خبر گزاری مهر؛ گروه مجله _ مرضیه کیان: چهار دست و پا میرفت. بعد از چند ساعت بازی رویش را بوسید. مادر آرام از روی سینه پدر برداشتش و روی تختش خواباند. بعد از کشتی گرفتن با پسرش و کلی کل کل پدر و پسری، ساکش را در دستش گرفت و با نگاهی گره خورده به چشمان همسرش قرآن را بوسید و عازم خان طومان شد.
خدا میداند در ساعتهای جنگیدن کدام خاطراتش را مرور میکرد… صدای خندههای نمکی دخترش در گوشش میپیچید؟ قلقلک دادنهای پسرش را مرور میکرد؟ یا بوی قرمهسبزی حاج خانم بین آن همه بوی باروت به مشامش میرسید؟
خدا میداند که آیا آرزو داشت مثل مادرش خانم فاطمه زهرا (س) بی مزار باشد که چهار سال مفقود بود که چشمانی را در انتظارش خشک کرد؟
در جواب دلتنگی دخترش میگفت: "بابا شهید شده رفته پیش خدا، رفته بهشت…" میگفت: " منم می خوام برم بهشت پیش بابا"
اما پنج سالش تمام نشده، زود است برایش که پر بکشد و آسمانی بشود.
دختر که باشد، تمام عاشقی و دلدادگی پدر جمع میشود در خط خنده و چشمان ریز شده دخترکش...
پسر که باشد، دل پدر قرص میشود از نبودن ها… دلش قرص میشود از حمایتهای برادرانه، از بودن مرد در خانه....
وقتی نزدیک تابوت بابا میشدند، نگاه پسرک از صورت خواهر جدا نمیشد، حتماً در دلش قربان قد و بالا و غریبی خواهر میرود…
بابا بعد از ۴ سال برگشته!
حالا دخترک بعد از سالها دوری از عکس روی تابوت پل میزند به داخلش، میرود روی سینه بابا به روی تابوت میخوابد… و همچنان چشمان برادر است که غم زدگی خواهر را درخواب نظارهگر است.
بابا خیالت راحت باشد کنارش هستم.
اینجا بهشت زهراست، قطعه ۵۰ معروف به قطعه شهدا. از ساعت ۹ صبح همه آمدند پیش ما، خیلیها از همان اول صبح کنارمان بودند و با ما به بهشت زهرا آمدند و خیلیها هم از همان اول، بهشت زهرا منتظر ماندند. هوا خیلی گرم بود. آفتاب میتابید. اما انگار هیچ چیزی مانع حضورشان نمیشد.
بابا خیالم راحت شد همان زمان که دیدم در مراسم وداعت عموها آمده بودند، عمهها آمده بودند.
خیالم راحت شد وقتی دیدم آن همه آمده بودند تا من و آبجی و مامان تنها نباشیم. خیلیها ماسک داشتند و خیلیها حتی یادشان رفته بود که کرونا هست و اصلاً ماسک نزده بودند و آنجا میگرفتند، خیلیها آنقدر بی تابی کردند که متوجه نشدند ماسک از روی دهان و بینی شأن سر خورده است و پایین آمده.
بابا خیالم راحت شد که آبجی مثل رقیه (س) طعمه نگاه شامیان نمیشود، خیالم راحت شد که تمام آنها که آمده بودند از مرد و زن گرفته، انقدر غیور هستند که اجازه نمیدهند معجر از سر مادر کشیده شود.
خیالم راحت شد که پیکرت با وجود اینکه سالها مثل پیکر پاره پاره امام حسین که برایم تعریف کرده بودی زیر باد و خاک و آفتاب بود، اما الان زیر سایبان بهشت زهرا میخوابد، زیر سایه مردم مهربان.
بابا وقتی داشتم میآمدم که برای آخرین بار با تو خداحافظی کنم، خیلیها را دیدم که از همان شلوارهای موقع خداحافظی تو پا کرده بودند و از همان چفیههای خودت به گردن انداخته بودند.
بابا خیلیها با دوربین آمده بودند و آماده بودند که لحظه خداحافظی ما با تو را ثبت کنند، چند نفری هم کاغذ و خودکار به دست روی نیمکتها نشسته بودند و در حال خودشان بودند و چیزی مینوشتند.
بابا خیالم راحت شد وقتی دیدم ساعت ۲ بعد از ظهر در آن گرمای شدید، بعد از اینکه خرمن خرمن خاک روی پیکرت ریختند و کلی غصه خوردم و جگرم پاره پاره شد و نگاهم به آبجی بود که زیاد بی تابی نکند، هنوز تا ساعتها خیلیها کنارمان ایستادند و با چشمانی گریان خداحافظ فرمانده میگفتند.
بابا در این چند سالی که نبودی وقتی میرفتم هییت، میدیدم دوستانم با بابایشان آمدهاند. چرا دروغ بگویم؟ بعضی وقتها حسودی میکردم.
چند ماهی این کرونا آمده و همه هیئتها تعطیل شده ولی امروز که آمدی، قبل از آمدنت به خانه ابدی، من رفتم در خانه تا ببینم همه چیز رو به راه هست یا نه؟ همان لحظه که بیرون آمدن من از آنجا و آمدن تو، با هم همزمان شد، وقتی کنارت بودم چنان هیئتی به پا شد و روضهای خوانده شد که برای تمام سالهای بدون تو بودن برای من بس است! این را نگویم چه بگویم؟...
لحظه لحظه ثانیهها را ثبت کردم از لحظهی رسیدنت به خانه ابدی، از تک تک گلهای گلایلی که آبجی در خانهات ریخت تا قشنگ شود و نرم، از حس کردن پیکرت زیر آن پارچه سفید، از لحظه آخری که همان جا به تو بوسه زدم، همه را ثبت کردم...
یک چشمم به تو بود و چشم دیگرم به آبجی. خیالم راحت بود از اینکه جای تو خوب است، حواسم به تمام سنگهای درشت هم بود و دانه دانه تند تند آنها را بر میداشتم. تو سالها روی سنگ و خاک خوابیده بودی؛ اما اینجا به برکت خون تو و حاج قاسمها همه چیز رو به راه است… خیالم هم از تو راحت شد و هم از اینکه هیچ نگاه نامحرمی به آبجی و مامان نمیافتد.