مشکل اصلی سلطنت طلبان آن است که نمی دانند یا خود را به نفهمی می‌زنند که پادشاهی به معنی قدیم و استبدادی جایی در عالم کنونی نمی‌تواند داشته باشد.

به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر قسمت پنجم از سلسله یادداشت های بهروز فرنو، محقق و عضو هیئت مدیره بنیاد فردید است که در ادامه می خوانید؛ 

در قسمتهای قبل، بنده مطالبی را با ابتدای به آیه شریفه ۴۶ سوره مبارکه سبا، با مضمون قیام لله برای تفکر  مطرح کردم که مقصود از آن بحث، دعوت به تفکر و تذکر به موانع فکر بود؛ تفکری حکمی نسبت به شرایط کنونی جهانی و مخاطراتی که در چهلمین سال انقلاب کشور را تهدید می‌کند. به این منظور راجع به پرسش حکمی نسبت به زمان، تاریخ و عالم کنونی و سیر تفکر در این عالم و لزوم بیداری، خود آگاهی و دل آگاهی، نسبت به آن، متذکر مطالبی شدم و ضمن نقل اقوالی از اهل نظر، به مصادیقی از مشکلات فقدان ذکر و فکر هم اشاره کردم. اکنون و از این قسمت به بعد سعی دارم عوارض این عدم تفکر را نزد گروه های مختلف سیاسی، با اشاره به تناقضات، تعارضات و مواضع هر گروه بحث کنم.

چون عمده موانع تفکر به عادات عمومی باز می گردد، بحث را از تعارضات بارزتر در نظرگاه معاندان و مخالفان نظام و انقلاب آغاز می‌کنم و بعد به ضعفها و مشکلات فکری، نظری و عملی داخلی و احزاب و جناحهای مدافع انقلاب هم خواهم پرداخت.

نخستین گروهی که این روزها هم سرو و صدایی تحت عناوین مختلف دارد، سلطنت طلبان یا مرتجعین خواستار برقراری مجدد مناسبات طاغوتی و استعماری دوره ستم شاهی، هستند. 

مشکل اصلی سلطنت طلبان آن است که نمی دانند یا خود را به نفهمی می‌زنند که پادشاهی به معنی قدیم و استبدادی جایی در عالم کنونی نمی‌تواند داشته باشد. در قرن هجدهم وقتی در انقلاب فرانسه سر لویی شانزدهم و همسرش زیر گیوتین رفت، در حقیقت پادشاهی در دوره مسخ زوال خود در عالم جدید زیر گیوتین تاریخ رفته است.

ممکن است گفته شود: پادشاهی مشروطه مثلاً به روالی که در انگلستان یا برخی دولتهای اروپایی هست، چه مشکلی دارد. همه می‌دانند که پادشاه یا ملکه در کشوری اروپایی مثل انگلستان تقریباً هیچ شأنی در اداره امور ندارد و تنها به صورت امری تشریفاتی و موزه ای از قدیم باقی مانده است و گاهی هم بحث از آن می‌شود که هزینه این تشریفات زاید برای چیست. حکومت در این کشورها بر عهده اعضای لیبرال دولت است که متناسب با مناسبات قدرت در جامعه سرمایه داری و توسط سازمانهای مخفی چون فراماسونری تعین پیدا می‌کند و قیاس آن با جوامع در حال توسعه و مملکت ما به کلی مع الفارق است.

باز ممکن است پرسیده شود که پادشاهی در ایران قبل از انقلاب یا عربستان و اردن کنونی چه وجهی داشته یا دارد. پاسخ آن است که این پادشاهیها در حقیقت کاریکاتور و مترسکی از پادشاهی قدیم است که با پشتیبانی استعمار و امپریالیسم سر پا نگه داشته شده است. فی المثل ملاحظه کنید که پادشاهی رضاخانی که گروهی جاهلانه از آن تجلیل می‌کنند و او را احیا کننده پادشاهی ایران باستان در عهد سیروس و ساسان می‌دانند، غافل از این معنا هستند که اصلاً یک نظامی دون پایه چون رضاخان متولد روستای دور افتاده آلاشت که عضو بریگاد قزاق از بقایای لشگر تزاری روسیه بوده است، اصولاً طبق آیینهای کهن پادشاهی در ایران،  نمی‌توانسته به سلطنت برسد. بقایای لشکر قزاق، بعد خروج سپاه روسیه از ایران به علت وقوع انقلاب بلشویکی روسیه، مجدد توسط دولت استعمارگر انگلستان سازماندهی شد و رضاخان به جهت جذبه و ورزیدگی بدنی و خدماتی که در دوره نگهبانی و دربانی سفارتخانه های خارجی داشت مورد حمایت دولت فخیمه قرار گرفت و به سرکوب قیامهایی چون نهضت جنگل پرداخت. او که سواد کافی نداشت اصلا نمی‌توانست طبق آیینهای پادشاهی در ایران باستان، به سلطنت برسد. چرا که طبق آیینهای پادشاهی کهن و آنچه از اخبار آثار آن دوره بر می آید، پادشاه الزاماً باید از طبقات برگزیده، اصیل و واجد فره ایزدی و دانای آیینهای کهن باشد تا شایسته حکومت در ذیل آن آیینها باشد. دقت کنید به اخباری که هرودت از انتساب کورش به دو خانواده پدری و مادری از بزرگان اقوام ماد و پارس،  یا انتخاب داریوش توسط هفت خانواده بزرگ زمان خود دارد.

همچنین توجه کنید به تأکیدات عهد نامه اردشیر بابکان که موید آیینهای کهن است. ساسان جد اردشیر بنیانگذار سلسله ساسانیان، موبد معبد استخر بود و انتساب ساسانیان از این جهت است. از یاد نبریم که در آینهای کهن آریایی و کلا هند و اروپایی، عالیترین طبقه برهمنان و موبدان به شمار می‌آمدند، بعد سپاهیان متناسب با درجه ومقام خود قرار داشتند و بعد برزیگران و پیشه وران. نکته دیگر آن است که خوب یا بد، درست یا غلط، طبق آن آیینها، فرزند هیچ یک از این طبقات حق ورود به طبقه دیگر و تحصیل علوم و فراگرفتن فنون خاص طبقه دیگر را نداشته است. یعنی طبق آیینهای کهن و آنچه سیروس و ساسان به آن اعتقاد داشتند، رضا خان که رعیت زاده بود، نمی‌توانست سپاهی شود و سپاهی دون پایه و قزاق فاقد اصالت، طبق آن آیینها نمی‌توانسته به مقامات عالی سپاهی راه یابد و سرانجام صرف داشتن قدرت نظامی مبنای پادشاهی نمی‌توانست باشد. حتی بعد از اسلام که خویشکاری و تصلب در طبقات شکسته شد، باز لزوم فرهومندی و اطلاع از علوم ادبی و نقلی و عقلی برای سلاطین و دیوانیان الزامی بوده است.

 حالا توجه بفرمایید به چگونگی کودتا و سپس انتصاب رضا خان به سلطنت و رجوع کنید به ابیات طنز  اعضای اقلیت مجلس، به خصوص میرزاده عشقی که بازگو کننده آن اوضاع است.  آن ابیات، فشار انگلیس و مراحل قدرت یافتن رضاخان را در وقت آشفتگی کشور و تهدید خطر تجزیه، توضیح می‌دهد. ابیاتی که موجب ترور و قتل عشقی به دستور رضا خان شد. اما جالب ترین مطلب در این خصوص قولی طنز منسوب به خود رضاخان است که هنگام خلع از حکومت توسط متفقین و فهمیدن آن که او چون مترسکی بیش نبوده است، با حالت عصبی قدم بر میداشت و زیر لب زمزمه می‌کرد: "رضا شاه قدر قدرت قوی شوکت، ای زکی!"

در حقیقت حکومت رضاخانی را اعضای ارشد فراماسونری چون فروغی، داور و حکمت، اداره می‌کردند و اصلاحات انجام شده نیز تنها نیازهای حکومت برای دوام و بقای استعمار بریتانیا بود. مأموریت اصلی حکومت پهلوی حفظ این سلطه وتداوم استخراج و تاراج نفت بود که پس از گذشت سی سال از شصت سال قرارداد دارسی دوباره در سال ۱۳۰۶ در دوره رضا خان قرارداد مجددی به ثمن بخس و به مدت شصت سال دیگر با خود دولت انگلستان منعقد شد. این مأموریت با حکومت محمدرضا تداوم یافت تا در جریان نهضت ملی شدن نفت، قرارداد با انگلستان لغو شد. متعاقب آن بعد از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد مجدد استخراج و فروش نفت به کنسرسیومی از کمپانیهای استعماری غربی واگذار شد.

اگر نگاهی به سابقه  نفوذ استعمار و استثمار جدید در ایران بیاندازیم، روشن است که استعمار از عهد قجری با قرارداد های ننگین گلستان و ترکمان چای آغاز شد و در دوره بی خبری ناصرالدین شاهی با قراردادهای ننگین دیگری ادامه پیدا کرد. حتی برخی از این قرارداد ها مثل رویتر و تنباکو که آشکارا خلاف مصالح ملی بود، با اعتراض عمومی مردم و روحانیون لغو شد. روال وابستگی در عهد قجری ادامه پیدا کرد تا حکومت تمام وابسته پهلوی به عنوان تنها دوره تأسیس حکومت توسط اجانب، در تاریخ ایران روی کار آمد.

در حقیقت بیش از یک قرن مبارزات مردم ایران با استعمار و استبداد که در مقاطعی حسب زمان با افکار منورالفکری و روشنفکری نیز همراه شده بود، در دوره توجه به افکار مابعد مدرن، یعنی از خرداد ۴۲ و اعتراض امام(ره)  در سال ۴۳ به قانون کاپیتولاسیون و اعطای حق قضاوت کنسولی به اتباع آمریکایی، صورت مذهبی غالب پیدا کرد و در سال ۵۷ به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد.

محمد رضای پهلوی که پس از فرار از ایران در سال ۳۲ با کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد بازگشته بود، تصور می‌کرد که اگر آمریکاییها بخواهند بعد از فرار در سال ۵۷ نیز می‌تواند خود یا پسرش به سلطنت باز گردد. 

غافل از آنکه شرایط به کلی تفاوت کرده است و حد اقل برای کارتر و دموکراتهای آمریکایی، با آزمودن نخست وزیر های مختلف نظامی و غیر نظامی و قتل عامهای چون ۱۷ شهریور، در دوره انقلاب، ثابت شده بود که مقابله رو در رو با انقلاب فایده ای ندارد و باید به فکر نفوذ یا کودتا در شرایط دیگری باشند که آن هم با شکست کودتای نوژه و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا ناکام ماند و بعد به تحریک صدام برای جنگ با ایران پرداختند و توطئه های دیگر که تا امروز ناکام مانده است و ان شاء الله که همواره ناکام خواهد ماند. 

اما نکته محرز آن است عمر پادشاهی وابسته از نوع قجری یا پهلوی در ایران گذشته است و به اصطلاح تاریخ مصرف آن به پایان رسیده است. حتی شیوخ عرب منطقه هم این نکته را در یافته اند و بیم آن دارند که همین مسئله دیر یا زود به سراغ آنها هم بیاید. در این شرایط تأسیس سلطنت جدید در ایران به کلی مهمل و بی معنا است. راجع به اینکه انقلاب به چه مقاصدی رسیده و در چه مقاصدی ناکام مانده وچه راهی را برای مقابله با مشکلات باید پیش بگیرد می‌توان صحبت کرد، اما این که برای پرهیز از مشکلات بر گردیم به نظام شاهنشاهی که به زباله دان تاریخ رفته است، هیچ وجهی ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. مشکل اینجاست که معمولا ما به شرایط تاریخی ظهور و دوام هر فکر و آیین توجه نداریم. دولت هخامنشی بر اساس تحکیم آیینهای اولیه مزدایی در دو قوم ماد و پارس به تعین رسید و ظرفیت تداوم تاریخی آن تفکر فقط تا سیصدو اندی سال بعد بود؛ یعنی تا زمان حمله اسکندر امکان دوام و بقا داشت و حتی اگر با حمله اسکندر هم مواجه نمی‌شد به نحو دیگری از بین می‌رفت. همچنین قیامی که اردشیر بابکان و ساسانیان برای احیای تعالیم زرتشت به پا کردند فقط تا زمان ظهور اسلام امکان بقا و دوام تاریخی داشت. اگر به حوادث پایانی حکومت ساسانی اندک توجهی کنیم، محرز می‌شود که حتی اگر مسلمانان ایران را فتح نکرده بودند، نظام طبقاتی و متصلب ساسانی و پادشاهی منبعث از آن در شرف فروپاشی بوده است. 

آنهایی که در حوادث پایانی رژیم پهلوی دقت کرده باشند، به شاه حق می‌دهند که در هر بحرانی فرار را بر قرار ترجیح دهد، چون مسلم است چنین نظام بی هویتی که تنها بر پایه مونتاژی قلابی از مدرنیته و سنتهای پوسیده شاهنشاهی با کمک بیگانه استوار شده بود و جمع نامتجانسی از فراماسونها و بهاییها و وابستگان آن را اداره می‌کردند، چه موجباتی برای تکیه داشت که شاه از آن غافل باشد؟

در خاتمه این بحث ممکن است این سوال پیش آید که عمر تاریخی انقلاب و جمهوری اسلامی تا چه هنگام است؟ پاسخ آن است تا هر زمانی که امید به تداوم طی طریق به سوی تحقق مقاصد انقلاب باشد، نظام هم در جای خود باقی است و اگر مشکلات و اختلافات و اعتراضهایی هم هست به اموری باز می گردد که به هر صورت امکان تداوم پیگیری مقاصد انقلاب در آن امور نبوده یا نشده است. در این که مقابله مستکبران، به خصوص آمریکا با انقلاب و نظام اسلامی جدی و همه جانبه است، هیچ بحثی نیست و در اینکه حرکت به سوی مقاصد انقلاب در این دوره الحاد آخرالزمانی دشوار است، نیز بحثی نیست، اما آنجا مشکلات به صورت جدی بروز می‌کند که از آن غافل مانده ایم و فکر و ذکر لازم در آن خصوص نبود یا نشده است. هر حادثه دو قسم علت دارد یکی علت فاعلی که در مورد ناکامی های انقلاب به توطئه مستکبران و عوامل داخلی آنها باز می‌گردد و دیگری علل قابلی که در خصوص مشکلات انقلاب به فقدان یا ضعف تفکر و پیش بینی مدافعان انقلاب ربط پیدا می‌کند.