تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۵

صدای نوحه را می‌شنویم. چند نفر ماسک زده‌اند و جلوی در ورودی ایستاده‌اند. نصف صندلی‌های چیده شده‌ هیئت پر شده است. محبوبه دستگیره‌ی در را محکم گرفته و به بارگاه شهدای گمنام خیره شده است.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ نفیسه گروهی: در را که باز می‌کنم، محبوبه صندلی‌اش را کشیده عقب و نمی‌توانم سوار شوم. مجبورم از در عقب سمت راننده سوار شوم. صندلی محبوبه وسط ماشین است؛ نه آنقدر جلو که کنار محسن قرار بگیرد و نه آنقدر عقب که بتوانم راحت ببینمش. با نگرانی سلام می‌کنم. محبوبه لبخند می‌زند و به آرامی جواب سلامم را می‌دهد. اما محسن فقط سری تکان می‌دهد و ماشین را روشن می‌کند. می‌خواهم از نگرانی‌ام بگویم که اشاره‌ی ابروی محبوبه را می‌بینم. معلوم است بحث‌شان شده.

محسن از توی آینه حسابی ابروهایش در هم است و چهره‌اش برافروخته. تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم سکوت فضا را نشکنم. محبوبه حسابی ورم کرده است. بازوهایش روی صندلی جا نمی‌شود. از عقب که نگاه می‌کنم، پهن شده روی صندلی. از پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل هم که دیدمش، چاق‌تر شده است. بالشتک پشت کمرش را جابه‌جا می‌کند:

«من اصرار کردم بریم مراسم. توی مسیر با اینکه آقا محسن لاکپشتی رانندگی می‌کرد، دو بار ماشین افتاد توی چاله چوله‌ها و یه مقدار کمرم درد گرفت. مجبور شدیم وسط راه چند دقیقه‌ای وایسیم تا حالم جا بیاد.»

می‌گویم:

«مگه دکترت…»

محسن می‌پرد توی حرفم و با ناراحتی می‌گوید:

«بله، دکتر گفته ولی کو گوش شنوا!»

«محسن جان من خوبم…»

«محبوبه تو خوب نیستی، امام حسینم راضی نیست که تو با این حالت پاشی بری روضه.»

«من که نمی‌خوام برم روضه. توی ماشین می‌شینم. فقط از دور ببینم و صدای روضه رو بشنوم برام کافیه.»

محسن دودستی فرمان را گرفته است و از بس آرام رانندگی می‌کند که یک عابر پیاده به راحتی می‌توانست از ماشین ما سبقت بگیرد. محبوبه رو کرد به من و گفت: «ببخشید مزاحم تون شدیم، آخه محسن گفت باید یک نفر همراه داشته باشی، مامان که با اون پا دردش نمی‌تونه یک ساعت تو ماشین بشینه، بخاطر همین مزاحم خواهر گلم شدم.»

لبخندی می‌زنم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم، اما نگرانش هستم. به‌خاطر ناراحتی محسن نمی‌توانم حرفی بزنم. از خانه‌ی ما تا هیئت شهدای گمنام پنج دقیقه راه است که پانزده دقیقه طول می‌کشد. محسن، ماشین را جلوی در ورودی پارک می‌کند و می‌گوید:

«خودت بهتر میدونی دکتر قدغن کرده که راه بری و نباید مدت طولانی بشینی. پس فقط چند دقیقه!»

بعد با تاکید می‌گوید: «فَ قَ ط چند دقیقه.»

صدای نوحه را می‌شنویم. چند نفر ماسک زده‌اند و جلوی در ورودی ایستاده‌اند. نصف صندلی‌های چیده شده‌ی هیئت پر شده است. محبوبه دستگیره‌ی در را محکم گرفته و به بارگاه شهدای گمنام خیره شده. دو بارگاه با فاصله‌ی کوتاهی روبه‌روی هم قرار دارند. و به راحتی از پشت نرده‌های سفید و کوتاه حائل خیابان دیده می‌شوند. روی هر نرده یک پرچم کوتاه مشکی نصب شده. ستون‌های بلند و سفید بارگاه با پارچه‌های مشکی پوشیده شده‌اند. زیر هر گنبد چهار شهید گمنام دفن شده است. قبور مطهر شهدا بالاتر از سطح زمین قرار دارد و تمام آن محیط با سنگ‌های مرمر سفید فرش شده است. هر بار که برای زیارت قبور شهدا می‌آمدیم مادرم می‌گفت:

«این گنبد و ستون‌ها من رو یاد آرامگاه حافظ می‌ندازه.»

مادرم درست می‌گفت. از این فاصله که نگاه می‌کنم خیلی شبیه‌اش است. سمت راست بارگاه موکب کوچکی قرار دارد. روی در موکب، تابلوی کوچکی هست که با خط نستعلیق نوشته شده: «ایستگاه صلواتی.» پنجره‌ی کوچکی که رو به خیابان باز می‌شد با پارچه‌ای مشکی پوشانده شده. رویش نوشته شده یا حسین عطشان. صدای هق‌هق گریه‌ی محبوبه می‌آید و بلافاصله سرفه‌هایش شروع می‌شود. محسن تمام حواسش به محبوبه است. محبوبه هنوز دستگیره‌ی در را رها نکرده. سرفه‌هایش که بیشتر می‌شود با دست چپش مچ دست محسن را می‌گیرد و به سختی به صندلی تکیه می‌دهد. محسن با عجله از کیف کتان قهوه‌ای جلوی پای محبوبه، اسپری را برمی‌دارد. چند تکان محکم می‌دهد و جلوی دهان محبوبه می‌گذارد. دو پاف با فاصله‌ی یک نفس. بعد هم نفس عمیقی می‌کشد و آرام می‌گیرد. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد محبوبه شال مشکی‌اش را مرتب می‌کند. بعد با پشت دست راستش چشمان نم‌دارش را پاک می‌کند. نگاهی به محسن می‌اندازد و با لبخند می‌گوید:

«من حالم خوبه، تو هم برو یه زیارتی بکن.»

محسن اسپری را روی کنسول می‌گذارد. از ماشین پیاده می‌شود. نگاه محبوبه قفل شده است روی محسن. چند تقه به پنجره می‌زند و با اشاره به محسن می‌فهماند که ماسکش را بزند. محسن قدبلند و چهارشانه است. با قدم‌های بلند از خیابان رد شد. به نرده‌ها که می‌رسد دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و همان جلوی در کفش‌هایش را درمی‌آورد و داخل می‌شود.

«می‌دونم دلش تنگ شده بود برای شهدای گمنام ولی بخاطر من هیچ حرفی نمی‌زنه. می‌بینم چه ارادتی داره. با اینکه اونجا فرش نیست و همه با کفش میرن ولی جلوی در کفش‌هاش رو درآورد.»

شانه‌ای بالا می‌اندازم و به صندلی تکیه می‌دهم. سرش را برمی‌گرداند. توی چشم‌هام نگاه می‌کند و با ناراحتی می‌گوید:

«هفت ماهه که از خونه بیرون نرفتم. تعداد ترک‌های روی سقف و خط‌های روی کمد دیواری رو حفظم… چند شبه که از محرم گذشته. دیگه تحمل خونه رو نداشتم. نمی‌تونم برای امام حسین عزاداری نکنم.»

بغضش رو فرو می‌دهد و می‌گوید:

«مگه ما فقط برای حاجت‌هامون امام می‌خوایم. این کمترین کاریه که می‌تونم انجام بدم.»

نوای محزون نوحه چشمان‌مان را بارانی کرده است. من به محبوبه فکر می‌کنم. به ۹ سال انتظار آن دو برای بغل کردن بچه‌شان. به حاجتی که تا دو ماه دیگر مستجاب می‌شود.