خبرگزاری مهر، گروه استانها- مریم شریفی: رشادت و ایثار جوانان کشور در دوران هشت سال دفاع مقدس گنجینه گرانبهایی است که باید حفظ و همچون امانتی ارزشمند به دست نسلهای بعدی برسد.
«سید حسین حسینی فرد» از رزمندگان و جانبازان گلستانی هشت سال دفاع مقدس است که از خاطرات زیبای خود از همرزم بودن با جوانی درست شبیه مجید سوزوکی فیلم اخراجیها تا جوانانی که داوطلبانه خود را به روی مینهای داغ میانداختند، برای ما روایت کرد؛ گفتگوی خبرگزاری مهر با این رزمنده دوران دفاع مقدس را در زیر می خوانید.
*خود را معرفی کنید و بگویید در چه تاریخی عازم جبهه حق علیه باطل شدید؟
سید حسین حسینی فرد، متولد ۱۳۵۰ و ساکن شهرستان علیآبادکتول هستم، نیمه دوم سال ۱۳۶۳ زمانی که حدود ۱۴ سال داشتم، برای دفاع از کشورم عازم جنگی شدم که ناخواسته به ما تحمیل شده بود و در بیش از هشت عملیات مهم شرکت کردم.
* آیا خانواده و مسئولان با اعزام شما مخالفت نکردند؟
من خانواده مذهبی داشتم و حتی یکبار هم با حضور من مخالفتی نشد؛ قبل از من، پدر و دو برادر بزرگترم هم عازم شده و هر دو جانباز شدند و حتی در برهه ای چهار نفری در جبهه حضور داشتیم.
اما مسئولان سپاه به دلیل سن کمی که داشتم با حضور بنده مخالفت میکردند. من در شناسنامهام دست بردم و سنم را بیشتر کردم، چندین لایه لباس روی هم پوشیدم تا بزرگتر به نظر برسم، در صف داوطلبان کیفم را زیر پا گذاشتم تا قد بلندتر به نظر برسم، خلاصه به هر راهی زدم در نهایت راضی نشدند و به خراسان رفته و از آنجا به کمک عمویم راهی جبهه شدم.
جوانان ما به دلیل فطرت پاکی که داشتند جذب فضای معنوی جبهه می شدند * با وجود سختیها و خطرات جنگ راز این همه شور و شوق جوانان برای حضور در جبهه چه بود؟
یک اخلاص و صفای عجیبی در بین رزمندگان وجود داشت و جوانان ما به دلیل فطرت پاکی که داشتند، ناخودآگاه جذب این فضا میشدند و دل کندن برایشان سخت میشد.
رزمندههای ما در پشت جبهه هر شب قرآن میخواندند، نیمه شب خواب را بر خود حرام کرده و نماز شب میخواندند و اگر رقابتی هم بود سر این بود که چه کسی زودتر و بیشتر ایثار کند.
* بزرگترین درسی که از حضور در جبهه گرفتید چه بود؟
بزرگترین درسی که گرفتم از حضور «شهید حمید غنیزاده» بود، یک نفر شبیه به «مجید سوزوکی» فیلم اخراجیها، شیوه حرف زدن و رفتارش شبیه بقیه رزمندهها نبود و به نماز و مسائل دیگر اعتقاد نداشت؛ حضور چنین فردی برای همه ما عجیب بود.
چند روز قبل از عملیات سلیمانیه یک روز به چادر من آمد و از من خواست تا به او نمازخواندن یاد بدهم. من با تعجب گفتم «مگر بلد نیستی؟» و پیشنهاد دادم سراغ روحانی گردان برود تا به او آموزش دهد اما در جواب من گفت خجالت میکشم و تو باید به من کمکم کنی.
سه روز تمام با هم نمازخواندن را تمرین کردیم و بعد از آن روز شاهد تحولات معنوی و تغییر رفتار در این رزمنده بودیم و در نهایت چند وقت بعد در یکی از عملیاتها جلوی چشمان من بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.
* از رفتار سرداران و فرماندهان زمان جنگ با سربازان برایمان بگویید؟
فرماندهان ما بسیار خاکی و متواضع بودند در حدی که وقتی در جمع نیروها حضور داشتند و یک تازه وارد به جمع اضافه می شد، قادر به تشخیص فرمانده نبود.
در یک برههای عراقی ها شهر مهران را اشغال کرده بود، ۱۲ نفر بودیم که ما را شبانه به منطقه اعزام کردند و پشت شهر مهران مستقر شدیم. صبح که شد مسئول مربوطه گفت غیر از شما ۱۲ نفر کسی در اینجا حضور ندارد و باید این پنج کیلومتر را حفظ کنید.
نیرو کم و دشمن نزدیک، فضای دلهره آوری بود، ناگهان دیدم فرد قد بلندی به من نزدیک میشود، اول فکر کردم عراقی است ولی دست تکان داد و گفت خودی هستم؛ نزدیک آمد اول پیشانیم و بعد دستم را بوسید و گفت، خدا حفظت کند و من برایش درد و دل کردم، اگر در این برهوت شبانه عراقیها ما را ببرند چه میشود؟
با مهربانی جواب داد، چارهای نیست نیرو نداریم و بعدها تازه متوجه شدم آن شخص «حاج اسماعیل شوشتری» معاون قرارگاه بود.
* سختترین لحظاتی که در جنگ تجربه کردید چه بود؟
جنگ سراسر تجربه بود. شهدای مظلومی که خودشان را روی مین میانداختند و ذوب میشدند اما صدایشان درنمیآمد تا دشمن متوجه حضور رفقایشان نشود و یا رزمندگانی که بر اثر اصابت گلوله نهایت درد را تحمل میکردند و تنها زیر لب، ذکر میگفتند و خیلیهایشان در همین حالت دعوت حق را لبیک گفتند.
در منطقه طلاییه در جزیره مجنون غواص بودم لباس یکی از همرزمانم به مانعی گیر کرد در حال خفه شدن بود اما صدایش درنمیآمد تا دشمن متوجه حضور بقیه نشود.
هیچ فیلم و یادداشتی نمیتواند آنچه بر جوانان کشور گذشته را کامل نشان دهد ولی ما در حد وسع خود می گویم تا به گوش نسل های بعدی هم برسد.
نظر شما