۷ آبان ۱۳۹۷، ۶:۵۵

رادیومهر اربعین (۱۱)؛

پادکست: گفت نگذاری پایت را ببوسم، نفرینت می‌کنم!

پادکست: گفت نگذاری پایت را ببوسم، نفرینت می‌کنم!

«روح‌الله رجایی» روزنامه‌نگار و فعال فرهنگی، روایت اولین سفر اربعین خود را در قالب داستانی دنباله‌دار منتشر کرده است. قسمت یازدهم پادکست رادیومهر اربعین را با صدای او می‌شنوید.

مجله مهر - روح‌الله رجایی: ظهر روز سوم پیاده‌روی، تنها ۳۰۰ تیر تا کربلا مانده بود. علاوه بر زیادی جمعیت، پای مرتضی هم باعث شده بود نتوانیم با سرعت خوبی راه برویم. چند ساعت بعد تنها ۰۵۱تیر از راه باقی مانده بود اما مرتضی نشست و گفت که دیگر نمی‌تواند. توی مسیر پر بود از موکب‌هایی که ماساژ می‌دادند؛ بعضی‌ها با دست و بعضی‌ها هم با دستگاه. در روزهای قبل هرگز در این موکب‌ها توقف نکرده بودیم و حالا جایی که مرتضی به قول خودش بریده بود، یکی از همین موکب‌های ماساژ بود. تا نشستیم یکی هم سن و سال خودمان جلو آمد و گفت: «تعبان؟ تحتاج تدلیلک؟ تمریخ؟ مساج» و فرصت نداد که من برای مرتضی ترجمه کنم که می‌گوید: «خسته‌ای؟ ماساژت بدهم؟». دو زانو نشست مقابل مرتضی و پایش را گذاشت روی پای خودش. مرتضی اول مانع شد اما وقتی دید زورش به اصرارهای جوان نمی‌رسد، خواست کفش‌اش را در بیاورد. اما او پیش‌دستی کرد و بندهای کفش را باز کرد. به آرامی کفش را بیرون آورد و دست برد به سمت جوراب‌ها. مرتضی این بار پایش را کشید و گفت که خودش این کار را می‌کند. اما باز هم او بود که از مرتضی جلو زد. جوراب مرتضی را که از پایش بیرون آورد، خشکم زد. کف پایش تقریبا پر تاول بود. تاول‌ها ترکیده بودند و از پایش خون می‌آمد. مرتضی این همه راه آمده بود و چیزی نگفته بود.

این بار نوبت جوان عرب بود که گریه کند. یا حسین می‌گفت و قربان و صدقه مرتضی می‌رفت. با ۲ دستش دوطرف صورت مرتضی را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد، توی چشم‌هایش نگاه کرد و گفت: «از بصره تا اینجا آمده‌ام برای خدمت به شما. اگر نگذاری پایت را ببوسم و ثوابی ببرم، نفرینت می‌کنم.» اینها را به عربی گفت و منتظر ترجمه نماند، غافلگیرانه خم شد، روی پای مرتضی افتاد و چندبار پایش را بوسید. اگر حالا که این نوشته را می‌خوانید گریه نمی‌کنید، برای این است که من نمی‌توانم آنچه را دیده‌ام درست برایتان توضیح بدهم. چند دقیقه بعد، رسیدگی به پای مرتضی را شروع کرد. مثل جراحی ماهر که در مهم‌ترین کار حرفه‌ای‌اش قرار است جان برادر خودش را نجات بدهد و برای همین هم دقت زیادی دارد و هم اضطراب، با چند سرنگ تاول‌ها را خالی کرد. با یک قیچی به آرامی پوست نازک پا را کند، چندبار پایش را شست‌وشو داد، بعد روی زخم‌ها را با پماد مخصوصی پوشاند. دست آخر هم با حوصله پای مرتضی را باندپیچی کرد و این بار صورت مرتضی را بوسید.

برایمان چای آورد و خواست کمی صبر کنیم. چند دقیقه بعد با یک چوب برگشت. با همان باندها سر چوب را جوری بست که شبیه یک عصا شود و دادش به مرتضی. خجالت‌زده از آن همه محبت، خداحافظی کردیم و راه افتادیم. با پای مجروح مرتضی مجبور بودیم خیلی آرام راه برویم. حالا ۱۰۰ تیر بیشتر تا حرم فاصله نداشتیم، جاده تمام‌شده بود و وارد خیابان‌هایی شدیم که به کربلا منتهی می‌شد. البته آنهایی هم که پای‌شان سالم بود، زیاد تند نمی‌رفتند. نه اینکه خسته باشند، نمی‌شد که هم گریه کنی و هم تند راه بروی. گروه‌های چند نفره تقریبا از هم جدا شده بودند و هر کسی با خودش خلوت کرده بود. هر کسی این راه طولانی را به امید دیدار آمده بود و شاید حالا داشت خودش را آماده می‌کرد وقتی چشمش به گلدسته‌های حرم حضرت عباس خورد، وقتی گنبد حرم امام حسین(ع) را دید، وقتی پایش را توی بین الحرمین گذاشت، برای مزد این راه چه باید بگیرد. خودم را به مرتضی رساندم و به بهانه اینکه مراقبش باشم، به زمزمه‌اش گوش کردم. این بار گمان کنم شعری از مولانا را می‌خواند: «من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم/ در خدمت‌ات افتاده، من روی زمین خواهم.»

کد خبر 4436447

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha