خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: کتاب «فلسفه تنهایی» اثر دیگری از لارس اسوندسن (اسونسن) پژوهشگر فلسفه و فیلسوف نروژی است که در سال ۲۰۱۷ چاپ شد و ترجمهاش دیماه امسال به قلم خشایار دیهیمی توسط نشر نو به بازار نشر آمد. پیش از این کتاب، «فلسفه ملال» هم در سال ۹۴ از این نویسنده با ترجمه افشین خاکباز توسط همین ناشر عرضه شده بود. پیشتر در مطلب «چرا بشر امروز ملول و چرا مُد نشانه بیمعنایی است؟» به کتاب «فلسفه ملال» پرداختهایم.
طرح و قالبی که «فلسفه تنهایی» در آن منتشر شد، جدا از کتاب «فلسفه ملال» بود چون این کتاب اولین عنوان از مجموعه دوم «تجربه و هنر زندگی» است که دیهیمی آن را از نشر گمان به نشر نو آورده و قرار است ادامه چاپ عناویناش توسط این ناشر چاپ شود. این مترجم بهعنوان دبیر مجموعه مذکور، در مقدمه ترجمهاش از «فلسفه تنهایی» به نکات جالب توجهی اشاره کرده که بد نیست پیش از پرداختن به بدنه و متن اصلی کتاب، به این مقدمه توجه کنیم. دیهیمی به دو گروه فیلسوفان «هنر زندگی» و «فیلسوفان نظری سیستماتیک» اشاره کرده و جان کلامش این است که گروهی از فلاسفه در پی مطالب کاربردی در زندگی انسان و عدهای دیگر فقط در پی مطالب نظری و پیچیده ذهنی بوده و هستند؛ که هیچکدام از این دو گروه هم یکدیگر را قبول ندارند.
اما نکته مهم دیهیمی در مقدمه، در واقع بهانهاش برای ترجمه چنین کتابی و عناوین مشابه برای بازگردانی و چاپ در ایران است. چون به زعم او «متأسفانه در کشور ما هم نظر اغلب نویسندگان و مترجمان فلسفه معطوف به کتابهای نظری سیستماتیک است.» این نکته، صحیح است و اگر این روزها از عموم مردم یا حتی جمعیت کتابخوان درباره مطالعه کتابهای فلسفی سوال کنیم، رمیده و اظهار عدم تمایل میکنند چون فلسفه را علمی خشک و انعطافناپذیر میپندارند که مخصوص انسانهای پیچیده و محاصرهشده در کتاب است. دیهیمی هم در اینباره میگوید: «این احساس به خواننده دست میدهد که با عقایدی انتزاعی روبه روست که تقریباً هیچ ربطی به واقعیت ندارند.» تحلیلی که این مترجم از وضعیت موجود و آینده آن ارائه داده، صحیح و قابل تأمل است: «ما به لبه پرتگاهی دوسویه کشانده میشویم که یکسویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفاً تبدیل این کتابها به کتابهای بالای تاقچهای برای قمپز در کردن است، و سوی دیگرش، روی آوردن به کتابهای به اصطلاح زرد به قلم افرادی است که پاسخهایی دم دستی به این سوالها میدهند.»
ورود به بحث؛ فلسفه تنهایی پس از فلسفه ملال
کتاب «فلسفه تنهایی» از جمله کتابهایی است که میتوان آنها را در گروه کتابهای «هنر زندگی» جا داد. دیهیمی هم از همین لفظ برای توصیف چنین کتابهایی استفاده کرده است؛ کتابهایی که صرفاً دربرگیرنده مفاهیم انتزاعی و پیچیده فلسفی نیستند و به کار زندگی روزمره مردم عادی هم میآیند. بنابراین باید بدانیم که قرار است با چنین کتابی مواجه شویم. اما نکته مهمی که به ذهن مخاطبی میرسد که پیشتر «فلسفه ملال» را خوانده میرسد، این است که «فلسفه ملال» کتابی فلسفیتر و ظاهراً زمانی نوشته شده که اسوندسن، تا ایناندازه (یعنی زمان نوشتن «فلسفه تنهایی») با زندگی عوام و عموم مردم، یکی نشده بوده است. خلاصه کلام آنکه مخاطب هنگام مطالعه «فلسفه ملال»، بیشتر این احساس را دارد که مشغول مطالعه یک اثر فلسفی است تا زمانی که «فلسفه تنهایی» را به دست گرفته است.
«فلسفه ملال» در سال ۱۹۹۹ منتشر شد و «فلسفه تنهایی» در سال ۲۰۱۷ و «فلسفه ملال» به مراتب کتاب بهتری به نظر میرسد. اسوندسن در «فلسفه تنهایی» چند مفهوم محوری را بهطور مرتب تکرار میکند و به نظر میرسد خود را ناچار دیده که چند مفهوم مهم را مرتب تشریح و حلاجی کند. خلاصه و جان کلام برخی از این مفاهیم به این ترتیب است: - شواهد چندان دال بر این نیستند که ما تنهاتر از قبل شده باشیم. - بودن با دیگران به معنای عدم تنهایی نیست. کم بودن افراد دور و اطراف هم به معنی تنها بودن نیست. - و اسوندسن در کل، مرتب روی نسبیبودن و قطعینبودن فرضیهها و آزمایشهای علمی انجامشده درباره تنهایی و دیگر موضوعات مرتبط تکیه میکند. اسوندنس در مقدمه کتاب اشاره کرده که این اثر، حاصل تلاشهایش برای کشف معنای دقیق تنهایی است. از این جهت، میتوان استفاده او از دیگر علوم برای رسیدن به این هدف را شاهد بود. در همین زمینه، اسوندنسن در پی پاسخ به این سوال نگارنده مطلب برآمده و میپرسد: چهچیزی این کتاب را یک کتاب فلسفی کرده است؟ پاسخش هم این است: «شاید بدیهیترین پاسخ این باشد که کار نویسنده این کتاب فلسفه است و در نوشتن کتاب بیشترین بهره را از آثار فیلسوفان گرفته است. اما میان فلسفی و غیرفلسفی تفاوت آشکاری وجود ندارد. اگر خوب بنگریم میبینیم که در دهپانزده سال گذشته فلسفه به نحو شگفتی بینشهای عمیقی را از علوم تجربی به وام گرفته و در دل خودش جای داده است.» اسوندنسن در همینزمینه به نکته مهمی اشاره میکند که نیاز به یادآوری دارد: رو آوردن فلاسفه و نویسندگان به علوم تجربی، کار تازه و بدیعی نیست که فلاسفه امروزی انجامش داده باشند. این کار، همان کاری است که در دورههای گذشته و دور رخ داده است: «تمایز میان فلسفه و علوم تجربی امری بسیار متاخر است. این روی آوردن دوباره فلسفه به علوم تجربی را باید بازگشتی به شیوه سنتی فلسفه دانست نه گسستنی اساسی از آن.»
در مجموع برداشتمان از این سوال و پاسخش این است که شاید در فرازهایی از کتاب «فلسفه تنهایی»، اثری که با آن مواجهایم فلسفی به نظر نیاید، اما نویسندهاش فردی است که با فلسفه سر و کار دارد و قرار هم نبوده صرفاً مطالب فلسفی و انتزاعی بنویسد.
چگونگی پرداختن به مساله تنهایی
اسوندسن در کتاب «فلسفه تنهایی» در واقع در پی نوشتن یک رساله فلسفی درباره موضوع بوده است. در این راه از نظریات فلاسفه، دانشمندان و پژوهشها و آزمایشهای نوین هم بهره برده است. در اینزمینه خطکشیها و مرزبندیهایی هم داشته که باید آنها را از متن استخراج کرد. مثلاً اینکه تنهایی از مشکلات مربوط به روانپزشکی نیست و نباید هم آن را در این زمره قرار داد. با توجه به اینکه افسردگی یکی از مشکلات و بیماریهایی است که روانشناسان در پی درمانش برمیآیند، اسوندسن میگوید تنهایی و افسردگی دو وضعیت متفاوت است و فرد ممکن است احساس تنهایی کند بیآنکه افسرده باشد، یا افسرده باشد بیآنکه احساس تنهایی کند.
تا پایان فصل اول کتاب، بیشتر از اینکه فصل اول یک کتاب فلسفی را خوانده باشیم، یک کتاب جامعهشناسانه را خواندهایم. مطلب مهمی هم که انتهای این فصل مطرح میشود، این است که همانگونه که ترس یک بیماری نیست، تنهایی هم به خودی خود بیماری به حساب نمیآید. در فصل دوم هم اسوندسن میگوید من شخصاً تنهایی را واکنشی احساسی نسبت به این واقعیت میدانم که میل شخصی به برقراری ارتباط با دیگران برآورده و ارضا نمیشود. این هم یکی از موضوعاتی است که چندین بار در طول کتاب تکرار میشود. همانطور که اشاره کردیم این جمله یا مفهوم هم که «هیچ دلیلی ندارد معتقد باشیم که امروزه تنهایی شایعتر از زمانهای قبل است.» بارها در کتاب تکرار شده است. اسوندسن جایی در صفحات ابتدایی کتاب اشارهای دارد که مخاطب را به یاد کتاب «فلسفه ملال» میاندازد؛ جایی که میگوید: تب بحث و فحص درباره تنهایی در ادوار خاصی بالا گرفته است، مثلاً در دوران روشنگری و عصر رومانتیسم، اما برخلاف ملال ربط مستقیمی به تحولات اجتماعی رخداده در آن دورهها نداشته است.
نتیجهگیریای که از صفحات و فصل ابتدایی کتاب دارد این است که تنهایی چیزی نیست که مخصوص به دوران مدرن باشد. در صفحه ۳۷ هم به این جمله برمیخوریم که: «تنهایی بیماری نیست، بلکه یک پدیده عام بشری است.» نسخهای هم که نویسنده در پایان فصل دوم کتابش میپیچد، این است که هیچکس مسئولیتی در قبال احساس تنهاییاش ندارد، اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسئولند. مقصودش هم این است که حضور تنهایی بهعنوان یک احساس، چیزی نیست که در اختیار فرد باشد اما مدیریت و جهتدهی به آن میتواند با تصمیم آن فرد انجام شود. تا پایان فصل سوم کتاب، فلسفه و فلسفیدن حضور و سهم کمی دارد؛ چند جمله و تحلیل از هایدگر، ارسطو و برخی فلاسفه دیگر. تا اینجا بیشتر به توصیف و تشریح آدمهای تنها و تقابلشان با آدمهای غیرتنها روبرو هستیم و با چنین جملات و مفاهیمی روبرو میشویم: «افراد تنها بسیار بیشتر دلمشغول این هستند که دیگران چه تصوری از آنان دارند. همه اینها آشکارا کار را برای آنکه آنان در موقعیتهای اجتماعی خاص حضور کاملی پیدا بکنند دشوار میکند چون همیشه به جای آنکه بالبداهه عمل کنند به تأمل و تعمق میپردازند.» (صفحه ۸۱) فصل چهارم بیشتر درمورد مفهوم اعتماد و نبودش (که باعث تنهایی میشود) نوشته شده است. در این فصل هم جز چند جمله و تحلیل از فلسفه خبر چندانی نیست. در فصل پنجم مفاهیم مهم دوستی و عشق از منظر فلاسفه بررسی شدهاند. یکی از جملات مهم هم در اینزمینه که ابتدای فصل درج شده، این است: «فقط کسی که قدرت دوست داشتن و عشق ورزیدن دارد میتواند احساس تنهایی کند.» یکی از فلاسفهای که در فلسفهاش بهطور مستقیم به مفهوم تنهایی پرداخته، کارل یاسپرس است که اسوندنس در فصل پنجم از مطالب او مدد گرفته و نوشته: «یاسپرس میگوید وقتی از «من» سخن میگوئیم یعنی از تنهایی سخن میگوئیم. حرف یاسپرس اینه که فقط جایی به تنهایی برمیخوریم که «من» ها وجود دارند.» بخش مهم دیگر در این فصل و بررسی فلسفه یاسپرس درباره تنهایی این است که تنهایی در نظر کارل یاسپرس بهنحوی علاجناپذیر وابسته آگاهی از جدا افتادن از دیگران است و این به نوبه خودش به نحوی علاجناپذیر وابسته قوههای ارتباطی ماست.
در فصل ششم کتاب یک سوال مهم مطرح میشود: آیا احساس تنهایی مختص و منحصر به روح و جان فرد مدرن و مدرن متاخر است؟ اسوندسن با این سوال، شخصیت فرد لیبرالی را وارد کتاب میکند و او را در موقعیت این سوال قرار میدهد. منظور از این شخصیت، فردی است که در جامعه لیبرال غربی رشد کرده و زندگی میکند. اسوندنس در برخی از پرداختهایش در اینباره به جملهای از اولریش بک اشاره میکند: «چهره اصلی مدرنیته کاملاً تکوینیافته شخص تنهاست.» (صفحه ۱۲۸) دلیلی که باعث شده اسوندسن این فصل را بنویسد، طرح این سوال تکراری است که انسان مدرن احساس تنهایی میکند یا خیر؟ به این سوال البته بارها در طول کتاب پاسخ داده شده و اشاره کردیم که نویسنده بر این باور است که تنهایی پدیدهای نیست که مخصوص و ویژه عصر مدرن به بعد باشد. در این فصل هم توضیح میدهد که فرد لیبرالی برخلاف آنچیزی که دوست دارد فکر کند آنقدرها هم از قید دیگران آزاد نیست. همچنین مفهوم خویشتن، یک محصول اجتماعی است و ما به خودمان یاد میدهیم که خودمان را آنگونهای در نظر آوریم که دیگران در نظر میآورند. در این فراز از کتاب «فلسفه تنهایی» اسوندسن به وضعیتی اشاره میکند که فرد لیبرالی در آن گرفتار شده و به نظر میرسد اشاره به همان وضعیت پارادوکسی باشد که امانوئل کانت درباره تنهایی مطرح کرده و در ادامه مطلب به آن خواهیم پرداخت. اما خلاصه کلام در این باره، درباره فرد لیبرالی این است: «فرد لیبرالی به نوبه خویش در رابطهاش با دیگران گرفتار این پارادوکس میشود که هم خواهان آزادی بیحدومرز است و هم خواهان تعلق اصیل.»
پایانبندی فصل ششم کتاب «فلسفه تنهایی» چنین است: «نکته اینجاست که اکثر آدمها از نظر اجتماعی منزویتر از قبل نیستند: به عکس، ما بیشاجتماعی شدهایم. بنابراین مساله احساس تنهایی برای فرد لیبرال مفرط بودن تنهایی نیست، بلکه این است که شاید امکان خلوتگزینی بسیار کمتر شده است.» اسوندسن تا فصل هفتم فقط به نوعی از تنهایی پرداخته که ترجیح آدمها گریز و پرهیز از آن است. پس از شروع این فصل است که به جوانب مثبت تنهایی یعنی مفهوم خلوت و خلوتگزینی میپردازد. از اینمقطع بهبعد کتاب میتوان حضور مشهود فلسفه را دید و مخاطب احساس میکند واقعاً مشغول مطالعه یک کتاب فلسفی است. در همین فصل است که نظریات صریح هایدگر درباره تنهایی بررسی میشود. از نظر هایدگر، راه شناخت خویشتن از معبر تنهایی میگذرد. هایدگر معتقد است افراد در تنهایی به ذات و جوهر همه چیزها نزدیکتر میشوند و نیز به جهان و نیز به خویشتن. از نظر هایدگر خلوتگزینی به این ترتیب مثبت است که شخص، مطلقاً به درون خودش پرتاب میشود و همه پیوندهایش با دیگران بریده میشود. این آزادی و حقیقتی است بیهیچ پیوندی با دیگران. اسوندنس در ادامه کتاب به ژان ژاک روسو پرداخته و انتقادی را متوجه او و مطالبش درباره تنهایی کرده است. دلیل این انتقاد، موضع دوگانه روسو درقبال تنهایی و خلوتگزینی است و خلاصه انتقاد اسوندنس، این است: «روسو تصویری آرمانی از تنهایی و انزوا به دست میدهد اما انزوا و تنهایی واقعی و عملی همیشه برایش یاس آلود بود.» مفهوم کلی حرف اسوندسن در این بخش از کتاب که به روسو پرداخته، این است که او تنهایی را با دست پیش میکشید و با پا پس میزد.
در انتهای این بخش از نوشتار که به چگونگی پرداخت اسوندسن به مساله تنهایی در فصلهای کتاب «فلسفه تنهایی» اختصاص دارد، بد نیست به شعر خوبی که در پایان فصل هفتم از اولاف ه.هویگِه آورده اشاره کنیم که البته مفهوم مورد نظر خودش نیز هست: «خلوت بسی شیرین است / تا زمانی که / راه من به سوی دیگران باز باشد / هرچه باشد / آدمی برای خودش نمیدرخشد.» منظورش نیز این است که تا جمعیتی نباشد، تنهایی معنایی ندارد و خوشایند نیست.
لارس اسونسن
مواضع نویسنده کتاب درباره تنهایی
اسوندسن در کتاب «فلسفه تنهایی» علاوه بر بهرهبرداری از آموزههای فلاسفه، نتایج آزمایشهای علوم تجربی، جامعهشناسی و روانشناسی، جملاتی هم دارد که مواضع خود او هستند و نظریاتش را درباره پدیده تنهایی در بر میگیرند. این جملات گاهی نظر صریح و کاملاً شخصی نویسنده هستند و گاهی هم نتیجهگیریهایی که از آموزههای فلاسفه دارد. او در پیشگفتار کتاب به این مساله اشاره میکند که تنهابودن به خودیخود نه بار معنایی مثبت دارد، نه بار معنای منفی و همهچیز بستگی به نحوه تنها بودن دارد. اسوندسن در جایی از کتاب، بین تنهاییها فرق میگذارد: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، تنهایی گذرا. به نوشتههای رابرت اس.وایس جامعهشناس هم اشاره میکند که میان تنهایی اجتماعی و تنهایی عاطفی تفاوت قائل بوده است. از نظر اسوندسن نوع تنهایی بستگی زیادی به سن و سال دارد؛ در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالبتر است و در میان سالمندان تنهایی عاطفی.
یکی از مفاهیمی که اسوندسن در کتاب پیش رو، نتیجهگیری میکند و بارها هم در قالب جملات مختلف تکرار میشود این است که اساساً در خلوت و انزوا نمیشود انسان شد. خود انسانیت ما حاصل ارتباطات ما با دیگران و تجربیات ما به همراه آنهاست. در اینزمینه جملهای را به نقل از الکسی دو توکویل آورده که: «تنها ماندن در برّ و بیان بسی آسانتر و قابل تحملتر از تنها ماندن در میان انبوه آدمیان است.» خلاصه و جانکلام این مفاهیم در کتاب «فلسفه تنهایی» این است که در میان جمعیت هم میشود تنها بود. در همینزمینه جملهای هم در صفحه ۱۶۵ کتاب آمده که به اینترتیب است: «افرادی که غرق اندیشه میشوند همیشه در خلوت خویش هستند و این خلوت را نمیتوان با فاصله جسمانی میان یک شخص و شخص دیگر سنجید.»
یکی از نکات مهم و دقیق اسونسن در این کتاب این است که تنهایی، خلوتگزینی، انزوا و گوشهگیری مترادفهای دقیقی نیستند. اما نکته تمایزگذارانه دیگرش هم این است که تنهایی یک حس است، چون غالباً احساس تنهایی با پدیدههای دیگر - خصوصاً تنها بودن - خلط میشود. اما تنها بودن با تنهایی و احساس تنهایی فرق دارد. بنابراین باید توجه داشت که تنهایی یک چیزی است و احساس تنهایی یک چیز دیگر. «تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد.» (صفحه ۲۰) اسونسن در تشریح احساس آدمهای تنها میگوید آدمهای تنها احساسشان این است که تنهایی از بیرون به آنها تحمیل شده است و تقصیرش هم متوجه محیطی است که با نیازهای آنان متناسب نیست. او معتقد است این ایده ذهنی، به هیچروی شاخص خوبی برای علتهای احساس تنهایی نیست.
یکی از نکات درست دیگری که اسونسن در کتاب مطرح میکند، دربرگیرنده این مفهوم است و بهطور خلاصه اینگونه بیانش میکنیم: از این منظر که فاصله عمیقی میان درک و احساس خودمان از خودمان و درک و احساس دیگران از ما وجود دارد و ما همیشه بر این تفاوت آگاه هستیم؛ احساس تنهایی چیزی نیست که اصولاً در غیاب افراد دیگر رخ دهد بلکه در حضور دیگرانی رخ میدهد که آدم احساس میکند با آنها بسیار فاصله دارد. او در جایی از کتاب جملهای را از دی. ایچ. لارنس نقل میکند که گفته زندگی انسان چنان است که هر چیزی در آن، حتی فردیت ما وابسته به رابطه با دیگران است. اسونسن هم میگوید فردیت ما فقط از طریق ارتباطمان با دیگران است که تکوین پیدا میکند.
اسونسن در صفحه ۵۲ کتاب به این مساله اشاره میکند که ما در خلوتِ خودمان نگاه متفاوتی به هستی و زندگی پیدا میکنیم اما نه لزوماً نگاهی حقیقیتر. در ادامه این بحث و در صفحه ۵۳ هم اشارهای به یکی از نظرات لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف آلمانی دارد و تکملهای بر آن میافزاید. ویتگنشتاین گفته جهان انسان شاد جهانی بسیار متفاوت از جهان انسانی ناشاد است.» اسونسن معتقد است همین نکته را میتوان درباره جهان انسان تنها هم گفت. همانطور که در سطور بالاتر این نوشتار اشاره کردیم، بخشی از اشارههای اسونسن مربوط به امانوئل کانت و نظریاتش درباره تنهایی است. فیلسوف نروژی از این نظریه «معاشرتطلبی غیراجتماعی» کانت بهره برده است که موید وجود یک دوگانگی یا تضاد در وجود انسان است. این دوگانگی هم ما را به سمت دیگران میکشاند چون نیازمندشان هستیم هم نیازمند حفظ فاصله هستیم و میخواهیم به حال خودمان باشیم. احتمالاً بسیاری از ما چنین حالتی را در وجود خود احساس کرده و به وجودش آگاهیم.
فصل و فرازهایی از کتاب «فلسفه تنهایی» به بحث اعتماد اشاره دارد. در جایی از کتاب که مساله اعتماد مورد بررسی است، اسونسن به میزان اعتماد فوقالعاده پایین و میزان فوقالعاده بالای تنهایی در کشورهای کمونیستی سابق در اروپای شرقی اشاره کرده است. در این بحث از هانا آرنت هم مطالبی نقل شده و این حرف آرنت که «رژیمهای توتالیتر تنهایی را در سطح جمعیت به وجود میآورند.» مرور شده است. یکی از جملات مهم این مساله در کتاب «فلسفه تنهایی» چنین است: «به احتمال زیاد، جامعهای که در طول تاریخ میتوان آن را فاقد اعتمادترین جامعه نامید اتحاد شوروی در دهه ۱۹۳۰ است. پس نظری که نویسنده در این بخش از کتاب ارائه میکند این است که بالا بودن میزان اعتماد به پایین آمدن میزان تنهایی میانجامد. البته طبق معمول مطالب این کتاب، این یک نظریه صریح و صددرصدی نیست چون مثال نقضاش کشور ژاپن است که هم اعتماد بالایی بین مردمش وجود دارد هم تنهایی زیاد. در زمینه بیان آمارها و نتایج تحقیقات انسانشناسی اسونسن مطالب جالب و غیرقابل منتظرهای را در کتاب «فلسفه تنهایی» مطرح کرده است. تا پیش از این، بر این باور بودیم که بهدلیل آب و هوای سرد و بیروح و رفاه بیش از حد، مردم کشورهای منطقه اسکاندیناوی در اروپا، از جمله مردمی در جهان هستند که احساس تنهایی زیادی دارند اما اسونسن میگوید که مشکل تنهایی در شمال اروپا و اسکاندیناوی، کمتر از دیگر نقاط اروپاست. او مینویسد نروژ و دانمارک کمترین میزان تنهایی را در اروپا دارند. حال آنکه یونان و پرتغال بالاترین میزانهای تنهایی را دارند. البته همانطور که اشاره شد استثناهایی هم مثل کشور ژاپن وجود دارد.
در این نوشتار اشاره کردیم که برخی مطالب محوری در کتاب «فلسفه تنهایی» چندین مرتبه تکرار شدهاند. یکی از این محورهای موضوعی، اشاره اسونسن بر عدم تکیه روی مساله کمیت در پدیده تنهایی است. یعنی صرفاً خالیبودن اطراف یک فرد از دیگران یا کمبودن تعداد افراد دور و اطرافش نمیتواند به معنای تنهایی او باشد. در اینزمینه چند جمله و موضع را در کتاب پیش رو مرور میکنیم: «یکی از پژوهشگران به این نتیجه رسیده که هیچ ارتباطی میان میزان تنهایی فیزیکی و شدت احساس تنهایی وجود ندارد. به همین دلیل، میتوان گفت شمار آدمهایی که فرد را احاطه کردهاند هیچ ربطی به احساس تنهایی ندارد.» در همین بحث، اسونسن چند صفحه بعد، بهطور صریح از لفظ کمیت و کیفیت استفاده کرده است. اسونسن میگوید تنهایی، پدیدهای ذهنی است و در جای دیگری از کتاب در صفحه ۶۳ میگوید چون سر و کارمان با یک پدیده ذهنی است، جای تردید است که هرگز بتوانیم ابزارهایی برای سنجشاش طراحی کنیم که دقت زیادی داشته باشند. او در جای دیگری از کتاب میگوید «نتایج نظرسنجیها و ارزیابیها درهم است.» حرف کلیاش هم این است که اساساً بیمعناست بخواهیم با آمار و اطلاعات بگوییم فلاندرصد از مردم تنها هستند. یکی از مواضع صریح و صحیح اسونسن در این کتاب این است که در اکثر مطالبی که امروزه درباره تنهایی منتشر میشن، به ویژه عامهپسندترها، «چنین القا میشود که گویی فرد لیبرال مدرن انسانی است آزاردیده، و گرفتار تنهایی، از خودبیگانگی، اضطراب و افسردگی.» اشاره هم میکند که چنین کتابهایی خوانندگان بسیاری دارند اما حرفشان نمیتواند درست و معیار باشد. اسونسن میگوید در پژوهشهای اجتماعی دوران پس از جنگ، تنهایی ویژگی اساسی عمومی زندگی مدرن عنوان میشود و این تنهایی نوعاً به فردگرایی ربط داده میشود که طبق این پژوهشها عنصر اصلی همه انواع شرور در زندگی مدرن است.
جمع بندی
جمعبندی و نتیجهگیری پایانی «فلسفه تنهایی» مانند جمعبندی کتاب «فلسفه ملال» است. در «فلسفه تنهایی» هم اسونسن به عدم توانایی دادن نسخهای نهایی و قطعی درباره تنهایی اشاره کرده است. همانطور که در کتاب دیگرش، به این مساله اشاره کرد که راه گریزی از ملال وجود ندارد. راه مثبتی که این نویسنده پیشنهاد میکند، تبدیل تنهایی بهمعنای منفیاش، به حالت مثبت این پدیده یعنی خلوتگزینی است. «باید یاد بگیریم که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگی انسانی تا حدودی حاوی تنهایی و احساس تنهایی است. برای همین است که حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بدل به خلوتگزینی کنیم.» جمله پایانی کتابش هم چنین است: «… با همه اینها، احساس تنهایی بهناگزیر گهگاه سر برخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هرچه باشد این تنهایی، تنهایی خودمان است.» و این جمله ناظر به همان مفهومی است که ابتدای کتاب و البته این نوشتار به آن اشاره کردیم و مضمونش این بود که نمیتوان از وقوع و آمدن حس تنهایی جلوگیری کرد اما میشود آن را مدیریت کرد. یکی از جملاتی که اسونسن در این کتاب مطرح میکند این است: «توانایی خلوتگزینی چیزی است که باید بیاموزیم.»
از جمله تذکرات مهمی هم که این نویسنده در کتابش مطرح میکند این است: «میان کسی که از نظر اجتماعی انزوا گزیده است و کسی که از نظر اجتماعی طرد شده است تفاوتی جدی وجود دارد.»
لارس اسونسن اواخر کتاب «فلسفه تنهایی» (عکس تلقی و تصوری که این روزها وجود دارد) مینویسد ما در دورانی زندگی میکنیم که اکثرمان به حال خودمان واگذاشته نشدهایم و مکالمات تلفنی، پیغامهای نوشتاری، توئیتر، فیسبوک و اسکایپ ضامن ارتباط و تعاملمان با دیگران هستند. او این گمان را مطرح میکند که شاید بزرگترین مساله دوران ما، احساس تنهایی مفرط نیست بلکه فقدان خلوت و انزوا باشد. از نظر او آنچه خلوت ما را تهدید میکند «این است که ما به محض احساس تنهایی، خواه از سر ملال، خواه از سر بیقراری، خواه از سر تنبلی، فیالفور به دیگران متوسل میشویم.» (صفحه ۱۷۳)