خبرگزاری مهر - گروه اجتماعی: ساعت ۱۲ ظهر روز ۱۲ تیر ماه در ایام ماه مبارک رمضان؛ حوالی میدان ده ونک در خانه ای مخروبه داستان زندگی یک مادر و ۳ فرزندش روایت می شود. امیرعلی ۴ ساله، احمدرضا ۱۱ ساله و محمدرضا ۱۰ سال دارد. پدرشان به دلیل یک جرم شاید برای همیشه باید در زندان زندگی کند اما در اتاق ۱۲ متری نمناک بدون کولر، حمام و لوازم خانگی زندگی این ۴ نفر تنها در یک روی سکه در جریان است.
هشت ماه است کرایه خانه ندادیم
فرشته ... نام مادری است که حالا بعنوان سرپرست خانوار هم نقش پدر و هم مادر را باید برای فرزندانش ایفا کند. در این خرابه آنها تنها نیستند و مردان غریبه در مسیر زندگی شان قدم می زنند. صدای تق تق شکستن پوست گردوها سمفونی ضربه زدن به عفاف مستحکم فرشته را تداعی می کند. می گوید: ۸ ماه است که کرایه ماهانه ۵۰۰ هزارتومانی را به صاحب خانه ندادیم؛ او هم مردان گردو فروش را مستاجر و همسایه اجباری ما کرده تا راهی برای تخلیه اتاق پیدا کند.
تنها درآمدشان همان یارانه است و گاهی نظافت خانه ها و مجتمع های مسکونی... یعنی باید با ماهانه حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ هزار تومان این خانواده ۴ نفره سر کنند. غیر از امیرعلی کوچک که البته کمی هم بازیگوش است سایر اعضای خانواده روزه هستند اما با نان و پنیر و سبزی ... که از روی زرد بچه ها می توان گرسنگی را نقاشی کرد.
خانه ای خرابه بدون کولر و گاز شهری
خانه سه قسمت دارد... یک آشپزخانه حدودا ۳ متری، یک اتاق ۶ متری و یک حال ۱۲ متری که سقف آن هم نم کشیده است. وقتی وارد خانه کوچک آنها می شویم بوی تعفن حالت را بد می کند. آنقدر که شاید تنها چند دقیقه بتوانید تحمل کنید. به دلیل مخروبه بودن خانه (صاحبخانه به دنبال ساخت است اما شهرداری هنوز مجوز نداده) تا اطلاع ثانوی هم فاقد لوله کشی گاز شهری است و مادر باید برای پخت و پز کپسول گاز خریداری کند. سیم کشی های ساختمان سوخته و تنها روشنایی خانه یک لامپ ۱۰۰ است که به وسیله سرپیچ به داخل پریز روی دیوار متصل شده است. ماشین لباسشویی موجود است اما خبری از پودر یا مایع سفید کننده و حتی مایع ظرفشویی و دستشویی نیست.
بچه ها یک ماه است حمام نرفته اند
می گوید ۷ روز... اما شاید یک ماه است بچه ها استحمام نکرده اند. دست و صورت ها کاملا سیاه شده و حتی نمی توانی روی فرش به راحتی بنشینی ... بچه ها لباس ندارند و آخرین بار که برای خرید به فروشگاه رفته اند سال ۱۳۹۲ بوده است.
مادر دانشجوی فقه و حقوق
مادر قصه ما دانشجوی ترم ۶ رشته فقه و حقوق هم است که به دلیل عدم پرداخت شهریه فعلا مجاز به ادامه تحصیل نیست. احمدرضا و محمدرضا هم محصل هستند و با کمک یکی از خیرین محل توانسته اند در رشته ورزشی تکواندو صاحب کمربند رزمی شوند. امیر علی هم از فرصت مصاحبه استفاده کرده و با تلفن همراه خبرنگار دلی از عزا در می آورد!
ماجرای مردان گردو فروش
از مردان همسایه سوال کردیم که مادر گفت: کاری به کارمان ندارند. اما از صبح تا شب دارند گردو می شکنند و تعدادشان حدود ۱۰ تا ۱۵ نفر است. گاهی هم برخی از آنها شب ها در همین خرابه می خوابند.
فرشته متولد ۱۳۶۰ است اما برای ازدواج پدرش شناسنامه را سال ۱۳۵۵ ثبت کرده و ۱۶ سالگی عروس شده و حالا در سن ۳۴ سالگی باید نقش پدر را به درستی بازی کند. غیر از یک ملاقات عادی در سال گذشته دیگر همسرش را در زندان قزل حصار ملاقات نکرده و حالا ۷ سال از حبس همسر می گذرد. اما به مردان گردو فروش گفته است همسرم بیمارستان بستری شده و به زودی باز می گردد!
آرزوی بچه ها...
الحمدلله وضع خواهرانش خوب است اما ارتباطی با هم ندارند و او باید تنها زندگی کند. انجمن حمایت زندانیان هم گفته بودجه لازم برای حمایت از شما را نداریم! خبری هم از حمایت کمیته امداد نیست. محمدرضا در میان گفتگو به مادر می گوید: به آقای خبرنگار بگو پدرم را آزاد کنند و این آرزوی من است. اما احمدرضا می گوید: اول خانه، بعد راحتی مادر، بعد کامپیوتر و بعد هزاران آرزوی دیگر دارم.
ارسال پیامک به مسئولان بی پاسخ ماند
گفتگو را نیمه کاره رها کردیم و از خرابه ها خارج شدیم. دلیل هم داشتیم؟! وضعیت باید به سرعت درست می شد چراکه حال این خانواده خوب نبود. ارسال پیامک به ۳۵ مسئول و مدیر دولتی در تهران و حتی کشور برای حضور و اقدامات لازم کارساز نبود. نوشتیم: «حال خانواده یک زندانی خوب نیست اگر می توانید امشب را فقط ۵ دقیقه میهمان این خانواده باشید.» برخی نوشتند میهمانیم، برخی دیگر گفتند میزبانیم ... گروهی سفر بودند و گروهی هم نوشتند حالا گزارشت را بنویس بخوانیم تا بعد... اما برخی هم اصلا پاسخی ندادند. باز هم به مرام خبرنگاران در فضای مجازی! بعد از روایت تصویری و تشریحی وضع این خانواده خبرنگاران پایتخت مبالغی هرچند اندک هدیه کردند تا حداقل این خانواده از وضعیت معیشتی بحرانی رها شوند.
کمک خبرنگاران به خانواده زندانی
ساعت ۱۹ عصر روز ۱۲ تیرماه در ماه مبارک رمضان؛ حوالی میدان ده ونک در خانه ای مخروبه و ادامه داستان یک مادر و سه فرزندش...
با کمک های ارسالی توانستیم حداقل مواد غذایی، میوه، شوینده و لوازم مورد نیاز خانواده را تا حدودی خریداری کنیم. برخی از خبرنگاران هم خودشان برای ارسال کمک ها آمدند. خواستیم افطار را در کنار این خانواده بمانیم اما واقعا خانه نیاز به شستشو و نظافت اساسی داشت برای همین تصمیم گرفتیم با احترام امیر و احمد و محمدرضا را میهمان سفره افطاری کنیم.
دعوت به رستوران
مادر خیلی خوشحال شده بود و از دستپاچگی نمی توانست کاری انجام دهد. بچه ها لباس برای رستوران یا همان بیرون رفتن نداشتند. به هر حال گفتیم موردی نیست؛ هرچه دارید خوب است. بهترین رستوران منطقه، یک میز را رزرو کرده و میهمانان ویژه را به سفر الهی دعوت کردیم. اما متاسفانه به دلیل گرسنگی و کمبود ویتامین مورد نیاز بدن احمدرضا تب کرد و حالش بد شد. با این حال برای آنها جوجه و گوشت بره سفارش دادیم. مادر گفت: فعلا همان نان و ماست کفایت می کند... باید آرام آرام به آنها گوشت بدهم چون معده آنها ضعیف شده و توانایی ندارد. در هنگام صرف افطار هم باز حال بچه ها بد شد تا حدی که کار داشت به اورژانس می کشید.
کنار میز ما خانواده هایی غنی حضور داشتند. برخی نگاه می کردند و برخی هم سرگرم غذا خوردن بودند. بچه ها به آنها نگاه می کردند که چقدر شاد انواع غذاها را میل می کنند. مادر هم به لباس ها نگاه می کرد. همه حواسشان شده بود دیگران که گفتیم بسم الله، فعلا افطار... بعد از افطار به سمت خانه البته همان خرابه حرکت کردیم. مادر خیلی دعا کرد و تنها یک درخواست داشت؛ می گفت: غذا و خوراک نان هم باشد سیر می شویم. اگر می خواهند کمک کنند خانه ای این حوالی پیدا کردیم در زیرزمین... ۲۰ میلیون هزینه رهن آن است. نمی دانید ۲ اتاق دارد و حتی حمام و این باورکردنی نیست! کمک کنید خانه ای اجاره کنم فقط همین...
درمانگاهی آن نزدیکی ها نبود اما از داروخانه چند شربت و قرص سرماخوردگی و تب بر خریدیم تا حال احمدرضا خوب شود. ساعت حدود ۱۰ شب بود. لامپ ۱۰۰ با نور زرد رنگش آن هم تکیه داده بر دیوار، اتاق را با سایه های کوتاه و بلند روشن کرده بود. به عشق سریال پایتخت بچه ها نشستند اما آنتن تلویزیون هم حالش خوب نبود.
در طول مسیر تا خانه ماجرای امروز را بارها و بارها با خودم تکرار کردم تا بتوانم تیتری خوب بزنم اما هیچ تیتری پیدا نکردم... انگار حال تیترها هم خوب نبود. اما باید خلاصه گفت لطفا به این خانواده نگاه کنید!
گزارش: سید هادی کسایی زاده