مجله مهر - احسان سالمی: فلسطین کشوری است که نام آن همواره یادآور حقی است که غصب شده و خونهایی که به ناحق ریخته شده است. مردمی که با اجبار از کشور خود رانده شدهاند و حالا بسیاری از آنان تبدیل به مبارزانی شدند که هرروز برای بازگشت به آب و خاک اجدادی خود میجنگند.
روایت اتفاقات این تاریخ تلخ از زبان کسی که خود عمق این تلخیها را با گوشت و پوست و خونش درک کرده باشد، شنیدنیتر است. کسی که ترس و وحشت ناشی از حمله سربازان بیرحم صهیونیست، قتل عام مردم و کشتار کودکان و آوارگی و زندگی در شرایط سخت اردوگاههای آوارگان را درک کرده باشد.
اصل این تجربه که همچون یک زخم بر روح یک زن جوان فلسطینی مانده است، کتابی شده که نامش را «زخم داوود» گذاشتهاند. زخمی که راوی مقاومت مردم فلسطین، عشق به سرزمین اجدادی، غرور مردمی مسلمان و ایمان آنها به یاری خداوند است.
شخصیت اصلی کتاب دختری به نام «امل» است که در خانوادهای فلسطینی متولد میشود و کودکی او مصادف میشود با حملات وحشیانه ارتش صهیونیستی و اجبار فلسطینیان به زندگی در اردوگاههای آوارگان. او در ادامه مسیر زندگیش والدین خود را از دست میدهد ولی به خاطر استعداد خوبش میتواند فرصتی برای ادامه تحصیل در آمریکا پیدا کند و سالها بعد، دوباره به اردوگاههای آوارگان فلسطینی بازگردد تا بتواند به مردم کشورش کمک کند.
امل، دو برادر دارد که یکی از آنها جز حلقه اصلی مبارزان فلسطینی شده است و دیگری که در بچگی گم شده حالا تبدیل به سربازی یهودی شده است که در ارتش اسرائیل خدمت میکند و گره داستان در دیدار دوباره این برادر گمشده با برادر و خواهرش باز میشود.
سوزان ابوالهوی نویسنده کتاب برای روایت داستان خود خانوادهای فلسطینی را به عنوان نمادی از مردم فلسطین در نظر میگیرد و با بیان حوادث پیش آمده برای چهار نسل از این خانواده در واقع تاریخ فلسطین را از آغاز اشغال توسط ارتش صهیونیستی تا روزهای سخت زندگی در اردوگاههای آوارگان ترسیم میکند.
راوی اصلی کتاب در واقع شخصیت امل است هرچند که در برخی از موارد نویسنده با چرخاندن زاویه دید داستان، باعث جذابتر شدن اثر شده است. همچنین نوع بیان داستان به شکلی است که ارائه دهنده تصویری متفاوت از مسئله اشغال فلسطین است و درواقع به برخی از انتقاداتی که به جامعه اعراب و نیز کمکاریهایش در ارتباط با مسئله فلسطین وجود دارد، پرداخته است.
«زخم داوود» تاکنون به 26 زبان دنیا ترجمه شده است و در سال 2009 عنوان پرفروش ترین کتاب فرانسه را از آن خود کرده است. در ایران نیز این اثر توسط «فاطمه هاشمنژاد» ترجمه شده و برای انتشار به نشر آرما سپرده شده است تا این انتشارات کتاب 400 صفحهای سوزان ابوالهوی را با قیمت 15 هزارتومان و با دو طرح جلد متفاوت روانه بازار کتاب کند.
باهم بخشهایی از این رمان خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: وقتی که آنها رفتند...
بالاخره در می 1948 انگلیسیها فلسطین را ترک کردند و صهیونیستها شروع کردند به پناهندگی دادن به هرکسی که به کشوری به نام اسرائیل معتقد بود.
عینحوض مجاور سه روستای دیگری بود که همه اشغال شده بودند. بنابراین، مردم فلسطین هم به جمع بیست هزار فلسطینی دیگری پیوستند که میخواستند در خانههایشان بمانند. حملهها را یکی بعد از دیگری رد میکردند و تقاضای آتشبس میدادند و فقط میخواستند در خانههایشان بمانند، مثل همیشه. برای آنها که در طول تاریخ زیرسلطه اربابان زیادی بودند، رومیها، صلیبیها، عثمانیها و انگلیسیها، ملیت مفهوم چندانی نداشت. خدا و زمین و خانواده معنای زندگی آنها بود و آنچه باید از آن دفاع میکردند.
بعد از هفتهها انتظار و نگرانی، بالاخره خبر آتشبس رسید و عینحوض نفس راحتی کشید. شورای بزرگان روستا تصمیم امیدوارانه و در عین حال غمانگیزی گرفته بودند که یحیی [پدر بزرگ امل، شخصیت اصلی داستان] به عنوان نماینده شورا آن را اعلام کرد: «یه جشن به نشانه دوستی میگیریم و از این به بعد، شانه به شانه یهودیا زندگی میکنیم.»
افسران منطقه جدید، با سردی نفوذناپذیرشان، یونیفرم پوشیده و سرمست از پیروزیهایی که نصیبشان شده بود، وارد عینحوض شدند. بادهای گرم، فلفلهای به رشته کشیده شده و گلدانهای آویزان را به صدا درآورده بود.
بعد از جشن، سربازان با همان خشکی و سردی که آمده بودند، برگشتند و عینحوض را با نگرانی و اضطرابش رها کردند. اهالی روستا، تنها و با هم، دعا میکردند و قبل از خواب، خودشان را به الله میسپردند.
صبح روز بعد، 24 جولای، اسرائیل عینحوض را بمباران کرد.
بمبها میباریدند و دلیله [مادر امل] از پناهگاهی به پناهگاه دیگر میدوید و یوسف [برادر بزرگ امل که بعدها جز مبارزان فلسطینی شد] و اسماعیل [برادر دوم امل که توسط اسرائیلیها ربوده شد و بعد از بزرگ شدن در میان خانوادهای صهیونیست به ارتش اسرائیل پیوست] را ترسیده بودند و جیغ میزدند، بغل کرده بود. روستا تقریبا از بین رفته بود و دلیله همان روز، همه فامیلش را، به جز دو خواهر، از دست داد. تنها یک ساعت برای زیر و روشدن همه دنیای آنها کافی بود.
دلیله اسماعیل را به سینه چسبانده بود و میترسید او را از خودش جدا کند. هریک از روستاییان که زنده مانده بود، مثل او در غباری از بهت و سکوت سرگردان بود؛ سکوت فاسدکنندهای که از خشم، نفرت، یاس یا حتی ترس خلی بود.
کمتر از یک روز طول کشید تا اسرائیلیها روستا را بگیرند. مردهایی که آنجا غذا خورده بودند، حالا رژه میرفتند و روی مردم اسلحه میکشیدند. سربازها حسن [پدر امل] و درویش [عموی امل] و بقیه مردها را مجبور کرده بودند قبر بزرگی برای سیزده جسد تازه بکنند. آنها با چنان شوکی زمین را کنده بودند که حتی نمیتوانستند غمگین باشند.
- چیزای قیمتی رو جمع کنین. همه دور چاه شرقی جمع بشن. نزدیک چاه...
صدایی از پشت بلندگو فرمان میداد و مثل خدای نادیده، سرنوشتها را تقسیم میکرد. آسمان هنوز صاف و بیکران بود و خورشید بیرحمانه میتابید.
نزدیک چاه، پر از صورتهای وحشتزده بود. به روزهای برداشت فکر کرد... به روزهایی که همه درو چاه جمع میشدند و خوشحال بودند. حاج سلیم مدام با نگرانی میپرسید: «حالا چی میشه؟» درویش و زن باردارش آخرین کسانی بودند که رسیدند. درویش افسار مادیان دلشکستهاش، فاتوم را میکشید. کنار چاه، سربازها با باتومها و تفنگهایشان منتظر بودند. یک چرخدستی، اسباب قیمتی چند خانواده را با خودش روی خاک میکشید. ترس مثل پرندهای از آسمان روی سینه مردم نشسته بود. خدای پشت بلندگو، با عربی شکسته بستهای فرمان میداد: «کیفا اینجا... فردا میتونید بیاید جمعشون کنید. همه چیز همینجا بذارید. جواهرات، پول، همه چیز. من شلیک میکنم... فهمیدید؟»
وسایلشان رو همونجا گذاشتند. طلا و جواهراتی که دلیله را روز عروسی آنهمه سنگین کرده بود، غذا، لباسها، پتوها. درویش زین اسب را باز کرد و پیش بقیه چیزهای باارزش انداخت.
- اسب... اسبُ ول کن.
این بار خدای بلندگو نبود که حرف میزد، پیامبرش بود که دستور میداد.
- تو رو خدا.
دیگر غروری برای حفظ کردن نمانده بود.
- خفه شو.
- لطفاً!
ماشه دوبار چکانده شد؛ بار اول، به خط سفید وسط دو چشم فاتوم و بار دوم، به سینه درویش.
زن حامله درویش، گریان و جیغزنان بالای سر شوهرش دوید که در خون میغلتید. گلوله به نخاع درویش خورده بود و او را برای همیشه به شکل تکهگوشتی بیحرکت درآورده بود. زندگی او بعد از آن، با زخم بستر و افتادن وزنش روی شانههای نحیف زن سیاه بختش خواهد گذشت و مردی که دیگر فقط میتواند از سینه به بالا حرکت کند، بقیه زندگیاش را با رویای اسبها و باد خواهد گذراند.
پرده دوم: و پس از چهل روز...
[نویسنده در این بخش از کتاب به ماجرای اسیر شدن مردان و جوانان روستای محل زندگی امل اشاره میکند. این اسرا که یوسف، برادر امل نیز یکی از آنهاست بعد از چهل روز درحالی که هیچ لباسی به تن نداشتند به سمت خانهشان فرستاده میشوند.]
- چرا همشون لختن؟
- سربازا لباساشون دزدیدن.
داشت کمکم صبح میشد. یه طلوع دیگه بدون بابا. خورشید یهبار دیگه بدون بابا طلوع میکرد و من احساس میکردم که دیگه نمیتونم نفس بکشم. نمیتونم بدون بابا زندگی کنم.
هرچند که جنگ همه ما رو عوض کرده بود، رشته حیات مامانُ کاملا بریده بود. بعد از غیب شدن بابا و یوسف و رفتن من با خواهر مارینا، خیلی کم از سجادهاش جدا میشد. میلی به غذا نداشت و جیرهای که کامیون سازمان ملل میآورد، نمیگرفت. لباساش از حموم نرفتن زیاد به تنش چسبیده بود و دهنش بوی ترشی میداد. لبا و بدنش فقط وقت نماز تکون میخوردن.
تو اردوگاه، همه از شجاعت مامان حرف میزدن. موقع جنگ، وقتی که همه فرار میکردن، مامان نرفته بود. حاضر نشده بود از خونهاش، از کنار گودال آشپزخونه، از کنارجایی که من توش پناه گرفته بودم، تکون بخوره. یه بار از خونه رفته بود و اسماعیلشُ گم کرده بود.
- ماها فقط بلدیم حرفای گندهگنده بزنیم. اما امیوسف سرحرفش ایستاد.
مامان گفته بود نمیذاره جهودا تنها خونهای رو که دخترش میشناسه، ازش بگیرن. دلیله به خاطر من مونده بود، جونشُ فدای من کرده بود و من، به خاطر اینکه خواهر مارینا بغلم کنه، رفته بودم. هیچوقت نتونستم خودمُ ببخشم.
روزی که یوسف برگشت، نشانههای هوشیاری رو تو مامان میدیدم. یوسف قبل از همه رسید و وقتی از پُل بالا اومد، همه داد زدن «الله اکبر...». یه بقچه پر از لباس اضافه تو بغل یوسف بود که مردم تو راه بهش داده بودن. وقتی پسرا اونقدر نزدیک شدن که بشه جای شکنجه و زخمُ رو بدنشون دید، خوشحالی و رضایت مردم، زیر خورشید ژوئن، یخزد و لبخند رو لباشون ماسید. یوسف فقط چهل روز نبود، اما انگار ده سال پیرتر شده بود.
بابا هیچوقت برنگشت و مامان تا روزی که مُرد، منتظرش بود. همونطور که منتظر بود برگرده خونه. همونطور که منتظر بود اسماعیلُ پیدا کنه.
یوسف سرد و خشک و بیاحساس شده بود. خیلی کم غذا میخورد و کمتر از اون حرف میزد. بعد از اون شب، یوسف شخصیت سرسختی پیدا کرد که سرنوشتش به مسیر دیگهای برد. مسیری که از عشق و از تاریخ میگذشت.
وقتی محمود و فاروق [دو نفر از دوستان یوسف که همراه او از اسارت برگشته بودند] خواب بودن، صدای یوسفُ شنیدم که با امین حرف میزد.
- خودش بود. مطمئنم.
- آخه چطوری؟
- من زخمشُ دیدم. زنده است. یه یهودی شده که صداش میزدن دیوید.
برادرم، یه سرباز اسرائیلی دیده بود که خیلی شبیه خودش بود و زخم صورتش، درست مثل زخم صورت برادرمون، اسماعیل، بود. همون بچهای که هفت سال قبل از تولد من گم شده بود.
پرده سوم: قهرمانها
پشت شهر کریمه، جایی که زمین به تپههای سنگی صعبالعبور میرسید، جایی که فلسطینیها در شهر دیگری از چادرهای مرطوب و راههای گلی زندگی میکردند، مقر فرماندهی سازمان فتح بود. جایی که یوسف زیرپرچم رهبری مهندس جوانی به اسم یاسر عرفات مبارزه میکرد.
در مارس 1968، اسرائیلیها برای نابودکردن مقر سازمان آزادی بخش فلسطین، در مه صبحگاهی، تانکهایشان را به آنسوی تپهها فرستادند. آنها مطمئن بودند که مثل همیشه در مدت کوتاهی پیروز میشوند، اما این بار فلسطینیها راه دیگری را برای مبارزه در پیش گرفتند. آنها با شجاعت دیوانهواری میجنگیدند.
برادر من یوسف، هم اونجا بود و تو نبردی میجنگید که خشم، از مردی به مرد دیگه به ارث میرسید. یوسف میخواسته به مرد مجروحی کمک کنه که دشمن بهش شلیک میکنه و برادرم از پای راستش مجروح میشه. این خبر رو شاهدی که یوسفُ دیده بود، تو کل جنین [شهری که اردوگاه آوارگان فلسطینی در آن قرار داشت] پخش کرد.
تا ظهر روز حمله، کریمه تقریباً نابود شده بود؛ اما مبارزای فلسطینی زمین و پایگاهشونُ از دست نداده بودن. اسرائیل عقبنشینی کرده بود و تانکها و تجهیزاتش رها شده بود. شکست ناپذیری اسرائیل به دست برادر من و دوستاش از بین رفته بود.
بیرون خونه شلوغ بود. همه تو کافه بیت جواد جمع شده بودن. صدای یاسر عرفات [از طریق رادیو] در همهجا پیچیده بود. «کاری که امروز کردیم، به دنیا نشون میده که دیگه نباید فلسطینیها رو جزو جمعیت آوارهها محسوب کرد. ما مردمی هستیم که میخواهیم خودمون برای زندگی و سرنوشتمون تصمیم بگیریم...»
- الله اکبر.
مردم خوشحال بودن. فریاد میزدن و شعار میدادن. کل جنین با خوشحالی و افتخار میخوند و مردم تو خیابونا میزدن و میرقصیدن. من و هدی [صمیمیترین دوستان دوران کودکی امل] و بقیه دخترا هم جشن خودمونُ داشتیم. تو معصومیت و سادگی نوجوانیمان، خیال میکردیم بعد از جنگ کریمه، حتما برمیگردیم خونه... به روستاهامون... سرزمینای خودمون. با خوشحالی بچهگانهای، از همه چیزایی که دوست داشتیم، فهرست درست کردیم...
تختخواب واقعی، دیگه سربازا نباشن، دوچرخه، باغچه و کلی چیز دیگه. هدی دلش میخواست کنار دریا بشینه: «اگه نمیشه تو دریا شنا کنم، بشینم تو ساحل و دریا رو تماشا کنم.» هنوز هم وقتی به یاد آرزوی هدی و سادگی درونش میافتم، گریهام میگیره.
تلویزیون رژه مبارزا رو نشون میداد. همه دور و بر چهار تا تلویزیونی که تو جنین نصب شده بود، ایستاده بودن و تماشا میکردن. تو تمام دنیای عرب، بیشتر مردا میخواستن عضو نهضت آزادیبخش فلسطین بشن. تو خود جنین هم خیلیا رفتن که عضو جنبش بشن اما اسرائیل همهجا جاسوس داشت و پیداشون میکرد.
یه ماه از اون روز گذشت و ما هنوز تو حکومت نظامی بودیم. فهرست آرزوهامون قاتی آشغالایی شده بود که باید از پنجره بیرون میریختیم. جیبهای اسرائیلی گشت میزدن و سربازاشون مراقب بودن از خونههامون بیرون نیاییم...
پرده چهارم: قلب من در بیروت
[نویسنده بعد از شرح چگونگی بازگشت امل از آمریکا، ماجرای رفتن او به بیروت و زندگی در کنار برادرش یوسف و همسرش فاطمه را شرح میدهد. در این قسمت اتفاقاتی که منجر به آشنایی امل با دکتری به نام مجید و رابطه عاطفی شکل گرفته میان آن دو را میخوانیم.]
من و فاطمه، مثل دو تا دوست به هم وابسته شدیم. کارای روزمره رو تقسیم میکردیم. فاطمه مسئولیت به عهده گرفته بود تا واسه من جفت مناسبی پیدا کنه. فاطمه فقط یه مرد تو ذهنش برام در نظر گرفته بود. پزشکی که زندگیاش تقریبا شبیه من بود. مثل من یتیم بود و مثل من تو اردوگاه بزرگ شده بود. کمک هزینه تحصیلی گرفته بود و یازده سال تو آکسفورد درس خونده بود و حالا متخصص جراحی عروق بود...
یه روز مجید [همان جوانی که برای امل در نظر گرفته بودند] بعد از نماز جمعه اومد برادرمُ ببینه. اون روز، هفته دومی بود که من تو مدرسه دخترونه سازمان ملل درس میدادم. فاطمه از حق شوهریابی خودش استفاده کرد و نقشهای کشید: «میگم... امل میتونه تو زایمانها کمک کنه.»
مجید داوطلبانه به مادرای زیادی کمک کرده بود بچههاشون به دنیا بیارن.
- خدا امیوسف رو رحمت کنه، قابله اردوگاه بود و بیشتر وقتا امل رو هم با خودش میبرد. اون دو تا تو جنین به خیلیا کمک کردن.
مجید به برادرم نگاه کرد. میخواست به بزرگتری و ریاستش تو خونه احترام گذاشته باشه. یوسف اعتراضی نکرد. مجید خوشحال شد و چشماش خندید....
... مجید دیرش شده بود و من هم باید زودتر میرسیدم خونه املیث که آن روز وقت زایمانش بود.
بچه چرخیده بود و وضع بدی داشت. همین که رسیدم، حس کردم یه مشکلی هست. زیرلب دعا میخوندم. نفس بکش بچه... نفس بکش. نفس عمیقی کشیدم. دلیله، کمکم کن. دستمُ رو شکم زن کشیدم که جای بچه رو حس کنم و آروم به زنی که کمکم میکرد، گفتم: «بذار خدا دستتُ هدایت کنه.» دلیله بود که تو گوشم زمزمه میکرد.
بچه به موقع چرخید و سرش همون جایی بود که باید میبود و حالا خودش یا مادرشُ نمیکشت. بچه که به دنیا اومد، مادر و بچه رو فرستادند کلینیک.
من دستامو شستم و رفتم بیرون قدم بزنم. خستگی کار چند ساعت قبل، خاطرات قدیمی سالها پیش و دلیله دنبالم بودن. حس میکردم هم زمان با اون بچه، من هم به دنیا اومدم. من دوباره امل شده بودم و درد شیرین و رضایتبخشی، همه بدنمُ پر کرده بود.
همونطور که قدم میزدم، مردی رو دیدم که منتظرم ایستاده: مجید. موهاشو کوتاه کرده بود و چند ماه بعد، بهم گفت که به خاطر من این کار رو کرده بود. به خاطر اینکه جذابتر بهنظرم بیاد.
- یه کمی رنگتون پریده، حالتون خوبه؟
- خستهام.
سرمو انداختم پایین. دلم برای مادرم تنگ شده بود.
- گرسنهاید؟
- بله.
- راستش من... راستش بوی شاورما از رستوران ابونایف بلند شده. مردم هم... خب... الان همه میدونن شما همکار من شدین. اما اگر فکر میکنین پیشنهاد خوبی نیست، میتونم غذا بگیرم و بیارم خونه.
بیاختیار لبخند زدم و با شیطنت گفتم: «به نظرم بهتره غذا رو بیرون بخوریم.» مجید خیالش راحت شد و لبخند زد و من برای اولین بار، چالهای رو دیدم که وقت خندیدن روی گونه چپش میافتاد. لبخند کوتاه و درخشانش، زیرنور ماه کش اومد و مستقیم وارد قلبم شد. وقتی رسیدم خونه، فاطمه منتظرم بود.
- خب؟
- خب؟!
داشتم میمُردم که همه چیز با تکتک جزئیاتش برای فاطمه تعریف کنم، اما میخواستم اذیتش کنم و منتظرش باشم.
- مرد خوبیه.
- که اینطور... پس دوستش داری. من که گفتم، اما تو نمیخواستی قبول کنی. واقعا شوهریابی من حرف نداره. باید بنگاه ازدواج بزنم!