به گزارش خبرنگار مهر، چندی پیش مجله اندیشه پویا یادداشتی در نقد نظریات رضا داوری اردکانی منتشر کرد که با واکنش تعدادی از روزنامه نگاران و شاگردان وی مواجه شد؛ پس از آن سردبیر این نشریه مجدداً به این واکنشها پاسخ داد و انتقادات و نظرات خود را بسط داد. در ادامه این واکنشها و نظرات، محمد زارع شیرین کندی، فارغ التحصیل رشته فلسفه دانشگاه تهران و عضو هئیت علمی بنیاد دایره المعارف اسلامی یادداشتی در دفاع از مواضع و نظریات داوری اردکانی نوشته که این یادداشت در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفت؛ در ادامه این یادداشت را میخوانید.
اخیرا از استاد دکتر رضا داوری اردکانی پرسیده شده است که چرا تغییر و دگردیسی در تفکرش را به صراحت بیان نمیکند. پرسندگان که از او با صفات و عناوینی کهنه و منسوخ مانند «غرب ستیز»، «تجددستیز»، «روشنفکرستیز»، «لیبرال ستیز» و «علم ستیز» یاد کردهاند، گفتهاند که داوری زمانی دشمن سرسخت غرب و تجدد و توسعه و تکنیک و لیبرالیسم و روشنفکری بوده، و نیز زمانی «ایدئولوگ اسلامی و انقلابی و تجددستیز» و «ایدئولوگ انقلاب اسلامی» بودهاست ، اما اکنون طرفدار توسعه شده و از توسعه سخن میگوید و مینویسد و توسعه هم لزوما از مظاهر غرب و تجدد است . چرا او از ابراز آشکار این تغییر در اندیشه اش امتناع می ورزد؟ نخست باید گفت که ستیز کردن و خصومت ورزیدن با اموری مانند غرب و تجدد و علم و تکنیک که سراسر عالم را فرا گرفتهاند کاری است کودکانه نه فیلسوفانه و متفکرانه. داوری کسی است که از قبل از انقلاب با تفکر و شعر و ادبیات انس و الفت داشته و در دانشگاه فلسفه غرب از جمله فلسفه اگزیستانس و پدیدارشناسی تدریس میکرده است. بعید است چنین کسی با غرب و تجدد و توسعه ستیز سطحی ایدئولوژیک داشته باشد. میگویند اگر دشمنی نورزیده ، چرا در آثاری که در سالهای آغازین انقلاب نوشته ذات و باطن غرب و تجدد و توسعه و لیبرالیسم را عبارت از بشرانگاری ، موضوعیت نفسانی، انانیت ،دوری از حق، اعراض از تفکر حضوری و معنوی و سلطه و استیلا دانسته و از غرب و گزینش محصولات غربی مانند دموکراسی ، صنعت، حقوق بشر و روشنفکری دفاع نکرده است. داوری، همان طور که بارها نوشته است، از ذات و ماهیت امور پرسیده و بحثهایش فلسفی و در ساحت فطرت ثانی بوده است . بحث فلسفی از امور یادشده و بیان فلسفی ذات و ماهیت آنها لزوما به معنای خصومت و دشمنی با آنها نیست. تاریخ پرسش از ذات و ماهیت اشیا و امور به آغاز فلسفه، به زمان سقراط و افلاطون ، بازمیگردد.
این فیلسوفان در بحث از سوفسطائیان که به درکی سطحی از امور بسنده میکردند مدام از ذات و ماهیت امور پرسش میکردند و میخواستند مخاطبانشان را به کنه و باطن امور رهنمون گردند اما نمیتوان گفت که چون آنها از ذات و ماهیت پرسش میکردند، مثلا در باره ذات عدالت ، ذات شجاعت ، ذات دوستی و ذات دینداری بحث میکردند، پس مخالف و دشمن آن امور بودند. مخالفت و موفقیت احساسی وگذرا غیر از فلسفهورزی است. تعریف داوری از غرب و تجدد و توسعه که برای مخالفان ایدئولوژیکاندیشاش اینقدر بیگانه و عجیب به نظر میرسد، چیز عجیبی نیست . آن تعریف و توصیف از ذات غرب و تجدد را اولین بار بنیادگذاران غرب جدید ارایه داده اند . مگر بیکن و دکارت از انسانمداری، خودبنیادی، تملک و سلطه و استیلای بشر جدید غربی بر همه کاینات سخن نمیگفتند؟ مگر بیکن و دکارت انسان را مالک و سلطان موجودات و علم جدید را عین قدرت و سلطه نمیدانستند؟ مگر بیکن نمیگفت طبیعت را باید بخوابانیم وشکنجهاش کنیم تا به پرسشهای ما پاسخ دهد. مگر دکارت نمی گفت حیوانات فاقد احساس اند و دکارتیان فریاد حیوان آزاردیده را همچون غیژغیژ اجزای یک ماشین تلقی نمی کردند و نمی کنند؟ مگر پدیدهها و رویدادهای سترگ قرن نوزدهم و بیستم از جمله ایدئولوژیهای جدید، استعمار، امپریالیسم، استکبار و جنگهای جهانی ریشه در همین افکار و اندیشهها ندارد؟
غرب متجدد و علم و تکنولوژی و ایدئولوژیهای جدید و دیگر پیامدهایش از جمله استعمار و لشکرکشی به دیگر کشورها و جنگهای متعدد همگی فرع بر اصل فلسفه جدید غرب است، فلسفهای که بیکن و دکارت بنیاد گذاشتند و این فلسفه در کانت و هگل رشد کرد و در مارکس به بلوغ و فعلیت نهایی رسید. همه مظاهر و محصولات غرب مدرن ریشه در خودموضوعی بشر (سوبژکتیویته) دارد، ایدهای که در فلسفه جدید غرب طرح و پرورده شد.
آزادی فردی و دموکراسی و علم جدید همان اندازه از خودموضوعی بشر جدید ناشی میشوند که قهر و استیلا و استعمار و جنگ و زورگویی غرب. آزادی غربی و سلطه غربی پشت و روی یک سکه بودهاند: اثبات آزادی خویشتن از طریق غلبه بر دیگری (طبیعت و انسانهای دیگر). پس اگر «داوری» اصل و منشأ غرب و تجدد را عین انسانمداری، موضوعیت نفسانی، خودبنیادی، اعراض از حقیقت معنوی و قهر و غلبه میداند، در واقع سخن خود فیلسوفان غرب جدید را تفسیر و گزارش میکند، اما مخالفان او این را درنیافته و درنمییابند، زیرا باطن فلسفه جدید را درنمییابند. رسوخ کردن و پی بردن به کنه و باطن فلسفه جدید کار سهل و آسانی نیست. در واقع دکتر داوری غرب ستیز نیست، غرب اندیش است. به همین سبب است که او مدام از مخالفان خود شکوه میکند که از فلسفه و تفکر به دورند و سخنان او را به گونه ایدئولوژیک و سیاسی میفهمند.
بحث مخالفان داوری، بحثی اخلاقی، سیاسی و ایدئولوژیک است. آنان ظواهری از عناصر تجدد غربی را با ظواهری از مؤلفههای سنت عرفانی درمیآمیزند و بدون آگاهی از عمق تاریخ تفکر فلسفی غرب، پارهای از مظاهر تجدد مانند علم جدید، دموکراسی و حقوق بشر را با دین و شریعت قابل جمع میدانند و به نحو ایدئولوژیک از آن دفاع میکنند. روشنفکری دینی، بزرگترین مخالف داوری در این سالها، بدون کمترین شک و دغدغهای، تجدد انسان محور را با عرفان خدامحور در یکجا مینشاند و ملغمه عجیب روشنفکری دینی را شکل میدهد. غرب جدید و همه فرآوردههای آن از جمله توسعه، لیبرالیسم و روشنفکری از فلسفه جدید غرب برمیآیند و فلسفه جدید غرب، همان طور که گفته شد، در چارچوب خودموضوعی بشر (سوبژکتیویته) شکل گرفته و قابل توصیف است. پس وقتی داوری ذات همه ایدئولوژیهای جدید، علم، توسعه و تکنیک را قهر و سلطه ناشی از خودموضوعی بشر میداند، سخن غریبی نمیگوید بلکه تفسیری از آرای فلسفی فیلسوفان جدید غرب عرضه میکند. یکی دانستن ماهیت مارکسیسم، فاشیسم و لیبرالیسم و همه آنها را از منشأ و مبدا واحد تلقی کردن سادهانگاری فلسفی نیست، بلکه حقیقتی است که ظاهربینان و ایدئولوژیکاندیشان قادر به درک آن نیستند. پس وقتی داوری میگوید نظرش تغییر نکرده منظورش همین است.
اصل تعریف و توصیف او از غرب و تجدد در سالهای آغازین انقلاب و بعد از آن تا امروز یکسان است، اگرچه نمیتوان انکار کرد که در سالهای آغازین انقلاب تعابیر و الفاظ ارزشگذارانه و اضطراب در آثارش فراوان است و نمیتوان انکار کرد که در آثاری که در اوایل دهه شصت نوشته عبارات و جملات جدلی و پریشان فراوان است. اینکه داوری چند سالی است که به گونهای متفاوت از وضع علم و توسعه در جامعه ایران مینویسد، مسألهاش توسعهنیافتگی است. این موضوع تازگی ندارد. او در کتاب وضع کنونی تفکر، شمهای از تاریخ غربزدگی ما که اولین بار در اوایل ۱۳۵۷ چاپ شده است نیز به نوعی درگیر همین مسأله است. داوری به توسعهنیافتگی ایران میاندیشد و این منافاتی ندارد با اینکه او زمانی درباره غرب و تجدد و علم و تکنیک بحث فلسفی میکرده است. مگر داوری در سالهای آغازین انقلاب طرفدار توسعه نیافتگی و عقبماندگی ایران بوده است؟ مگر او در اوایل انقلاب طرفدار فلاکت و بدبختی جامعه بوده است؟ او همواره طرفدار اصلاح و پیشرفت کشورش بوده است. لیکن قضیه این است که با وقوع انقلاب اسلامی، داوری فکر میکرده است که در برابر غرب و تجدد و توسعه غربی راهی گشوده شده و این راه عاری از خودبنیادی و خودموضوعی بشر و تبعات آن است.
او فکر میکرده که با انقلاب اسلامی عقل دیگری غیر از عقل غربی در شرف پدید آمدن است و فکر میکرده عالمی دیگر در شرف ساخته شدن است که در آن قهر و سلطه و کبر و کینه دایرمدار نیست، بلکه مهر و وفاق و صلح و سلم بر آن حاکم است. او، به تعبیر میشل فوکو، فکر میکرده که نوعی «معنویت سیاسی» رخ نموده است که همه چیز از جمله توسعه و پیشرفت را معنوی خواهد کرد؛ چیزی کاملاً بومی و محلی که بدیل غرب خواهد بود. اما به هرحال واقعیت و تجربه سالیان در نظر او چیز دیگری را نشان داده است. اینک داوری با کولهباری از تجربه و دانش از راه دشوار تجدد و توسعه میگوید. اینک او دردمندانه وضع توسعه نیافتگی را وصف میکند و این را نباید حمل بر پیدایی گشت در تفکر او کرد. او در همان زمان نیز به وضع توسعه نیافتگی میاندیشیده، اما فضا و زمانه عوض شده است. فضا و زمانه ملتهب و تنشآلود دهه شصت کجا و فضا و زمانه نسبتاً آرام دهه نود کجا!
اما یکی از عجیبترین عناوینی که به داوری داده شده، «ایدئولوگ انقلاب اسلامی» و «ایدئولوگ اسلامی و انقلابی و تجدیدستیز» است. مردی که یک عمر کارش را فلسفهورزی و دفاع از فلسفه و تفکر اصیل در برابر ایدئولوژیکاندیشان میداند و این معنا را در آثاری مانند فلسفه در دام ایدئولوژی، فلسفه در دادگاه ایدئولوژی و فلسفه، سیاست و خشونت نشان داده است، اکنون به «ایدئولوگ» بودن متهم شده است. تا آنجا که به یادم میآید دکتر داوری در دهه شصت نه در درون حاکمیت طرفداری داشته نه در بیرون از آن و آثارش نیز چندان خوانندهای نداشته است. معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی بود و ایدئولوگ آن مرحوم مرتضی مطهری. تالی رسمی این دو عبدالکریم سروش بود. سروش همان کسی است که با مخالفان فکری و سیاسی انقلاب اسلامی به مجادله و مناظره میپرداخت و به پیشتیبانی قدرت سیاسی نوظهور همه را با خشونت از میدان به در میکرد، خطیبی توانا که با جدلها و خطابههایش همه را به سکوت میکشانید و هیچ منتقدی را برنمیتافت و با کبر و غرور خاص خود به کوچکترین مخالفتی مجال بروز نمیداد. سروش همان کسی است که در دهه شصت صدایش پیوسته از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش میشد، نام و شهرتش در همه جا پیچیده بود، مجلات و روزنامهها مقالاتش را بدون چون و چرا و با افتخار چاپ میکردند، آثارش خوانندگانی بسیار گسترده و شخصیت جذابش مریدانی دوآتشه داشت.
بعضی از این مریدان سروش را همچون بت میپرستیدند و کوچکترین نقد و انتقاد را با تندی و به شدت رد میکردند. به پشتوانه آثار جدلی سروش بود که حامیان انقلاب اسلامی به جنگ حریفان میرفتند و چپها و دگراندیشان، علیالخصوص از قشر دانشجو و استاد دانشگاه، را با اتهاماتی نظیر ضدانقلاب، بیدین و بیخدا، طرفدار "ایدئولوژی شیطانی"، توطئهگر و خائن از زندگی ساقط میکردند. «ایدئولوگ»، عبدالکریم سروش بود نه رضا داوری که کتابهایش بیست سال در انبارهای ناشران خاک میخورد. داوری نه گوشی شنوا برای سخنانش یافت و نه خوانندهای همدل و همفکر برای آثارش و نه مریدی برای خودش. خوانندگان آثار داوری معدودی دانشجو و تحصیلکرده فلسفه بودند. مخالفان داوری با برچسب "ایدئولوگ" میخواهند بگویند که تندرویها ناشی از اندیشههای داوری است و او نباید این را انکار کند و باید اتهام «فاشیست» بودن و "نظریهپرداز خشونت" بودن را بپذیرد!! واقعاً توقع و انتظار عجیبی است! لیبرالهای تجددخواه وطنی عجب اعتقادی به مبانی لیبرالیسم دارند! این همه کینه و خصومت نسبت به یک متفکر واقعاً شگفتانگیز است!!
هدف این مخالفان لیبرال نه شنیدن صدای داوری است و نه نقد و بررسی آثار او. هدف آنان فقط این است که بگویند حالا که فاشیست، ضدآزادی، ضد حقوق بشر، ضد دموکراسی و ضد لیبرالیسم هستی، پس این اتهامات را بپذیر و حرف نزن! این را کسانی میگویند که ادعای لیبرالی و روشنفکری و تجددخواه بودن شأن گوش فلک را کر کرده است. اما مگر آزادی اندیشه و آزادی عقیده و بیان و مدارا از مدعاها و مؤلفههای لیبرالیسم نیست! واقعیت این است که گروههای تندرو و افراطی ایدئولوگ، فیلسوف و فقیه خودشان را دارند و بعید است آثار داوری راهنمای خوبی برای اعمال آنها باشد. از آنجا که مخالفان سیاست زده داوری قادر نیستند فیلسوف، ایدئولوگ و فقیه و مفتی واقعی گروهها و جریانهای افراطی را معرفی کنند، دیواری کوتاهتر از دیوار داوری پیدا نمیکنند و لذا همه کاسه کوزهها را سر او میشکنند. اما این آدرس غلط دادن و ردگم کردن است. ای کاش همه نظریهپردازان گروههای تندرو به اندازه دکتر داوری با شعر و فلسفه و تفکر مأنوس میبودند و مانند ایشان شخصیتی عزیز و نجیب میداشتند. دکتر داوری نه نظریهپرداز خشونت است نه ایدئولوگ گروههای تندرو. او آموزگار تفکر، صفا، دوستی و مدارا و مروت است.