خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: شهریور ماه ۱۳۲۳ در روستای سیرچ، از توابع کرمان به دنیا آمده؛ عمو قاسم که معلم اروستا بوده و جوانی خوش لباس و خوش قد و بالا، نام او را «هوشنگ» گذاشته؛ یعنی «باهوش، تیزهوش»؛ او تنها «هوشنگ» آبادی بوده که «هوشو» هم صدایش میکردهاند؛ «هوشو» به لهجه محلی میشود «هوشنگ کوچولو»؛ عمو قاسم اسمش را از شاهنامه پیدا کرده بوده است.
سالها از آن روز گذشته. «هوشو»ی دیروز، هوشنگ مرادی کرمانی امروز است. نویسنده «قصههای مجید» و «خمره» و «مربای شیرین» و «مهمان مامان». همزمان با نوروز به گفتگو با نویسندهای نشستیم که کتابهایش گروه سنی ندارند. هم بچهها از خواندن نوشتههای او لذت میبرند هم نوجوانان و جوانان. اصلا کارهای هوشنگ مرادی کرمانی، پیر و جوان نمیشناسد.
گپ و گفت نوروزی ما با خالق «قصههای مجید» کوتاه، آن هم در واپسین روزهای سالی که با شتاب گذشت، چندان طولانی نبود؛ در حد حوصله و وقت نویسندهای که با داستانهایش برایمان خاطره ساخته؛ مرادی کرمانی در بخشهایی از این گپ و گفت، ما را به کتاب خواندنی «شما که غریبه نیستید» ارجاع میداد؛ این بخشها، خلاصه شده و تغییر کرده؛ با این وجود، در متن گفتگو مشخص شدهاند؛ نخستین بخش از این گفتگو با ورق زدن خاطرات خودنوشت او آغاز شده است:
****
مرادی کرمانی: من با «آغ بابا» و «ننه بابا» و عمو قاسم که آن زمان ازدواج نکرده بود، زندگی میکردم. خاطرم هست صبح عید، عمو قاسم که معلم روستا بود و خوشتیپ و خوش قیافه، کت و شلوار به تن میکرد؛ عطر فراوان به خودش میزد و صورتش را میتراشید و بالای اتاق مینشست و بچههای مدرسه که شاگردانش بودند به دیدنش میآمدند و برای او هدیه میآوردند؛ یک حلب انجیر نرم؛ چند عدد تخم مرغ؛ یک مرغ یا یک خروس و من مسئول شمردن مرغ و خروسها و گذاشتنشان در سبد بودم. خوب یادم هست همیشه دلم میخواست عمو قاسم یک مرغ یا خروس سالم و چاق را به من دهد اما...
* با توجه به اینکه با آغ بابا و ننه بابا زندگی میکردید، خیلیها به خانهتان میآمدند. اینطور نیست؟
ننهبابا دست مرا میگرفت و به زیارتگاه میبرد. بعد آن به دیدار اهل قبور میرفتیم. وقتی به خاک مادرم میرسیدیم، ننه مینشست و برای عروسش فاتحه میخواند و داستانی را که هزار بار برایم تعریف کرده بود دوباره تکرار میکرد. فکر نمیکنم لازم باشد، آن داستان را دوباره تعریف کنم. میتوانی یک بار دیگر، کتاب«شما که غریبه نیستید» را بخوانی...
«میدانی هوشو، مادرت فاطمه خواستگار زیاد داشت چون پدرش مال و منال داشت و مادرت نه خواهری داشت و نه برادری ... تو شهداد زندگی میکرد. عموهاش، سرپرستیاش رو داشتن. یکی از خواستگارهای سمج میخواست او رو بدزد؛ عموهاش شبانه از شهداد میارنش سیرچ. یک راست میآرنش خونه ما که خونه کدخدایی بود. آق بابات کدخدای سیرچ، میبینه دختر خوبیه، بیکس هم هست، اونو برای پدرت عقد میکنه تا دعوا بخوابه. خواستگار وقتی میرسه سیرچ میبینه فاطمه شوهر کرده... بعد از یه سال تو به دنیا میآیی و شش ماه بعدش، مادرت مریض و جوونمرگ میشه»
و خدا میداند من تا چه اندازه از شنیدن این داستان تکراری خسته شده بودم.
* پس سال نو را با زیارت و دیدار با اهل قبور آغاز میکردید؟
روال هر سال، تقریبا همین بود. بعد به خانه میآمدیم و عمهام در حالیکه دست دخترش مهینو را در دست گرفته بود به دیدنمان میآمد؛ او نخستین کسی بود که به خانه ما میآمد و یک دوقرانی به من هدیه میداد. بعد از او، هم میآمدند. بعد ما بود که به بازدیدشان میرفتیم.
* چه خاطرهای از این دید و بازدیدها دارید؟
عید برای من، مثل خیلی از بچهها خوشایند بود. اما خاطرم هست که به هر خانهای میرفتیم، سینی بزرگی جلومان میگذاشتند که توی آن انار بود و مویز و کلمبه و کماج و مغز بادام و شیرینیهای محلی. سینی را که میگذاشتند من حمله میکردم و خدا میداند ننه بابا چه چشم غرهای میرفت که هوشو نخور، بد است و من بعد این همه سال درک نکردهام، بدی خوردن کدام است؟
* در بخشی از کتاب «شما که غریبه نیستید» به تخممرغهایی اشاره کردهاید که برای مراسم سیزدهبدر رنگ میشد
بله. ما تخم مرغ رنگ میکردیم برای سیزده. توی دیگی علف میریختیم و تخممرغها را در آن میانداختیم تا سبز میشد. پوست پیاز هم میانداختیم تا تخممرغها زرد و نارنجی شود؛ بعضی وقتها هم آنها را با ریواس قرمز میکردیم.
* و بعد با تخممرغها چه میکردید؟
(باز هم مکثی میکند و ما را به «شما که غریبه نیستید» ارجاع میدهد: «بچه و بزرگ، روز سیزده تخم مرغ بازی میکردند. تخممرغهای رنگی و پخته را طوری توی مشت میگرفتیم که فقط کمی از آن پیدا بود. بعد هرکس با تخم مرغ خود به سر تخممرغ دیگری میزد. هرکدام میشکست مال کسی بود که تخم مرغش سالم مانده است.»
* پس شما سر سفره هفتسین، تخم مرغ رنگی نمیگذاشتید؟
نه؛ در زادگاه من سیرچ از تخم مرغ رنگی برای بازی در سیزده بدر استفاده میشد.
* این رسم مردم کرمان هم بود؟
نه... من وقتی به کرمان آمدم دیدم کرمانیها هم تخم مرغ رنگ میکنند و سر سفره هفتسین میگذارند. اما مردم سیرچ، چنین رسمی نداشتند.
* هنوز هم مردم سیرچ، سیزده بدر با تخممرغهای رنگی پخته بازی میکنند؟
راستش نمیدانم من سالهاست به سیرچ نرفتهام و از آداب و رسوم مردم آن بیخبرم.
* آداب و رسوم مردم سیرچ تا چه اندازه بر نوشتههای شما تاثیر گذاشته است؟
زادگاه من همیشه با من است. من چون لاکپشتی، خاطرات خود و تاریخ و فرهنگ شهر و دیارم را بر پشت خود از سویی به سوی دیگر میبرم. من از سیرچ و کرمان، بسیار آموختهام. مخاطبان با خواندن داستانهای من با ضربالمثلهای زیادی آشنا میشوند...میدانید بسیاری از پژوهشگران، ضربالمثلها را گردآوری کردهاند اما این کتابها، جنبه پژوهشی و کتابخانهای دارد اما وقتی «قصههای مجید» یا «بچههای قالیبافخانه» را میخوانید، مثلها و فرهنگ مردم، مثل آب در ذهن و اندیشه شما جاری میشود.
آبادی ما، سیرچ، توی دره بزرگی بود. دورتادورش هم کوههای بلند و قهوهای. سیرچ در حاشیه کویر بود با رودخانهای که از میانش میگذشت. شبها که روی بام میخوابیدم با آسمان و با سرو، عالمی داشتم؛ سروی که اهالی فکر میکردند اگر خشک شود سیرچ ویران خواهد شد.
* نقش ننه بابا و آغ بابا در شکلگیری شخصیت شما به عنوان یک داستاننویس چه بود؟
ننه بابا، پزشک سنتی بود و جوشاندهها و داروهای گیاهی را خوب میشناخت. داستان امیرارسلان را خیلی دوست داشت و با اینکه داستان را هزار بار برایش خوانده بودند باز هم به من میگفت: «هوشو بلدی کتاب امیرارسلان را بخوانی؟» و من جان میکندم تا یک جمله بخوانم. اما ننه بابا، امیرارسلان را از بر بود و پیشاپیش میگفت داستان چه میشود و چه بر سر امیرارسلان و فرخلقا میآید.
* پس ننه آقا یکی از کسانی بوده که در نویسنده کردن هوشنگ مرادی کرمانی نقش داشته است؟
نه؛ فراتر از این. من داستاننویسی را از ننهبابا آموختم. میدانی که او جوشاندههای تلخ را شیرین میکرد و به بچهها میخوراند. من از او آموختم تا تلخ ننویسم. هرکس سبک و سیاق خاص خود را دارد. قرار نیست همه مثل من بنویسند.
بعضیها تلخ مینویسند؛ من تجربه زیستی خود را به کاغذ میآورم. همه شخصیتها در داستانهای من خوباند و پایان همه قصهها شیرین است. من هیچوقت به مخاطب خود دروغ نگفتهام و همین برایم کافی است. یادم هست بعد از انتشار «شما که غریبه نیستید»، لیلی گلستان با من تماس گرفت و گفت: صداقتی که در کارهای تو هست، خواننده را جذب میکند.
* در این میان نقش عموقاسم و آق بابا و حتی پدرتان چه بوده است؟
(اینبار هم با خنده میگوید: من به خودت و تو به خوانندگان مهر بگو، کتاب «شما که غریبه نیستید» را بخوانند، تا همه چیز را درباره کودکی من بدانند!)...
«عموقاسم، عاشق عطر بود و کتاب و تفنگ. شبها تک و تنها با صدای بلند، شعرهای کتابها را میخواند و من، یواشکی میرفتم سراغش، لای در را باز میکردم، کتابهایش را ورق میزدم. خصوصا کتابهایی که عکس داشت، مثل چهل طوطی، چهار درویش، امیرارسلان نامدار، شاهنامه.
«آغ بابا»، قصههای بسیار میدانست و داستانها را با آب و تاب تعریف میکرد. آنچنان که من با شنیدن قصههاف کلی رویاپردازی میکردم. حتی پدرم در شکل گرفتن آنکه امروز با نام هوشنگ مرادی کرمانی میشناسند نقش داشت.
پدرم، کارمند ژاندرمری بود که به خاطر اختلالات روانی از کار، برکنار شد؛ او حافظ و قرآن میخواند و من تا پنج، شش سالگی، او را ندیده بودم؛ خاطرم هست یک زمستان سخت و پربرف به سیرچ آمد و توی بقچهاش یک شماره مجله «اطلاعات هفتگی بود که من نمیتوانستم بخوانم... پدر یکی از عکسهای مجله را به من نشان داد و گفت: «اینم عکس مادرت. عین همین بود.» و همه اینها بود که هوشنگ مرادی کرمانی را ساخت.
* و مادر دغدغه همیشه شماست؟
نه مادر، دغدغه همیشه من است؛ مادری که هیچ وقت ندیده و تمام عمر به دنبالش بوده ام.
* هوشنگ مرادی کرمانی، روزگار سختی را پشت سر گداشته و ما با خواندن «شما که غریبه نیستید» با گوشهای از این ناملایمات آشنا میشویم آیا شما هم از جمله هنرمندانی هستید که فکر میکنند محدودیتها موجب بروز خلاقیت میشوند؟
من تنها میتوانم درباره خودم صحبت کنم. به باور من، فرایند نوشتن، ابتدا در وجود کسی که مینویسد شروع میشود و سپس به مخاطب میرسد. من در روستایی در توابع کرمان به دنیا آمدم. شاید رؤیاها و تنهاییهایم در دوره کودکی، زندگی سخت و ناسازگاریهای روزگار همه دست به دست هم داده تا از من نویسنده بسازد.
کودکی من در محیطی ناشاد و پر از فقر و تنشهای خانوادگی سپری شد. به اصطلاح روی دست پدربزرگ و مادربزرگم مانده بودم. اغلب تنها بودم، چون بیماری پدرم موجب میشد کودکان روستا من یا او را ریشخند کنند. اما در کنار همه این حسرتها و ناکامیها ذهن قصهپردازی داشتم.
خاطرم هست که سقف حمام روستایمان گچبریهایی داشت که بعضی جاهایش ریخته بود. من در ذهنم آنها را شکل خرس و گرگ و لاکپشت میدیدم و با این شخصیتها برای کودکان روستا قصه میبافتم... هنوز هم پس از ۷۰ سال بازیهای دسته جمعی بلد نیستم چون بازی همیشه من، ذهنی بوده است.