یک شاعر و منتقد ادبی می‌گوید: قدرت ذهن شاعران معاصر به گَردِ قابلیت ذهنی شاعران بزرگ تاریخ ادبیات ما نمی‌رسد، به همین دلیل شاعران امروز عمدتا دچار شعارزدگی، کلیشه‌زدگی و سطحی‌گرایی‌اند.

به گزارش خبرنگار مهر، «مسئله» با «سوال» نسبت دارد و جهان و جامعه‌ای که «سوال» ندارد، «مسئله» هم ندارد؛ نه به این معنا که برای چنین جهان و جامعه‌ای مشکلی ایجاد نمی‌شود، برعکس، این شرایط پر از مسئله و مشکل و آسیب است، ولی آحاد آن از بنیاد این مشکلات و آسیب‌ها بی‌خبرند، بنیادها را از یاد برده‌اند، از آنها نمی‌پرسند، آن را آنها را به چالش نمی‌کشند و متعاقبا، «رهایی» همواره به تاخیر و تعویق می‌افتد. جامعه بی‌پرسش و بی‌مسئله، جامعه‌ای رهاشده است که با رهایی واقعی دورترین فاصله را دارد. هر تفکر و اندیشه‌ای از خاستگاه مسئله و پرسش بیرون می‌آید، همانطور که رهایی نتیجه غایی تفکر است. این فرایند همان چیزی است که می‌توان مسامحتا عنوان «فلسفه» بر آن نهاد؛ چیزی که مصطفی علیپور، شاعر و منتقد ادبی، دوران ما را فاقد آن می‌داند. او در گفت‌وگوی پیش‌رو به تحلیل نسبت شعر بی‌مسئله (بی‌سوال) با جامعه‌ای می‌پردازد که به عنوان خاستگاه‌ اجتماعی، شاعر را می‌پروراند و به ظهور می‌رساند. از نظر این منتقد شعر معاصر، جامعه‌ای که سوال و مسئله طلب نمی‌کند، شاعر مسئله‌دار هم نخواهد داشت. در این گفت‌وگو شاعران معاصر با شاعران مسئله‌دار کهنی چون «مولوی» و «خیام» مقایسه شده‌‍اند؛ قیاسی که در پس آن، همراه با مصطفی علیپور باید پذیرفت که شعر معاصر دچار سطحی‌گرایی تاریخی است. مشروح این گفت‌وگو در ادامه آمده است:

وقتی شعر مدرن در غرب را با آنچه در ایران با عنوان «شعر مدرن» خوانده و سروده می‌شود، مقایسه ‌می‌کنیم، نتایج جالبی به دست می‌آید. بگذریم از اینکه عنوان شعر مدرن برای آنچه که در ایران سروده می‌شود، با مسماست یا نه! اما به هر حال، آن مقایسه را می‌توان مثلا از خلال بررسی اشعار شاعری مثل «شارل بودلر» به عنوان یکی از مهمترین چهره‌های شعر مدرن در غرب با «نیما یوشیج» آن‌هم به عنوان یکی از مهمترین چهره‌های شعر مدرن در ایران انجام داد؛ ما در شعر بودلر با نوعی بحران مسئله‌دار که در رابطه‌ی پروبلماتیک «انسان» و «جهان مدرن» وجود دارد، مواجه‌ایم که به ندرت در اشعار شاعر برجسته و بزرگی مانند نیما وجود دارد. بودلر علی‌رغم تغزل و شعریت، خواننده‌اش را به نحو هستی‌شناختی درگیر وضعیتی مسئله‌دار در دل جهان می‌کند و روایتی از انسان مدرن ارائه می‌دهد که به نحو بنیادین با انسانی که این دوران مسئله‌مند را درک نکرده متفاوت است. در این سو، اما شاعر ایرانی به ندرت به وضعیت‌های هستی‌شناختی و مسئله‌مند جهان مدرن اشاره دارد و اگر هم به موضوعات اجتماعی اشاره می‌شود کمتر دارای ویژگی‌های بنیادین، تراژیک و مسئله‌مند انسان مدرن است. ذکر این نکته البته ضروری است که باز نیما در این عرصه، از جمله مسئله‌مندترین شاعران است و اگر ما شاگردان و پیروان امروزی او را مد نظر قرار دهیم، وضعیت به معنای واقعی «فاجعه‌بار» است؛ به نحوی که گویی شاعران و اشعار سروده شده توسط آنها هیچ مسئله، گسست، بحران و تکانه‌ای پروبلماتیک برای انسان دوره مدرن به ارمغان نمی‌آورند! نظر شما در این باره چیست و تا چه حد با این پیشفرض موافقید؟

شما می‌توانید همین حرفهایی را که زدید از زبان من بنویسید؛ به این معنا که کاملا با این موضوع موافقم. چیزی که شما به عنوان «مسئله‌مندی» انسان و جهان و رویکرد هستی‌شناختی به این رابطه، نامگذاری کردید، پیشتر در فرهنگ ادبی ما، چه در شعر و چه در نثر، از آغاز شعر فارسی تاکنون وجود داشته است، و ما این را به عنوان نوعی حکمت معرفی می‌کنیم. نوع خاصی از حکمت که کاملا در آثار ادیبان کهن ما قابل ردیابی است. به همین دلیل در تاریخ ادبیات ما کسانی که پرسش‌های بزرگ و چالش‌برانگیز را برای انسان مطرح کرده‌اند، مثل «مولانا» و «خیام» و... در صدر این قله حکمت ایستاده‌اند و همه جهان هم به این موضوع اعتراف دارد. در واقع اینها کسانی هستند که نگاه جهانی دارند و انسان در هر جای جهان باشد به این پرسش‌ها، مسائل و چالش‌هایی که از منظر هستی‌شناسی اهمیت دارند، توجه می‌کند.

باید به این نکته توجه کنیم که چرا شاعرانی که ما الان داریم، در این چهل یا پنجاه ساله اخیر، در خوشبینانه‌ترین حتی به اندازه یک شاعر دسته‌دوم یا دسته‌سوم دوره عراقی ما در دنیا معروف نشده‌اند. علتش این است که به خاطر همان پرسش‌ها و مسائل بنیادین و شگفت‌انگیز و چالش‌برانگیزی است که آن شاعران در دوره عراقی مطرح می‌کردند، ولی امروز جایش در شعر ما خالی است.

بنابراین باید این نکته را بپذیریم که ما در ادبیات معاصر چنین حکمت و عمقی را که نتیجه یک نگاه و چالش جهانی است، نداریم. خیام و مولانا در صدر قرار دارند و نظر جهانیان را جلب کردند، نوع چالشی که آنها ایجاد کرده‌اند، یک چالشی جهانی است. یعنی پرسشی را که ایجاد می‌کنند، پرسش همه انسان‌ها و بشر در سراسر جهان است. پرسش‌هایی است که از ذات انسان بر می‌آید، نه از فرهنگ و قوم و قبیله و تاریخ خاصی از جهان.

چرا بعد از نیما که عملاً ما وارد ادبیات مدرن شدیم، و قاعدتاً ویژگی‌اش باید به چالش کشیدن بسیاری از بنیادها، از جمله رابطه بنیادین و پروبلماتیک انسان و جهان باشد، و موقعیت مسئله‌مند این انسان و جهان را طرح کند، چنین اتفاقی کمتر افتاد؟

بله، عملاً در شعر بعد از نیما ما هم چنین چیزی را نداریم. البته شاید به ندرت رگه‌هایی از چنین نگاه هستی‌شناختی را بتوانیم پیدا کنیم. مثلا در شعر «بیژن جلالی» به گمان من چنین رگه‌هایی وجود دارد. آنقدر که دغدغه جلالی بیشتر ایجاد و طرح چنین پرسش‌هایی در قالب شعر بود، اینکه بخواهد به زبان شعر و  ارزشهای زیباشناسی در شعر توجه داشته باشد.

ما در ادبیات معاصر آن حکمت و عمقی را که نتیجه یک نگاه و چالش جهانی است، نداریم. خیام و مولانا در صدر قرار دارند و نظر جهانیان را جلب کردند، نوع چالشی که آنها ایجاد کرده‌اند، یک چالشی جهانی است. یعنی پرسشی را که ایجاد می‌کنند، پرسش همه انسان‌ها و بشر در سراسر جهان است

نوع چالشی که شعر بعد از نیما ایجاد می‌کند، یک چالش هستی‌شناختی و از این نظر بنیادین نیست، بلکه بیشتر چالش‌های اجتماعی و سیاسی در زندگی روزمره است. به عبارت دیگر، چالش‌هایی که این شعر ایجاد می‌کند، به کل جهان و نظام هستی برنمی‌گردد، بلکه هم خود نیما که به نوعی بنیانگذار نوعی سمبولیسم در شعر فارسی است، و هم شاگردانش، بیشتر متوجه شعر اجتماعی با دیدگاهی خاص بوده‌اند. با این‌حال همانطور که گفتم رگه‌هایی بسیار بسیار کم‌رنگ را می‌توانیم در شعر چهره‌هایی مثل » مهدی اخوان ثالث» ببینیم. مثلا در «فروغ فرخزاد » هم می‌توانیم این رگه‌ها را ببنیم؛ یا به شکل بسیار رقیق‌شده و آغشته با نوعی عرفان شرقی در شعر «سهراب سپهری» هم وجود دارد که آدم نمی‌داند ایشان دنبال ایجاد چالش هستی‌شناختی است یا پرداخت شاعرانه از نوعی عرفان شرقی.

چهره‌های دیگری هم هستند، مثلا اسماعیل خویی، منوچهر آتشی و یا دکتر شفیعی کدکنی و... هم این رگه‌های رقیق شده را دارند. اما باید پذیرفت که هیچکدام از این شاعران، نماینده آن نگاه بنیادین و مسئله‌ساز نسبت به انسان و جهان نیستند.

باید درباره دلایل این «فقدان مسئله بنیادین» که به عقیده من می‌تواند در حوزه شعر اجتماعی هم وجود داشته باشد، بیشتر حرف بزنیم. چرا شعر فارسی معاصر و اصطلاحا مدرن ما که به نظر من قاعدتا باید مسئله‌مندتر از شعر کهن می‌بود، اینگونه نشد؟

ببینید، شاعر به هر روی، نماینده جریان تاریخی عصر خودش است. در واقع شاعر یک شناسه تاریخی است. اگر مولانا، خیام، حافظ، سعدی و... چنین چالش‌هایی را ایجاد کرده‌اند، دلیلش این است که ماهیت جهان در روزگار آنها این را می‌طلبید. یا مثلا اگر در غرب، چنین چیزی وجود دارد، دلیلش این است که وضعیت غربدر دوران مدرن این را می‌طلبد و می‌طلبیده است. اما جامعه ایرانی بعد از نیما اصلا چنین چالشی را ندارد و نمی‌طلبد. بزرگترین دغدغه جامعه پس از نیما نان و کار و آزادی‌های اجتماعی و سیاسی و حذف سانسور و... است، نه بحران من با جهان خودم. در نظر بگیرید که جامعه دوران نیما و پس از نیما چنان آمیخته و آلوده و آغشته به چنین طرز تلقی و دغدغه‌هایی است که اگر شاعر این دوره، تغزلی هم بنویسند، عمدتاً تاویل‌ها و تعبیرها همان سمبولیسم اجتماعی خواهد بود؛ به همین دلیل است که حتی شخصی‌ترین شعرهای نیما هم، امروز مورد تعبیر و تفسیر سیاسی قرار می‌گیرد.

یا مثلا «زمستانِ» اخوان یکی از این نمونه‌ها است. حتی اگر اخوان بخواهد یک تفسیر شاعرانه از زمستان ارائه کند، و مثلا ماهیت زمستان را از رهگذر حرکت زمین به دور خورشید و برآمدن فصول سال و... هم ارائه کند، تفسیرها عمدتا سیاسی است و همه می‌گویند منظور از زمستان، «اختناق» است. یا مثلا «تو را من چشم در راهم...» نیما یکی از عاشقانه‌ترین و تغزلی‌ترین نیمایی‌های معاصر است، ولی نگاه‌ها به این شعر هم کاملا سیاسی و اجتماعی است و در این شعر می‌گردند تا ببیند نیما کجا را کوبیده است. اینها همه نشان می‌دهد که نیاز و دغدغه جامعه ما، ضرورت‌ها و عطش این جامعه، کوبیدن بخشی از قدرت یا ساختار سیاسی و اجتماعی است. یا مثلا دغدغه و علاقه‌اش مدام روایت نوعی لنگیدن و نقص ساختاری جامعه است.

بنابراین ما باید این فقدان مسئله هستی‌شناختی در شعر را بر مبنای فهم تحولات عمیق اجتماعی بفهمیم. چون اساساً باید تحولات عمیق اجتماعی‌ای در ذهنیت عمومی و زبان یک ملت بوجود بیاید، آنوقت هنرمندان و شاعرانی که از دل این زمینه بیرون می‌آیند در راستای آن تغییرات و تحولات بنویسند و اثر خلق کنند؛ بر این مبنا از آنجا که این زمینه اجتماعی اساسا این پرسش‌ها و چالش‌های بنیادی را در بطن و ذهن و زبان خود ندارد، طبیعی است که شعر شاعر هم از این مضامین و محتواها خالی باشد. فقط هم در شعر نیست، مثلاً شما بودلر را مثال زدید، ولی تنها بودلر نیست، «پل الوار» را ببنید، «پابلو نرودا» را ببنید، حتی شاعر و نویسنده کاملا اجتماعی‌ای مثل «ویکتور هوگو» هم همین است. و این نشان می‌دهد که غرب این فضا را در درون خودش داشته و لذا شاعر آنچه را که تحلیل می‌کند، بر پایه داده‌های ذهنی و تاریخی و فرهنگی خودش است؛ به عبارتی شاعرانی که محصول چنین جامعه‌ای هستند، در واقع می‌خواهند پاسخگوی این نیاز جامعه و جهانشان باشند.

مثلا نگاه هستی‌شناختی شاعران یونان را ببنید؛ ظاهرا در یونان قدیم، شاعران مشکل نان و آب و مسکن و... نداشتند، شما اگر بگردید در شعر یونان قدیم می‌بینید که فلسفه در آنجا غالب است. به همین خاطر شاعرانشان، اساساً فیلسوف هستند. اما در دوران معاصر، ما اساساً فلسفه‌ای نداریم. البته ما قرن‌هاست که فلسفه‌ای نداریم.

آقای علیپور، فارغ از مضامین که به نظر من هم شدیدا اجتماعی و تاریخی است و در اساس، تاریخ است که آن را در اختیار شاعر قرار می‌دهد، بنده معتقدم که نوع پرداخت، ساختار شعر، زاویه دید و اندیشه شاعر خودش در پروبلماتیک و مسئله‌دار کردن شعر شدیداً دخیل است، ولی ما می‌بینیم که پرداخت اجتماعی توسط همین شاعران که فرمودید در معرض مسائل اجتماعی چون نان و کار و آزادی و... هستند، آنقدر جزئی و شخصی و غیراجتماعی و بی‌مسئله و از این‌رو سطحی صورت می‌گیرد که کمتر بحران و چالش و گسست می‌سازد. همان بودلر را که مثال زدیم، می‌آید درباره یک بلوار از شهر محل سکونت خود شعری می‌نویسد که بحران و مسئله بنیادین انسان و جهان را در خود جای می‌دهد! یعنی اگر چه مضمون شعرش یک مصداق جزئی و اتفاقا اجتماعی است، ولی نوع پردازش اندیشه در قالب این شعرش به نوعی است که بلوار یا خیابان یک شهر کوچک در اروپا، موقعیتی پروبلماتیک و هستی‌شناسانه پیدا می‌کند و نسبت انسان و جهان به شیوه‌ای درخشان و هنرمندانه به چالش کشیده می‌شود. بدین ترتیب ما دیگر در چنین شعری صرفا با یک شهر و خیابان و بلوار مواجه نیستیم، بلکه با ساحتی مواجه‌ایم که در آن، خودمان را در برابر کل جهان مدرن بی‌پناه می‌یابیم و کلیت وضعیت مدرن‌مان به شیوه‌ای شهودی مانند یک پدیدار هولناک در برابرمان ترسیم می‌شود. شاعر چنان تضادها و تناقض‌های جهانی را که من با آن روبر هستم تصویر می‌کند که خود را دچار مسائلی بنیادین و گسست‌های لاینحل می‌بینم. اما شعر معاصر ما نمی‌تواند خود را از یک مطالبه تا حد زیادی جزئی و انتزاعی و غیرپروبلماتیک از همان آب و نان و شغل و... فراتر ببرد. بنابراین به نظر می‌رسد مسئله صرفا دغدغه و مضامین اجتماعی نیست، بلکه نوع پرداخت هم می‌تواند از یک مسئله اجتماعی در دوران نو، یک فضای پروبلماتیک، عام و جهانی بسازد و ما را با بحران هستی در همین تاریخ خودمان مواجه کند. اینطور نیست؟

دقیقا همین‌طور است. ببینید یک اشتباهی در گستره شعر مدرن ما بویژه پس از نیما صورت گرفته است؛ نیما در یکی از نظریه‌هایش درباره شعر که آن را در نامه‌ها و آثار مکتوبی تئوریزه کرده، طرفدار نوعی جزئی کردن زبان شعر است. به عبارت روشنتر نیما طرفدار وارد کردن زبان به حوزه جزئیات است. حالا بگذریم که خودش هم در این زمینه خیلی موفق عمل نکرده است. اما نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که این نظریه خیلی خوب فهمیده نشد.

نگاه هستی‌شناختی شاعران یونان را ببنید؛ ظاهرا در یونان قدیم، شاعران مشکل نان و آب و مسکن و... نداشتند، فلسفه در آنجا غالب است. به همین خاطر شاعرانشان، اساساً فیلسوف هستند. اما در دوران معاصر، ما اساساً فلسفه‌ای نداریم. البته ما قرن‌هاست که فلسفه‌ای نداریم

نیما معتقد بود چه اشکالی دارد که ما مثلا از چرخ خیاطی در شعر استفاده کنیم! یا مثلا از سفره صبحانه و نان و پنیر و... یا حتی «جیب‌های خالی» یک انسان را در شعر بیاوریم! او می‌خواهد زبان شعر را به جزئیات نزدیک کند، اما متاسفانه این تئوری پس از نیما و حتی توسط شاگردانش هم خوب فهمیده نشد. حتی به نظر من خود نیما هم در نهایت یکی از کلی‌گوی‌ترین شاعران معاصر ما باقی می‌ماند و اتفاقا در شعر خود او هم حوزه جزئیات را بسیار کم می‌بینید. یعنی عمده شعرهای نیما یک نگاه کلی به جهان دارد. به همین من یاد جمله «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی می‌افتم که گفته بود شعر و فلسفه در یک چیز مشترک هستند و آن هم فلسفیدن است، زیرا هم شعر و هم فلسفه به نوعی با کلیات سر و کار دارند و از این نظر شعر شبیه به فلسفه است.

پس علی‌رغم اینکه نیما می‌گوید در شعر باید وارد حوزه جزئیات بشویم و نباید حرف‌هایی بزنیم که نیاز ملموس جامعه خودمان نیست، اما این اتفاق بد فهمیده شد و به موضوعی که شما اشاره کردید منتهی شد. شاید در بین شاگردان نیما، فروغ در این زمینه از همه موفقتر بود و این جزئی‌نگری را خوب درک کرد. ولی به طور کلی این جزئی‌نگری به گمان من کمی بد فهمیده شد و به نوعی سطحی‌گرایی و شخصی‌گرایی و... منتهی شد. نیما معتقد بود تاریخ ادبیات ما از آغاز شعر فارسی تا زمان خود نیما، به اندازه کافی وارد حوزه کلیات شده است و تقریبا بسیاری از پرسش‌های بزرگ هستی‌شناسانه و مسئله‌مند را مطرح کرده است، به همین دلیل آنچه امروز نیاز جامعه ما است ورود به همان موضوعات جزئی اجتماعی است. به همین دلیل او جزئی‌نگری را در واقع جزء لوازم و ابزارهای شعر جدید می‌کند، ولی بدفهمی درباره آن باعث می‌شود که ما مسائل عمقی و هستی‌شناختی را از رهگذر مسائل جزئی ببینیم و بنگریم.

البته باید این نکته را بگویم که ما نباید از این وضعیت نگران و ناامید باشیم. وضعیت کنونی شعر نباید برای ما اسباب نگرانی باشد. من فکر می‌کنم که دوره های تاریخی پس از این دوره هم خواهد آمد و این یک مرحله از سیر ادبیاتی ماست؛ ما نباید اطوار تاریخی را نادیده بگیریم یا رد کنیم. به هر حال با وجود شرایط فرهنگی و اجتماعی و تاریخی امروز ما، نباید انتظار داشته باشیم که مانند شرایط تاریخی قرن هفتم و هشتم شعر بگوییم و آن عمق سابق در اشعار ما وجود داشته باشد. باز تاکید می‌کنم که ضرورت جامعه ما ایجاب می‌کند که شاعران به آن سمت‌وسو سوق پیدا نکنند و وضعیت شعر آنچیزی باشد که امروز می‌بینید. بنابراین من ناامید نیستم، ولی زمان بسیاری می‌برد تا این وضعیت تغییر کند.

مایلم در بخش پایانی کمی از تحلیل ساختار و وضعیت اجتماعی فاصله بگیریم، و بر موضوع سوژه‌ها یا همان شاعران تمرکز کنیم. علی‌رغم اینکه جهان و جامعه امروز تفاوت عمده‌ای با جهان و جامعه قدیم پیدا کرده، اما به نظر می‌رسد باید به تفاوتی بنیادی میان شاعران امروز با شاعران دوران کهن هم قائل بود...

همین‌طور است؛ اساساً پرداختن به مسائل بنیادین، هستی‌شناختی و به قول شما «پروبلماتیک» که برای انسان چالش‌برانگیز است و نسبت من انسان و جهان را به پرسش می‌کشد، کاملا برمی‌گردد به قدرت ذهن شاعران. باید اعتراف کنیم که ما امروز آن قدرت ذهنی‌ای را که شاعران کهن داشته‌اند، در شاعران امروز نمی‌بینیم و سراغ نداریم.

بر مبنای این قیاس، آیا می‌توان گفت که ادبیات امروز ما دچار سطحی‌گرایی شده است؟

بله، به گمان من ما خیلی دچار سطحی‌گرایی هستیم. اگر شما چند شاعر بزرگی را که تا دهه ۴۰ و ۵۰ فعالیت داشتند، مستثنی کنید، بعد از آن‌ها ما دیگر شاعرانی نداریم که بتوانیم عمق و قدرت ذهنی آن‌ها را با شاعران گذشته‌مان قیاس کنیم. آن چند شاعر بزرگ دهه‌های پیش، قطعاً شاعران سطحی‌ای نبودند، آنها تلاش می‌کردند به نیازهای جامعه‌شان پاسخ بدهند. البته باز بگویم که در مقام قیاس این شاعران بزرگ عصر ما با بزرگان دوران گذشته، باز دست شاعران امروز بسیار خالی است. حالا بماند که امروز ما اصلا شاعرانی که بتوانیم دست به چنین قیاس‌هایی با بزرگانمان بزنیم نداریم. حتی خود نیما هم اگر شاعر بزرگی است به این دلیل است که او گشاینده راه تازه‌ای در ادبیات ماست. البته می‌شود آثاری را در نیما پیدا کرد که پرسش‌های بزرگ انسانی را در خود داشته باشد، مثلا «افسانه» نیما پرسش‌های جدی بشر را مطرح کرده است، و در عین حال تغزل دارد، روایت دارد و گاهی هم وارد جزئیات می‌شود، اما با وجود ورود به جزئیات، مسائل و پرسش‌های عمیق و جدی انسان در این جهان را مطرح می‌کند. اما باید بپذیریم که بعد از نیما تا به امروز خیلی کم چنین اتفاقی در شعر ما افتاده است.

طرح پرسش و همان چیزی که شما «مسئله‌مندی» می‌گویید، یک ذهن شگفت‌انگیز می‌خواهد و کار هر کسی نیست. متاسفانه این پرسش‌انگیزی در دوران شعر معاصر و پس از نیما وجود ندارد. هر پرسشی هم که هست درباره نیازهای روزمره و چیزهای دم‌دستی است

دلیلش هم همانطور که گفتم این است که قدرت ذهن شاعران ما اصلا به گَردِ قابلیت ذهنی شاعران بزرگ تاریخ ادبیات ما نمی‌رسد، به همین دلیل است که می‌بینیم شاعران امروز ما عمدتا دچار شعارزدگی، کلیشه‌زدگی و سطحی‌گرایی می‌شوند و آثار زیادی هم از این‌ها باقی نمی‌ماند. اما همین امروز می‌بینیم که در آثار شاعران غربی هنوز خصلت‌های بنیادین و هستی‌شناختی وجود دارد و آنها به عظمت هستی‌شناسانه انسان و جهانی که این انسان در آن زندگی می‌کند توجه دارند؛ اساساً یکی از دلایلی که تمام جوامع امروز، آثار غربی‌ها را ترجمه می‌کنند، می‌خوانند و با آنها ارتباط برقرار می‌کنند - چه در رمان چه در شعر - همین موضوع است. چون آنها پرسشها و مسائلی را مطرح می‌کنند که پرسش تمام جهان است. این پرسش‌ها مثل پرسشهایی که خیام مطرح می‌کند و همه جهان و کلیت هستی انسان را به چالش می‌کشد. امروز خیام در همه جای جهان خواننده دارد و این حیرت‌آور است که شاعری این‌قدر دوام داشته باشد.

به نظر من «ذهنی‌ترین» شاعر جهان ما خیام است؛ نه از منظر پیچیده‌گویی یا استفاده از مفاهیم انتزاعی، بلکه از منظر پرسش‌برانگیزی و مسئله‌سازی برای انسان و جهان. از این نظر هیچکس به قدرت خیام نمی‌رسد که بتواند با این صراحت و با این شجاعت پرسش‌های بزرگی را درباره زندگی و انسان مطرح کند. چون طرح پرسش و همان چیزی که شما «مسئله‌مندی» می‌گویید، یک ذهن شگفت‌انگیز می‌خواهد و کار هر کسی نیست. متاسفانه این پرسش‌انگیزی در دوران شعر معاصر و پس از نیما وجود ندارد. هر پرسشی هم که هست درباره نیازهای روزمره و چیزهای دم‌دستی است. در این میان و از این نظر، باز از همه شاعرتر، خودِ نیماست، یک مورد خیلی خوب که می‌توانم مثال بزنم شعر «خانه ام ابری است» و از آن مهمتر شعر «ریرا»ی نیماست. به نظر من شعر «ریرا» قابل مقایسه با شعرهای بزرگ تاریخ ادبیات ماست. به همین دلیل معتقدم از این نظر، در دوران معاصر نیما همچنان در صدر قرار دارد.

نکته‌ای که جالب است این است که تا امروز بسیاری از منتقدان ادبی ما، عموما به ارزش‌های زیباشناسانه و شکلی شعر نیما پرداخته‌اند، اما گمان می‌کنم در دهه‌های آینده نسل‌های بعدی منتقدان ادبی، به همین وجوه مسئله‌مندانه و هستی‌شناختی شعر او نگاه خواهند کرد. این شعرهای نیما، در عین اینکه جزئی است، اما نگاه کلی و مسئله‌مندانه‌ای به جهان دارند. نگاهی که بسیار فراتر از نگاه‌های روزمره و سطحی است و این کار خیلی سختی است. اینکه شما پرسش‌های بنیادین را مطرح کنید و در عین حال به ارزش‌های زیباشناسانه کاملا وفادار بمانید. شماری از آثار نیما واقعا چنین خصلتی دارد.