گرگان- جانباز دوران دفاع مقدس گلستان با بیان این که معنویت جنگ همه را به جبهه کشاند گفت: رشادت جوانان این کشور بی پایان است و کسی نمی گذارد به خاک ما تعرض شود.

خبرگزاری مهر؛ گروه استان‌ها- مریم شریفی: مردم استان گلستان همانند سایر هموطنان خود در ایام دفاع مقدس حضور فعال داشتند و بیش از چهار هزار شهیدی که تقدیم انقلاب شده و بخشی از آنها اهل سنت منطقه هستند، گواه این حضور است.

در کنار این تعداد شهید، تعداد زیادی هم جانباز و آزاده به عنوان یادگاران دفاع مقدس به استان خود بازگشته‌اند. جانبازان و رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس تاریخ زنده‌ای از دوران شکوهمندی از کشور هستند که با مقاومت سرسختانه خود جهانی را حیرت زده کردند، بی شک این خاطرات ثروت معنوی بزرگی برای آیندگان است که باید حفظ شود.

گفتگویی صمیمانه ای با علی اصغر حیدری، از یادگاران دفاع مقدس داشتیم که در ادامه می‌خوانید..

* لطفاً خود را معرفی کنید و توضیح دهید چطور برای حضور در جبهه علاقه مند شدید؟

علی اصغر حیدری هستم؛ جانباز ۲۵ درصد دفاع مقدس و در روستای یساقی از توابع کردکوی به دنیا آمدم. در زمان اعزام فقط ۱۵ سال داشتم. پدر من از مبارزان سیاسی و از کسانی بود که اعلامیه حضرت امام را تکثیر و پخش می‌کردند و من در چنین فضایی رشد کردم؛ هر چند سن کمی داشتم ولی عشقی که به جبهه داشتم کاملاً آگاهانه بود.

وقتی فقط ۱۳ سال داشتم، همراه گوسفندان پدربزرگم به صحرا رفته بودم که مار مرا نیش می‌زند و بر اثر همین گزیدگی دچار مشکلات شدید حرکتی و نابینایی شدم طوری که پزشکان استان از من ناامید و راهی تهران شدم. در تهران هم جوابم کردند و به مادرم گفتند نهایتاً ۱۵ روز زنده می مانم.

همراه مادر شب را در خانه یکی از اقوام در تهران ماندیم که خواب می بی نم مقابل ضریح امام رضا (ع) هستم. همان جا به آقا می گویم اگر مرا شفا بدهید به شکرانه سلامتی به جبهه می‌روم و تا آخر جنگ کنار رزمنده‌ها می جنگم. صبح بلند شدم و سمت آب رفتم موقع برگشت تازه متوجه شدم که دیگر مشکل حرکتی ندارم و همه جا را می بی نم؛ با صدای بلند مادرم را صدا زدم و خبر خوب شدنم را دادم.

* خواب خود را برای خانواده هم تعریف کردید؟

ماجرای خوابم را نگفتم و مادر هم فکر می‌کرد اثر داروهای دکتر تهران است. من یک سال بعد تصمیم گرفتم نذرم را ادا کنم آن موقع ۱۴ ساله بودم، به دلیل سن کمی که داشتم سپاه با اعزام من مخالفت می‌کرد. من یک سال تمام هر روز به سپاه بندرترکمن می‌رفتم و درخواست اعزامم را می‌گفتم و هر بار جواب منفی می‌شنیدم.

سرانجام ناامید شدم و رو به امام رضا (ع) گفتم من خواستم وفای به عهد کنم شما شاهدی که نمی‌گذارند و دیگر به سپاه مراجعه نکردم. تا اینکه سه روز بعد سه نفر از مسئولین سپاه با ماشین اداره به خانه ما می آیند، در را باز کردم و بدون مقدمه به من گفتند جبهه می‌روی؟ من که باورم نمی‌شد با ناراحتی گفتم باور نمی‌کنم یک سال تمام گریه کردم کم بود آمدید اینجا سر به سرم بگذارید.

در جواب من گفتند یعنی ما سه نفر نظامی با ماشین بیت المال آمده‌ایم و حرف راست نمی زنیم؟ گفتند فردا ساعت ۴ اعزام است خودت را برسان سپاه بندر ولی من از ترس اینکه مبادا پشیمان بشوند سریع لباس جمع کردم و با خودشان برگشتم سپاه تا اینکه بالاخره اعزام شدم.

* چه مدت در جبهه جنگ حق علیه باطل بودید و در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟

از سال ۶۳ تا یک سال پس از پایان جنگ در سال ۶۸ در میدان بودم و در بیش از ۶ عملیات مهم شرکت کردم. این را هم اضافه کنم، من و همه جوانان قدیم و امروز کشور باز هم اگر جنگ شود به دشمن امان نخواهیم داد. ما همانند همان سال‌ها از کشور دفاع می‌کنیم و اینکه دوران آن رشادت‌ها پایان یافته صرفاً توهم دشمنان ماست.

حقانیت راه، با خودش برکت و روشنگری دارد و دل‌های پاک را با خود همراه می‌کند. نباید گول ظاهر امروزی برخی جوانان را خورد زمان جنگ هم بودند جوانانی که در ظاهر شباهتی به جوانان انقلابی نداشتند ولی وقتی معنویت جنگ را دیدند آمدند، ایستادند و حتی شهید شدند.

* خاطره شاخصی از دوران دفاع مقدس دارید؟

بله بار دومی که به جبهه رفتم در جزیره مینو قبل از عملیات کربلای ۴ در مکانی می‌جنگیدیم که خاکریز نبود و هر سرباز یک سنگر داشت. مکان سختی بود و هیچ برآوردی از تجهیزات دشمن نداشتیم، بنابراین تصمیم بر آن بود که با همه توان آتش بریزیم تا عراقی‌ها مجبور به دفاع شوند. این وسط برادران حفاظت از روی دفاع عراقی‌ها میزان تجهیزات دشمن را رصد و یادداشت می‌کردند.

بچه‌های ما با تمام توان شلیک می‌کردند و عراقی‌ها که فکر می‌کردند عملیات شده هر چه آتش و مهمات داشتند بر سر ما می‌ریختند.

بین سنگر تیربار من و سنگر خواب ۲۰ متری فاصله بود برای برداشتن مهمات به سمت سنگر خواب رفتم در بین راه سنگر خاکی کوچکی بود، دستم را روی سنگر گذاشتم حس کردم دستی محکم دستم را گرفته هرچه تلاش کردم دستم را رها کنم نمی‌شد و زیر باران گلوله گیر کرده بودم با خودم فکر کردم حتماً دچار موج انفجار شدم و توهم است.

بنابراین سه بار با تمام قدرت تلاش کردم دستم را رها کنم ولی نمی‌شد تا اینکه سنگری که قرار بود مهمات بردارم را با آرپی جی زدند و منهدم شد؛ همان موقع دستم رها شد، آن روز خیلی گریه کردم با خودم گفتم دستی غیبی دست مرا گرفته تا شهید نشوم حتماً من لیاقت نداشتم. این جور امدادها در جنگ ما زیاد بود.

* فکر می‌کنید مهمترین علت از خودگذشتگی جوانان آن دوران چه بود؟

حقانیت امام بود، قیام امام خمینی شبیه به فتح مکه توسط پیامبر بود که یکباره بسیاری از کسانی که هر چند در طول زحمات رسول اکرم در کنارش نبودند ولی چون هنوز قلبشان پاک بود در کنار ایشان قرار گرفتند و با جریان حق همراه شدند.

وقتی امام هم علیه حکومت ظالمانه شاهنشاهی برخاست به دلیل درستی راهی که داشت افراد بسیاری او را همراهی کردند و برخلاف نیروهای عراقی که به زور به جنگ آورده می‌شدند رزمنده‌های ما با شوق و داوطلبانه می‌آمدند و این بزرگترین معجزه انقلاب ما بود.