مجله مهر - روحالله رجایی: طبق برنامه قرار بود حوالی غروب به کربلا برسیم. اما همیشه همهچیز همانطور که فکرش را میکنی پیش نمیرود. خستگی راه و توقفهای پیاپی برای دیدن شگفتیهایی که در راه بود باعث شد از برنامه عقب بمانیم. حوالی عصر راه زیادی نمانده بود اما قرار شد امشب را هم توقف کنیم. حالا عصرانه هم یکی از وعدههای غذایی ثابت ما شده بود. این بار ماهی بود با نانهای مخصوص عراقیها. البته نان لواش هم بود. نانواییهای کوچکی درست کرده بودند و نان تازه میدادند دست ملت.
نماز مغرب را خواندیم، کمی استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم. حالا جمعیت از روزهای قبل هم بیشتر شده بود. دیگر دیدن کسی که حتی یک پا نداشت و با عصا پیاده راه میرفت یا خانوادهای که بچه ۱۰سالهشان هم همپای آنها پیاده راه میرفت موجب تعجب من نمیشد. فقط ۳۰۰تیر تا پایان راه مانده بود. فاصله تیرها تغییر نکرده بود اما سرعت ما انگار کم شده بود. چند توقف و البته غذاهای زیادی که خورده بودیم باعث شد حسابی خسته شویم. هر چه گشتیم موکبی برای استراحت نبود. عدهای از عراقیها کنار جاده با صدای بلند زائران را به خانه خودشان دعوت میکردند. خانههای آنها در روستاهایی در چندکیلومتری جاده بود و به امید پیدا کردن مهمان آمده بودند.
سراغ یکیشان که میرفتی، چند نفر دیگر هم سراغت میآمدند و هر کدام، از ویژگیهای خانهشان تعریف میکردند. درستش را اگر بخواهم بگویم داشتند التماس میکردند. درست مثل وقتی بود که برای پیدا کردن کارگر ساختمانی در تهران به محل تجمعشان میروی. همین که بفهمند کارگر میخواهی هر کدام سعی میکند از دیگری جلو بزند. به داوود گفتم مثل کارگر گرفتن در تهرانه... گفت: «نه جانم، این مصداق فاستبقوا الخیرات است. دارند در خدمت به ما مسابقه میدهند». یکی میگفت در خانهشان حمام هم دارد، آن یکی میگفت برایتان گوشت تازه کباب میکنم و یکی هم گفت: «ستلایت موجود، آی فیلم موجود!» یعنی میتوانید تلویزیون هم نگاه کنید. من پرسیدم کسی اینترنت هم دارد؟! سؤال عجیبی بود اما بالاخره میخواستم یک مورد «فول آپشن» را انتخاب کنم. مردی که اسمش «عمار» بود جلو آمد و ۳بار گفت: «انترنت موجود سید».
سوار ماشین عمار شدیم، یک تویوتای سواری سفید قدیمی داشت. توی راه گفت که دیشب ۲ساعتی منتظر بوده و نتوانسته مهمانی به خانه ببرد. گفت که ۱۰۰صلوات نذر کرده و حالا خوشحال بود از پیدا کردن مهمان. تلفن کرد به خانهاش. گمان کنم با همسرش حرف میزد و سفارشهایی برای پذیرایی میکرد. حدود ۱۵کیلومتر از جاده اصلی دورشدیم. در بیابان تاریک، سوار بر ماشین یک مرد عرب قوی هیکل در دل خاک عراق اما هیچ نگران نبودیم. چند دقیقه بعد چراغهای روستای عمار پیدا شد. اسم روستایشان «حیالحر» بود. همسر و ۴پسرش به استقبال آمدند. وسیلههایمان را گرفتند و محل استراحت را نشان دادند.
خانهشان از خانههای روستای ما هم سادهتر بود ولی به چشم من مثل یک قصر میآمد از بس که با صفا بود. قبل از اینکه برسیم سفره شامشان را پهن کرده بودند. گفتم شام خوردهایم. اصرار کرد. قسم خوردیم که گرسنه نیستیم و او ما را به امام حسین (ع) قسم داد که شام بخوریم و تا تمام آنچه آماده کرده بودند را نخوردیم دست برنداشت. بعد هم به زور قهوه عربی خوردیم. موقع خواب از عمار دربارهٔ اینترنت پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: «عفوا، حلنی، کذبت علیک»؛ یعنی ببخش، حلالم کن، دروغ گفتم! و بعد هم توضیح داد که اینجور گفته تا راضیمان کند شب را مهمانش شویم. داوود عمار را بغل کرد و به من گفت: «بگو به خدا قسم این شیرینترین دروغی بود که در همه عمرم شنیدهام.» مرتضی باز گریه کرد.