زیستن منزوی «با عشق در حوالی فاجعه» بود، یک زندگی تراژیک به تمام معنا. منزوی و شهریار دو ترک ترکی‌گو و پارسی‌گو هستند که مشترکات فراوان دیگری نیز دارند.

به گزارش خبرنگار مهر، به مناسبت نخستین روز پاییز، سالروز تولد حسین منزوی، از برجسته‌ترین غزلسرایان تاریخ ادبیات ایران، محمد زارع شیرین کندی یادداشتی را برای مهر ارسال کرده است. او دکترای فلسفه از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دارد. به قلم زارع کتاب‌هایی چون «تفسیر هایدگر از فلسفه هگل»، «هایدگر و مکتب فرانکفورت» و «پدیدارشناسی نخستین مراحل خودآگاهی فلسفی ما: مقالاتی درباره برخی اندیشمندان و روشنفکران کنونی ایران» منتشر شده‌اند.

او همچنین مترجم کتاب‌هایی چون «لوکاچ و هایدگر: به سوی فلسفه‌ای جدید» اثر لوسین گلدمن و «نظریه اجتماعی و عمل سیاسی: بررسی رویکردهای پوزیتیویستی، تفسیری و انتقادی» نوشته برایان فی است. یادداشت دلنشین او درباره زنده‌یاد حسین منزوی را در ادامه بخوانید:

اول مهر، زادروز حسین منزوی است. منزوی شاعری راستین و حقیقی بود، از آنهایی که مادرشان شاعر می‌زاید نه از آنهایی که با پوشیدن لباس زرد گمان می‌کنند زر هستند، نه از آنهایی که در دانشکده‌های ادبیات دانشگاه‌ها، اعم از آزاد و غیرآزاد، شاعر می‌شوند و نه از آنهایی که در کنار فلسفه پردازی، رمان نویسی و مبارزه سیاسی و هزار کار دیگرگاهی هم شعر می‌گویند و در عالم خود به چنان مقامی می‌رسند که مپرس! حسین منزوی زنجانی بود. او بعد از مدتی اقامت و سکونت در تهران به زادگاهش برگشت و تا آخر عمر در زنجان زیست.

زیستن منزوی «با عشق در حوالی فاجعه» بود، یک زندگی تراژیک به تمام معنا. منزوی و شهریار دو ترک ترکی‌گو و پارسی‌گو هستند که مشترکات فراوان دیگری نیز دارند. آن دو، غزل معاصر فارسی را به اوج رسانیدند و از قله‌های رفیع و عظیم شعر معاصر به شمار می‌آیند. عجیب است که هر دو نیز زندگی‌ غمبار و مصیبت بار و جانکاه و روح فرسایی داشتند. شاید یکی از تفاوت های آن دو در مشهوریت و معروفیت بیشتر شهریار و در غریبیت و مظلومیت بیشتر منزوی باشد. منزوی نه تنها شهرت شهریار را ندارد بلکه نام و آوازه بسیاری از نامجویان و مدح گویان و صله گیران را نیز ندارد. خود می‌گوید: «شاعر ترا زین خیل بی دردان، کسی نشناخت / تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت / کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما / گنج ترا ای خانه ویران کسی نشناخت». اگرچه منزوی قدر مقام و منزلت شعر خویش را نیک می‌دانست اما برخی از اعمال و رفتارهای او با اخلاق معمول و مرسوم در عرف قوم وقبیله چندان سازگار نبود. شاعران همواره در فراسوی نیک و بد زیست می‌کنند.او شاعر رنگ و ریا و توبه و طامات نبود شاعر مستی و راستی بود. شاعران در زمانه عسرت دردها و دغدغه‌ها و اندیشه‌هایی دیگر دارند. آنان در فکر خودنمایی و تطاهر و عبادت نمایی نیستند. سعدی گفته است: «گنهکار اندیشناک از خدای / به از پارسای عبادت نمای». صداقت و شفافیت منزوی بیش از حد بود. او با صداقت و یکرنگی تمام سروده بود: «نه فرشته‌ام نه شیطان، کیم و چیم همینم / نه ز بادم و نه آتش که نواده زمینم / منم و ردای تنگی که به جز من‌اش نگنجد / نه فلک برآستانم نه خدا در آستینم». همان که شاعره معاصر از زمینی بودن آدمی و اینکه هرگز از زمین جدا نبوده است و با ستاره آشنا نبوده است، می گوید.

منزوی نیز مانند شهریار شاعر «عشق» است و غزل عشق را چنان ماهرانه و استادانه می‌سراید که انسان را به حیرت و شگفتی وا می‌دارد. نمی‌دانم واژه‌ها و عبارات منزوی چه قدر توانسته‌اند عشق سرشار و سرکش و طوفان وار و تسخیرناپذیر او را بیان کنند. حدود سه دهه است که با اشعار او مانوسم و همواره فکر می‌کنم که این کلمات نغز، این وزن و قافیه‌ی نو و دلنشین، این صورت و محتوا و موسیقی زیبا و جذاب را چگونه آفریده است. من هم باور نمی‌کردم ولی با مطالعه اشعار منزوی باور کردم که به شاعران الهام می‌شود.

تعجب و تحسین کردم وقتی دیدم که شاعری معشوق‌اش را به «معابد مشرق زمین» تشبیه کرده: «تو از معابد مشرق زمین عظیم تری / کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است».

تعجب و تحسین کردم وقتی دیدم که شاعری خطاب به معشوق‌اش گفته است: «در به سماع آمده است از خبر آمدنت / خانه غزلخوان شده از زمزمه‌ی در زدنت». از فوران اشتیاق می‌سراید: «دست‌اش از گل، چشم‌اش از خورشید سنگین خواهد آمد / بسته بار گیسوان از نافه‌ی چین خواهد آمد».

آدم چقدر باید عاشق باشد که بگوید: «بی تو دنیا نمی‌ارزد تو با من باش و بذار / همه‌ی دنیا مرا همیشه تنها بذاره / من می‌خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم / اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره». شاعر چقدر باید عاشق باشد که بگوید: «شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سرآیم / سحری چو آفتابی ز درون خود برآیم / تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگی‌ها / تو بخواه تا به سویت ز هوا سبک‌تر آیم».

تعجب و تحسین کردم وقتی دیدم دل عاشق به پلنگ مغرور و متوهم و خام اندیش و معشوق به ماه دسترس ناپذیر تشبیه شده است: «خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود / و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود / پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد / که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود».

علاوه بر غزل و شور و جنون حاکم بر آن، منزوی شعر نیمایی و سپید هم دارد، از جمله منظومه بلند صفرخان. صفر خان دلیرمردی آذربایجانی بود که سی و دو سال در زندان‌های رژیم پهلوی مقاومت کرد و علی الظاهر بیشترین دوران زندان در جهان را به نام خود رقم زد. بعد از آزادی صفرخان در سال ۱۳۵۷، منزوی این منظومه را برایش سرود: «صفر خان مرد سی پاییز پیوسته / حکایت کن / بگو / از سال‌های پرپرت، باری / بگو با من در آن سی سال / در آن دخمه / در آن بیغوله / آن گودال / چه آمد بر سرت باری / بگو هرچند خط‌های نوشته روی پیشانیت / حکایت می‌کند با صد زبان خاموش / از آن سی سال / سی سال پریشانیت / اما بی پشیمانیت.»

مضامین همه غزل‌های منزوی عشق و شور و حال و مستی نیست بلکه او شاعری متعهد و دردمند و غیرتمند نیز هست که از وضع اجتماعی و سیاسی، آزادی، اختناق و فقر بخوبی آگاه است و غزل‌هایی در همین مایه‌ها سروده است: «از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم / نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم / تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما / کوریم و نمی‌بینیم ور نه همه بیماریم». او درباره کسانی که از ظلم و بیداد ضحاکان روزگار به ستوه آمده و مبارزه کرده و جان داده‌اند، می‌گوید:

داغ که داری امشب ای آسمان خاموش

داغ کدام خورشید ای مادر سیه پوش

این کشته کیست دیگر، ترکیب دب اصغر

تابوت کوچک کیست که می‌برند بر دوش؟