مجله مهر - روحالله رجایی: صبح روز سوم سفر با صدای «لک لبیک حسین» از خواب بیدار شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده اما گروهی که نمازشان را خوانده بودند، آماده حرکت بودند.
حالا تنها ۵۰۰ تیر با مقصد فاصله داشتند و با این ذکر خوشحالیشان را نشان میدادند. نماز خواندیم و ما هم راه افتادیم. یک ساعت بعد خورشید طلوع کرد. احساس میکردم سبکتر شدهام و تندتر میتوانم راه بروم. از خستگی دیروز اثری نبود و برای همین تقریباً شروع کردم به دویدن. داوود گفت: «ها؟ چرا میدوی؟ پای مرتضی درد میکند. آرامتر برو». گفتم که حاضرم همه این۰۰۵تیر را بدوم. گفت: «روز اول روز شوق بود، روز دوم روز خستگی و حالا روز سوم، روز امید است». بعد هم ترانه معروف بیرجندیها را خواند که: «از اینجا تا به بیرجند ۳ گداره/ گدار اولی، جان، جان، نقش و نگاره/ گدار دومی مخمل بپوشم/ گدار سومی دیدار یاره». این ترانه را من بهتر از داوود بلد بودم و از اینکه داوود هم از این چیزها بلد بود خندهام گرفت. اما وقتی فکرش را کردم، دیدم که داوود درست میگفت، ما در گدار سوم بودیم و تا لحظه دیدار چیزی نمانده بود.
به خاطر مرتضی که همین جوری هم در ردیف سنگینوزنها بود و حالا پایش هم درد میکرد، آرامتر راه رفتیم. این راه رفتن آرام باعث شد چیزهای جدیدی ببینم که تا آن لحظه حواسم از آنها پرت شده بود؛ مثلاً ابتکارهایی که بعضیها برای خدمت به زائران به خرج میدادند. یکی چند بسته دستمال کاغذی را از پشتش جوری آویزان کرده بود که انگار جعبههای دستمال را روی دیوار نصب کرده باشند. راه خودش را میرفت و خلقالله هم از دستمالهایش برمیداشتند و برایش صلوات میفرستادند. باز حسودی کردم به اینکه بعضیها چقدر آسان برای خودشان ثواب جمع میکردند.
کمی جلوتر پیرمردی معرکه گرفته بود. در آن جشنواره خوراکی و غذا کسی به خرما حتی نگاه هم نمیکرد. همه وسع پیرمرد برای پذیرایی از زائران هم شده بود چند گونی خرما که البته خوشمزه هم بودند. روی خرماها کنجد داشت و در شرایط عادی خوراکی خوشمزهای بود اما حنای خرماهای پیرمرد میان آن همه خوراکی رنگی نداشت. او پسری ۰۱ساله را که بهنظر نوهاش میآمد گذاشته بود وسط جاده. روی سر پسرک هم یک سینی خیلی بزرگ و پر خرما بود؛ شاید بیشتر از ۰۱کیلو. پسر بچه از سنگینی سینی خرما تقریباً میلرزید. پیر مرد فریاد میزد: «ارحموا طفل الصغیر، تفضلوا رطب.» گریه میکرد و از مردم میخواست خرما بخورند تا بار روی سر پسرک سبک شود. مردم برای کمک به پسر بچه مشت مشت خرما برمیداشتند و مرتضی به پهنای صورت گریه میکرد. آنقدر گریه کرد که همانجا نشستیم. شده بود مثل یک روضه.
خدا چه عشقی در سینه این مردم کاشته بود که اینجور مشتاق میزبانی بودند. سینی خالی میشد، پیرمرد لیوانی آب به پسر بچه میداد و باز سینی را پر میکرد. دلم به حالش سوخت. وقتی پیرمرد خواست باز سینی را پر کند، خواستیم که کمی با ما حرف بزند. گفت که کشاورز است در روستای «خان النص» در منطقه «حیدریه». او هم مثل خیلی از کشاورزهای عراق وضع مالی خوبی نداشت اما سالها بود بخشی از درآمد ماهانهاش را کنار میگذاشت تا در ایام اربعین خرج زائران امام حسین (ع) کند. از موبایلش چند فیلم نشان داد که سال قبل پرتقال داده بود، اما امسال چرخ زندگی خوب نچرخیده و تنها توانسته بود چند کیسه خرما بخرد. مرتضی تقریباً جاده را بست، ۳ نفری خرماها را تقسیم کردیم و به هر نفر به زور هم شده یک مشت خرما دادیم. توزیع چند گونی خرما تمام شد، عکس یادگاری مان را گرفتیم و رفتیم. ۲ ساعتی معطل شدیم ولی ارزشاش را داشت …