مجله مهر - احسان سالمی: چند سالی میشد که اسم کتاب را شنیده بودم و بیشتر از آن تعریف کتاب را. میدانستم که یکی از کتابهای خوب دفاع مقدس است که مقام معظم رهبری نیز تقریظی شفاهی برآن دارند. خاطرات یکی از همسران شهدا که رهبری در مورد آن فرمودند: «کتاب خوبی است. هم داستان خوبی دارد و هم خوب به جزئیات پرداخته است.»
وقتی در خبرها دیدم که این کتاب به عنوان موضوع سومین دور از مسابقه «کتاب و زندگی» انتخاب شده است، خوشحال شدم که حداقل به بهانه شرکت در مسابقه هم که شده یک بار آن را خواهم خواند.
بهناز ضرابیزاده نویسنده این کتاب نام اثرش را «دختر شینا» گذاشته است. نامی که ترکیبی از ابتکار نویسنده و یکی از دختران شهید است و موضوع اصلی آن، مرور خاطرات «قدمخیر محمدی کنعان» همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر است.
ضرابیزاده برای روایت زندگی این بانوی بزرگ از زبانی ساده و در اصطلاح «خودمانی» استفاده کرده است که در بالا بردن جذابیت کتاب بسیار موثر است؛ به شکلی که بعید است خواندن «دختر شینا» را آغاز کنید و بتوانید آن را کنار بگذارید. روایت خواندنی زندگی قدمخیر محمدی کنعان آنقدر فراز و نشیب دارد که مخاطبش را با خود همراه کند. یک عاشقانه متفاوت که خواندنیتر و جذابتر از داستان لیلی و مجنون است.
دختر شینا روایت زندگی دختری است که پدر و مادرش به خاطر حفظ اعتقاداتشان او را به کلاسهای مختلط مدارس قبل از انقلاب نفرستادند. دختری که چون مدرسه نرفت، بیسواد بود، اما باور و ایمان با ثباتی داشت. دختری که آنقدر میایستد و میافتد و دوباره برمیخیزد تا جنگ را تحقیر کند و به همه نشان دهد که جهاد واقعی زن، تلاش در جهت تربیت درست فرزندان و حمایت از همسر در راه مبارزه با دشمنان دین و کشورش است.
دختر شینا در ۱۹ فصل روایت شده است که از دوران کودکی قدم خیر آغاز میشود؛ از زمانی که نامش را به خاطر قدم خوشی که داشت «قدم خیر» گذاشتند تا زمانی که حماسه زندگیاش را در پشت جبههها رقم زد و نامش به عنوان همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر در تاریخ این کشور ماندگار شد.
بهترین اثر بهناز ضرابیزاده توسط انتشارات سوره مهر در ۲۶۳ صفحه منتشر شده است و تا به امروز بیش از ۱۵ بار تجدید چاپ شده است.
با هم بخشهایی از این کتاب ماندگار را بخوانیم:
پرده اول: چرا اینطور تهی نگاهم میکنی؟!
گفتم من زندگی این زن را مینویسم. تصمیم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پُر سن و سال حرف بزنم. باورم نمیشد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دختر باشد. گفتم: «میخواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنجتا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را مینویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفتگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبشهت سال ۱۳۸۸.
فصل گوجه سبز بود. میآمد خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید.
ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کِی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جسن خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
اشک میریختم، وقتی اجرای روزهای برفی و پاروی پشتبام و حیاط را برایم تعریف میکردی.
ای دوست نازنیم! بلند شو قصهات هنوز تمام نشده. چرا حرف نمیزنی؟! چرا اینطور تهی نگاهم میکنی؟! قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگیات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجیگفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاریهای خودت رسیده، اینطور مریض شدهای و سکوت کردهای...
پرده دوم: امام دارد میآید
یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یکماهش نشده. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو بچهات بروم که اینقدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای؟! به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
.... خیلی از شب گذشته بود که باصدای در از خواب پریدم. صمد بود. صبح زود که برای نماز بلند شدم. دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید.»
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش [روستایی در اطراف همدان] کاری دست و پا میکنم، نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است. افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینحور حرفها. تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟! زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی؟ من چه گناهی کردهام؟»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست میگویی. هرچه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جُم خوردم، هرچه دلت خواست بگو.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد و گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟! بیانصاف! اگر تو دلت برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود.
پرده سوم: زن منافقی که قسم دروغ خورد
همدان خیلی با قایش فرق میکرد. برایم همه چیز و همهجا غریب بود. روزهای اول دوری از حاجآقایم بیتابم میکرد. آنقدر که گاهی وقتها دور از چشم صمد مینشستم و هایهای گریه میکردم. این سفر فقط یک خوبی داشت، صمد را هر روز میدیدم. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خرابکاری منافقین و تروریستها. صمد با فعالیتهای گوهکها مبارزه میکرد. کار خطرناکی بود.
یک ماه که گذشت، تیمور، برادر صمد آمد پیش ما که درس بخواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعا کارم زیاد شده بود. زحمت بچهها، مهمانداری و کارهای روزانه خستهام میکرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. صدای زنگ بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. برادر شوهرم، ستار بود. داشت با تیمور حرف میزد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار میروم کتاب و دفتر بخرم.»
شک کردم. دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. باید باور میکردم؛ اما باور نکردم. چند ساعتی گذشت که دیدم یک مینیبوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاجآقایم از ماشین پیاده شدند. دیگر مطمئن شدم که اتفاقی افتاده. هرچه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا میپختم و اشک میریختم. بعد از شام جای مهمانها را انداختم. از دلآشوبه و نگرانی خوابم نمیبرد.
صبح زود، بعد از نماز، پدر شوهرم آماده رفتن شد. مادر شوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمیتوانستم تاب بیارم. گفتم: «من هم میآیم.» گریهام گرفت. مینالیدم و میگفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که میدانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
مادرشوهرم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. میگویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم پاهایم سست شد. توی بیمارستان دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف میکرد و ما هم میشنیدیم که دیروز صمد و یکی زا همکارانش چند تا منافق را دستگیر میکنند. یکی از منافقها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمیکنند و میگویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم میخورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آنها را سوار ماشین میکنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یکدفعه ضامن نارنجکش را میکشد و میاندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی میشود.
جلوی در بخش که رسیدیم، یکدفعه چشمم افتاد به صمد. باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. به آرامی چشمهایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچهها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تایید تکان داد و چشمهایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد...
پرده چهارم: رزمندهها زیر آتش دشمن گرسنهاند، چطور این غذا از گلویم پایین برود؟!
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهار پایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشهها مانده بود. با
اعتراض گفتم: «چرا شیشهها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هرچند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد میرفت و میآمد و خبرهای بد میآورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا میروم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچهها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانهای که این قدر در نظرم دلباز و قشنگ بود، یکدفعه دلگیر و بیروح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شبها خاموش بود. از رادیو آزیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش میشد و به مردم آموزش میدادند هرکدام از آزیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آنها باید چه کار کرد.
اوایل مردم میترسیدند؛ اما کمکم مثل هرچیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی میشد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت میگذشت. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچهها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «حالش خوب است.»
با شنیدن همین یک جمله جان تازهای گرفتم. اما آن شب به جای اینکه با خیال آسوده بخوابم، برعکس خوابهای بد و ناجور میدیدم. چند بار از ترس از خواب پریدم. این بار سر و صدای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راهپله میآمد. انگار کسی روی پلهها بود و داشت از طبقه پایین میآمد بالا. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایههای مبهمی را میدیدم. انگشتها را توی گوشهایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد.
نمیدانم چقدر گذشت که یکدفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایهای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سیبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفتهای خوابیدی.»
رفت سراغ بچهها. خم شد و تا میتوانست بوسشان کرد. نگفتم از سرشب خوابهای بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوشهایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.
پرسید: «آبگرمکن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خوردهای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره اندختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد.
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچهها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانک این بعثهای از خدا بیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت میگویی جنگ است دیگر. چارهای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر میشوند یا کار درست میشود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد.