«روح‌الله رجایی» روزنامه‌نگار و فعال فرهنگی، روایت اولین سفر اربعین خود را در قالب داستانی دنباله‌دار منتشر کرده است. قسمت سوم پادکست رادیومهر اربعین را با صدای او می‌شنوید.

مرورگر شما از ویدئو پشتیبانی نمی‌کند.
فایل آن‌را از اینجا دانلود کنید: audio/mp3

مجله مهر - روح‌الله رجایی: ما ۲ نفر بودیم، من و مرتضی. با داوود در میانه راه آشنا شدیم تا نخستین سفر اربعین را با هم تجربه کنیم. چندین سفر در بقیه ایام سال باعث شده بود، راه و چاه مرز مهران را خوب بلد باشیم.

اما عبور از شلوغی مرز مهران خیلی سخت بود؛ به اندازه مجموع تمام سختی‌هایی که در سفرهای عادی تجربه کرده بودم یا حتی بیشتر از آن. داوود که به قول مرتضی «سیمش از ما وصل‌تر بود» می‌گفت: «قدر این سختی‌ها را باید بدانیم». کلا داوود اینجور بود که کم حرف می‌زد اما حرف خوب می‌زد. بعد از کلی معطلی، ساعت ۹شب از مرز رد شدیم. همیشه هر وقت به اینجا می‌رسیدیم، یک راست ماشین می‌گرفتیم برای نجف یا کربلا. اما میان آن شلوغی و آن ساعت شب وسیله‌ای برای رفتن نبود. گفتند باید شب را در یکی از روستاهای «بدره» بمانیم. اسم روستا را خاطرم نیست اما شبیه به همین روستاهای خودمان بود. با چند نفر دیگر همراه شدیم و به مسجد روستا رفتیم. ۳جوان به استقبالمان آمدند، انگار که منتظر بودند. در مسجد شام مفصلی خوردیم و خواستیم بخوابیم تا صبح.

گفتند که در مسجد نمی‌توانید بخوابید. بعدها فهمیدم این را می‌گویند که مجبورمان کنند حتماً شب را در خانه‌شان بخوابیم. عراقی‌ها برای خدمت به زائران اربعین با هم مسابقه می‌دهند و برای برنده شدن در این مسابقه با هم دعوا هم می‌کنند. ما ۳ نفر سهم «سلیمان» از این مسابقه شدیم. راستش آن ساعت شب توی کوچه‌های روستایی ناشناس در خاک عراق با کمک ترس راه می‌رفتم. بعد از چند دقیقه پیاده‌روی از کوچه‌باغ‌ها به خانه «سلیمان» رسیدیم. بالای در چوبی خانه‌شان چراغی روشن بود؛ یک لامپ ۱۰۰ که به چشمم خیلی پرنورتر از هر نورافکنی می‌آمد.

مادر سلیمان که شال سبزی دور سرش داشت، دم در ایستاده بود. معلوم بود که منتظر بوده ببیند پسرش دست پر به خانه می‌آید یا نه. پیرزن تا ما را دید با همان قد خمیده‌اش جوری که انگار داشت می‌دوید به استقبالمان آمد و بلند بلند می‌گفت: «هلا بیکم یا زوار الحسین». گمانم گریه هم می‌کرد. این بار چقدر زود زائر شده بودیم.