خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز هجدهم صفر، هفتاد و یکمین یادداشت وی را میخوانید:
هجدهم صفر
«علقمه به صدای آرام و روان، به ترنم می خواند،
باد از شاخسار نخل ها گذر می کرد،
و پرندگان به زیارت سالار شهیدان، فوج فوج به کربلا می آمدند.
و منِ واله و شیدا، کربلا مأوایم شده بود،
گاه بر مزار حسین بودم، گاه بر مزار عباس، گاه بر مزار یاران.
و اکنون بر مزار باب الحوائج عباس بودم،
همان عباس که تمام شهیدان در قیامت به منزلت او غبطه می خورند.
جسم عباس در خاک آرمیده بود، اما پرچم او همچنان برافراشته بود و در اهتزاز،
تا در روزگار قحطی هر فریاد، هر جنبش، هر جوشش و هر کوشش،
نام و ذکر دلیر مردی عباس، کالبد خَمود و نیمه جان آدمیان را حیاتی دوباره بخشد.
عباس، پُر تلاش بود و پُر خروش، در رفع نیاز نیازمندان.
خدا که دستان او را گرفت، در اِزا دو بال به او هدیه داد،
تا حد و مرزی برایش نماند، زمین و آسمان را در نوردد،
عباس مجال نیافت که نیاز اهل خیام را به آب بر طرف کند،
خدا در عوض، برآوردن نیاز تمام اهل زمین را به او سپرد،
تا بر زمین تشنۀ اهل نیاز ببارد و تشنه دلان را سیراب کند.
بر مزار عباس نشسته بودم و در اندیشۀ کارستان او،
که صدای نوحه و گریه در کربلا پیچید،
صدا آشنا بود، چشم تیز کردم و کربلا را کاویدم،
کاروانی سیه پوش نزدیک می شد،
اشتران از حرکت باز نایستاده بودند هنوز،
زن و مرد، پیر و جوان بر زمین غلتیدند،
یکی گفت: یاحسین!
دیگری گفت: عمویم عباس!
آن یکی گفت: ای وای برادرم، محبوب دلم.
آن کس دیگر گفت: غریب پدرم، مظلوم پدرم، عطشان پدرم.
بازماندگان کاروان حسین، به لقاء حسین آمدند.
سید الساجدین بر مزار پدر نشست، دست بر تربت پدر سایید و گریست.
گفت: وای پدرم!
ای اباعبدالله، کاش بودی و می دیدی، که مرا با خِفت و خواری به اسیری بردند،
ای پدر جان، شامیان با کشتن تو چشمشان روشن شد،
ای پدر جان، با کشتن تو بنی امیه شاد شدند،
ای پدر جان، بعد تو غم و غصۀ ما طولانی است.
إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ.
لحظاتی گریست، و سپس قبر را بوسید،
نزد عباس آمد.
دست بر قبر کشید،
گفت: بعد تو خاک بر این دنیا، ای ماه بنی هاشم،
سلام ما بر تو ای عموی خوبم،
عموجان، نبودی که ببینی اهل حرم فریاد می کشیدند،
وای از بی کسی، وای از تنهایی، وای از عطش.
صدای زینب یکباره در کربلا پیچید،
گفت: ای برادرم حسین، ای محبوب دل پیامبر خدا،
ای فرزند مکه و منا،
ای پسر فاطمه و علی مرتضی.
فاطمه و سکینه و رباب، بر قبر حسین می گریستند.
و من در میان این همه غم، این همه درد، این همه ظلم، این همه رنج،
تار و پودم از هم می گسست. خرد می شدم، می شکستم.
از خود پرسیدم؛
این همه ظلم و ستم، ریشه اش کجاست؟
این همه محنت و رنج، چرا پا گرفته است؟
این ماتم سرای اهل بیت، تاوان کدام بَد عهدی این اُمّت است؟
پشت کردن به غدیر؟
کناره گرفتن از وصیّ و وصیّت نبی؟
چرا باید اهل بیت نبی، آل کسا، در کمتر از نیم قرن همگی کشته شوند؟
از میان صدای ناله و گریه که در دشت کربلا حاکم بود،
گویی کسی نهیبم زد؛
این همه ظلم، این همه غم، این همه درد، این همه رنج،
از ایوانِ مسقف بنی ساعده در مدینه زبانه کشیده است!
از خود بی خود شدم و به هر سو نظری افکندم.
تا سرانجام دریافتم!
که چرا روز عاشورا، اسب مولا تنها و بی سوار به خیمه گاه آمد،
دریافتم که چرا فاطمه با ذُرّیۀ او، همگی به شهادت از دنیا رفتند،
دریافتم که چرا قائم آل محمّد مخفی است!
که چرا مهدی ز ما رُخ پوشانده،
که چرا ظهور به تاخیر افتاده،
که چرا ساختن مُلک عظیم، معطل مانده،
قصور از ماست!
دریافتم که چرا گردنکشانِ قداره بند، این بی ریشه های بی اصل و نسب،
کفر و شرک و الحاد و نفاق، برتری دارند،
که چرا از سامری، این گوساله ساز یهود، فرقه ای جوشید و مسجد الاقصی، قبلۀ اول مسلمین را تسخیر کرد،
که چرا در حجاز، نوادگان ابوسُفیان سر برآورد و مسجدالحرام، کعبۀ مسلمین را اِشغال کرد،
که چرا هر روز، مردان و زنان و کودکان با کینۀ خصم بخون می غلتند،
که چرا یازده امام، یازده هادی، یازده نور، یازده کشتی نجات،
همگی به تیغ جُور و به زهر کین رفتند.
چون جنبشی نبود، جوششی نبود، کوششی نبود، پایداری بر عهد و پیمانی نبود،
و اکنون از ذریّۀ زهرا، تنها یک نفر باقی مانده بود،
مهدی! مظلوم و تنها و بی کس و غریب، همچون حسین!
مگر نه آنکه خون حسین فرقان حق و باطل است؟
مگر نه آنکه نور حسین هادی است؟
چرا از خون حسین، از نور حسین بهره نمی بریم؟
چرا کشتی نجات حسین را تنها به نظاره نشسته ایم و به ریسمان او چنگ نمی زنیم؟
چرا بجای آنکه به انتظار قائم آل محمّد، مهدی فاطمه،
آماده و پا در رکاب بایستیم، به انتظار نشسته ایم!
که شاید، این جمعه بیاید، شاید!
ما قصور کرده ایم! ما مقصریم!
خطا کرده ایم، کوتاهی کرده ایم!
ما مردمان منتظر، چرا مردمان حضور نیستیم؟
کوفیان منتظر، به انتظار مولا بودند،
اما این مردمان در انتظار، این محبین بی معرفت، مرد همراهی و حضور نبودند.
اکنون حالِ ما چگونه است؟!
ما نیز همچو اهل مدینه و مکه و کوفه و بصره و شام،
در فراق مهدی، در حُب حسین، در انتظار ظهور، فقط لاف می زنیم؟!
با خود در گفت و شنود بودم، که کربلا فریاد زد؛
رمز ورود به کاروان حسین فاطمه،
راز حضور و همراهی کاروان حسین،
راه نصرت منتقم خون حسین،
تنها یک جمله است؛
مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى!
«آنانی که خون قلب خویش را پیوسته در راه ما می بخشند و خود را آماده لقاءالله کرده اند، آماده باشند که سپیده دمان کوچ می کنم. انشاءالله!»