خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز سیزدهم صفر، شصت و ششمین یادداشت وی را میخوانید:
سیزدهم صفر
«سر بر خاک گذاشته و بخواب رفته بودم،
خورشید، خرامان خرامان از پس افق دیده بیرون کشید،
نسیم صبحگاه صورتم را نوازش داد،
و به تیغ گرمابخشِ خورشید که بر کربلا می تابید،
چشم گشودم و بیدار شدم،
دیدم نوشته ای بر زمین کربلا حک شده است،
نگاهم را به آن دوختم.
سیدالساجدین به دست خود بر قبر حسین نوشته بود،
هذا قَبْرُ الحُسَیْنِ بنِ عَلِیِّ بنِ أبی طالِب اَلَّذِی قَتَلُوهُ عَطْشاناً غَریباً.
«این قبر حسین بن علی بن ابیطالب است، که او را تشنه و غریب کشتند.»
اشک در چشمانم خانه کرد و یاد عطش و غربت روز عاشور در خاطرم زنده شد.
دیشب که رسیدم، شب بود و تاریک، هیچ ندیدم،
از فرط خستگی و در اندیشۀ سرنوشت عبیدالله بن حُر جُعفی،
بر قبر و تربت پاک سالار شهیدان آرمیده بودم.
نفسی تازه کردم و نگاه چرخاندم،
در جای جای دشت وسیع کربلا، هنوز نشان از روز حادثه بود،
پرچم در اهتزازِ بالای قبر عباس، در مجد و شکوه خودنمایی می کرد،
و یاران دگر در دل خاک، در پایین پای امام خُفته بودند.
زن و مردی گویی از دل زمین جوشیدند و قد کشیدند،
پیش آمدند، نزدیک شدند،
زن سوی قبر دوید، بر قبر فرو افتاد و گریست،
مرد شرمگین و سر بزیر، با فاصله از قبر ایستاده بود،
مرد بر خاک زانو زد و گریست،
قدری گذشت، به او نزدیک شدم.
گفتم: از مردمان کوفه ای؟
بیشتر گریست.
گفتم: بر این مصیبت باید خون گریست.
گریه و مویه اش بیشتر شد.
گفتم: تو برایم نا آشنایی، از خودت بگو.
گفت: من از یاران امیرالمومنین علی بن ابیطالب در صفین بودم، در بازگشت از صفین،
در کربلا فرود آمدیم، پس از اقامۀ نماز، علی بن ابیطالب مُشتی از این خاک را برداشت و بویید،
گفت؛ خوشا بحال تو ای خاك، گروهی از تو محشور می شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.
مرد، جمله را به پایان نبرده بود، گریه امانش را بُرید.
گفتم: تعزیت بر تمام شیعیان و محبین آل الله.
سر بر خاک گذاشت،
گریه کرد و نالید.
به آه و ناله گفت: خدایا توبه! خدایا توبه!
گفتم: تو که در فراق او بی تابی، توبه ات از چه رو است؟
گفت: در روز عاشورا، در سپاه ابن سعد بودم،
حُر بن ریاحی که از سپاه جدا شد و به حسین پیوست،
خاطرۀ بازگشت از صفین، و کلام علی در خاطرم نشست،
بر شتر نشستم و اندکی بعد از حُر، سوی حسین آمدم،
آنچه را از علی شنیده بودم برایش بازگو کردم.
حسین گفت؛ حال با ما هستی یا علیه ما؟
باز گریه امانش را بُرید و مجال ادامۀ سخن نداد.
لحظه ای گذشت و قدری آرام شد.
گفت: به حسین گفتم، نه با شمایم نه بر شما!
دختران و همسرم در شهر تنهایند و من نگران حالشان.
حسین گفت: پس به جایی برو كه كشته شدن ما را نبینی و صدای دادخواهی ما را نشنوی،
سوگند به خدایی که جان حسین در دست اوست، هركس استغاثه ما را بشنود و ما را یاری نكند،
خداوند او را به روی در آتش جهنم می افكند.
گریه کرد و فریاد زد،
گفت: ای وای بر من! وای برمن! او با زنان و کودکان خود به کارزار آمده بود،
اما من با عذر نابجا، بهانه آوردم، تنهایی زن و فرزند را دستاویز خود کردم، به او پشت کردم.
حسین را تنها گذاشتم و یاری اش نکردم.
ای وای برمن! ای وای برمن!
پرسیدم: نامت چیست؟
گفت: هَرثَمة بن ابی مسلم! و آن زن، همسر من است.
فریاد زد و گریست.
قلبم در التهاب و هراس از امتحان، بر دیوارۀ سینه ام می کوبید،
سرا پای وجودم می لرزید،
با او هم ناله شدم و گریستم، اما نه برای او،
بر خود گریستم و بر آیندۀ خود!
سخن زینب با کوفیان از خاطرم گذشت،
که گفت؛ ای مردمان حیله و نیرنگ،
نه پیمان تان را بهایی است و نه سوگندتان را اعتباری.
جز لاف، جز خودستایی، جز دشمنی و دروغ،
جز در عیان مانند کنیزکان تملق گویی و در نهان با دشمنان ساختن چه دارید؟!
و من در هراس و اضطراب، سراپای وجودم می لرزید،
زبانم بند آمده بود و می ترسیدم،
مباد که من هم در حیات دنیا اینچنین باشم،
مباد که سرنوشتم چنین باشد،
مباد که من هم مدیحه سرای او باشم، فقط در لاف و تملق،
نه پیمانم را با او بهایی،
نه سوگندم، نه اخلاقم، نه اخلاصم، نه رفتارم، نه فکرم، و نه دینم را اعتباری،
مباد بر من چنین روزی!
مباد بر من چنین روزی!
مباد که همچو طِرمّاح و عبیدالله بن حُر جعفی و هَرثَمه باشم.
چقدر این دنیا پُر است از اینان و کوفیان و حاجیان بی عمل گِرد طواف،
چقدر این دنیا پُر است از محبان بی معرفت،
و چه اندکند، افرادی همچو حبیب و بُریر و زهیر و عابس و انس،
حُر و جناده و عمرو، حتی وهب!»