فلسفه علوم انسانی یکی از زیرشاخه های فلسفه است که به تأمل در باب چیستی، قلمرو و مصادیق چرایی مبانی موضوع مسائل روش غایات علوم انسانی ونسبت این علوم با حوزه هایی چون دین فرهنگ تمدن می پردازد.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از فصلنامه صدرا، مالک شجاعی جشوقانی عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در یادداشتی که در شماره ۱۸ این فصلنامه منتشر شده به موضوع فلسفه و علوم انسانی پرداخته است.

علوم انسانیِ «شهر دنیا»

علوم انسانی به یک معنا پیشینه ای به قدمت انسان دارد؛ چراکه آدمی، همواره حتی در خلوت خود، معرفت و علمی به خود و در نتیجه علم انسانی داشته است. از سوی دیگر، علوم انسانی پدیدهای نسبتاً جدید و متأخر است که زمان تثبیت آن به عنوان یک حوزه معرفتی، به قرن نوزدهم میلادی برمی گردد، و از لحاظ بافت و زمینه و خاک نیز در تاریخ و فرهنگ غربی تثبیت شده است.

بسته به اینکه از کدام پارادایم فکری، پایگاه معرفت‌شناختی و اقلیم فرهنگی – تاریخی، درصدد تحدید مفهومی علوم انسانی باشیم، تعاریف مختلف، متنوع و گاه متعارضی از این علوم می توان بیان کرد. عموم تعاریفی که در باب علوم انسانی مطرح شده، ناظر به یکی از مؤلفه های موضوع (انسان و علل و معالیل رفتار و کنش وی)، روش (درونی، تجربی …)، مسائل (مناسبات انسان با انسان، جامعه، طبیعت و …)، غایات (خودشناسی، توصیف، تبیین، فهم، آسیب شناسی، تجویز، کنترل و…) یا مشیر به مصادیق (بر شمردن اینکه برای مثال چه رشته هایی مصداق عنوان علوم انسانی اند: جامعه شناسی، روانشناسی، اقتصاد، تاریخ، زبان شناسی، و…) است.

با این حال، می توان درآغاز بحث و برای اینکه تلقی کم و بیش روشنی از علوم انسانی در ذهن داشت، این تعریف فروند در کتاب «نظریه های مربوط به علوم انسانی» را هرچند موقت، پذیرفت:

مراد ما از علوم انسانی، معارفی است که موضوع تحقیق آنها فعالیت های گوناگون بشر، یعنی فعالیت هایی است که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این افراد با اشیا، و نیز آثار و نهادها و مناسبات ناشی از این هاست.

تعابیر مختلفی در مورد علوم انسانی به کار رفته است؛ تا جایی که ما با طیفی از مفاهیم و اصطلاحات، همچون علوم اخلاقی، علوم فرهنگی، علوم روحی، علوم هنجاری، علوم دستوری، علوم تاریخی، علوم توصیف افکار، علوم اجتماعی و… مواجه هستیم.

دو واقعه فرهنگی – تاریخی و به یک معنا معرفت شناسانه، به تأملات جدی در باب چیستی، چرایی و چگونگی علوم انسانی انجامید: نخست، پیشرفت و کامیابی های علوم طبیعی و غلبه جهان بینی علمی، با پیشگامانی همچون گالیله و نیوتن؛ و دوم، غلبه گفتمان فلسفی دکارت در حوزه معرفت شناسی علوم.

علم جدید که در اروپای قرن هفدهم رویید، به دلایلی– از جمله شکوفایی سریع علم جدید و اثبات کارآمدی آن در گره گشایی از مشکلات بشر و اکتشاف راز و رمز و قوانین طبیعت – الگوی تام و تمام «علمیت»   سایر حوزه های معرفتی قلمداد شد. کسانی چون هلوسیوس، لامتری و هولباخ، به دنبال تبیین انسان و شئون انسانی بر اساس الگو و مدل علوم طبیعی بودند و پژوهش های بزرگانی همچون نیوتن، این باور عمیق را ایجاد کرده بود که کمال علوم انسانی، «دادن رنگ طبیعی به آن» است.

الکساندر پوپ، شاعر انگلیسی (۱۷۴۴-۱۶۸۸) زبان حال عصر جدید را در مدح نیوتن، چنین گفته:

طبیعت با قوانین طبیعت

درون ظلمت شب داشت مسکن

خدا گفتا نیوتن باشد آنگاه

جهان از پای تا سرگشت روشن

لاپلاس نوشت: نیوتن نه تنها بزرگترین نابغه ای است که بشریت به چشم خود دیده است، بلکه خوشبخت ترین نابغه هم هست؛ زیرا فقط یک جهان وجود دارد و این بخت خوش در تاریخ فقط نصیب یک تن می تواند شد که بیانگر قوانین آن باشد. مکانیک نیوتنی، «مثل اعلا» یا نمونه آرمانی کار علمی شد و نشان داد که در علم – وتوسّعاً در هر زمینه دیگری- تبیین قانع کننده یعنی چه.

البته قول به وحدت علوم (علوم طبیعی و انسانی و اینکه علوم انسانی به شرطی علم هستند که بر اساس مدل و الگوی علوم طبیعی طراحی و بازسازی شده باشند)، از همان ابتدا با نقد جدی منتقدانی همچون ژ. ب. ویکو مواجه شد. به اعتقاد برخی محققان، آنچه ویکو «علم جدید» می خواند، دقیقاً طرح نوعی علوم انسانی از زاویه فلسفه تاریخ است؛ فلسفه تاریخی که بیش از آنکه ریشه در علم جدید داشته باشد، خاستگاهی عمیق در نگرش مسیحی به تاریخ دارد. ویکو در کتاب «علم جدید» علاوه بر طبقه بندی علوم، شاید برای نخستین بار نظریه ای عمومی در باب علوم انسانی مطرح ساخت و با این طرح، خط سیری را ترسیم کرد که صاحبنظران علوم انسانی در روزگار ما، نظیر دیلتای، کاسیرر، هوسرل و… آن را بعداً تفصیل دادند.

یک روایت غالب از تاریخ علوم انسانی، این علوم را پدیده ای نسبتاً متأخر دانسته و آن را ذیل مفهوم «علوم تاریخی» صورت بندی کرده است. از این نظر، هویت و استقلال این علوم به قرن هجدهم بازمی گردد. با تحولی که در دوران جدید، به ویژه در دوره رنسانس و روشنگری رخ داد، علوم انسانی معنا و مفهوم جدیدی یافت. این علوم، مدعی گونه ای استقلال در ساختار خود شدند و تحت تأثیر علوم طبیعی، خود را توسعه دادند و به عنوان نظامی از دانش، طرح و بازتعریف کردند.

به نظر دیلتای در کتاب «مقدمه بر علوم انسانی»، علوم انسانی در ادامۀ فرایند رهاسازی  علوم از فلسفه و متافیزیک در قرون وسطی پدیدار شده، ولی رهاسازی و جدایی واقعی علوم انسانی از فلسفه و متافیزیک، عملاً در اواسط قرن نوزدهم میلادی اتفاق افتاد. البته این واقعه در برخی از محافل دانشگاهی نظیر کشور فرانسه، زودتر شکل گرفت و سابقه آن به اواسط قرن هفدهم برمی‌گردد.

پارادایم‌های غالب در علوم انسانی از دهه‌ ۱۹۶۰ میلادی، عبارت‌اند از:

پارادایم پوزیتیویستی که تحت تأثیر کامیابی‌ های روش شناسی تجربه گرا در علوم طبیعی، به وحدت روش شناختی علوم طبیعی و انسانی قائل است و عنصر «تبیین» در آن نقش محوری دارد. ساده‌ترین و رایج‌ترین تلقی از علوم انسانی، همین تلقی طبیعت‌گرایانه یا پوزیتیویستی است. از دید اُگوست کنت، مؤسس رویکرد پوزیتیویستی در علوم انسانی و به ‌ویژه جامعه شناسی، قوانین جامعه‌شناسی و قوانین علوم طبیعی وحدت روش شناختی دارند؛ با این تفاوت که قوانین جامعه شناسی به جای اینکه در نظام مادی (فیزیکی) به کار روند، در نظام اجتماعی به کار می روند. لذا پوزیتیویست هایی چون اُگوست کنت به طرح وحدت علم به معنای عام کلمه می پردازند؛

پارادایم هرمنوتیک که در واکنش به پوزیتیویسم شکل گرفت و در آن، عنصر «معنا» و «فهم» نقش محوری دارد. مهمترین نقش در طرح این پارادایم را ویلهلم دیلتای دارد که امروزه او را به عنوان «فیلسوف علوم انسانی» می‌ شناسند؛ چراکه عمده کار فلسفی او در راستای تحلیلِ معرفت شناسانه علوم انسانی و «تاریخ» به طور خاص است؛ چنان‌که خود وی در «مقدمه بر علوم انسانی»، رسالت این کتاب را تثبیت اهمیت و استقلال علوم انسانی در مقابل سلطه تحمیل شده دیدگاه علوم طبیعی در تفکر فلسفی می‌ داند. هانس گئورگ گادامر و پل ریکور هم متعلق به این پارادایم هستند. ریکور علی‌رغم اینکه برای روش‌های پژوهش در حوزه علوم انسانی هویت مستقل قائل است، سعی کرده است برای رفع اختلاف میان علوم طبیعی و علوم انسانی و اعتباربخشی به علوم انسانی، از طریق برقراری دیالکتیک بین «تبیین» و «فهم»، فرایندی تلفیقی میان آن دو ایجاد کند. به زعم ریکور، تفسیر یا تأویل متن، به «تبیین» و «فهم»، توأمان نیاز دارد؛

پارادایم انتقادی که طیفی از دیدگاه ‌ها، شامل مارکسیسم، مکتب فرانکفورت، رهیافت‌ های فمینیستی و پست مدرن را در بر می‌ گیرد. از این منظر، کارکرد عمده علوم انسانی، رهایی بخشی از طریق شناسایی ساختارهای سلطه است. طبق این تلقی، آدمیان در فضای فرهنگی و اجتماعی خاصی هستند که خود نقش چندانی در ایجاد آن نداشته‌ اند و این فضا از طریق نظام معرفتی و ایدئولوژی خود، سلطه اش را بر افراد اِعمال می‌ کند. پست مدرنیته در علوم انسانی، ذیل پارادایم انتقادی مطرح می شود و به ویژه در جامعه شناسی نفوذ فراوانی داشته است. ویژگی های علوم انسانی پست مدرن عبارت اند از: سیّالیت و کثرت خصایص واقعیت اجتماعی، تابع موقعیت بودن نهادهای اجتماعی، تلاش تفسیری انسانها در ساختن واقعیت اجتماعی و فرد به عنوان هویت ساخته اجتماع و … که مفروضات، الگوها، مفاهیم و طرح های مدرن را با پست مدرن تعویض می کند. در مقابل، علوم انسانی مدرن، آنگونه که والرشتاین می گوید، باب بسیاری از سؤالها را نمی بندد، بلکه چشمها را بر بسیاری از واقعیت ها کور می کند. به این دلیل که هرکس از درون تجدد به جهان نگاه کند، چیزی غیر از تجدد نمی تواند ببیند. پست مدرنیته برای جامعه شناسی و نظریه های اجتماعی، بی اعتباری مدرنیته، عقل، عقلانی، خوداندیشی، قانون گذاری، روشنگری، روایت های کلان، علم و غیره را در پی داشت؛ اما در عین حال منجر به پیدایش نظریات جدید نشد.

چیستی و کارکرد فلسفه علوم انسانی

فلسفه علوم انسانی یکی از زیرشاخه های فلسفه است که به تأمل در باب چیستی، قلمرو و مصادیق، چرایی، مبانی، موضوع، مسائل، روش، غایات علوم انسانی، و نسبت این علوم با حوزه هایی چون دین، فرهنگ، تمدن و سایر علوم (اعم از علوم عقلی، طبیعی، هنر و…) می پردازد.

از آنجا که خاستگاه طرح علوم انسانی – اجتماعی جدید، فرهنگ غرب است، طبیعی است که نخستین تأملات فلسفی مدون در باب علوم انسانی هم به زبان های اروپایی باشد. البته می توان از خاستگاه های مباحث فلسفه علوم انسانی در یونان باستان،   قرون وسطی، و دوره جدید غرب هم سخن گفت؛ اما واقعیت آن است که عمده مباحث مربوط به این حوزه از قرن نوزدهم مطرح شده است.

معمولاً جریان های عمده معاصر فلسفه علوم انسانی – اجتماعی در دو شاخه کلان فلسفه های علوم انسانیِ تحلیلی و قارهای طبقه بندی می شوند. نخستین مفهوم پردازی ها در این حوزه فلسفی، عمدتاً پیرامون پرسش هایی شکل گرفته که برای فلاسفه تحلیلی (عمدتاً انگلیسی – آمریکایی) جاذبه دارند. این پرسش ها بیشتر به مناسبات علوم طبیعی و اجتماعی و دشواری های مطالعه جامعه انسانی، به مثابه موضوع پژوهش علمی می پردازند.

پیش فرض های فلسفی این رویکرد عمدتاً ناظر به شکل گیری علوم مدرن در قرن هفدهم و هجدهم و دو سنت فلسفی عقل گرایی (دکارت و پیروانش) و تجربه گرایی (لاک، بارکلی و هیوم) و پوزیتویسم است. در واقع این مطالعات در حال و هوای عصری هستند که علوم تجربی دارای مرجعیت مطلق بود و طبیعی است که فلسفه علوم انسانی – اجتماعی در چنین فضایی، به دنبال «علمی» کردن این علوم بر مبنا و با الگوی علوم طبیعی به لحاظ روش و دیگر معیارهای تضمین علمیت علوم انسانی باشد.

رویکرد دیگر که می توان آن را فلسفه علوم انسانی – اجتماعی ِ پُست-پوزیتیویستی خواند، در نیمه دوم قرن بیستم و با بافت و زمینه ایدئولوژیکی متفاوتی شکل گرفته است. در اینجا دیگر خبری از مرجعیت مطلق علم تجربی جدید نیست و تحولات پستپوزیتیویستی در فلسفه و علوم انسانی – عمدتاً در مطالعات علم، از ابطالگرایی تا رویکردهای جامعه شناختی، تاریخی، فرهنگی و فمنیستی به علم – اقتدار پیشین گفتمان پوزیتیویستی در علم شناسی را به چالش کشیده است. در اینجا هم با طیفی از رویکردها، از رئالیسم انتقادی تا نظریه پارادایم های کوهن  و آنارشیسم معرفتی فایرابند از سویی، و مطالعات جامعه شناختی علم در مکتب ادینبورا از سوی دیگر، و استدلال های پساساختارگرایی و پست مدرنیستی و هرمنوتیکی، با همه تنوعی که می توان در آنها سراغ گرفت، مواجه هستیم.

فلسفه و پرسش از علوم انسانیِ «آلترناتیو»

می توان به طرح این ایده پرداخت که پارادایم های سه گانه علوم انسانی، ناظر به جامعه غربی است. پارادایم پوزیتیویستی درصدد «تبیین قانونمند» و به یک معنا تأسیس و تقویم جامعه مدرن غربی با محوریت علم جدید است؛ پارادایم هرمنوتیکی به دنبال «فهم مقاصد و معانی» این جامعه مدرن غربی است؛ و پارادایم انتقادی درصدد «آسیب شناسی، نقد و حتی گذار» از وضعیت پیش آمده است. ازاین رو می توان گفت که پارادایم پوزیتیویستی مسیر عبور از جامعه ـو حتی سبک زندگیـ سنتی را به جامعه (سبک زندگی) مدرن، هموار کرده؛ پارادایم هرمنوتیکی درصدد فهم مدرنیته تحققیافته در سبک زندگی و جامعه غربی است؛ و پارادایم انتقادی که همسو با مضامین فکری اندیشمندان اصلی پست مدرن است، به فکر درمان گری، آسیب شناسی و بعضاً عبور از این گفتمان و سبک زندگی مسلط است.

پرسش اینجاست که با این وصف، علوم انسانی موجود و محقق در فرهنگ و تاریخ غربی که درصدد فهم و حل مسائل آن زمینه خاص است، برای جوامع و فرهن گهای غیرغربی، چه اهمیتی دارد؟ آیا ترجمه متون و آرای اندیشمندان علوم انسانی، برای زمینه های فکری – فرهنگی و تاریخی غیراروپایی که تلقی متفاوت و گاه متعارضی از آدم و عالم و مسائل و راه حل ها و مطلوبات و غایات و … دارند، راه گشاست یا اینکه نه تنها گرهی نمی گشاید، بلکه به بحران ها و تعارض های نوظهور دامن خواهد زد؟

طرح نظریات علم دینی و مباحثی چون علوم انسانی اسلامی، یکی از راه های نزدیک شدن به صورتبندی این مسئله و یافتن راه حلهای محتمل خواهد بود که در بخشهای بعدی، بدان خواهیم پرداخت.