به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی از حسن انصاری پژوهشگر ارشد علم کلام و فلسفه اسلامی در مورد نقد نواندیشی دینی است که در ادامه می خوانید؛
نکته نخست: در اینکه نواندیشی دینی در عمل قصد خدمت به دین و تفکر دینی و دفاع از دین دارد البته تردیدی نیست. همچنانکه تردیدی نیست که تأملات نظری نواندیشان دینی به ویژه آنچه در حوزه فلسفه معرفت دینی و هرمنوتیک متون دینی ارائه داده اند توانسته در دو دهه گذشته تأملاتی را از سوی متولیان فقه و الهیات به صورت واکنش سبب ساز شود. اما این تلاش ها ربطی به فرایند اصلاح فکر دینی ندارد. نهایتا تأملاتی نظری و باورهایی است که از حاشیه جغرافیای گفتمان دینی اسلامی نمی تواند راه به هسته درونی برد و دست آخر اگر بخواهیم با ادبیات فرقه نگاری اسلامی کلاسیک سخن گوییم در حد یک گرایش فرقه ای باقی می ماند. ممکن است تأثیراتی داشته باشد اما هیچگاه توان وارد شدن در یک دیالوگ با مرجعیت و منابع مشروعیت دینی را پیدا نمی کند.
نکته دوم: اینکه فقیهان ما به فقه اعتنایی بیشتر از کلام و تفسیر و فلسفه و تفسیر داشته اند گرچه در کلیت آن دست کم در سده های اخیر درست است اما این ربطی به این نکته مهم ندارد که فقه سهمی محوری نه تنها در ساخت تمدن اسلامی و بل در شکل دادن منظومه دینی اسلامی دارد. سبب آن هم اهمیت محوری شریعت است در اسلام و اینکه اسلام دین سنت و اجماع و سیره مسلمین و شریعت به عنوان شیوه زندگی است و از آغاز با رفتار فردی و اجتماعی مؤمنان و زیست مؤمنانه در جامعه دینی پیوند خورده بوده است.
بنابراین این فقیهان نبوده اند که فقه را محوریت دادند بل این محوریت فقه بوده است که فقیهان را بر کرسی ریاست دینی نشان داده و به آنان دستی برتر داده است. و این نکته ای که کمتر بدان توجه می شود. از آغاز تاریخ تمدن اسلامی دین با دستگاه قدرت خلیفگان پیوند داشت و خلیفه هم مرجعیت دینی داشت و هم مرجعیت سیاسی اما به دلیل ماهیت فقهی و شریعتی تظاهرات دینی جامعه مؤمنان خیلی زود طاعت سیاسی از طاعت دینی فاصله گرفت و دومی اهمیتی مضاعف یافت و مشروعیت طاعت سیاسی مشروط شد به مشروعیت جامعه دینی مؤمنان از نقطه نظر طاعت دینی. علما و فقها نیز نماد چنین مشروعیتی شدند.
این تقریبا مصادف بود با داستان محنه و شکست پروژه سیاسی و دینی خلفای عباسی در برابر قدرت رو به رشد علما. رساله شافعی در حقیقت تئوری سلطه علمی فقهاست در برابر سلطه سیاسی خلیفگان. شافعی در رساله در واقع محوریت فقه را تئوریزه می کند و قرآن را در مقام متنی مرجع برای قرائتی فقهی و شرعی قرار می دهد. این البته تنها کار شافعی نبود. رساله او نتیجه چند دهه تلاش طبقه علما و اهل فقه در سده دوم قمری بود. بنابراین فربهی فقه نتیجه کم کاری فقها در دیگر عرصه های تمدنی اسلامی و یا حاصل قدرت سیاسی آنان نبود.
نکته سوم: متخصصان تاریخ مذهب در اسلام می دانند که شکلگیری مذاهب فقهی حاصل تصمیمی آنی و عملی دفعی نبوده. حاصل فرایندی تدریجی بوده است. نخست باید به اهمیت سنت در اسلام توجه داد. این سنت بیش از آنکه با عقیده پیچیده کلامی مرتبط باشد با عمل مسلمانان در مقام امت و جماعت مرتبط بود. سیره مسلمانان انصار و بوم ها بود که هویت های دینی را شکل می داد. عقیده اسلامی در بن مایه اصلی آن اعتقاد به نظام دینی پیچیده و الهیاتی انتزاعی نیست. عقیده عمومی این بوده که با شهادتینی ساده هر فردی مسلمان است و تنها با عمل صالح است که ایمان استحکام می یابد. عمل صالح هم از آغاز عمل به سیره جماعت مسلمین معنی می شد و بنابراین عمل بر محوریت سنت و سیره پیامبر و سلف صالح را در نسل های بعدی نحوه عمل فقهی و شرعی امت تشکیل می داد و نه جزئیات عقاید آن.
این است که مهم بود که بر طبق کدام صحابی نماز می خوانی و بر فتوای چه کسی عمل می کنی. بعدها البته در طول سده دوم قمری بحث های کلامی عمق بیشتری یافت و فرقه های تازه ای بر اساس تفاسیر مختلف از عقیده دینی شکل گرفت اما همچنان در درون سواد اعظم ملاک اصلی دسته بندی ها و هویت های مذهبی عمل فقهی بود و همین موجب می شد که فقها دست برتر را داشته باشند. بحث های کلامی را متکلمان سامان می دادند اما متکلمان به عنوان متکلمانه در حاشیه تمدن اسلامی حضور داشتند. به همین دلیل است که گرچه شافعی در رساله از پیش فرض های متکلمانه بهره برده اما صورتبندی او از کلیت تفکر دینی فقیهانه است.
به دیگر سخن، چنانکه برخی محققین هم پیش از این متذکر شده اند رساله شافعی پاسخی است به منظومه های کلامی جهمیه و معتزله. سخن بر سر نوع فهم از قرآن و کلام الهی است. شافعی برخلاف معتزله و پیش از آنان جهمیه کلام الهی را در مقام خطاب شرعی و قانونی می نگرد و بنابراین به بیان در مقام فهم خطاب توجه می دهد. بدین ترتیب رساله شافعی گفتمان کلامی اهل سنت است در برابر گرایش متکلمان زمان که دین را به پاره ای از عقاید فرو می کاستند و تحت تأثیر جدل با اهالی ادیان و زندیقان درصدد بودند دستگاهی منظومه وار و الهیاتی از اسلام ترتیب دهند. اما در مقابل فقیهان و از جمله مالک بن انس دین را بر پایه الکیفیه مجهوله و نیز لا احب الکلام الا فیما تحته عمل می دیدند.
بدین ترتیب نگاه فقهی و شرعی غلبه پیدا کرد و قرآن متن فقهی و قانونی قلمداد شد. بعدها هم هویت های مذهبی بر اساس مذاهب فقهی و متن های فقهی شکل گرفت و هم مدارس بر اساس تنوع فقهی دست برتر را در مرکزیت و سلطه دینی پیدا کردند. به طور مثال نظامیه مرکز تدریس فقه شافعی بود و مرجعیت از آن فقیه برتر زمان بود و نه متکلم و یا مفسر اعلم. اینکه مذاهب فقهی چگونه هویت های مجزا پیدا کردند تاکنون موضوع دهها پژوهش بوده که وقتی دیگر باید بدان بپردازم.
نکته چهارم: با این همه چنین نیست که فقه بدون پشتوانه های نظری و الهیاتی شکل گرفته باشد. همانطور که گفتم رساله شافعی پاسخی به معتزله و جهمیه بود و از آرای آنان بی تأثیر نبود. شافعی بدین ترتیب علم اصول فقه را در تقابل با کلام معتزلی بنیاد نهاد، با این وصف بعدها فقیهانی دست برتر را داشتند که در علم اصول تفوق خود را نشان می دادند. غزالی بدین ترتیب به دلیل نوشتن آثار اصولی اش و از جمله المنخول و المستصفی مرجعیت دینی پیدا می کرد.
غزالی در مقام متکلم کما اینکه می دانیم به مدرسی نظامیه انتخاب نشد. او به دلیل تفوقش در فقه و اصول مدرسی نظامیه را به چنگ آورد. بنابراین در تمدن اسلامی این فقیهان بودند که نماینده تفکر دینی بودند منتهی فقه آنان بر پایه علم اصول تبدیل می شد به نظام و دستگاهی برای تفکر دینی. فقه در واقع بر پایه علم اصول قرآن و اسلام را هم فقیهانه می دید و هم خود گسترش نظری می یافت. اما از دیگر سو علم اصول خود بر پایه علم کلام استوار بود و به همین دلیل است که در آغاز بیشتر ادبیات اصولی را متکلمان فراهم کردند و ابواب اصولی بخشی از ابواب کتاب های جامع کلامی بود (نمونه المغنی عبد الجبار). برای فقیه دانش کلام خود را در منظومه علم اصول نشان می داد. فقیهان برجسته معمولا متکلمان و اصولیان برجسته ای هم بودند.
نکته پنجم: بنابراین فقه بر بنیادهای نظری استوار بود. اصول فقه منظومه ای است مبتنی بر قرائتی خاص از منابع دینی که علم کلام مبانی آن را جایی دیگر توضیح داده است. هندسه معرفت دینی در اسلام درست است که فقیهانه است اما این فقه بر پایه علم اصول و کلام استوار است و مبانی نظریش را از آن دو می گیرد. علم اصول علم منطق استدلال فقهی است و برای گسترش دامنه فقه به کار می آمده است.
علمی که فقیه را کمک می کند تا بر مبنای سنت فقهی امت منظومه ای فقهی را تبیین کند که نه تنها پاسخگوی عمل سنتی مسلمان بلکه نوازل و حوادث جدید باشد. حتی وظیفه را در مورد آنچه تنها پیشبینی می شود می تواند تعیین کند، هم عمل مؤمن در مقام فرد و هم در مقام اجتماع و هم بنابر تصوری رایج در مقام حکومت و تصدی امور جامعه. فقیهان معرفت دینی را به فقه فربه شده نکاستند. بلکه علم اصول و کلام و تفسیر را در نظام معرفتی فقهی عرضه می کردند. فقه متکی بر کلام است اما نمی تواند بدان فروکاسته شود. اسلام دیانت شریعت است و شریعت متکی است بر سنت.
بنابراین علم اصول و کلام تنها می توانند پایه های نظری گسترش فقه را فراهم کنند و برای عمل و سنت مشهور در امت تئوری پردازی کنند اما نمی توانند جانشین آن شود. اسلام بر خلاف مسیحیت کلیسا ندارد و الهیات کلیسا جانشین فقه نیست. تصور عمومی مسلمانان و فقیهان و عالمان دین این بوده که نجات در باور داشتن به نظامی الهیاتی فراهم نمی شود، بلکه تنها با عمل صالح و عمل به سنت مسلمین است که جماعت دینی شکل می گیرد و نجات تضمین می شود.
بنابراین هر نواندیشی باید از همین فقه آغاز شود و باید در چارچوب آن باقی بماند. اگر شما تئوری جدیدی درباره وحی و نبوت داشته باشید این تئوری به سادگی نمی تواند هندسه معرفتی عمل به سیره مسلمین در مقام فقه و شریعت را تغییر دهد. در واقع فقه در برابر نظامات الهیاتی جدید جان سختی نشان می دهد. یک متکلم هر گونه تفسیر تازه و یا تئوری جدیدی هم که در مباحث جزیی علم کلام ارائه دهد در نهایت آن الهیات پیچیده ارتباطی با اصل ایمان ندارد و در واقع ایمان اسلامی با انواع مختلفی از منظومه های الهیاتی می تواند سازگار افتد.
مهم در واقع فقه است که عهده دار تعریف جامعه دینی است. فقه ناظر به اجتهادات است و ظنون در مقام استنباط حکم شرعی و علم اصول مبانی و ملاکات صحت ظنون و عمل به آنها را در مقام کشف حکم شرعی و در مقام عمل به تکلیف تبیین می کند و باز می بینید که در نهایت همه چیز به همان تکلیفی بر می گردد که در علم کلام ترجمان نسبت میان رب و عبد قلمداد شده است و فقه عهده دار تبیین آن تکلیف است.
کلام آخر: اینجاست که معتقدم هر نواندیشی در دین اسلام باید از فقه آغاز شود و در چارچوب فقه شکل بگیرد. برای چنان اجتهادی علاوه بر اجتهاد درون فقهی که همواره از لحاظ ظرفیت های درون فقهی آفاق تازه ای را می تواند درنوردد اجتهاد در اصول و کلام ضروری است اما این اجتهاد نمی تواند بیگانه با فقه باشد. فقیه در مقام متخصص در امر فقاهت می تواند این اجتهاد را از اصول و از همانجا که شافعی آغاز کرد از نو آغاز کند، اما به پرسش های قدیمی پاسخ های جدید دهد و ظرفیت های تازه را از نو بررسی کند.
بسیاری از نواندیشان دینی بی آنکه به پرسش های مختلف فقیهان و اصولیان توجه کنند تنها پاسخ های آنان را می بینند در حالی که بسیاری از آنچه فقیهان در مقام پاسخ ارائه کرده اند با عنایت به پرسش های متفاوت و ظرفیت های گوناگون بوده است. نگاهی به ادبیات اصولی به خوبی گواه این است که بسیاری از مشکلات نظری که نواندیشان دینی در ارتباط با مبانی نظری و اصولی فقه مطرح می کنند قبلا مورد توجه فقیهان بوده گرچه آنان از میان پاسخ های محتمل یک پاسخ را که با مبانی کلامی خود سازگارتر می دیده اند انتخاب کرده اند. بنابراین همان فقیهان می توانند از نو اجتهاد در اصول را از همان سرچشمه ها آغاز کنند و پاسخ های تازه ای را جویا شوند.
چنین اجتهاداتی نو در اصول و فروع که فقیهان با پایگاه مرجعیتی دینی شان سامان می دهند طبعا تأثیرش به دلیل جایگاه فقهی و مرجعیت سنتی آنان نه تنها تأثیرش عمیقتر است بلکه به دلیل آنچه در نوشته حاضر بیان کردیم به دلیل تاریخی برخلاف نواندیشان دینی در تداوم سنت و نه در گسست از آن تعبیر و تفسیر می شود.