خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: «کارت منزلت» نام یکی از رمان های پلیسی پی یر بوالو و توماس نارسژاک است که محل وقوع اتفاقات آن، یک خانه سالمندان در فرانسه است. این رمان در سال ۱۹۷۸ منتشر شد. شاید در دید اول، خانه سالمندان با پیرمرد و پیرزن های درونش، محل مناسبی برای شکل دادن یک داستان پلیسی و معمایی نباشد، اما اگر رمان های دیگر این دو نویسنده را خوانده باشیم، می دانیم که تبحر آنها شکل دادن چنین داستان هایی در امکان و بسترهایی است که توقعش را نداریم.
اما بوالو و نارسژاک فقط قصه سازی نمی کنند. طبق قولی که از کار مشترک این دو سراغ داریم، شخصیت سازی بر عهده یکی و ساخت و جلو بردن قصه بر عهده دیگری بوده است. حالا در این رمان هم فقط شخصیت سازی و قصه پردازی نکردهاند، بلکه زبان ویژه و توصیفات خود را نیز به عنوان امضای آثارشان، در رمان گنجانده اند. برخی از جملات ابتدایی داستان، این ویژگی را دارند که در ادامه موارد نمونه ای، از آن ها را خواهیم آورد.
اما آن چه در این کتاب مهم است، بیرون کشیدن داستان از دل جایی است که در کل داستان متفاوت و جذابی ندارد. به علاوه بوالو و نارسژاک با پیرها و سالمندان همصدا شده و درد دل آن ها را در قالب واگویههای شخصیت اول داستان، بیان کرده اند. اگر بخواهیم به طور خلاصه، سرخطی از این رمان به کسانی که آن را نخوانده اند، ارائه کنیم، باید بگوییم:
این رمان درباره مردی هفتاد و چهار ساله است که در یک خانه سالمندان مجلل در فرانسه زندگی می کند. حدود ۲۰ سال پیش، زن محبوب مرد که از او جوان تر بوده، ترکش می کند و او دوره افسردگی ناشی از این ترک کردن را پشت سر می گذارد. مرد خریدار کشتی های به گل نشسته بوده و حالا می خواهد سال های پایانی عمرش را در آرامش بگذارند. با ورود یک مرد کهنسال و همسرش که چندان کهنسال نیست و هنوز جلوه هایی از جوانی را با خود دارد، شرایط عادی و آرام خانه سالمندان به هم می ریزد و چند مرگ پیش می آید که شخصیت اصلی معتقد است مرگ عادی نیستند بلکه قتل عمد هستند...
اما نمونه جمله های طلایی این رمان در توصیف پیری و گذر عمر: «اگر به خاطرات نرسیم مثل علف های هرزه در هم می تنند، با هم مخلوط می شوند.»، «وقتی موقع بیدار شدن می دانیم که هنوز پانزده یا شانزده ساعت وقت پیش رو داریم و باید با هر ثانیه اش روبرو بشویم، نیاز به برنامه ریزی هست.»، «هنر پیرمردها، طولانی کردن (مسائل و کارها) است.»، «باید پیش رو، آینده درازی داشته باشی تا به چیزی فکر نکنی.»
بخش دیگری از جملات عمیق و درون کاوانه رمان درباره شخصیت اصلی قصه یا همان راوی است. میشل، پیرمردی که ساکن خانه سالمندان هیبیسکوس است و تا جایی از بی معنایی پیش رفته که چندبار قصد کشتن خود را با سم در سر پرورانده است. «مثل ستونی قدیمی که موریانه به جانش افتاده باشد، جویده و بلعیده شده ام.»، «چه می شود کرد! سن و سال است! واقعا گناه من نیست که دیگر تابشی ندارم.». این پیرمرد که پیش از این ۲ رمان منتشر کرده، به نوشتن یادداشت های روزانه مبادرت دارد و همین یادداشت های روزانه است که اتفاقات رمان را روایت می کنند. «در ماه ژوئن، بعدازظهرها پایان ناپذیرند. مردم فکر می کنند که زمان چیز همگونی است، انگار یک ساعت مشابه یک ساعت دیگر است. چه پندار خامی! بین ساعت ۲ و ۴ بعد از ظهر گویی زمان منجمد می شود.»
اما همین لحن در پایان رمان، وقتی پیرمرد از توطئه مسموم شدن با سمی که خودش آماده کرده، (ولی با نقشه ای موذیانه به خوردش می دهند) جان سالم به در می برد، زندگی را به گونه دیگری می بیند و لحن جملاتش درباره زندگی تفاوت بنیادین می کند. یکی از سوالات مهمی که رمان در حاشیه روایت و شخصیت پردازی اش، سعی در پاسخ به آن دارد، این سوال است: «پیری چه زمانی شروع می شود؟» جواب این سوال را هم می توان در جملاتی مانند این نمونه پیدا کرد: «شاید پیرمرد یعنی این. کسی که هنوز هست ولی وجود ندارد.»
یکی از عناصر موجود در رمان پلیسی های بوالو و نارسژاک سرانجام ناخوشایند عشق های ممنوع و آتشین است. چه در این رمان، چه در اثر دیگری مانند «با دلباختگی»، «چشم زخم» و... به خوبی و منطبق با دنیای واقع گرایی، سرد شدن زبانه های عشق آتشینی که به دلیل ممنوع بودنش، آتشین است، به تصویر کشیده شده اند. یعنی آن طور که این دو نویسنده نشان می دهند و در واقعیت هم همین طور است، این گونه عشق ها (که موتور محرک داستان های جنایی و معمایی هستند) در بدو امر بسیار طوفنده و سهمگین هستند اما رفته رفته هرچه از تولدشان می گذرد، سرد و سردتر می شوند و موجب آزار و اذیت دو طرف می شوند. این نیز از مفاهیمی است که در «کارت منزلت» دیده می شود؛ البته در این داستان، سردی از یک طرف آغاز می شود.
اما زمینه اصلی این داستان درباره قضاوت زودهنگام و ناعادلانه است. مانند دیگر آثار بوالو و نارسژاک، شخصیت اصلی به مثابه کارآگاه عمل کرده و در پی کشف حقیقت بر می آید. اما در «کارت منزلت» او کاملا به صراط غیرمستقیم می رود و موجب رنجش زنی می شود که عاشقش شده است.
به دلیل همین قضاوت و سوء ظن هم زن را از دست میدهد و محکوم است تا در دوران سوم عمرش هم تنها باشد. او به اشتباه تصور میکند ۳ قتلی که در خانه سالمندان رخ داده، کار زن عاشق پیشه برای رسیدن به خودش است اما قتل ها، به دست یکی از خدمتکاران طمعکار انجام شده اند. این حقیقت هم تا چند صفحه پایانی فصل آخر رمان برملا نمی شود. یعنی تا فصل ماقبل آخر کتاب، مخاطب آن را رمانی متوسط یا حتی ضعیف ارزیابی می کند، اما می توان انتظار داشت که این تصور، حداقل تا پیش از پایان رمان، قضاوتی زودهنگام و ناعادلانه است، درست مانند همان قضاوتی که شخصیت اصلی داستان انجام می دهد.
--------------------
صادق وفایی