دانلود
مجله مهر - روحالله رجایی: از مرز ایران به سختی خارج شدیم. من، مرتضی و داوود در روستایی مرزی مهمان جوانی به اسم سلیمان شدیم که بعدها فهمیدیم تکثیر شدهاست. در سفر اربعین صدها سلیمان دیدم، یکی از یکی بهتر.
«علویه بگوم» سیده مهربانی بود که با پسرش سلیمان در خانهای خشت و گلی زندگی میکرد. وارد خانهاش که شدیم، برایمان آیت الکرسی خواند و اسفند دود کرد. هی دورمان میچرخید و قربان صدقهمان میرفت. او «هلابیکم» میگفت و ما حیران مانده بودیم از این همه مهماننوازی. همه خانهشان را اگر بار وانتی میکردند، خوش انصافترین سمسار ۲۰۰هزار تومان هم بابتش نمیداد. توی آشپزخانهشان یخچال کوچکی بود که درش خراب شده بود. یک دبه آب گذاشته بودند جلوی در یخچال که مثلا بسته بماند. ظرفهای پلاستیکی سادهای داشتند که عمرشان از سلیمان اگر بیشتر نبود، حتماً کمتر هم نبود. فرش نازکی پهن بود که بیشتر به پتوهای سربازی خودمان میمانست.
برایمان ولی شامی آماده کرده بودند که قسم میخورم در تمام طول سال خودشان نمیخورند. مرغ بزرگی بریان شده بود، چند رقم ترشی، یک پارچ دوغ، نان تازه و چیزی شبیه قیمه خودمان. مادر سلیمان مدام ما را به امام حسین قسم میداد که غذا بخوریم. توی چشمش برقی را دیدم که فقط میشود در چشم خوشحالترین آدمهای روی زمین دید.
موقع شام خوردن از پدر سلیمان سراغ گرفتم. سیده خانم عکس روی دیوار را نشان داد و سلیمان گفت که بابایش شهید شدهاست. صدام پدرش را به جنگ ایران فرستاده بود و حالا ما سر سفرهشان نشسته بودیم، توی خانهای که از ما مثل مهمترین مهمانهای همه عمرشان پذیرایی میکردند. طعم آن مرغ لذیذ مثل زهر شد توی دهنم. کاش لال شده بودم. چه باید میگفتم؟
سلیمان گفت: «الموتللحرب» او جنگی را نفرین میکرد که پدرش را گرفته بود و البته بابای داوود را.
داوود بغض کرد و گفت: «بابای من هم شهید شده» کاش لال شده بودم و از بابای سلیمان نپرسیده بودم.
سلیمان ولی بلند شد، داوود را بغل کرد و گفت: «ما با هم برادریم». چقدر گریه کردیم آن شب…