خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: فرانتس کافکا نیاز به معرفی یا نوشتن مقدمه ندارد؛ بهعنوان یکی از نویسندگان مهم ادبیات جهان شناخته میشود که روی ادبیات پس از خود تأثیر زیادی داشته است. در گفتگوهایی که گاهی هنگام مراجعت رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم پراگ دارم، درباره این شخصیت بحث میشود و آقای میرچی معتقد است باید تصویر واقعی کافکا را به مخاطبانش نشان داد چون تا به حال تصویری غیرحقیقی از این نویسنده پرآوازه ارائه شده است.
میرچی مانند رِنه استاش معتقد است کافکا را نه از روی داستانهایش که باید از روی نامههایش شناخت. به هر حال، تا به حال تعدادی از پژوهشگران یا نویسندگان حوزه ادبیات درباره کافکا و آثارش مطالبی منتشر کردهاند. یکی از این افراد، نویسنده هموطن کافکا، ایوان کلیما است که پیشتر دربارهاش مقالات و نوشتههایی منتشر کردیم. نوروز سال ۹۶ بود که درباره کتاب «اسکلت زیر فرش» این نویسنده (که با ترجمه میرچی منتشر شده بود) مطلب «نوشتههای انتقادی ایوان کلیما در یک کتاب» را منتشر کردیم.
اینبار قصد داریم به نوشتههای کلیما درباره کافکا و ادبیاتش سرک بکشیم. این نوشتهها پنجمین فصل از کتاب «روح پراگ» کلیما را تشکیل میدهند که با عنوان «شمشیرها پیش می آیند (فرانتس کافکا و منابع الهامش)» چاپ شدهاند. کلیما هم مانند رضا میرچی در برههای از زندگیاش کاری به کار کافکا نداشته اما از مقطعی به بعد، پرداختن به زندگی و آثار این نویسنده برایش مساله و دغدغه شده است. کلیما تا ۲۵ سالگیاش چیزی از کافکا نمیدانسته و خودش میگوید تا سال ۱۹۵۷ هر نثری که مطالعه کرده بوده، مطلقاً رئالیستی و واقعگرایانه بوده است.
در این مطلب قصد داریم بهطور اجمالی به بررسی نظریات و تحلیلهای ایوان کلیما درباره کافکا و داستانهایش بپردازیم. قهرمان کافکا، از نظر کلیما فراتر از هر چیز، قهرمان عصر ماست؛ عصری بیخدا که در آن قدرتی که معنایی والاتر داشت با قدرتی سنتی و میانتهی و هنجارهای حقوقی و بروکراتیک، با نهادهای ساخته بشر، جایگزین شده است.
* درونگرایی کافکا
کلیما میگوید از بیرون که بنگری، زندگی فرانتس کافکا نظم و ترتیبی داشته است. اما خب، آنچه کلیما در پی بیان آن در نوشتههای خود است، زندگی شخصی کافکا و درون متلاطم و ناآرام اوست. به هرحال طبق روایت دوستان و آشنایان و گواهی تاریخ، کافکا در قهوهخانه مشخصی، قهوه مینوشیده یا غذا میخورده و زندگی خوب و خوشی هم داشته است. با این حال، گرفتاری و درگیریهای درونی کافکا ظاهراً از دوران کودکی و مواجهه با پدرش شروع شده است؛ پدری جدی و سختگیر، یهودی و مستبد که زندگی را بر پسرش فرانتس سخت گرفته بوده است.
حرفی که کلیما درباره شناخت آثار کافکا زده و میتوان آن را در کنار حرف میرچی (مبنی بر شناخت کافکا از روی نامهها و زندگی شخصیاش) قرار داد، این است که برای فهم معنا و شرایط آثار کافکا، نخست باید قوانین و نظم و ترتیب جهانی او را بازجست. کافکا در یکی از نامههایش به ملینا یسنسکا (که قرار بوده با او ازدواج کند و نمیکند) نوشته: «من روحی بیمارم.» یکی از دلایل این بیماری روحی را میتوان در همان گذشته و کودکی و رفتار پدر کافکا جستجو کرد. کلیما هم در اینزمینه به زخمهایی که کافکا از پدرش خورده اشاره کرده است. شاهد دیگر در این زمینه، جملهای از کافکاست: «هرگز به سن مردی نخواهیم رسید، از کودکی یکراست به سپیدمویی پیرسالی خواهم رسید.»
جهان بیرون آن ایام، به بیان کلیما، متفاوت از آن جهانی بوده که کافکا در درونش حرکت میکرده است. کلیما در مطالبی که در «روح پراگ» گردآوری و چاپ شده، به این مساله اشاره کرده که وقتی کافکا ۳۱ ساله بوده، جنگ جهانی در گرفته است. بعد هم جنگ تمام و صلح میشود. به اینترتیب پراگ زادگاه کافکا، پایتخت جمهوری جدیدالتاسیس چکسلواکی میشود. به گواه تاریخ، بیشتر نویسندگان آن دوران غرق در چنین وقایع محیطی و بیرونی شده بوده و به بیان کلیما رو به فعالیتهای بیرونی آورده بودند. اما، کافکا ظاهراً مسیر متفاوتی را در پیش گرفته که ماندگار شده است.
یکی از کشفها یا دریافتهای کافکا از زندگی، این بوده که مهمترین موانع، دشمنان بیرونی نیستند یا (از زاویهای بالاتر) حتی شرایط بیرونی. مشکل اصلی ضعف قهرمان است، ناتوانی او برای عبور از مرزی که خود قهرمان برای خودش تعیین کرده است، ناتوانی او برای قانعکردن آن «من» دیگرش که اجازه بدهد این من وارد جایی شود که میداند منشأ یک تابش خاموشنشدنی است. ظاهراً چنین نشانیهایی هم، پیکان را به سمت خود کافکا میگیرند. ضعف قهرمان داستان، یعنی ضعف کافکا در زندگی واقعی. او در نامهای که برای درخواست ازدواج از فلیسه باوئر نوشته بوده، بهجای اینکه حرفهای فریبنده و جذاب بزند، نوشته است: «محتوای ذهن من پیچیده در مه است.» اینجمله ضمن اینکه نشان از درونگرایی کافکا دارد، بیانگر ضعف و ناتواناییاش در حل و درمان بیماری درونیاش هم هست. او در فراز دیگری از همین نامه با همان لحنی که به زعم میرچی احتمالاً از همان مظلومنماییهای همیشگیاش بوده، آورده است: «هیچکس دلش نمیخواهد با منی که در میان تودههای انبوه مه گرفتارم سخن بگوید.»
در کل، کلیما معتقد است ادبیات کافکا، نگاهی فقط رو به درون دارد. قهرمانان داستانهایش هم در مکانی حرکت میکنند که در آن دستزدن به عمل معنادار ناممکن است. این جمله ناظر به همان غیررئالیستی بودن داستانهای کافکا و اصطلاحاً فضای کافکایی است که معروف شده است. کلیما در توضیح بیشتر درباره آدمهای داستانهای کافکا به این اشاره میکند که آنها در اضطراب و تردید زندگی میکنند. در داستانهای این نویسنده، معنای زندگی و قطعیتش بهطور دائم در حال کمشدن (به قول کلیما فشردهشدن هرچه بیشتر) و محصورماندن در ابعاد شخصی است. این محصورماندن و فشردگی تا جایی پیش میرود که فقط و فقط یک نماد شخصی از آن باقی بماند؛ یعنی آخرین مکان آزادی یا دستکم خلوت شخصی که همان رختخواب است. قهرمان داستانی کافکا در رختخواب خودش محصور و تنهاست و افراد ناخوانده، به تعبیر کلیما پیامآوران بیگانهای که ناآگاه و نادرگیر با این خلوت هستند، به آن نزدیک میشوند تا نقضاش کنند و در واقع قهرمان را از آخرین پناهگاهش محروم کنند. اگر نخواهیم زیادهگویی کنیم، باید بهطور خلاصه بگوییم که کافکا تنها بوده و شخصیتهای داستانهایش هم تنها هستند.
خلاصه کلام کلیما این است که کل زندگی کافکا، نوسانی میان دو اضطراب بوده است؛ ترس از تنهایی و ترس از صمیمیت. میتوان این رفتار دوگانه و متضاد کافکا را به عنوان یک انسان تنها با بخشی از نوشتههای امانوئل کانت درباره مساله تنهایی توجیه کرد. کانت به یک دوگانگی یا تضاد در وجود انسان اشاره کرده که از طرفی ما را به سمت دیگران میکشاند چون نیازمندشان هستیم و از طرف دیگر باعث میشود فاصلهمان را با آنها حفظ کنیم و میخواهیم به حال خودمان باشیم. البته این حالت، بهطور طبیعی در انسانها وجود دارد و کافکا دارای میزان غیرعادی و زیادی از این حالت در وجودش بوده است. او دوست و آشنا داشته و تنها بودنش به معنی کاملامنزویبودنش نیست اما بهنظر نگارنده مطلب، در کل آدم تنهایی بوده که عقده تنهاییاش را در داستانهایش میگشوده است.
* مابهازاهای بیرونی در داستانهای کافکا
کلیما در تفسیرش از آثار کافکا به ناکامیهای او در زندگی واقعی و انعکاس تصویر این ناکامیها و فاعلانشان در داستانهای او اشاره میکند. کلیما در یکی از فرازهای نوشتههایش درباره کافکا مینویسد: «نمیتوانست عقدهای نسبت به هیچیک از اطرافیانش داشته باشد، این عقده را به سمت خویش سوق داد. از ظاهرش، از جسمش بدش میامد و کامش تلخ بود.» این تحلیل به این فکر در ذهنمان قوت میبخشد که شاید به همیندلیل بوده که نویسنده، خودش را در داستانش (مسخ) تبدیل به سوسک کرده است.
از نظر کلیما، داستان «در سرزمین محکومان» مشخصکننده سادیسم نویسندهاش است و از زاویه نماد و سمبل که به آن بنگریم، نشاندهنده این است که نوشتن، یک ایثار خونین است. یکی از نکاتی که کلیما در مطلبش گوشزد میکند این است که نمیتوان با یک قانون و فرمول صددرصدی همه اتفاقات یا عناصر داستانی کافکا را دارای تصویری حقیقی در جهان واقعیت دانست اما بالاخره برخی عناصر مهم داستانهای کافکا هستند که با وامگرفتن از دنیا و زندگی حقیقی نوشته شدهاند؛ مثلاً تصویر ماشین شکنجه در «سرزمین محکومان». کلیما این ماشین شکنجه را به ماجرای خواستگاری از فلیسه باوئر (یک زن دیگر که کافکا سعی کرد با او ازدواج کند) و حضور غافلگیرکننده خانواده باوئر در برلین ربط داده و جلسه خواستگاری و بحث و گفتگو را به مجلس محاکمه تشبیه کرده است. او از تشابهات و البته تفاوتهای رفتاری شخصیتهای داستانهای کافکا اینچنین نوشته است: «یقینا معنای در سرزمین محکومان را نمیتوان به حکایتی محدود کرد که حکایت کوشش کافکا برای نامزدی بود. این حکایت در این وجه صرفاً تجربه احتمال از دست رفتن آزادی برای کافکا بود _ تجربهای آشنا برای اکثر آنهایی که میخواهند داماد شوند.» ظاهراً حضور در مجلس خواستگاری یا همان مجلس محاکمه و تحمل فضا برای کافکا خیلی سخت بوده است. کافکا در طول زندگی چند مرتبه تلاش کرده ازدواج کند اما ظاهراً هربار با نزدیکتر دیدن این اتفاق به خودش، ترسیده و بهکل ماجرا را رها کرده است. بههر حال، کلیما با تشبیه یکی از شخصیتهای داستانی کافکا در «سرزمین محکومان» به خودِ نویسنده، از این جمله استفاده کرده است: «کافکا هم در آن محکمه برلیناش ساکت ماند.»
واقعیبودن بهانه و اتفاق الهامبخشی که کافکا را به نوشتن «سرزمین محکومان» واداشته در بیان کلیما چنین است: «وقتی که افسر ماشین شکنجه را برنامه ریزی میکند که خودش را بکشد و بعد نابود شود، دستمالهای دو بانو را از زیر یقهاش بیرون میکشد و آنها را به طرف زندانی پرت میکند. این یکی از دو کنایه رؤیا گونه تصادفی به عنصر زنانه و بنابراین منشأ الهام واقعی این داستان است.»
یکی دیگر از داستانهای مهم کافکا، «محاکمه» است که شخصیت اصلیاش یوزف.ک ظاهراً آینهدار دیگری از کافکاست. کلیما معتقد است موقعیتی که یوزف.ک در این داستان دارد، فقط میتواند حکایتی جزئی از محاکمههای واقعی فرانتس. ک (کافکا) باشد. محاکمهای که در داستان محاکمه انجام میشود، محاکمه بهخاطر ارتکاب گناه نیست. نکتهای هم که کلیما در اینباره تذکر داده این است که بیگناهی شخصیت اصلی در این داستان آشکار است اما بناست محکوم به مرگ شود. در واقع گویی محاکمه بهانهای بیش نیست تا شخصیت مابهازای کافکا در داستان را به سرنوشت شوم و تراژیکش برساند. شخصیت اصلی «محاکمه» به قول کلیما یک قربانی است نه جانی.
درباره داستان «قصر» هم در بخشی از تفسیرهای کلیما چنین میخوانیم: «باز، درست مثل آثار پیشین، بیمنطقیهایی هست که ناشی از تفسیر در دو سطح متفاوت است: سطح تجربه بلافصل و سطح ایماژیستی که تجربه پنهان بدان دگرگونی پیدا کرده است.» کلیما معتقد است کافکا تصاویر داستانیاش را عامدانه خلق نکرده است. اگر بخواهیم جزئینگرانه به این نظریه نگاه کنیم به این نتیجه میرسیم که این تصاویر از ناخودآگاه کافکا ریشه گرفتهاند و او بهطور ناخودآگاه تصاویری خلق کرده که در خدمت هدف ذهنیاش بودهاند. کلیما میگوید: «تصاویری ابداع نکرده که در خدمت هدفش باشند. برعکس کاری که مقلدانش کردهاند.» به تعبیر کلیما در داستانهای کلیما و تصاویری که خلق کرده، به قهرمانان مدرن اسطورهایشده برمیخوریم که در درون خود، نهتنها واجد صفات شخصی نویسنده هستند، بلکه خصایل اکثر آدمهای دوران مدرن را هم دارند. اگر بخواهیم از این منظر بحث را ادامه دهیم، به موضوع مدرنیته، ملال و تنهایی آدمها میرسیم که تا حدودی تکراری است و در حوصله این مطلب هم نمیگنجد.
خلاصه آنکه کلیما در جمعبندی مطلبش درباره کافکا به شخصیتهای یوزف. ک (در داستان محاکمه) و ک (مساح زمین در داستان قصر) اشاره کرده و آنها را اسطورههایی متعلق به عصر حاضر دانسته است. مشخص است که منظور کلیما از عصر حاضر، جهانی است که دوران مدرنیسم، اختناق حکومتهای توتالیتر و توحش جدید اروپا را با جنگهای جهانی به چشم دیده است. ظاهراً بههمین دلیل هم از لفظ «عصر ناقهرمانی در تاریخ بشر» استفاده کرده است. ظاهراً اینجای بحث کلیما کمی بیرونی و محیطی میشود اما نکتهای که نباید از آن غافل باشیم، نگاه اسطورهای و ارجاعی او به اسطورههای قدیم است. چون او ظاهراً به مساله ایثار و رنج موجود درتراژدیهای باستان اشاره دارد که میگوید: «داستانهای یوزف ک و آن مساح زمین نمیبود اگر ایثار و رنج فرانتس کافکا تمام و کمال نمیبود، فقط آنکسی که مشتقانه اجازه میدهد به صخرهای زنجیرش کنند و اعضای بدنش را خوراک عقابان کنند میتواند به انسان آن آتشی را هدیه کند که در میان کورهراههای تاریک راهش را روشن میکند.»
* وجوه دیگر کافکا و یک تذکر مهم از کلیما
کلیما به هیچوجه کافکا را روشنفکر نمیداند و میگوید خود کافکا هم هیچ توهمی درباره تواناییاش برای نظرورزی نداشت. همانطور که میدانیم شخصیتی تنها و وحشتزده از برخی ارتباطات اجتماعی داشته است. اما رضا میرچی در بحثهای کافکاشناسیمان، وجوه دیگری را هم برای کافکا بیان میکرد که ناشی از مطالعه نامههای او بوده است: خودخواه و منفعتطلب. او ظاهراً با زبان فریبنده برای گرفتن پول از مادرش، او را فریب میداده و اقدام به مظلومنمایی میکرده است. از طرفی کلیما هم میگوید کافکا عادت نداشت حتی در نامههایش از چیزی جز آنچه مستقیماً به خودش مربوط میشد، حرفی بزند. اندیشهها، نظامهای فلسفی، کتابهای دیگران همه و همه دور از حوزه علاقه مستقیم او بودند. از اینجهت جالب است که نویسندهای که تا به حال، اینهمه دربارهاش کتاب و مطلب منتشر شده، علاقهای به اندیشه و آثار ادبی دیگران نداشته است. البته شاید بتوان علت این ویژگی و رفتار را در تمرکز کافکا بر امر نوشتن، جستجو کرد. او در جایی از نامههایش توضیح میدهد که همه علاقهها و شادیهایش را واگذاشته تا فقط بنویسد. همچنین باید به این مساله هم اشاره کنیم که کافکا در سالهای پایانی عمرش تلاش داست بر زنهایی که مورد علاقهاش بودهاند، سلطه پیدا کند؛ اینکار را هم با توصیف رنجها، ترسها، ضعف، تنهایی و بیماریاش انجام میداد.
کلیما در نوشتههایش درباره کافکا، یک تذکر هم دارد. بسیاری از پیوندها و ارتباطات، و نمادهای آشکارا غیرمنطقی، خوانندگان را وسوسه میکنند به دنبال رمزهایی فکری در آثار کافکا که بتوان کلیدشان را پیدا کرد، بروند و از این طریق به اندیشه اصلی نهفته در آنها، اعم از دینی یا فلسفی برسند. کلیما چنین برداشت و رویکردی را سوءفهم از آثار کافکا عنوان کرده است و میگوید همین سوءفهم، مانع پذیرش جوهر آثار کافکا و فهمشان میشود.
نگارنده امیدوار است روندی را که در این نوشتار در پیش گرفته، در ادامه با انتشار مطالب دیگر و گفتگوی دیگر با رضا میرچی در اینباره دنبال کند.