مجله مهر - روحالله رجایی: خواب در خانه «عمار» مرد عربی که آخرین شب پیادهروی را در خانهاش مهمان بودیم خیلی میچسبید. بعد از نماز صبح خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم که خورشید در روستای «حیالحر» تا رسیدن به وسط آسمان راه زیادی نداشت. حالا میدانستیم در برابر اصرارهای عمار و همسرش برای ماندن ناهار نمیتوانیم مقاومت کنیم. گوشت شتر بریان شده را خوردیم، نماز خواندیم و با ماشین عمار به جاده «طریقالکربلا» رسیدیم.
قدمها را آهسته برمیداشتیم و هر جا میشد توقف میکردیم. یک ساعت مانده به غروب آفتاب دیگر راه زیادی تا بینالحرمین نمانده بود. جاده اصلی که تمام شد به یک دوراهی رسیدیم. یکی مستقیم به حرم امام حسین (ع) میرفت و آن یکی به حرم حضرت عباس (ع). باید راه را انتخاب میکردیم. مرتضی دستهایش را بالا برد و بلند گفت: «ای که مرا خواندهای/ راه نشانم بده»... داوود به سمت راست و راهی رفت که به حرم حضرت عباس (ع) میرسید. گفت: «عرب رسم دارد برای رفتن به حرم امامحسین (ع)، از برادرش اجازه بگیرد. رسم خوبی هم هست». راه را به داوود نشان داده بودند.
پشت سرش راه افتادیم و خاطره یکی از سفرهای را برای داوود تعریف کردم که در حرم حضرت عباس (ع) عربی را دیدم که در حرم را میبوسید و صورتش را بعد از هر بوسه دوباره روی در میگذاشت. چندبار این کار را تکرار کرد. جلو رفتم و گفتم: «سید! چه میکنی؟» گفت: «اهل کجایی؟» گفتم: «مشهد». گفت: «مگر موقع رفتن به حرم امامرضا (ع) در اذن دخول به امام نمیگویی که تو صدایم را میشنوی و سلامم را جواب میدهی؟ من هم در را میبوسم، انگار که امامم را بوسیده باشم، صورت را روی در میگذارم، تا او هم من را ببوسد».
داوود گفت: «درست گفته، آیا تو شک داری که چند دقیقه دیگر این خود حضرتعباس (ع) است که به استقبال ما میآید؟» من ولی خودم را خوب میشناختم و مطمئن بودم دستکم دربارهٔ من چنین چیزی نخواهد بود. حالا دیگر از هم جدا شده بودیم. هر کسی در حال خودش بود و تقریباً هر که میدیدی داشت گریه میکرد. از گریه آدمها من هم گریهام گرفت. ما از مسیر فرعی آمده بودیم و راه تقریباً تاریک بود. چند دقیقه بعد اما نوری که از نورهای دنیا قشنگتر و سرختر بود چشممان را روشن کرد.
دلم میخواست بهتر از اینی که هست مینوشتم. دلم میخواست بهتر از اینی که هست میگفتم. باید ببخشید که نمیتوانم درست و خوب بنویسم. اما میتوانم بگویم دیدن گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس (ع)، پاداش راه سختی بود که آمده بودیم. داوود ایستاد، کفشها و جورابهایش را کند و کف پایش را بالا آورد. روی یک پا ایستاد و کف پایش را رو به حرم گرفت و جوری که ما بشنویم بلند گفت: «آقا، آقا... ما خستهایم. همه این راه را پیاده آمدهایم. نگاه کن! لباسمان پر خاک است و کف پایمان تاول زدهاست. این همه راه را آمدهایم برای اینکه شما را ببینیم. آقا! ما خیلی وقتها حواسمان به شما نیست، شما ولی هوای ما را داشته باشید». بعد هم گفت این حرفها را از «حاج آقا مجتهدی» یادگرفته است.
مرتضی گفت: «حالا وقت مزد گرفتن است. باید آرزو کنیم». از خودم پرسیدم چه باید بخواهم؟ فهرست خواستههای من خیلی طولانی بود. مرتضی انگار که فهمیده باشد با خودم چه میگویم، دستش را انداخت دور گردنم و همانطور که گریه میکرد، گفت: «رفیق! این لحظه را غنیمت بدان، به آب و نان نفروشی که باختی...». شاید خود خدا بود که آن لحظه کمکم کرد تا اینطور آرزو کنم: «هر سال اربعین همینجا باشم».
پادکست اربعین رادیومهر:
قسمت ۱: گفت هنوز کربلا نرفتهای!
قسمت ۲: گفت باید سبک بروی!
قسمت ۳: گفت هلابیکم یا زوارالحسین!
قسمت ۴: گفت ما با هم برادریم!
قسمت ۵: گفت خیال کردم پادشاهم!
قسمت ۶: گفت این هم نشانه است!
قسمت ۷: گفت گر میروی، بازندهای...
قسمت ۸: گفت روز اول، روز شوق است
قسمت ۹: گفت فقط تو خسته نشدهای...
قسمت ۱۰: گفت گدار سومی دیدار یاره...
قسمت ۱۱: گفت نگذاری پایت را ببوسم، نفرینت میکنم!
قسمت ۱۲: گفت حلال کن، دروغ گفتم
قسمت ۱۳: گفت این لحظه را به آب و نان نفروشی رفیق!