مجله مهر - احسان سالمی: شخصیت امام علی(ع) یکی از شخصیتهای ستوده شده در طول تاریخ بشر است که طرفداران بیشماری در ادیان مختلف دارد. در واقع روح بزرگ این امام هُمام و نوع رفتار و اندیشههای او باعث شده که مردم بسیاری جذب او شوند و او را همانند قدیسی همطراز با انبیای بزرگ الهی بدانند.
رمان «قدیس» اثر ابراهیم حسن بیگی از همین ویژگی در توصیف شخصیت امام علی(ع) استفاده کرده است. این رمان که نخستین بار در سال ۹۰ منتشر شد، با بهرهگیری از داستانی که برای یک کشیش مسیحی و در زمان حال اتفاق میافتد، به بررسی ابعاد مختلف از زندگی مولا علی(ع) پرداخته است.
نویسنده با پرهیز از پرداخت صرف به جنبه تاریخی زندگی مولای متقیان، در قالب یک داستان متفاوت هم حوادث تاریخی دوران امام را به تصویر کشد و هم شخصیت پرجاذبهی امام که حتی برای مسیحیان و دیگر ادیان نیز جذاب است، نشان دهد. به همین خاطر با محور قرار دادن یک کشیش مسیحی که کتابی تاریخی از زمان امام علی(ع) به دستش میرسد، سیر متحول شدن باورها و اندیشههای این کشیش مسیحی در طول مطالعه این کتاب و آشناییاش با شخصیت امام علی(ع) را به بهترین شکل به تصویر میکشد.
قدیس برخی از حصارهای ذهنی خواننده را بهم میریزد و باعث میشود خواننده در حین خواندن غرق در داستان کتاب شود و در انتها از خواندن آن لذت ببرد. نثر رمان ساده و روان است و با این که نویسنده در طول داستان بازگشتهای فراوانی به گذشته دور دارد و از تاریخی سخن میگوید که مخاطب رمان بارها و بارها آن را در کتابهای تاریخ خوانده و یا در منابر شنیده است، ولی دچار کلیشهزدگی نمیشود. در واقع در داستان روایتهایی را میخوانیم که قبلا از زبان خیلیهای دیگر هم شنیدهایم، اما این بار با نثر دیگری که در برخی قسمتها باعث جذابیت سیر تاریخی داستان میشود آن را دنبال میکنیم.
در واقع قدیس کتابی است با یک موضوع تکراری، ولی بیانی تازه و نویسنده آن با تسلط خوبی که بر زندگی امام علی(ع) و نهج البلاغه ایشان داشته، با تکیه بر منابع و ماخذ فراوان که مورد پسند نسل امروز است به معرفی امام علی(ع) از زبان یاران و دشمنان ایشان پرداخته است.
همچنین حسن بیگی نویسنده این اثر، در کنار موضوع اصلی داستان سعی کرده است نگاهی انسانی به پذیرش ادیان مختلف از دیدگاه اسلامی و همینطور نشان دادن برتری اخلاق به بسیاری از موضوعات ظاهری مورد اختلاف در ادیان مختلف بپردازد.
رمان قدیس تاکنون دوبار تجدید چاپ شده است و انتشارات کتاب نیستان آن را روانه بازار نشر کرده است.
با هم بخشیهایی از این رمان خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: کتابی که هدیه حضرت مسیح بود
آن روز، کشیش بقچهی کتاب را داخل نایلونی گذاشت و با ترس و وحشتی که در او سابقه نداشت، از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا [همسر کشیش] در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ «بورش» [نوعی سوپ روسی] به مشامش رسید، همچنان نگران بود و میترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش در آوردند.
پس از ناهار به بانک رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک میآمد، با پرداخت پول کتاب کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند. اما نه آن روز و نه روزهای دیگر از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او، معمای دیگری شد که کشیش نمیتوانست آن را حل کند. با وجود این دوهزار دلار پول کتاب را همان روز در کشوی میز کارش در کلیسا گذاشت تا هر وقت او را دید به او بدهد.
حس کنجکاوی کشیش برای مطالعه کتاب، نه برای پی بردن به ارزش مادی آن، بلکه به خاطر رویایی بود که در آن حضرت مسیح به عنوان فرزندش و امانتی که به دست او میسپرد یاد کرده بود. مگر در این کتاب چه نوشته بود که رسالت نگهداری از آن از سوی مسیح به او سپرده شده بود؟
عصر همان روز که مرد تاجیک نیامد و بر معمای پیچیدهی کتاب معمای دیگری افزوده شد، کشیش به منزل رفت و از سوپ «بورشی» که ایرینا همیشه آن را لذیذ طبخ میکرد، چند قاشق بیشتر نخورد و با گفتن «امشب اشتها ندارم»، به اتاق کارش رفت. پشت میزش نشست، بقچه را گشود و عینکش را زد و سعی کرد با غلبه بر هیجانی که داشت مطالعهی کتاب را آغاز کند.
نخست چند برگ رویی را برداشت و کاغذ پاپیروسی را که چهارده قرن پیش مردی در جایی از کرهی زمین روی آن نوشته بود، چند بار لمس کرد و بویید. سعی کرد حدس بزند در قرن ششم میلادی دنیای پیچیدهی امروز چقد ساده بوده و مردم دور از هیاهوی زندگی ماشینی و ازدحام سرسامآور انسانها، چگونه در کنار هم میزیستند. کشیش عادت داشت هرگاه یک نسخه خطی را میخواند، شرایط زندگی آن دوران را تجسم کند و موقعیت آدمها، به خصوص نویسندهی کتاب را بفهمد. او با چنین حسی مطالعهی صفحهی نخست کتاب را آغاز کرد.
هرچند خواندن خط عربی کوفی به آسانی خط عربی امروزی نبود، اما او با تسلطی که به خط و زبان عربی داشت، مطالعهی کتاب برای او دشواری زیادی نداشت.
برخلاف آن چه در اغلب نسخههای خطی دیده بود که نام نویسنده و تاریخ کتابت در پایان کتاب نوشته میشد، در این کتاب نویسنده و سال کتابت را بالای صفحه اول نوشته بودند:
شروع کتابت: سال ۳۹
کاتب: عمرو بن عاص
کشیش سعی کرد این نام را در زوایای تاریک تاریخ عربها و مسلمانان بیابد، اما عمرو العاص نامی نبود که او حتی یک بار در جایی شنیده یا در کتابی خوانده باشد.
صفحهی اول را با آهستگی و با دقت بیشتری خواند. گاهی حروف، کمرنگ و ناخوانا بودند. میدانست که به زودی بر مطالعه کتاب تسلط خواهد یافت. نثر کتاب مثل نثر بسیاری از کتابهای قدیمی، فاخر و پر از الفاظ مستهلک نبود. عمروعاص هر که بود، بر نثر و زبان عربی تسلط خوبی داشت. شاید او یکی از نویسندگان بزرگ تاریخ عرب بوده باشد. کشیش باید مطالعهی کتاب را ادامه میداد تا پرده از ابهامات بیشماری که داشت کنار میرفت. لذا شروع به خواندن کرد.
پرده دوم: باید از علی چهرهی وحشتناک در بین مردم بسازیم!
[نویسنده در قسمت از کتاب به شرح جلسه مشترک عمروعاص و معاویه قبل از آغاز جنگ صفین میپردازد و ماجراها را از زبان عمروعاص نقل میکند]
امروز عصر من و معاویه خلوت کرده بودیم. به او گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامهی نماز، برای مردم سخنرانی کند؛ بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است. گفتم: «به دنبال سخنرانی تو، ما عدهای را اجیر میکنیم و آنها را بین مردم خواهیم فرستاد تا بر علیه علی تبلیغ کنند. او را لعن نموده و خارجیاش بخوانند. باید هر روز، بلکه هر ساعت تبلیغات ضدعلی را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا و نفرین علی نهراسند. باید از علی چهرهی وحشتناک در بین مردم بسازیم.»
معاویه سرش را تکان داد و گفت: «خوب! دیگر چه؟»
گفتم: «دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامه بن یزید در مدینه نامههایی بنویس. شنیدهام آنها با علی بیعت نکردهاند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبودهاند. به آنها بنویس که علی قاتل عثمان و برخی صحابهی پیامبر اسلام است. اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز، تضعیف کنند. ایجاد شکاف در یاران علی، قدم بعدی است.»
معاویه گفت: «خوب! بعد؟»
گفتم: «خودت را اماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم.»
با کنایه گفت:«وضو هم باید بگیریم.»
گفتم: «برای لعن و نفرین علی، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر میدانی...»
نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمیکردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکهی سخن سوار بود. چهرهای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی کافر شده است!
بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم، در حالی که در محاصرهی ماموران حفاظتی بودیم. در بین راه، جوانی مقابلمان ایستاد و با صدای بلند گفت: «عرضی دارم یا امیر!»
ماموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم: «بگو جوان! چه میخواهی بگویی؟»
جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت: «یا امیر! این دروغها و تهمتهایی که به علی روا داشتی چه بود؟ از خدا نمیترسی که پاکترین مرد خدا در روی زمین را دشنام میدهی و او را قاتل و کافر مینامی؟!»
نگاهی به معاویه انداختم؛ چهرهاش سرخ شده بود و خشمی زودهنگام او را در برگرفته بود. فرماندهی محافظان جلو آمد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
گفتم: «صبور باشید، بگذارید حرفهایش را بزند.»
جوان گفت: «علی قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همهی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمیکردند. علی خلیفهی مسلمین و جانشین رسل خداست و سرپیچی از او یعنی پشت نمودن به دین خدا و سنت رسول الله!»
جوان همچنان داشت یاوهسرایی میکرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرماندهی محافظان با شمشیر چنان ضربتی بر گردن او زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد! هنوز لبهای جوان تکان میخورد.
معاویه چنان به خشم آمده بود که نمیتوانست نگاههای خشمآلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظارهمان میکردند حس کند.
پرده سوم: ابوموسی، الاغی که کتابهایی بر پشت او بار کردهاند!
[بعد از نقل حوادث از زبان عمروعاص، نویسنده به سراغ شخصی دیگر از یاران امام علی(ع) رفته است و ماجرای حکمیت را در جریان جنگ صفین از زبان او نقل میکند.]
عمروعاص گفت: «ما درباره علی و معاویه به توافق نخواهیم رسید. بهتر است علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم.»
ابوموسی لحظهای فکر کرد و گفت: «موافقم. این بهتر است که شخص ثالثی خلیفه شود. شاید که قائلهها ختم گردد.»
عمروعاص گفت: «من حکم به عزل معاویه میدهم و تو نیز حکم به عزل علی بده.»
ابوموسی گفت: «بسم الله حکم کن تا بشنوند.»
عمروعاص گفت: «نه ابوموسی، تو بزرگتری و از اصحاب رسول الله هستی. حق تقدم با توست.»
ابوموسی رو به جمعیت حاضر کرد و گفت: «من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق نظر داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.»
اما قبل از آن که حاضر کرد و گفت: «من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق نظر داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.»
اما قبل از آن که حکم را صادر کند، ابن عباس خود را به او رساند و هشدار داد و گفت: «بهتر است اول عمروعاص سخن بگوید و و معاویه را عزل کند. زیر بعید نیست او خلاف توافق مطلبی را بیان کند.»
ولی ابوموسی به هشدارهای ابن عباس توجهای نکرد و گفت: «رها کن ابن عباس! ما هردو در مسالهی خلافت اتافق نظر داریم.»
سپس برخاست و گفت: «ما وضع امت اسلام را مطالعه کردیم و برای وضع اختلافات و بازگشت به وحدت و ارامش، بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم. بر این اساس، من علی و معاویه را از خلافت عزل کردم.»
سخنانش که به پایان رسید نشست. سپس عمروعاص برخاست و گفت: «ای مردم! سخنان ابوموسی را شنیدید؛ او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او هم عقیده هستم و علی را از خلافت عزل میکنم و به جای او معاویه را به خلافت میرسانم.»
همهمه در جمع افتاد. ابوموسی با عصبانیت جلو رفت، یقهی عمروعاص را گرفت و گفت: «ای مرد خبیث! ما توافق کردیم و تو آن را شکستی! توافق ما این نبود.»
عمروعاص پوزخندی زد و گفت: «نمیتوانی رای خود را پس بگیری ابوموسی.»
ابوموسی که از خشم سرخ شده بود گفت: «حال تو همچون حال سگی است که اگر بر او حمله کنند، دهانش را باز میکند و زبان خود را بیرون میآورد و اگر رهایش کنند پارس میکند.»
عمروعاص گفت: «وضع تو نیز مانند الاغی است که کتابهایی بر پشت او باشد.»
در آن هنگام، نظم جلسه به هم ریخت. من که نزدیک عمروعاص بودم، برخاستم و تازیانهای به سر او زدم. عبدالله فرزند عمروعاص تازیانه را به زور از من گرفت و مختصری درگیری بین ما و آنها پیش آمد.»
پرده چهارم: دشمن علی(ع) او را چگونه توصیف میکند؟
[نویسنده در شرح داستان اصلی کتاب از راویهای مختلف استفاده کرده است. در این بخش از داستان، راوی یکی از اطرافیان امیر عبدالرحمن حاکمی از نسل بنیامیه است که برنوشتههای عمروعاص و یار امام علی(ع) مطالبی را افزوده و ماجراهای ابتدای به حکومت رسیدن امام علی(ع) را نقل میکند. با خواندن این بخش میتوان نظر دشمنان اما را در مورد ایشان فهمید]
وقتی که عثمان به قتل رسید، اقبال علی گشود شد؛ زیرا بسیاری از صحابه و بزرگان و مردم به او روی آوردند تا با او بیعت کنند. اما علی در کمال ناباوری، تکیه زدن بر تخت خلافت را نپذیرفت. بزرگانی چون طلحه و زبیر و عمار و مالکاشتر به نزدش رفتند تا شاید او را قانع کنند که خلافت را بپذیرید؛ به او گفتند: «ای علی! ما امروز کسی را بدین امر از تو مستحقتر و باسابقهتر و به رسولالله نزدیکتر نمییابیم. تو انسانی هستی که در درون کعبه به دنیا آمدی، در دامان پیامبر بزرگ شدی، اولین کسی هستی که اسلام آوردی و دوش به دوش پیامبر در تمام جنگها با رشادت جنگیدی. بر کسی پوشیده نیست که خلافت، حق توست و تو سالها این حق را جستجو نکردی و حال جز تو برکسی این خلعت برازنده نیست.»
اما علی در جواب آنها گفت: «مرا به حال خود واگذارید؛ زیرا من وزیر باشم، بهتر از آن است که امیر باشم.»
بار دیگر اصرار کردند که تو مورد قبول ما هستی. اجازه بده تا با تو بیعت کنیم.»
باز علی نپذیرفت و پاسخ داد: «مرا به امر شما نیازی نیست. من با شما هستم. هرکس را که انتخاب کردید، من بر او رضایت میدهم.»
اما در نهایت با اصرار زیاد مردمی که چند روز در مقابل منزلش اجتماع کرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت: «من با شما هستم. هرکس را که انتخاب کردید، من بر او رضایت میدهم.»
اما در نهایت با اصرار زیاد مردمی که چند روز در مقابل منزلش اجتماع کرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت: «خواست شما را اجابت میکنم به شرطی که بر طبق قرآن، سنت پیامبر و آن چه خودم تشخیص
میدهم، رفتار کنم. پس در مسجد جمع شوید؛ زیرا بیعت من، مخفیانه نیست و جز با رضایت مسلمانان، آن هم در ملاعام و جماعت مردم، نخواهد بود.»
در مسجد از منبر بالا رفت و رو به جمعیت انبوه گفت: «آنچه میگویم به عهده میگیرم و به آن پایبندم. تیرهروزیها و آزمایشها همانند زمان بعثت پیامبر بار دیگر به شما روی آورد. سوگند به خدایی که پیامبر را به حق مبعوث کرد، سخت آزمایش میشوید چون دانهای که در غربال ریزند، یا غذایی که در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت.
ای مردم! من یکی از افراد شما هستم؛ نفع من نفع شما و ضرر من ضرر شماست. من شما را به راه و روش پیامبرتان به پیش میبرم و حکمی را در میان شما اجرا میکنم که بدان مامورم. آگاه باشید! در گذشته هرزمینی که به کسی به تیول داده شده باشد یا هرمالی را از مال خدا بخشیده باشند، به بیتالمال باز میگردانم. هیچ چیزی حق را باطل نمیکند. اگر ببینم که زنان با آن مالها ازدواج کردهاند و کنیزکان به مالکیت در آمدهاند و در شهرها پخش گردیدهاند، همه را برمیگردانم.
ای مردم! آیا اگر از افرادی از شما که دنیا آنان را در خود غرق کرده، زمین و املاکی تصاحب کردهاند، نهرهایی شکافتهاند، چارپایانی در زیر و کنیزکانی دربردارند، چیزهایی را که در آنها غوطهورند از آنا بگیریم و به حقوق حقهی خودشان بازگردانم، فردا نمیگویید پسر ابیطالب ما را از حقوق خود محروم کرد؟ آگاه باشید! شما همگی بندهی خدا هستید، مال هم مال خداست؛ لذا داراییها به تساوی در میان شما تقسیم میشود. هیچکس در مورد مال، به دیگران برتری ندارد و برتری هرکس در نزد خدا، تقوای اوست.»
علی تصمیم خود را عملی ساخت؛ تمام اراضی و املاکی را که عثمان به برخی از اعضای خانواده و دوستان و بستگانش داده بود، مصادره نمود. بسیاری از حاکمان را که ثروتی اندوخته بودند و کاخها بنا کرده بودند، از حکومت عزل کرد. به طلحه و زبیر که به امید گرفتن امارتی با علی بیعت کرده بودند بهایی نداد و آنها جنگ جمل را در بصره به راه انداختند.
به عقیدهی من، اشتباه علی این بود که حاضر نشد از موقعیت به وجود آمده و از کرسی و خلافت، به زندگی خود و فرزندانش سر و سامان بدهد. او میتوانست مانند بنیامیه، حکومت را در خاندان خود موروثی کند تا بعد، همه پسرانش به قتل نرسند و در کسوت خلافت، در عمارتهای مجلل خود زندگی کنند؛ کاری که بعد از علی، معاویه و خاندان بنیامیه انجام دادند.
اشتباه علی این بود که مدیریت جامعه را از قدرتمندان و ثروتمندان گرفت. او دوست نداشت در جامعه گروهی غنی و گروهی فقیر باشند. گرایش علی به طبقات فقیر و پایین جامعه بود و اگر خلفای بعد از علی نیز چون او به فکر عدالت و قسط و برابری بودند، هرگز حکومتهایشان دوام نمییافت و موروثی نمیشد و هرگز نمیتوانستند دهها سال زمام قدرت را به دست بگیرند.