کتاب «هنر خوشبختی» دربردارنده تعدادی قاعده و در واقع فرمول از آرتور شوپنهاور است که بناست با استفاده از آن‌ها از دامن رنج گریخته و در نبودنش احساس خوشبختی کنیم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: کتاب «هنر خوشبختی» نوشته آرتور شوپنهاور یکی از عناوین هشت‌گانه مجموعه «هنر…» از این فیلسوف است که توسط فرانکو وولپی استاد فلسفه و پژوهشگر ایتالیایی گردآوری و تدوین شده‌اند. شوپنهاور ۵۰ قاعده این کتاب را در زمان‌های مختلف نوشته که به زحمت از لابه‌لای کتاب‌ها و نوشته‌هایش قابل بازیابی بوده‌اند. مطالب این کتاب، در قالب نکات و دستنوشته‌های پراکنده شوپنهاور به جا مانده بوده‌اند که توسط وولپی گردآوری و در قالب این کتاب به چاپ رسیدند.

پیش از این، کتاب «هنر رفتار با زنان» را مورد نقد و بررسی قرار دادیم که اینجا: «کتابی که خشم زنان را برمی‌انگیزد / رساله به مثابه غرض و خشم» قابل مطالعه است. احتمالاً باید جالب باشد که فیلسوف بدبینی چون شوپنهاور برای خوشبختی فرمول و قاعده تنظیم کند. او چنین کاری کرده و البته در این زمینه از ارسطو و برخی دیگر از فلاسفه هم تاثیراتی گرفته است. آن‌طور که وولپی می‌گوید کتاب «هنر خوشبختی» به شیوه فرانسوی‌ها تدوین و فرمول‌بندی شده و شوپنهاور در تدوین حکمت زندگی‌اش، بالتاسار گراسیان (فیلسوف و قدیس اسپانیایی) را سرمشق قرار داده است.

بد نیست درباره کتاب «هنر خوشبختی» هم به دید مردانه و مردسالارانه شوپنهاور اشاره کنیم که خود را در فرازی از کتاب به وضوح نشان می‌دهد: او از لفظ «مردی که خود را به تمام اتفاقات زندگی سپرده است…» استفاده می‌کند. بنابراین مخاطبش جامعه مردان هستند و جالب است که زیرنویس تکمیلی کتاب هم در این بحث (که مربوط به قاعده پانزدهم است)، به بخشی از نمایشنامه «نیکوست هرآنچه نیکوست» (یا همان خوش است هرچه پایانش خوش است) شکسپیر ارجاع می‌دهد که مضمونش چنین است: «دیگر با دیدن رخدادهای شاد و غمگین، ذوق‌زده نمی‌شوم و رفتار زنانه نمی‌کنم» به این معنی که دامن از کف نمی‌دهم و بر خودم مسلط می‌مانم.

تحلیلی که وولپی از نوشته‌های شوپنهاور به‌ویژه نوشته‌هایش درباره خوشبختی بشر در زندگی دنیا ارائه می‌کند، این است که زندگی آدم همواره بین درد و ملال در نوسان است (این یکی از جملات مهم شوپنهاور است) و در غایت، این جهان چیزی نیست جز محنت‌کده‌ای تیره و تار و شوپنهاور هم از ما می‌خواهد در چنین وضعیتی تمام همّ و غم خود را وقف امر ارزشمندی کنیم که مادر طبیعت در اختیارمان گذاشته است؛ یعنی موهبت ابتکار و ابداع و نیز ذکاوت و زیرکی عملی. وولپی می‌گوید این مهم هم زمانی صادق است که برای زندگی‌مان قواعد و رفتارهایی بیابیم که در امتناع و رویگردانی از پلشتی‌ها و ضربات سخت سرنوشت به یاری‌مان می‌آیند؛ با این امید که اگرچه هرگز به بختیاری تمام‌عیار و دور از دسترس نمی‌رسیم، ولی دست‌کم بتوانیم به آن سعادت نسبی دست پیدا کنیم که در غیاب درد وجود دارد.

تحلیل وولپی در واقع چکیده و خلاصه همه حرفی است که شوپنهاور می‌خواهد در این رساله بیان کند: سعادت نسبی در غیاب درد. توضیح خلاصه‌اش هم این می‌شود که سعادت نمی‌تواند مطلق باشد. بلکه به‌صورت نسبی و سلبی، و در غیاب درد وجود خواهد داشت. در ادامه این نوشتار، به مطالبی خواهیم پرداخت که مجموع‌شان همین معنی را از نوشته‌های شوپنهاور درباره خوشبختی، منتقل می‌کنند.

* مقدمه

کتابی که با آن روبرو هستیم، در صفحات ابتدایی، روح و فضای یک رساله حکمت‌آمیز را القا می‌کند و دربردارنده پند و اندرزهای اخلاقی است اما هرچه جلوتر می‌رویم، فلسفی‌تر می‌شود. از دید شوپنهاور مطالب این کتاب، آموزه‌های هنر خوشبختی یا حکمت زندگی هستند. بنابراین استفاده‌مان از لفظ رساله حکمت‌آمیز بی‌راه نیست چون خود مولف هم به وجود چنین خصلتی قائل است. از دید این فیلسوف آلمانی، حکمت زندگی در حکم یک اصل نظری یا آموزه تئوری است. اما نظر شوپنهاور درباره حکمت زندگی فقط به همین جمله خلاصه نمی‌شود و او وظیفه دیگری هم برای آن متصور است؛ یعنی این‌که همزمان با نظری‌بودنش باید ما را به راه‌حل هم برساند. به این معنی که کاری کند زندگی‌مان را دور از رواقی‌گری و ماکیاولیسم بگذرانیم. با وجود این‌که شوپنهاور در این رساله از اخلاق رواقی انتقاد کرده و ناکارآمدش خوانده، اما از نظریات سنه‌کا (یکی از فلاسفه بزرگ رواقی) هم بهره‌برداری کرده است. از نظر رواقی‌ها، زندگی بشر باید با طبیعت و قوانین‌اش سازگار باشد. آن‌ها معتقد بودند آزادشدن انسان از قید و بند افکار بد و شهوات، موجب آزادی واقعی و وارستگی او می‌شود. حالا شوپنهاور قرن‌ها پس از رواقیون و متفکری چون ماکیاولی، بنا را بر این گذاشته که حکمت زندگی جایی بین اندیشه‌های رواقی‌گری و ماکیاولی قرار دارد. تحلیل وولپی هم این است که شوپنهاور فلسفه را فقط یک دانایی نظری نمی‌دانست بلکه آن را همزمان شکلی از زندگی و ممارست روحی می‌پنداشت. یعنی همزمان با آموزه‌های نظری و تئوری، آموزه‌ای عملی و ذکاوت زندگی‌کردن هم هست. به این ترتیب فلسفه می‌تواند کاربردی بوده و موجب همان کاتارسیس یا پالایشی شود که ارسطو در بحث تراژدی مطرحش می‌کرد.

پیش از ورود به بحث جدی و جزبه‌جز درباره قواعدی که شوپنهاور برای خوشبخت‌شدن نوشته، نگاهی اجمالی به رساله پیش‌رویمان می‌اندازیم. همان‌طور که به جان کلامِ این رساله در سطور پیش‌تر اشاره کردیم و در ادامه مطلب هم به آن اشاره خواهد شد، شوپنهاور دریافتی سلبی از خوشبختی یا سعادتمندشدن دارد. یعنی خوشبختی به‌صورت ثبوتی به دست نمی‌آید بلکه جایی حاصل می‌شود که درد و رنج غایب باشد. او معتقد بود هرچه انسان مرزهای (خواست) خود را تنگ‌تر کند، به همان میزان موجودی حقیقی‌تر و آزادتر می‌شود که این بخش اندیشه‌هایش شبیه به عقاید رواقی‌هاست. از طرف دیگر، شوپنهاور برای خوشبختی آموزه‌های جسمانی هم دارد؛ یعنی مطالبی که مربوط به فیزیک و جسم انسان می‌شوند. او معتقد بوده در وهله اول، تندرستی رابطه تنگاتنگی با خوشبختی دارد و تقریباً شرط بلامنازع رسیدن به آن است. آرامش جان یا همان روح شرط بعدی رسیدن به خوشبختی از نظر اوست. آخرین شرط هم داشته‌های بیرونی، یعنی حد نگه داشتن و به کم قانع بودن است.

برخی قواعد و حرف‌های کتاب پیش رو، تکراری‌اند و در یکدیگر تکرار می‌شوند. بهترین کاری که برای نوشتن درباره خوشبختی به نظر شوپنهاور رسیده، این بود که قواعدی را که نمونه‌هایشان را در کتاب می‌بینیم، در گام اول همان‌گونه که به ذهن رسیده‌اند، روی کاغذ بیاورد. سپس مقوله‌های مهم آن‌ها را مشخص کرده و با ویرایش‌شان، نظم و ترتیبی به آن‌ها بدهد.

از جمله لغات و عبارات مهم و مشابه خوشبختی که در این رساله از آن استفاده شده، «سرخوشی» است که شوپنهاور معتقد است، می‌تواند جایگزین تمام چیزهای دیگر باشد ولی هیچ‌چیز نمی‌تواند جایگزینش بشود. در ادامه به این مفهوم هم خواهیم پرداخت.

* پس از مقدمه

در اولین قاعده خوشبختی، شوپنهاور از تجربه صحبت می‌کند و این‌که به ما می‌آموزد خوشبختی و لذت، چیماراها (هیولاها) یی صرفاً تخیلی هستند، که در دوردست توهمی را به ما نشان می‌دهند، در حالی که به‌عکس، رنج‌بردن و درد، امور واقعی هستند و بدون نیاز به توهم و بی‌هیچ چشم‌داشتی، بی‌واسطه خود را عیان می‌کنند. بنابراین، از نظر فیلسوف مورد نظر، تجربه است که بناست به ما نشان دهد خوشبختی یک توهم و درد؛ و رنج یک واقعیت است. خلاصه کلامش هم در قاعده اول، این است که باید از تجربه این درس را بگیریم که از جستجوی خوشبختی و لذت دست بکشیم و فقط مراقب این باشیم که تا حد ممکن خود را را از افتادن به دام درد و رنج نجات دهیم. او در دومین قاعده، درباره دوری از حسادت صحبت می‌کند که سنه‌کا در کتاب «در باب خشم» خود به آن پرداخته است.

صحبت از شخصیت اکتسابی، بخشی از موضوعات طرح‌شده در سومین قاعده خوشبختی است. حرف کلی شوپنهاور در این فراز کتاب این است که خواستنِ صرف یک چیز و همچنین توانایی خواستنش‌، کافی نیستند. بلکه انسان باید بداند چه می‌خواهد و همچنین بداند که توانایی انجام چه کاری را دارد. او این جمله را به این دلیل مطرح می‌کند که پیش‌تر درباره موفق‌شدن صحبت کرده و گفته تنها در صورت پشت‌پا زدن و طرد تمام توقعات بیگانه با سرنوشت‌مان و نیز چشم‌پوشی از سایر چیزهای دیگر است که می‌توانیم به تلاش و جدوجهدی خاص برای رسیدن به چیزی و دنبال کردن آن با جدیت تام و بختیاری موفق شویم. اشاره هم می‌کند که تفاوتی نمی‌کند این تلاش برای کسب افتخار باشد یا لذت یا دانش، ثروت، یا هنر و یا فضیلت. شوپنهاور معتقد است به خاطر کاستی‌هایی که بسیاری از آدم‌ها در بصیرت و باریک‌بینی‌شان در امور دارند، در تلاش‌هایشان ناکام می‌مانند و نتیجه کوشش‌هایشان باد هوا می‌شود. با توجه به صحبتی که در این فراز درباره مفهوم خواستن می‌شود، شوپنهاور از یک جمله سنه‌کا وام گرفته است: «خواستن را نمی‌شود فرا گرفت.»

حالا به بحث شخصیت اکتسابی برمی‌گردیم. شوپنهاور معتقد است ما ناگزیریم ابتدا از راه تجربه به این نتیجه برسیم که چه می‌خواهیم و توان انجام چه کاری را داریم. پس تا زمانی‌که نمی‌دانیم چه می‌خواهیم و بر چه کاری توانا هستیم، بی‌شخصیت هستیم. وقتی هم که بی‌شخصیت هستیم در اغلب موارد با ضربات و نیروهای سختی که از بیرون به ما وارد می‌شود، به راه مخصوص خودمان پرتاب یا هل داده می‌شویم. این نکته، نگارنده مطلب را به یاد نصیحت پدر یکی از مترجمان معاصر کشور می‌اندازد که خطاب به فرزندش گفته بود برای قرار دادن یک انسان در مسیر مستقیم، باید یک ضربه به چپ و یک ضربه به راست‌اش بزنی تا وارد مسیر مستقیم یا همان راه راست بشود. پس تا زمانی که به این جمع‌بندی نرسیده باشیم که چه می‌خواهیم و چه می‌توانیم بکنیم، اشخاص و اراده‌های بیرونی برایمان تعیین تکلیف می‌کنند و ما را در مسیر قرار می‌دهند اما اگر به پاسخ آن دو سوال مهم رسیدیم، به تعبیر شوپنهاور، آن‌وقت به آنچه در دنیا، «شخصیت» نامیده می‌شود یا همان «شخصیت اکتسابی» رسیده‌ایم. و نتیجه‌گیری‌اش از این نکته و بحث درباره شخصیت اکتسابی این است که مساله اصلی چیزی نیست جز شناخت کامل انسان از فردیت خودش. او معتقد است وقتی خواسته‌های خود را شناختیم، دیگر یک حالت بیرونی یا مود نمی‌تواند ما را از این‌طرف به آن‌طرف ببرد. به بیان ساده‌تر، با رسیدن به شخصیت اکتسابی‌مان، می‌توانیم از عضویت در حزب باد بیرون آمده و دنبال باورهای خودمان برویم.

از نظر شوپنهاور بزرگ‌ترین درد، کم‌وکاستی‌های قدرت ما در زمانی است که به آن نیاز داریم. بنابراین باید سعی کنیم از طریق غلبه بر نفس، از تلاش‌هایی که علاقه‌ای به آن‌ها نداریم پرهیز کنیم و همچنین مواظب باشیم تا قدم در راه کسب کارهایی که موفق به انجامشان نمی‌شویم، نگذاریم. او معتقد است اگر کسی موفق به انجام چنین کاری شد، هرگز خودش، خودش را قال نمی‌گذارد. در تشریح همان بحث شخصیت اکتسابی، انسانی که قدرت‌ها و نقاط ضعف‌اش را به‌طور کامل شناخته باشد، نمی‌کوشد تا توانایی‌هایی از خود نشان دهد که آن‌ها را ندارد. یکی از فرازها و آموزه‌های کتاب هم که مخاطب را به یاد مفهوم کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور» این فیلسوف می‌اندازد، این است: «از آنجا که انسان تماماً، نمود و مظهر اراده خویش است، هیچ چیزی متقلبانه‌تر از این نیست که متاثر از بازتاب و تاثرات خود، خواهان چیزی متفاوت از آنچه هست باشد. زیرا این امر، تناقض مستقیم بلاواسطه اراده با خویشتن خویش است.» نتیجه آن‌که؛ مطمئن‌ترین راه دستیابی به محتمل‌ترین رضایت از خویش از نظر شوپنهاور، شناخت احساسات خاص و توانایی‌های خود است. یکی از موارد تکرارِ نتیجه این آموزه را می‌توان در قاعده ششم کتاب مشاهده کرد؛ جایی که شوپنهاور با توجه به اشعار اخلاقی یونانیان می‌گوید: «نباید آن‌طور که می‌خواهیم، بلکه باید آن‌طور که می‌توانیم زندگی کنیم.»

آرتور شوپنهاور _ سال ۱۸۵۹

یکی از اشارات مهم و تاریخی شوپنهاور در کتاب پیش رو، ماجرای فیل‌های دربند و همچنین داود پیامبر است. داستان از این قرار است که فیل‌های در بند و حصار، تا زمانی که نفهمند نعره و شیون فایده‌ای به حال‌شان ندارد، به این کار ادامه داده و با هم گلاویز می‌شوند. داود پیامبر یا به تعبیر شوپنهاور داودِ پادشاه هم تا وقتی پسرش زنده بود از یهوه (خدای یهودیان) می‌خواست او را زنده نگه دارد اما همین‌که پسرش مرد، دیگر به این قضیه فکر نکرد. هدف شوپنهاور از بیان این دو مثال، احتمالاً اشاره به تاب‌آوری انسان برابر سختی‌ها و البته فهم شرایط و دغدغه‌های انسان است. او می‌گوید بسیاری از مردم، زشتی محل زندگی ناگوارشان را با بی‌تفاوتی تحمل می‌کنند چون می‌دانند ضرورت درونی و بیرونی، راه دیگری برای تغییر وضعیت پیش پایشان نمی‌گذارد. در مقابل؛ افراد خوشبختی قرار دارند که هیچ‌گاه به این بصیرت نمی‌رسند که چگونه می‌توان چنین وضعیتی را تحمل کرد. این‌جا کلیدواژه «تحمل» است که اهمیت پیدا می‌کند. به عبارتی می‌توانیم به این تفسیر از آرای شوپنهاور برسیم که مردمانی که به این درک رسیده‌اند که باید زندگی را تحمل کنند، بصیرتر و داناتر از افرادی هستند که تحمل‌کردن را نیاموخته یا نشناخته‌اند. در قاعده بیست و ششم، شوپنهاور از تحمل‌کردن و چشم‌پوشیدن حرف می‌زند. شروط موفقیت در این کار (یعنی تحمل‌کردن و چشم‌پوشیدن) را هم با این «اگر» ها بیان می‌کند: اگر برای آرزوها و خواسته‌ها هدفی تعیین کنیم، اگر آزمندی‌ها را مهار کنیم، اگر عصبانیت را به بند بکشیم و …. تذکری هم که این میان می‌دهد این است که یادمان باشد آدم می‌تواند فقط به بخش محدودی از آروزهایش برسد. در قاعده سی‌وهفتم که دربردارنده تاکید مولف کتاب بر خِرد است، می‌گوید انسان باید اصل «تحمل کن و بگذر (رنج بکش و بگذر)» را همیشه به کار ببندد و برای اطمینان از بی‌دردی و تا حد امکان تخفیف درد، شدیدترین لذات و شادمانی‌ها را در بیشتر اوقات قربانی کند. از این رو خرد در بیشتر اوقات نقش مشاور و رایزن غمخوار را بازی می‌کند.»

به‌هرحال او معتقد است ما زمانی برمی‌آشوبیم که امیدوار باشیم از این طریق بر دیگران تاثیر بگذاریم. (مثل فیل‌های دربند) ولی کودکان وبزرگسالان به محض این‌که به وضوح می‌فهمند این میان چیزی با برآشفتن تغییر نمی‌کند، به خوشنودی بسیار دست پیدا می‌کنند. یکی از قواعد کتاب که اشاره دوباره‌ای به ماجرای فیل‌ها یا داود پادشاه دارد، قاعده یازدهم است که شوپنهاور در آن، ضمن اشاره به دو داستان یادشده، افراد مازوخیست و خودآزار را هم به‌طور اجمالی تعریف می‌کند: «اجازه ندهیم این فکر به ذهنمان خطور کند که ماجرا طور دیگری هم می‌توانست باشد: همانند داود پادشاه و فیلان در بند. اگر چیزی جز این باشد، انسان فردی خودآزار است.»

دارایی و توقع ذهنی برای کسب آن، موضوع چهارمین قاعده برای خوشبختی است. شوپنهاور معتقد است دارایی مانند آب دریاست. هرچه بیشتر از آن بنوشیم، تشنه‌تر می‌شویم. او می‌گوید این وضعیت درمورد شهرت هم وجود دارد. سرچشمه ناخشنودی انسان در تلاش‌هایی نهفته است که برای بالا بردن توقعاتش می‌کند. مثال ملموس و عینی شوپنهاور درباره این بحث این است که یک فرد بدون مال و منالی که هرگز به ذهنش نرسیده، احساس رضایت کامل می‌کند در حالی که فردی دیگر با مال و اموالی صدبرابر بیشتر، احساس خوشبختی نمی‌کند چون هنوز چیزهایی خارج از دایره مالکیت او وجود دارند که توقع تصاحب‌شان را دارد. شوپنهاور همچنین معتقد است سطح توقعات هر فرد، به اندازه افق اوست.

* صحبت درباره مفهوم درد

احتمالاً بارها شنیده‌ایم که غم و شادی، دو روی یک سکه‌اند. شوپنهاور هم در مطالب «هنر خوشبختی‌» اش مطالبی دارد که شبیه این مفهوم هستند. از جمله این‌که شادمانی مفرط و درد بسیار شدید در تبدیل به هم، وجود هم را مشروط به یکدیگر می‌کنند و هر دو نه به واسطه امر ناب حاضر بلکه در پیشگویی آینده محقق می‌شوند. همان‌طور که اشاره شد، شوپنهاور درد را امری ذاتی و حقیقی می‌داند و معتقد است درجه آن را هم طبیعت ذهن تعیین می‌کند. (این آموزه‌اش خلاف رواقی‌هاست) حالا از آن‌جا که درد امر ذاتی است و طبیعتش را ذهن تعیین می‌کند، اتفاقات بیرونی نمی‌توانند درجه آن را تغییر دهند. نسخه‌ای که شوپنهاور در این میان می‌پیچد این است که هر هلهله یا درد شدید از بنیاد و اساس خطا و توهمی نهفته است. در نتیجه می‌توانیم با بصیرت و باریک‌بینی هر دو هیجان شدید را پس بزنیم.

شوپنهاور در قاعده پنجم کتاب، درباره پیاله درد صحبت می‌کند و (ضمن استفاده از نظریات افلاطون) می‌گوید پیاله ذاتی دردِ هر فرد، از طریق طبیعتش یک بار برای همیشه معین می‌شود. در پیوند با همین نکته، او معتقد است رنج‌ها و خوشی‌های بشر ابداً از بیرون او تعیین نمی‌شوند بلکه کاملاً درونی هستند. او می‌نویسد «این رنج و خوشی‌ها در مجموع و در کل همانی می‌مانند که بودند. شاید مرتبتی باشد که افلاطون در دفتر یکم جمهوری خود از آن به حس سبک یا سنگین یاد کرده است.» این میان می‌توان دیدگاه ماتریالیستی این فیلسوف را هم مشاهده کرد؛ جایی که از لفظ ماده خام نگرانی و تشویشی صحبت می‌کند که بر سینه آدم سنگینی می‌کند و اگر برود یکی دیگر جایش را می‌گیرد. از نظر شوپنهاور، این ماده حاضر-آماده پا پیش گذاشته و بر اورنگ تشویش فرمانروای زمانه‌اش جا خوش می‌کند. «اگرچه اکنون مطابق ماده (ماتری) تشکیل‌دهنده‌اش، بسیار سبک‌تر از ماده اصلی تشویشی باشد که از میان رفته است، ولی در عین حال خیلی خوب بلد است خودش را باد کند، تا بالاخره اورنگ را به تمامی از وجود خود پر کند.»

فیلسوف شکاک و بدبین آلمانی رنج‌کشیدن را امر ذاتی زندگی می‌داند. نظرش هم این است که ما انسان‌ها بیشتر اوقات این موضوع را فراموش می‌کنیم و چشم و دل‌مان را بر این واقعیت می‌بندیم. شوپنهاور معتقد است هرکس چشمه‌ای ناخشکیدنی از درد و رنج را در درون خود دارد و آن را همه‌جا با خود می‌برد. دیدگاه او در این زمینه این است که ما انسان‌ها در اغلب موارد، سعی می‌کنیم برای این علت درونی درد، علت بیرونی پیدا کنیم و به این بصیرت و باریک‌بینی نمی‌رسیم که داریم با سطل بدون ته از چاپ آب می‌کشیم. این کار (با سطل بدون ته آب‌کشیدن) همان تلاش و حرکت بدون‌نتیجه به سمت آمال و آرزوهاست. در نتیجه شوپنهاور به همان حرف اصلی‌اش برمی‌گردد که رنج، ذات خود همین هستی؛ و ارضای حقیقی خواسته‌ها امری محال است. نتیجه رسیدن به چنین شناخت و معرفتی هم رسیدن به حالتی مالیخولیایی است. این فراز از نوشته‌های شوپنهاور به بحث‌های عرفانی پهلو می‌زنند و مخاطب را به یاد مفهوم بیت «هرکه را اسرار حق آموختند / مهر کردند و دهانش دوختند» می‌اندازد. به این معنی که انسان‌های به‌ظاهر دیوانه و مالیخولیایی در واقع همان افرادی هستند که از درد روزمره و معیشت جدا و درواقع درد مهم‌تری دارند و کوله‌بار سنگین‌تری را به دوش می‌کشند. شوپنهاور می‌گوید: «نتیجه پیشرفتی از این دست، حالتی کمابیش مالیخولیایی و بر دوش کشیدن بار دردی عظیم و منحصر به فرد می‌شود، و در نتیجه خوارشماری تمام دردها یا شادمانی‌های خردتر.»

پیش از پایان بحث درد و رنج در کتاب «هنر خوشبختی» بد نیست به مفهوم رنج روحی و جسمی هم در نوشته‌های این کتاب اشاره کوتاهی کنیم. شوپنهاور در قاعده چهل و پنجم می‌گوید: «رنج‌های روحی، ما را علیه رنج‌های جسمانی بی‌تفاوت می‌کنند.»

* صحبت درباره مفهوم لذت

در این بخش، درباره مفهوم لذت و به تبع آن سرخوشی در کتابی که پیش رو داریم، خواهیم گفت. جایی از این رساله هست که شوپنهاور درباره سالخوردگی صحبت می‌کند و هر لذتی را نسبی می‌داند؛ یعنی چیزی در حد تشفی خاطر و فرونشاندن یک نیازمندی. او معتقد است به محض رفع نیاز، لذت هم از بین می‌رود. او که بناست درباره پیری و کهن‌سالی انسان بگوید، به آسایش خاطر و امنیت، به‌عنوان اولین نیازمندی‌های پیری انسان اشاره می‌کند. اما بحث جالبش در این‌باره این است که انسان، در سن پیری از چیزهایی که در جوانی از آن‌ها لذت می‌بُرْد، لذت نمی‌بَرَد. از نظر او، انسان در پیری بیش از هرچیزی عاشق و دلباخته پول می‌شود. دلیل این عشق و عاشقی هم، جایگزینی توان‌ها و نیروهای از دست رفته‌اش است. این فراز از نوشته‌های شوپنهاور مخاطب را به یاد شعر معروف «آدمی پیر که شد حرص جوان می‌گردد» می‌اندازد. این فیلسوف معتقد است در سنین پیری، پروپیمان بودن حساب بانکی، بیشتر از شور و شعف‌های عشق مهم است و جایگزین آن می‌شود. بنابراین در چارچوب نظری او در باب لذت، در هر دوره زندگی، لذات متفاوتی برای انسان وجود دارد.

در قاعده چهل و دوم کتاب، شوپنهاور به تغییر انسان در طول سالیان عمر اشاره دارد و می‌گوید «انسان به مرور زمان و در طول سالیان تغییر می‌کند و دیگر نه به اندازه قبل توانایی انجام کار و فعالیت دارد و نه مجال لذت بردن از چیزی که به دست آورده پیدا می‌کند. در نتیجه انسان دیگر قادر نیست از چیزی که تمام عمرش روی آن کار کرده، در کهنسالی خود لذت ببرد.» یکی از مواضع صحیح و توصیفی شوپنهاور در رساله «هنر خوشبختی» نگاه کلی به گذر عمر است که نگارنده مطلب نیز با آن موافق است: «از ابتدا که به زندگی می‌نگریم، آن را چیزی بی‌انتها می‌پنداریم، و از آخر مسیرمان که به قفا نگاه می‌کنیم، زندگی بی‌اندازه کوتاه می‌نماید.»

ناچاریم دوباره اشاره کنیم که شوپنهاور درد را حقیقی و لذت را امری مجازی و سلبی می‌داند که در غیاب درد وجود دارد. طبق نظر او که البته وام‌گرفته از ارسطو است، انسان زیرک در پی لذت نیست بلکه در پی تخفیف درد یا بی‌دردی است. یعنی «بهترین چیزی که می‌توان در دنیا پیدا کرد، همانا اکنونی است عاری از درد و رنج.» فیلسوف ما در قاعده هفدهم کتاب می‌گوید نیکبختی و لذت یکسره شیوه‌ای منفی و سلبی دارد و درد ایجابی و مثبت است. جمع‌بندی اش هم این است که زندگی برای لذت‌بردن به وجود نیامده بلکه برای تحمل درد و تاب آوری است. همان‌طور که دیدیم این فرض اولیه شوپنهاور است و با همین فرض هم مبانی خود را در این کتاب چیده و پیش رفته است. او در همین قاعده هفدهم، کاملاً در تلاش انتقال حرف مورد نظر ارسطو یعنی ویژگی انسان زیرک است که در پی لذت تلاش نمی‌کند بلکه در جستجوی تخفیف درد است. شوپنهاور در تکمیل همان باور قبلی که چندمرتبه به آن اشاره کردیم، می‌گوید شادمانی‌ها، منفی و سلبی هستند در عوض دردها از رهگذر غیاب خود، سنجه‌ای درست برای میزان سعادتمندی‌مان در زندگی هستند.

طرح جلد کتاب «هنر شاد بودن» (هنر خوشبختی)

می‌دانیم که بخشی از لذات و تصور خوشبختی، در ذهن و تخیل انسان شکل می‌گیرد. شوپنهاور در بخشی از کتاب «هنر خوشبختی» درباره تخیل و ضرورت لگام‌زدن بر آن هم، مواردی آورده است. حرف کلی قاعده هجدهم کتاب او این است که انسان باید به تخیل‌اش لگام بزند و معتقد است به محض این‌که انسان در تخیلات و اوهام خودش موارد خوشبختی و پیامدهایش را تصور می‌کند، به همان‌میزان واقعیت برایش فاقد لذت می‌شود. بنابراین او لذت را امری ذهنی می‌داند نه عینی. درباره امر ذهنی و عینی در نوشته‌های این کتاب، در سطور بعدی، بیشتر صحبت خواهیم کرد اما در مجموع درباره بحث فعلی، شوپنهاور در قاعده هجدهم، لگام‌زدن بر تخیل را توصیه کرده و در قاعده نوزدهم هم به خاطر اشاره به اصل دگرگون‌پذیری تمام امور، به این نکته اشاره دارد که به خاطر هیچ رویداد و پیشامدی، نه هلهله بی‌اندازه کنید و نه گریه‌زاری بی‌اندازه سر دهید! نسخه‌اش هم در این زمینه این است که تا حد امکان، سرخوشانه از زمان حال لذت ببرید! لذت از «زمان حال» نکته مهمی است که باید به آن توجه داشته باشیم چون در ادامه بحث، مفهوم حال و آینده اهمیت قابل توجهی در بحث پیدا می‌کند. از نظر شوپنهاور زمان حال است که صرفاً چشم‌انداز و محل وقوع هر نوع سعادت و نیکبختی ماست. اما در تکمیل بحث تخیل، شوپنهاور در قاعده سی‌ویکم کتاب، این نکته را تذکر می‌دهد که انسان نباید تصاویر تخیل را راهنمای راه خود قرار دهد. بلکه باید مفاهیم و دریافت‌ها را راهنمای خود بداند؛ یعنی همان تاکید بر تجربه‌گرایی که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردیم که به شناخت صحیح فرد از خواسته و توانایی‌هایش می‌انجامد. او با تاکید بر اجتناب از دنباله‌روی از مسیر تخیل، می‌گوید گاهی عکس این ماجرا رخ می‌دهد؛ به‌ویژه در جوانی. منظور کنایی‌اش هم که کاملاً مشخص است: در جوانی، انسان بیشتر از آن‌که از تجربه و دریافت‌های مفهومی بهره ببرد، دنباله‌روی تخیل و امیال خود است.

شوپنهاور ضمن این‌که کامل‌ترین لذت هستی انسان را، از پیش‌رو برداشتن موانع می‌داند؛ مطمئن‌ترین راه را برای این‌که بیش از حد بیچاره و بدبخت نشویم، در این می‌داند که توقعات را به تناسب لذت‌ها و داشته‌ها تنظیم کرده و در حد متوسط نگه داریم. از نظر او بی‌اندازه بدبخت‌شدن کاری ساده و به‌عکس بی‌اندازه خوشبخت‌شدن نه‌تنها کاری دشوار بلکه غیرممکن و نشدنی است.

* سرخوشی و تندرستی

یکی از مفاهیم هم‌پوشان با لذت، سرخوشی است. توجه کنیم که سرخوشی همان لذت نیست اما انسان سرخوش، در حال لذت‌بردن است. به‌هرحال شوپنهاور در قاعده سیزدهم کتاب، نفس سرخوشی را علت آن می‌داند و پیشنهاد می‌کند به جای آن‌که مدام دلواپس این باشیم که سرخوشی چه زمانی وارد ذهنمان می‌شود و مبادا با آمدنش، تاملات جدی و نگرانی‌های سنگین ما را از بین ببرد، دروازه را به رویش باز کنیم تا هروقت خواست بیاید. زیرا سرخوشی هیچ‌وقت بی‌موقع نمی‌آید. او معتقد است آن نگرانی را که سرخوشی ممکن است بهبود ببخشد، خیلی نامشخص است. در حالی که نفسِ سرخوشی، مطمئن‌ترین بُرد است. شوپنهاور معتقد است ارزش سرخوشی فقط در حضور آن است و همان‌طور که پیش‌تر در ابتدای مطلب اشاره کردیم، سرخوشی داشته‌ای است که می‌تواند جایگزین تمام چیزهای دیگر باشد ولی چیز دیگری نمی‌تواند جایگزین‌اش شود. او سرخوشی را ضامن کسب تمام اسباب ظاهری و تندرستی می‌داند و جمع‌بندی‌اش این است که برای این‌که به بالاترین درجه تندرستی دست پیدا کنیم، باید روزانه حداقل دو ساعت پیاده‌روی سریع در هوای آزاد داشته باشیم!

در قاعده سی‌ودوم کتاب، بحث جسمانی‌تر و عینی‌تر می‌شود. چون شوپنهاور می‌گوید دست‌ِکم، نُه‌دهم سعادت و خوشبختی به تنهایی بر تندرستی استوار است. او کمی بعدتر، می‌گوید تفکر گاهی برای دریافت زنده و مرئی ناب، مزاحم است. خلاصه این‌که این فیلسوف می‌گوید هرجا تندرستی باشد، ناگوارترین و خصمانه‌ترین مناسبات دنیای بیرون (یعنی همان مناسبات عینی) تحمل‌پذیرتر از سعادتمندانه‌ترین مناسباتی می‌نمایند که در آن بیماری و ناخوش‌احوالی باعث بدخلقی و ترس ما می‌شود. او هیچ جایگزینی برای تندرستی و سرخوشی قائل نیست و می‌گوید یک گدای تندرست، از یک پادشاه بیمار، خوشبخت‌تر است.

در جای دیگری از کتاب هم شوپنهاور درباره تندرستی و خوشبختی و در واقع، بحث روح سالم در بدن سالم، چنین می‌گوید: «ما باید کمتر به فکر تملک نعمت‌ها و اموال بیرونی باشیم، و بیشتر در اندیشه دستیابی به شور و حرارت سرخوشانه و سعادتمندانه و احساسی سالم باشیم که بخش اعظم آن به تندرستی ما بستگی دارد، زیرا روح سالم در بدن سالم است.»

* بحث زمان و خوشبختی

با اشاره کوچکی که در انتهای بحث لذت داشتیم، خوشبختی مدّ نظر شوپنهاور، خود را در زمان حال نشان می‌دهد؛ نه آینده. او در قاعده چهاردهم به دو گروه انسانی می‌پردازد که اهل افراط و زیاده‌روی هستند؛ یا بی‌اندازه در زمان آینده به سر می‌برند که ترسو و دل‌نگران هستند و یا بی‌اندازه در زمان اکنون به سر می‌برند و سبک‌سر هستند. او در پی یک حد وسط و رویکرد اعتدالی بین این دو است. نسخه حد وسطی هم که ارائه می‌دهد این است که باید به امور یقینی طوری نگاه کنیم که امور غیریقینی هرگز سراغ‌مان نمی‌آیند و امور نامشخص هم به‌طور قطع همین الان از راه نمی‌رسند. در تشریح این حد وسط، باید بگوییم که شوپنهاور افرادی را که همیشه به فکر آینده‌اند، مانند اسب عصاری یا الاغ ایتالیایی می‌داند که مدام برای دستیابی به یونجه قدم برداشته ولی به آن نمی‌رسد.

* حکمت‌های شوپنهاور درباره خوشبختی

همان‌طور که ابتدای مطلب اشاره شد، بخشی از مطالب کتاب «هنر خوشبختی» حکمت‌آموز هستند. به‌عنوان مثال یکی از این حکمت‌ها را می‌توان در قاعده هفتم مشاهده کرد که خلاصه‌اش از نظر مفهومی این است که پیش از انجام کار چشمانت را خوب باز کن و بعد از انجام، ببند! شوپنهاور به مخاطب خود می‌گوید «قبل از انجام کار به قدر کافی درش ملاحظه و تامل کن اما بعد از اینکه انجامش دادی دیگه با تاملات پیوسته مکرر به خطرهای احتمالی که ممکن است از راه برسند، فکر نکن! «باید بعد از انجام، باب فکر کردن به آن را به کلی ببندیم.» در ادامه این حکمت هم دیدگاه تقدیرگرایانه شوپنهاور می‌آید که «اگر احیاناً یک‌وقت با سرانجام شومی مواجه شدیم، این نکته را مد نظر داشته باشیم که تمام امور، تحت سیطره تصادف و خطا قرار دارند.»

بحث سرنوشت شد؛ بد نیست به این جمله که چندمرتبه در کتاب تکرار می‌شود، اشاره کنیم: «ما همگی در آرکادیا زاده شده‌ایم.» شوپنهاور در یکی از فرازهایی اینکه این جمله را می‌آورد از مقطعی از زندگی صحبت کرده که سرنوشت با خشونت یقه ما را می‌گیرد و نشان می‌دهد که هیچ‌چیز از آن ما نیست. این جمله هم موید تقدیرباروی شوپنهاور است. جالب است که او تسلیم اراده‌ای بالاتر از اراده انسانی است اما از لفظ مرگ یا خدا استفاده نکرده و از عبارت «سرنوشت» بهره می‌برد. او در قاعده سی و چهارم هم به این نکته اشاره دارد که سیر زندگی و سرگذشت ما، ساخته و پرداخته ما نیست بلکه فراورده ۲ عامل است؛ یکی اتفاقات و پیشامدها و دیگری سلسله‌ای از تصمیمات ما. با گذر از تکرار برخی آموزه‌های ارسطو و تقدیرباوری شوپنهاور به قاعده بیست و چهارم کتاب می‌پردازیم که درباره سالخوردگی است. شوپنهاور در این قاعده نیمه اول زندگی را دارای مزیت‌های زیادی نسبت به نیمه دوم می‌داند اما شکار خوشبختی و دویدن در پی سعادت را هم عاملی می‌داند که باعث شوربختی نیمه اول می‌شود. او می‌گوید حاصل دوندگی‌ها چیزی جز سلسله پیوسته‌ای از امیدهای واهی و ناخرسندی نیست. در زمینه تقدیرگرایی در آموزه‌های «هنر خوشبختی» می‌توانیم به قاعده سی و نهم کتاب هم اشاره کنیم که در آن شوپنهاور درباره امر ممکن، امر ناممکن، امر ضروری و امر واقع بحث می‌کند؛ همچنین درباره دید افراد درباره خودکشی. او در این قاعده به نوعی از تقدیرگرایی اشاره و توصیه دارد که در رساله «در باب آزادی» درباره‌اش حرف زده است. این تقدیرگرایی به گفته فیلسوف بحث ما، همان نوعی است که بسیار آرام‌بخش و از اساس هم درست است. در این شیوه تقدیرگرایی، باید به خاطر قدرت پنهانی که جلوی اتفاقی‌ترین رخدادهای زندگی ما قرار می‌گیرد، هر رخدادی را در حکم چیزی ضروری بنگریم.

مولف رساله «هنر خوشبختی» همچنین، در بخش پایانی کتاب که با عنوان «فلسفه خوشبختی» درج شده و قسمتی از آن درباره مساله تقدیر است، می‌گوید: آنچه تقدیر ما را از سایر میرایان متمایز می‌کند و دلیلی بر وجود ماست، از ۳ مقوله سرچشمه می‌گیرد: ۱- آنچه هستیم ۲- آنچه داریم ۳- آنچه می‌نماییم. در ادامه هم به تشریح این ۳ عامل پرداخته است.

همان‌طور که اشاره کردیم، شوپنهاور نگرانی بیش از حد برای آینده را حماقت می‌داند. از این جهت بد نیست به قاعده بیست و یکم کتاب اشاره کنیم که حاوی یک حکمت است در آن فیلسوف مورد نظر می‌گوید باید نگران یک امر بزرگ باشیم نه نگران صد موضوع کوچک جزئی.

یکی از حکمت‌های صحیح و حکیمانه شوپنهاور در قاعده دوازدهم کتاب مستتر است؛ جایی‌که می‌گوید هیچ‌چیز به سودمندی دوری از جلب توجه مردم و کم سخن‌گفتن با دیگران و بسیار سخن‌گفتن با خویش نیست. این صحبت فیلسوف شکّاک، در واقع بیان دیگری از آموزه‌های دینی و عرفانی است که انسان را به خلوت درونْ تشویق، و کناره‌گرفتن از خلق دعوت می‌کند. دوری از جلب‌توجه مردم و نپوشیدن لباس شهرت هم مولفه دیگری است که شوپنهاور در این توصیه خود به آن اشاره دارد و مشابه آموزه‌های دینی و عرفانی است که گفتیم. البته همه حکمت‌های این رساله، مانند قاعده دوازدهم نیستند. به‌عنوان مثال می‌توانیم در قاعده بیست و پنجم، نگاه مادی شوپنهاور را شاهد باشیم که در آن می‌گوید باید سعی کنیم به آن‌جایی برسیم که به هر چه داریم و مالک آن هستیم، طوری نگاه کنیم که گویی الان است آن‌ها را از دست ما بربایند. البته از جهتی، می‌توان این نکته را مثبت و به معنی غنیمت‌شمردن دَم و زندگی برشمرد. اما در کل این دیدگاه بسیار مادی و اومانیستی به نظر می‌رسد. شوپنهاور در ادامه این مطلب، یک نکته بدیهی و البته صحیح هم دارد؛ مبنی بر این‌که آن‌چه داریم (دارایی، تندرستی، زن و بچه و امکانات) زمانی در نظرمان ارج و قرب پیدا می‌کند که آن را از دست بدهیم. در تفسیر این ویژگی بشری هم می‌گوید «معمولاً ما هنگام نگریستن به چیزهایی که نداریم، با خود فکر می‌کنیم "چه می‌شد تمام این‌ها مال من بودند؟ " و از این طریق محرومیت و نداری را حس می‌کنیم.» نسخه مادی و اومانیستی‌اش هم که برای غلبه بر این ویژگی توصیه می‌کند این است: «لازم است وقتی چیزی داریم، اغلب به این فکر کنیم که "چه می‌شود اگر فلان چیز را به دست بیاوریم؟ "»

در قاعده چهل و هفتم هم که از جمله قواعد حکمت‌آمیز کتاب است، شوپنهاور امکان داشتن دوست و دوستان را، از مهم‌ترین چیزهایی می‌داند که انسان دارد. اما با دیدن نیمه‌دیگر سکه واقعیت، به این مساله هم اذعان می‌کند که دارنده این نعمت، مجبور است به همان میزان، دارایی فرد دیگری هم باشد. خلاصه کلام هم این است که دوستی، به دنبال خود تعهد و مسئولیت دارد.

آخرین حکمتی هم که به‌عنوان نمونه در این بخش نوشتار مرور می‌کنیم، از جمله مفاهیمی است که موید بدبین‌بودن شوپنهاور است. او در قاعده چهلم می‌گوید کسی که همه‌چیز را سیاه می‌بیند و همواره از بدترین رویدادها بیمناک است، به مراتب بیشتر از کسی که همواره رنگ و چشم‌اندازی سرخوشانه به امور و اشیا می‌بخشد، دچار اشتباه محاسباتی خواهد شد. پاسخی که باید به این نکته داد این است که نمی‌توان در این‌زمینه حکم قطعی و همیشگی صادر کرد و باید ملاک و میزان کمتر اشتباه‌کردن فرد را، در مولفه‌های دیگری چون مشورت با دیگران یا سنجش دقیق کار پیش از انجامش (همان مولفه‌ای که خود شوپنهاور هم به آن توصیه کرده) بررسی کرد.

* تقابل ذهن و عین

از جمله موضوعات مورد توجهِ شوپنهاور در کتاب «هنر خوشبختی» تفاوت امر ذهنی و امر عینی است. او بر این باور است که زندگی انسان دو سویه دارد؛ ذهنی (سوبژکتیو) یا عینی (اوبژکتیو). البته باید به تضاد و تناقضی که در نظرات او در این زمینه وجود دارد اشاره کنیم. چون جایی به امر عینی بها داده و در جای دیگر کتاب، امر ذهنی را برای لذت‌بردن مهم‌تر دانسته است. شوپنهاور در ابتدا سویه ذهنی را سویه منفعل زندگی معرفی می‌کند و می‌گوید وجه عینی یا بیرونی، همان تصویری است که روند زندگی را به نمایش گذاشته و کنش‌های روح را در خود نهفته دارد. او سویه عینی را بخش فعال زندگی معرفی می‌کند و نسخه‌اش هم در این تقابل، این است که سویه عینی زندگی را نصب‌العین خود قرار دهیم؛ همان سویه‌ای که یونانی‌ها زندگی زیبا عنوانش می‌کردند.

او در قاعده پنجاهم می‌گوید هر واقعیتی، یعنی هر اکنون متحقق‌شده‌ای از دو نیمه عینی و ذهنی تشکیل شده است. در این قاعده است که به‌نوعی نقش‌های سویه عینی و ذهنی را تغییر می‌دهد و به‌نظر می‌رسد که عنصر فعال از نظرش، سویه ذهنی است تا عینی. شوپنهاور می‌گوید نیمه عینی واقعیت متحقق‌شده، در دست سرنوشت قرار دارد و دگرگونی‌پذیر است (یعنی نقش مفعولی دارد). اما نیمه ذهنی که خود ما هستیم، در ذات خود تغییرناپذیر است. البته توجه داریم که حرف حساب و کلی شوپنهاور در این فراز از کتاب، این است که خوشبختی ما وابسته به فردیت ماست؛ در حالی‌که در بیشتر اوقات، مردم فقط تقدیر و آن‌چه را که دارند، مورد هدف و آماج قرار می‌دهند.

به‌هرحال آن‌چه که به‌نظر کاملاً عکس موضع پیشین او در ابتدای کتاب است، این است که امر ذهنی بسیار ذاتی‌تر از امر عینی است و نُه‌دهم لذت وابسته به آن است. در حالی‌که پیش‌تر سهم بیشتر را برای امور جسمانی و تندرستی قائل شده بود.

* درباره موضوع آگاهی

مفهوم آگاهی هم از جمله مفاهیم مهم رساله «هنر خوشبختی» است. شوپنهاور معتقد است تمام آنچه برای انسان هستی پیدا می‌کند و خود را به او نشان می‌دهد، به‌طور بی‌واسطه در آگاهی او موجود است. احتمالاً از این جمله هم می‌توانیم درونگرا بودن و تاکید شوپنهاور بر درون را استنباط کنیم. در ادامه همین بحث است که فیلسوف مورد نظر درباره آگاهی می‌گوید: «آنچه هرکسی برای خودش دارد، آنچه در تنهایی مشایع و همراه وی است و احدی نمی‌تواند به وی ببخشد یا از وی بگیردش: این‌ها به مراتب ذاتی‌تر و اساسی‌تر از تمام چیزهایی است که مالک آن است، یا تمام آنچه فرد در چشم دیگران واجد آن است.» در این زمینه با یک بحث موازی با مساله عین و ذهن، شوپنهاور می‌گوید امر ذهنی ابداً در حیطه قدرت ما نیست. بلکه برای تمام زندگی‌مان پابرجا و تغییرناپذیر است. در حالی‌که دو عامل دیگر یعنی آنچه داریم و آنچه تصور می‌کنیم داریم یا در چشم دیگران می‌نماییم، تا حد امکان قابل دستیابی هستند. پس امر ذهنی در دایره دسترسی ما نیست اما دو عامل دیگر هستند.

در همین بحث شوپنهاور، معرفت نفس را به مخاطبش توصیه می‌کند؛ یعنی عاملی که از طریق آن، شخصیت اکتسابی شکل می‌گیرد. در این زمینه بحث ظریف دیگری هم وجود دارد که باید به آن توجه کنیم. این بحث‌، «بودن» و «شدن» است. شوپنهاور می‌گوید بسیاری از ثروتمندان بدبخت‌اند چون دانایی و معرفت ندارند. چون آن‌چه هستیم، (یعنی بودن) بسیار بیشتر باعث خوشبختی‌مان می‌شود تا آن‌چه داریم (و ظاهراً قرار است بشویم). نکته مهمی هم که فیلسوف آلمانی این میان مطرح می‌کند این است که «دارایی یا داشته‌های ما در اصل باور دیگران است.» بنابراین با فرض سلبی یا مجازی بودن مفهوم «داشته‌هایمان» و توجه به خارج بودن امر ذهنی از حیطه تاثیرگذاری‌مان، ما از اصل و اساس و برپایه ذهنیات‌مان شخصیتی داریم ولی می‌توانیم در عالم بیرون به چیزهایی دست پیدا کنیم؛ همین‌طور به شخصیت اکتسابی‌مان. در اصل چهل و چهارم است که شوپنهاور با وام‌گرفتن از گوته به این نکته اشاره می‌کند که «والاترین خوشبختی، همانا شخصیت است.» و گفته که انسان باید به آن‌چه فرد هست توجه کند. حکمت صحیحی هم که در این میان مطرح می‌کند این است که «حقیقت بنیادین حکمت زندگی یا آموزه خوشبختی بشری همواره این است و این نیز می‌ماند که انسان بسیار کمتر به این مساله بپردازد که چه دارد، یا دیگران چه تصوری از وی دارند.» شوپنهاور در همین بحث و قاعده، درد و ملال را به‌عنوان دو دشمن خونی سعادت انسان معرفی می‌کند. در همین بحث، باز هم جالب است که شوپنهاور از خدا یا پروردگار صحبتی نمی‌کند و به طبیعت اشاره دارد. او می‌گوید طبیعت مقابل درد، سرخوشی را و مقابل ملال و دلزدگی، جان و روح را به ما عطا کرده است. این دو هم خویشاوند هم نیستند. (یعنی از نظر شوپنهاور دو روی یک سکه نبوده و از یک ذات و جنس نیستند) حتی در بالاترین درجات به راحتی می‌توانند ناهمگون و مانعه‌الجمع باشند.

فیلسوف مورد نظر بحث ما، در جایی از کتاب که درباره ذکاوت است، حرفی دارد که یادآور شعر «هر که او بیدارتر، پردردتر» است. او می‌گوید جان یا ذکاوت، باعث مضاعف‌شدن دردها می‌شود و انسان دردها را به صورت‌های مختلف و چندلایه احساس می‌کند و عاقبتِ انسان سرخوشِ بی‌روح و عاری از ذکاوت، به تنهایی و انزوا می‌کشد و اوقات فراغت پرنشده و فارغ بالی نامحقق وی کاملاً غیرقابل تحمل می‌شود.

با برگشت به بحث آگاهی، شوپنهاور معتقد است نفس آگاهی به تنهایی، امر بی‌واسطه است و سایر امور که غیرمستقیم و باواسطه‌اند، از طریق آن و در دل همان آگاهی به وجود می‌آیند. در همین زمینه نکته‌ای تذکر داده شده که در زیرنویس‌های کتاب آمده و از دست‌نوشته‌های شوپنهاور استخراج شده است: «آنچه انسان در این حال، یا مالک آن است یا از آن تن زده، در هر صورت فقط تزئینات و بزک و دوزک است و در اصل اموری فرعی به شمار می‌روند: اعتبار و شهرت هم جزو این دسته از امور است. انسان فرزانه و عاقل، به باریک‌بینی در می‌یابد که آنچه خود در خویشتن خود هست (و دارد) صرفاً تمامی آن چیزی است که خوشبختی در گرو آن است. برعکس آنچه فرد در نظر و باور دیگران است، ابداً هیچ دخلی به خوشبختی وی ندارد: چون از همین جاست که تاثیر با واسطه و غیرمستقیم به کناری نهاده می‌شود.»

برچسب‌ها