۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۳:۳۳

روایتی از جوادیه تهران؛

قصه روضه خانه مادربزرگ

قصه روضه خانه مادربزرگ

طبقه‌ی پایینی داربست ماکت چند شمع بزرگ بود که دورش پر بود از تصاویر شهدای محله‌مان. هر سال ذوق می‌کردم که بتوانم خیلی زود عکس دایی‌مصطفی را در میان آن عکس‌ها پیدا کنم.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ لیلا مهدوی: سال هفتاد بود و هشت‌سالم بود. محرم آن‌سال‌ها مدرسه دخترانه‌ی بَدر، در بیست متری جوادیه که خیابان شلوغی در دل جنوب شهر بود، را آماده می‌کردند و در حیاطش تکیه می‌زدند. روبروی مدرسه، داربست دو طبقه بزرگی برپا می‌کردند و سرتاسرش با پارچه مشکی پوشانده شده بود. طبقه‌ی بالای داربست یک صندلی خالی با روکشی سفید رنگ بود که هر دفعه نگاهش می‌کردیم یاد امام می‌افتادیم و آن صندلی خالی در جمارا ن. طبقه‌ی پایینی داربست ماکت چند شمع بزرگ بود که دور تا دورش پر بود از تصاویر شهدای محله‌مان. هر سال ذوق می‌کردم که بتوانم خیلی زود عکس دایی‌مصطفی را در میان آن عکس‌ها پیدا کنم. اسم هیأت؛ شهدای گمنام بود.

از شبِ اول تا شب هشتم، روزها که هیچ، ساعت‌ها را تک به تک می‌شمردم تا دسته‌ی عزاداری از انتهای خیابان خودشان را برسانند.

آن شب، خانه‌ی مادر بزرگم که همه مادر صدایش می‌زدیم حال و هوای خاصی داشت. خانه شلوغ بود و دایی‌ها دیگر هم آمده بودند و همیشه از این شلوغی در خانه مادر ما بچه‌ها کیف می‌کردیم و اینطرف و آنطرف می‌دویدیم و گاهی به نفس‌نفس می‌افتادیم. مادر هم در آن شلوغی‌ها، آرام و با طمانینه و سلیقه‌ی همیشگی‌اش، منقلی را پر از ذغال‌های تازه می‌کرد و اسپنددانِ چینی‌اش را کنارش آماده‌باش می‌گذاشت. هیچ‌وقت نتوانستم بفهمم به چه فکر می‌کرد. در همان احوال با ظرافت چند تنگ بلورِ آب خنک با لیوان‌های شفاف در مجمره‌ای مسی را آماده گذاشته بود و مدام ساعت را نگاه می‌کرد.

تازگی‌ها قاب عکس دایی مصطفی را هم داده بود عوض کرده بودند و روی طاقچه درست زیر ساعت و میان لاله‌های جهزیه‌اش گذاشته بود. گاهی زیر چشمی می‌پاییدمش که نگاهش کش می‌آید؛ از روی ساعت سر می‌خورد و روی چشمان سیاه دایی مصطفی می‌نشیند. حتماً بیشتر از همه جای خالی او را در جمع احساس می‌کرد. می‌شنیدم زیر لب چیزی می‌خواند. اما درست نمی‌شنیدم انگار نوحه‌ای زمزمه می‌کرد.

آن شب خاص را من با مامان به هیأت نمی‌رفتم و می‌ماندم کنار مادر. لحظه به لحظه انتظار می‌کشیدم تا پرچم سبز رنگِ دسته‌ی شهدای گمنام از دور پیدایش شود. آن شب‌های محرم خیابان شلوغ می‌شد و مثل روز روشن. پسرها رفته بودند توی کوچه و من هم هر چند دقیقه یک‌بار چادر عربی‌ام را سرم می‌انداختم و دور از چشم دایی‌ها از خانه می‌زدم بیرون تا ببینم دسته از راه می‌رسد یا نه. مادر بزرگم اما کارش درست بود به موقع ذغال‌ها را آتش می‌انداخت و می‌برد کنار در تا دایی کوچکم از راه می‌رسید و منقل را به کوچه می‌برد. دسته مقابل در رسیده بود. خانه مادربزرگ خانه‌ی شهید بود. آن وقت مادر؛ چادر مشکی به سر می‌انداخت و دم در می‌آمد. من هم می‌چسبیدم به او. لب‌هایش را به تبسم متینی آمیخته می‌کرد اما من از نزدیک می‌دیدم چشمانش پر از اشک است و سرخِ سرخ. دسته عزاداری به احترام شهدا جلوی مادربزرگ انگاری رژه می‌رفتند.

کم کم دسته که از مقابلش عبور می‌کرد؛ قطره‌های اشک آرام آرام راه می‌گرفتند. چند لحظه بعد چادر را میان دستانش می‌فشرد و روی صورت می‌گرفت. بی‌صدا گریه می‌کرد اما شانه‌هایش می‌لرزید.

در بچگی به طول این دسته من هیچ کجا دسته عزاداری ندیده بودم. همه افراد و اعضا را خانواده‌های فرهنگی از جنس جنگ و جبهه تشکیل می‌داد. بابایم سخنران هیأت بود اما مقابل خانه مادربزرگم به احترام او نوحه می‌خواند:

کجایید ای شهیدان خدایی...

برادر جان سلیمان زمانی… چرا انگشت و انگشتر نداری.. چرا بر تن برادر سر نداری.. بمیرم من مگر مادر نداری… این لحظه بود که در همان دنیای کودکانه یادم می‌افتاد دایی مصطفی هم سر نداشت؛ اقتدای تمام قد به امام حسین (ع).

یک‌سره از اول محرم به پدرم اصرار می‌کردم این را هم بخواند:

اذن جهادم کن عطا عموی من مولای من

شور آفرین کربلا عموی من مولای من

احساس غرور داشتم و دلم می‌خواست از این سو به آن سو بپرم و یک جوری به همه نشان دهم آن که ایستاده وسط صف و نوحه می‌خواند پدر من است. و آن‌که عکس در میان شهداست دایی‌ام.

روز عاشورا، قصه متفاوت می‌شد. دسته قرار بود قبل از ظهر راه بیافتد. خانم‌ها در آن روزدسته را همراهی نمی‌کردند و مردها همه سربند یا حسین و یا زینب به سر می‌بستند. یادم است آن‌روزها محرم در تابستان بود اما قرار هیاتی‌ها بر این بود روز عاشورا پا برهنه راه بیافتند. وقت اذان ظهر، مقابل داربست، نماز جماعت می‌خواندند. و بعد همه می‌رفتند به خانه‌هایشان تاشب برای شام غریبان برگردند.

کد خبر 5009090

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha