تا نماز ظهر ۳۰۰تیر را هم رفتیم. بعد از نماز در موکبی که روی پارچه بزرگی نوشته بودند «مغسله و حمام موجود» توقف کردیم. مرتضی گفت: «چه خوب، میشود دوش گرفت». من مأمور پرسوجو دربارهٔ حمام شدم. در گوشهای از محوطه چند ردیف حمام ساخته بودند. حمامها کثیفتر از چیزی بودند که مرتضی راضی شود دوش بگیرد. گزارش دادم که حمامها کثیف است. دوش گرفتن را بیخیال شدیم و ازگوشه موکب پتو برداشتیم تا بخوابیم. هنوز جابهجا نشده بودیم که جوانی قدبلند از دم در صدایم کرد و گفت: «یا اخی، تعال». دستم را گرفت و به سمت حمام رفتیم. در یکی از حمامها را باز کرد و گفت: «انا فیخدمتک حاضر؛ نظفه»؛ یعنی تمیزش کردم و در خدمت شما هستم. او فهمیده بود که ما بهخاطر کثیفی حمام، قیدش را زده بودیم. برای همین حمام را شسته و تشت بزرگ را پر از آب گرم کرده بود؛ شده بود مثل یک سونای درجه یک. نگاهی به صابون کردم که خیلی تمیز نبود. فهمید و گفت: «اصبور، اصبور»؛ یعنی چند لحظه صبر کن. صابون را برداشت و رفت. وقتی برگشت دیدم یک لایه از هر طرف صابون را برداشته است تا قابل استفاده باشد. دوباره گفت: «انا فیخدمتک حاضر». مرتضی اگر اینجا بود حتماً دوباره گریه میکرد. من بغض کردم و یاد آن همسفرم افتادم که میگفت احساس کرده اینجا مثل یک پادشاه با او رفتار میکنند. دوش گرفتیم و باز کمی خوابیدم.
حوالی عصر دوباره راه افتادیم و نماز مغرب را به تیر ۱۰۰۰رسیدیم. رسیدن تا اینجا سخت ولی شیرین بود. دو سوم راه را آمده بودیم و خیلی خسته شده بودم. پاهای مرتضی هم تاول زده بود. به داوود گفتم توان راه رفتن ندارم. گفت: «روز اول روز شوق بود. روز دوم هم روز خستگی است. اما فقط تو خسته نشدهای! به خستگی آنهایی فکر کن که جانشان از من و تو عزیزتر بوده اما بعد از عاشورا راه زیادی را به سختی و خستگی بیشتر آمدهاند». داوود اینجوری بود. حرف که میزد، انگار که روضه میخواند. بعد از نماز، شام خوردیم؛ قورمه سبزی به سبک ایرانی. اینجا فقط پیتزا نبود. علاوه بر انواع خوراکی، عراقیها فکر همهچیز را کرده بودند. هر چند متر داروخانه بود و خیلی چیزهای دیگر. مثلاً ایستگاههای خیاطی، کفاشی و حتی تعمیر کالسکه. خیاطها لباسها و کولههای پارهشده را در چشم برهم زدنی تعمیر میکردند؛ حتی صلواتی هم نبود، به قول خودشان «مجانا» بود. کفشهای پاره شده به سرعت تعمیر میشدند و آنهایی که بچههایشان را در کالسکه آورده بودند میتوانستند برای تعمیر چرخها سرویس مجانی بگیرند. من گمان میکنم هنگام اربعین در مهماننوازی هیچکسی به گرد پای عراقیها هم نمیرسد. آنها مخصوصاً به ایرانیها محبت ویژهای داشتند و وقتی به جنگ هشتساله فکر میکردی این محبت شگفتترین پدیدهای بود که میتوانستی ببینی. چه چیزی دلهای ما را تا این اندازه به هم نزدیک کرده بود؟