اسلاونکا دراکولیچ می‌گوید حضورش در مرز اسلوونی و کرواسی که روزگاری قلمرو یک کشور محسوب می‌شدند، باعث شد یاد دیوار برلین بیافتد و بفهمد در اروپا، دیوارها فرونمی‌ریزند بلکه سربرمی‌آورند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: قسمت اول نقد و بررسی کتاب «بالکان اکسپرس» نوشته اسلاونکا دراکولیچ دوشنبه هفته گذشته منتشر شد و حالا قسمت دوم و پایانی این‌نقد و بررسی منتشر می‌شود. در قسمت اول (اینجا) دو موضوع جنگ از نگاه دراکولیچ و نامه مادرانه وی برای دخترش را مورد بررسی قرار دادیم. در قست دوم بنا داریم ادامه مطالب کتاب را تحت ۳ عنوان کلی مساله پناهجویان جنگ، اروپا و انواع شرقی و غربی‌اش و در نهایت مساله کمونیسم بررسی کنیم.

در «بالکان اکسپرس»، جنگ استقلال کرواسی در مرکز موضوعات قرار دارد. به این‌ترتیب موضوعات دیگر مثل مواجهه با آن و تاب‌آوری در اولویت‌های بعدی قرار می‌گیرند. دراکولیچ در فرازی از همین‌کتاب نکته جالبی را بیان کرده و می‌گوید یکی از دوستانش در زاگرب، تصمیم گرفته بود دیگر به رادیو گوش ندهد، روزنامه نخواند و تلویزیون هم نخواند تا اخبار جنگ آزارش ندهند. دراکولیچ این‌رفتار دوستش را آخرین تلاش نومیدانه برای این‌که بتواند آدمی عادی بماند، توصیف کرده است.

در ادامه مشروح دومین قسمت نقد و بررسی کتاب «بالکان اکسپرس» را می‌خوانیم؛

* پناهجو بودن و تقلیل‌یافتن به «دیگری»

اسلاونکا دراکولیچ پس از شروع جنگ استقلال کرواسی برای مدتی، تبدیل به آواره جنگی و یک‌پناهجو شد. اما همان‌طور که خود می‌گوید تا مدتی نمی‌توانست عنوان پناهجو را بپذیرد. او در سپتامبر سال ۱۹۹۱ هنگام خروجش از زاگرب و رسیدن به شهر لیوبلیانا در اسلوونی (در ۱۲۰ کیلومتری زاگرب)، مطلب «سکوت مرگبار شهر» را نوشت و گفت روز سه‌شنبه ۱۷ دسامبر با رسیدن جنگ به شهر زاگرب، از این‌شهر خارج شده است. نکته جالب در باره این‌خروج، این است که یکشنبه هفته پیش از آن، دوستش را برای ناهار به خانه دعوت کرده بود که این‌دوست با وسایلی که نیروهای بسیج مردمی توصیه کرده بودند به خانه دراکولیچ می‌رود؛ یعنی با کیفی پر از مدارک، لباس گرم، بیسکویت و یک بطری آب که دیدنش با این‌وسایل باعث تمسخرش توسط دراکولیچ شد. شنیدن آژیر حمله هوایی در آن‌ضیافت ناهار، باعث بروز حسی در دراکولیچ شد که خودش می‌گوید ترس و وحشت نبود و در توصیف آن گفته در آن‌لحظه، اصلا حسی نداشته است. او لحظه بمباران هوایی را این‌گونه توصیف می‌کند: «شرارت جنگ کل فضای شخصی و صمیمی‌مان را از ما گرفته بود. جنگ در ذهن من جریان داشت، در پاهایم، کنار میز ناهارخوری در ظرف پاستایی که داشت سرد می‌شد.» (صفحه ۴۹) این‌بمباران و آژیر خطر آن باعث شد دراکولیچ معنی تقدیر را درک کند؛ این‌که همین است که هست و او، حتی وحشت‌زده هم نیست. او فردای آن‌یکشنبه، هنگامی که دوباره صدای آژیر حمله هوایی بلند شد، پیرمردی را در خیابان دید که علی‌رغم دویدن همه آدم‌ها برای رسیدن به پناهگاه، به آهستگی به راه خود ادامه می‌داد و طی طریق می‌کرد.

او این‌کار خود را، یعنی انتخاب کاغذدیواری خانه در حالی که جنگ در پیش بوده، در حکم یک‌کار نمادین می‌بیند که نشانه باور به آینده‌ای است که در آن،‌ تعویض کاغذدیواری کاری بیهوده نیست. چون در آن‌زمان هنوز اندک‌امیدی به پایان زودهنگام جنگ داشته استدر مقاله «سکوت مرگبار شهر» دراکولیچ، خاطرات سه‌ماه پیش‌تر را هم، یعنی وقتی سه‌ماه مانده بود جنگ به زاگرب برسد مرور می‌کند؛ این‌که برای انتخاب کاغذدیواری به فروشگاهی رفته بوده و در درون خود، چنین‌احساسی داشته است: «ته دلم می‌دانستم که در چنین اوضاع و احوالی دارم کار احمقانه و پوچی می‌کنم، وقتی که هر لحظه ممکن است کل ساختمان بسوزد و خاکستر شود.» (صفحه ۵۱) او این‌کار خود را، یعنی انتخاب کاغذدیواری خانه در حالی که جنگ در پیش بوده، در حکم یک‌کار نمادین می‌بیند که نشانه باور به آینده‌ای است که در آن،‌ تعویض کاغذدیواری کاری بیهوده نیست. چون در آن‌زمان هنوز اندک‌امیدی به پایان زودهنگام جنگ داشته است.

به‌هرحال، دراکولیچ پس از ورود به شهر لیوبلیانا در اسلوونی، وارد آپارتمانی نقلی در حومه شهر می‌شود. این‌آپارتمان متعلق به دوستی بوده که خود در پی شعله‌ورشدن جنگ کروات‌ها و صرب‌ها، به فرانسه فرار کرد. دراکولیچ در مقاله‌ای که اکتبر ۱۹۹۱ با عنوان «پناهجوشدن» درباره اقامت در این‌آپارتمان و پناهجوبودنش در اسلوونی نوشته، از همان مکانیسم انکار صحبت می‌کند که باعث می‌شود انسان نزدیک‌شدن جنگ را به رسمیت نشناسد یا آن را جدی نگیرد؛ همان‌روحیه‌ای که به‌قول خودش باعث شده بود مدت‌ها حاضر نشود خانه‌اش را ترک کند و امیدوار باشد جنگ به زودی تمام شود. در هفته اول اقامت در لیوبلیانا، دراکولیچ احساس غربت می‌کرده و این‌احساس را داشته که مهمان هتلی راحت در یک‌شهر نزدیک و آشناست. اما در همین‌بازه زمانی وقتی با مردم اسلوونی با زبان کروات صحبت می‌کرده، طوری نگاهش می‌کرده‌اند که اذیت می‌شده است. خلاصه و ساده کلام این‌که، فروشنده شیر و نان یا روزنامه‌فروش‌ها به او نگاهی تحقیرآمیز داشته‌اند.

در برهه‌ای که دراکولیچ وارد لیوبلیانا شد، ۸ هزار پناهجوی کروات وارد اسلوونی شدند و برای دراکولیچ و احتمالا همه آن‌مهاجرانِ پناهجو، مدتی گذشت تا به این‌باور برسند که مهمان اسلوونیایی‌ها نیستند و عواملی هست که آن‌ها را از دیگر آدم‌هایی که آن‌جا حضور دارند، متمایز می‌کند. دراکولیچ در این‌باره نوشته است: «تصور می‌کردم چیزی که مرا از بقیه متمایز می‌کند این واقعیت است که من قصد دارم به‌زودی به خانه برگردم. نمی‌دانستم که این هم یک‌تصور رایج در میان پناهجویان است.» (صفحه ۵۸) در این‌زمینه کنایه‌ای هم به خودش دارد که به این‌ترتیب است: «اولین تعطیلات آخر هفته خوب شروع شد.» تلاش برای رفع‌نیازهای معیشتی با جستجوی کفاش‌، داروخانه، کتابخانه و مغازه‌های حراجی، باعث می‌شود دراکولیچ به‌مرور متوجه شود باید یا کم‌کم در شهر لیوبلیانا مستقر شود یا خیلی‌زود به خانه خودش برگردد. وضعیت چنین‌انسانی در بلاتکلیفی، باعث می‌شود حس کند آینده‌اش را از او گرفته‌اند و از گذشته‌اش هم فقط خاطراتی باقی مانده‌اند. برداشت و نتیجه‌گیری او این‌ است که آدم‌هایی مثل او _ یعنی پناهجویان _ در دلِ گونه‌ای از فراموشی فرو می‌روند که زمان، مثل مسکنی برایشان به ارمغان می‌آورد.

اما علاوه بر کنایه‌ای که دراکولیچ برای بودنش در لیوبلیانا به خودش حواله کرده، پیرمرد ساختمان روبرویی هم جملاتی شامل کنایه داشته که موجب رنجش خاطر و باور بیشتر دراکولیچ به پناهجوبودنش می‌شوند. این‌پیرمرد که استاد بازنشسته دانشگاه بوده با لحن طعنه‌آمیز که حقوق ماهیانه شما پناهجوها از دولت، بیشتر از حقوق بازنشستگی ماست، به دراکولیچ می‌گوید: «ما اسلوونیایی‌ها خیلی هوای شما را داریم مگه نه؟» (صفحه ۶۱) شنیدن این‌جملات باعث بروز احساس خشم در زن کروات می‌شود اما او می‌گوید همین‌که شروع به توضیحِ این‌مساله کرده که یک‌پناهجوی گمنام نیست، احساس کرده خشم‌اش در هوا معلق مانده است. چون به این‌درک رسیده که این، جنگ است که از زبان آن‌دو حرف می‌زده، آن‌ها را متهم می‌کرده و آن‌ها را به دو طرف متخاصم تقلیل‌ می‌داده و ناچارشان می‌کرده خود را توجیه کنند.

شنیدن این‌جملات باعث بروز احساس خشم در زن کروات می‌شود اما او می‌گوید همین‌که شروع به توضیحِ این‌مساله کرده که یک‌پناهجوی گمنام نیست، احساس کرده خشم‌اش در هوا معلق مانده است. چون به این‌درک رسیده که این، جنگ است که از زبان آن‌دو حرف می‌زده، آن‌ها را متهم می‌کرده و آن‌ها را به دو طرف متخاصم تقلیل‌ می‌داده و ناچارشان می‌کرده خود را توجیه کنندمجموع چنین‌اتفاقاتی باعث شدند دراکولیچ که آن‌زمان ۴۰ سال داشته، به این‌جمع‌بندی برسد که با پناهجوشدن، در سرزمینِ بی‌نامِ «هیچ‌کس‌ها» قرار دارد؛ یعنی نه در کرواسی نه در اسلوونی و متوجه می‌شود پناهجوبودن، یعنی همین.

پیش‌تر اشاره کردیم که دیدن زن جوانی از بوسنی و هرزگوین که جنگ او را تبدیل به یک‌پناهجو کرده بود، باعث شد دراکولیچ احساس کند با جنگ همدست و شریک است چون در ذهن خود، نمی‌توانسته بپذیرد آن‌زن جوان به‌عنوان یک‌پناهجو، لباس مهمانی بپوشد و کفش پاشنه‌بلند به پا کند. دراکولیچ در مقاله «کفش‌های پاشنه‌بلند» درباره این‌زن جوان که نمی‌خواسته پناهجوبودن خود را بپذیرد، مطالبی دارد؛ این‌که در روزهای جنگ در بوسنی، چون پدرش حقوق بازنشستگی نداشته، کار خانواده به جایی رسید که تنها چیزی که برای خوردن داشتند، ماهی‌هایی بود که پدر در طول روز صید می‌کرده است. اما دراژنا در گفتگو با دراکولیچ موقعیت تلخی را روایت می‌کند که می‌تواند منبع اقتباس نمایشی و تصویری از آسیب‌های روانی و اجتماعی جنگ باشد. دراژنا در نتیجه وضعیت بد تغذیه خانواده به یک‌موسسه خیریه کاتولیک رفته و چون کیسه‌ای همراه خود نبرده بوده، اقلامی را که به‌عنوان کمک دریافت می‌کند، روی دست گرفته و با خود می‌بَرَد. اما در طول مسیر، همه‌چیز از جمله آرد، برنج و پاستا از دستش رها شده و روی زمین می‌ریزد. در چنین‌موضعیت تراژیکی، دراژنا به‌جای گریه، شلیک خنده سر می‌دهد!

دراکولیچ با دیدن دراژنایی که روزی، لباس مهمانی و کفش پاشنه‌بلند پوشیده بوده، می‌گوید این‌تصویر دراژنا در قالب تصویر ذهنی‌اش از پناهجوها نمی‌گنجیده است. در نتیجه، همین‌تامل و تفکر او را متوجه این‌مساله می‌کند که اتفاق عمیق‌تری در درونش رخ داده که خود آن را فرایند «سندروم برگه زرد» می‌نامد و اشاره‌اش به برگه زرد، مربوط به برگه‌های زرد پناهجویان است. درک فرایند موردنظر در درون دراکولیچ هم از این‌قرار بوده که به‌مرور دارد آدم‌های واقعی و ملموس را به مفهوم انتزاعی «آن‌ها» تقلیل می‌دهد. به‌این‌ترتیب متوجه می‌شود انسان چه‌قدر راحت می‌تواند جامه تعصب و پیشداوری به تن کند و دیگران را به‌خاطر طرز فکر خودش، طرد کند. دراکولیچ به پناهجوهای جنگی با لفظ «آن‌ها» اشاره می‌کند و می‌گوید وقتی آن‌ها طرد می‌شوند، تبدیل به بیگانه می‌شوند؛ چیزی غیر از من و غیر از ما. البته شهروندانی که پناهجو نیستند و در شهر خود زندگی می‌کنند، هنوز نسبت به این «آن‌ها» و دیگری‌ها احساس مسئولیت می‌کنند اما به همان‌شکلی که این‌احساس را نسبت به گدایان و فقرا دارند.

دراکولیچ که خود روزگاری در کشور اسلوونیایی‌ها، پناهجو بوده‌، با دیدن دراژنای بوسنیایی در زاگرب،‌ از مفهوم «فرو کاستن آدم‌ها به دیگری» صحبت کرده و در همین‌فرازها به اروپای غربی هم نیشتری می‌زند و می‌گوید برای اروپایی‌ها، این‌«دیگری»، بالکانِ آشفته و بی‌قانون است که وانمود می‌کنند سر از کارش در نمی‌آورند.

شراکت آدم‌ها با جنگ، از نظر دراکولیچ به‌خاطر فرصت‌طلبی و ترس‌شان از تداوم‌ جنگ و در واقع، یک‌نوع همدستی پنهان است. او معتقد است همه این‌آدم‌ها خود را فریب داده و در معرض این‌خطر قرار می‌دهند که در شرایطی متفاوت، خودشان تبدیل به آن‌آدم‌های «دیگری» شوند. آخرین‌باری که اسلاونکا دراکولیچ، دراژنا را می‌بیند، این‌دختر بوسنیایی از دراکولیچ می‌پرسد «تو می‌دونی جنگ چیه؟» و پاسخی که نویسنده «بالکان اکسپرس» در مقاله «کفش‌های پاشنه‌بلند» به این‌سوال داده از این‌قرار است: جنگ خود ما هستیم؛ ما در درون خودمان.

* اروپا و اسطوره درهم‌شکسته‌اش

در نوشته‌های کتاب «بالکان اکسپرس» مانند دیگر آثار دراکولیچ، فرازهایی درباره اروپای غربی و تفاوت‌های جهان غرب با اروپای شرقی وجود دارد. او در مقدمه کتاب (با عنوان آن‌روی دیگر جنگ) می‌گوید تلقی اروپا و غرب از جنگ‌های کرواسی و سارایوو، منازعات قومی و میراث کهن نفرت و خونریزی است و غربی که اهالی اروپای شرقی و بالکان را به‌عنوان دیگری نگاه می‌کند، با داشتن همان‌نگاهش به جنگ‌های نامبرده، به مردم بالکان می‌گوید آن‌ها حتی اهل اروپایی شرقی هم نیستند. بلکه اهل بالکان اساطیری، وحشی و خطرناک‌اند. دراکولیچ در نوشته‌هایش نسبت به اروپای غربی هم نگاهی بی‌تعارف و غیرآرمانی دارد. در مقدمه «بالکان اکسپرس» هم اشاره کرده که اروپا به آن‌ها می‌گوید اگر دوست دارید همدیگر را بکشید چون نه در بالکان منافعی دارد و نه از اتفاقات این‌منطقه سر در می‌آورد. در نتیجه دراکولیچ همان‌طور که در کتاب «کافه اروپا» به‌طور مستقیم و غیرمستقیم اشاره کرده، در این‌کتاب هم می‌گوید اسطوره اروپا در هم شکسته است؛ اسطوره‌ای که تعلق به خانواده و فرهنگ اروپایی بوده است.

دراکولیچ معتقد است کشورهای حوزه بالکان، برای قدرتمندان و سیاستمداران بزرگ غربی چون بوش، میتران، کول یا میجر مهم نیستند و این‌افراد هم از کابوس بالکان سر در نمی‌آورند. چون فکرشان جای دیگری است و مشخص است منظور او از این‌کنایه، این است که این‌قدرت‌ها مشغول نقشه‌کشیدن برای کسب سرمایه و قدرت بیشتر هستند و بالکان هم وقتی برایشان مهم می‌شود که جایی در معادلاتشان داشته باشددراکولیچ با سرزنش غرب می‌گوید، واقعیت و تجربه‌ای که خودش به بهای سنگینی آن را فرا گرفته، این است که غرب از گذشته‌اش درس نگرفته و به‌همین‌دلیل بناست تاریخ همچنان تکرار شود. در دوران جنگ کرواسی، دراکولیچ مدت کوتاهی را به آمریکا رفت و در نیویورک ماند. یکی دستاوردهای این‌حضور، مقاله «بازیگری که وطنش را از دست داد» بود که به آن اشاره کردیم و گفتیم درباره بازیگری به‌نام خانم میم بود که در اثر تعصبات صرب‌ها و کروات‌ها، وطنش یعنی کرواسی را از دست داد و ناچار شد به زندگی در آمریکا تن بدهد. دراکولیچ مقاله‌ای با عنوان «شام در باشگاه هاروارد» هم دارد که آن را آوریل سال ۹۱ در زاگرب نوشته و درباره حضورش در نیویورک و سپس بازگشتش به وطن است. تعبیرش هم از بازگشت به وطنش کرواسی، بازگشت به وضعیتی نامعلوم است. او با صحبت از زمانی که داخل هواپیما نشسته بوده و به کرواسی برمی‌گشته، از دیوارِ میان ما (مردم بالکان) و اروپا گفته است. او در این‌مقاله از کم‌کاری مطبوعات آمریکا درباره یوگسلاوی و بی‌اطلاعی مردم این‌کشور از وضعیت واقعی یوگسلاویایی‌ها صحبت می‌کند. دراکولیچ معتقد است کشورهای حوزه بالکان، برای قدرتمندان و سیاستمداران بزرگ غربی چون بوش، میتران، کول یا میجر مهم نیستند و این‌افراد هم از کابوس بالکان سر در نمی‌آورند. چون فکرشان جای دیگری است و مشخص است منظور او از این‌کنایه، این است که این‌قدرت‌ها مشغول نقشه‌کشیدن برای کسب سرمایه و قدرت بیشتر هستند و بالکان هم وقتی برایشان مهم می‌شود که جایی در معادلاتشان داشته باشد.

این‌نویسنده کروات، مقاله‌ای به‌نام «بالکان اکسپرس» دارد که عنوانش بر پیشانی کتاب قرار گرفته و محتوایش درباره سفری است که او با قطار از وین به زاگرب داشته است. او این‌مقاله را در نوامبر ۱۹۹۱ نوشته و از مسافرت با آدم‌هایی گفته که درجه دو محسوب می‌شدند؛ نه‌فقط به این‌خاطر که از یک کشور فقیر سوسیالیستی آمده‌اند، بلکه به‌خاطر جنگ و این‌که از کشوری آمده بودند که ویرانگری، آن‌کشور را در هم شکسته است. او برای مسافران بالکان‌اکسپرس از تعبیر تبعیدشدگان استفاده کرده و می‌گوید جنگ مثل داغی بر پیشانی صرب‌هایی که به مادران کروات فحش می‌دادند دیده می‌شد و همین‌طور بر چهره کروات‌هایی که داروندارشان را از دست داده و از کشورشان فرار می‌کردند. دوره‌ای که دراکولیچ در این‌مقاله به آن‌اشاره دارد، دورانی است که روزبه‌روز بر تعداد پناهجویانی که از کرواسی به اتریش می‌رفتند، افزوده می‌شد. همچنین صدهزار یوگسلاو به وین رفته بودند و در آن‌شهر زندگی می‌کردند که هفتادهزارنفرشان تبار صرب داشتند. این‌پناهجویان به روایت او، با درماندگی به وین به‌عنوان مرکز دیده‌بانی اروپایی نگاه می‌کردند که با بی‌اعتنایی به آن‌ها پشت کرده و آن‌سوی درهای بسته، از امنیتش لذت می‌بُرد. در مقابل آرامش ساکنان اروپای غربی هم، این‌تبعیدشدگان با ترسی جدی مواجه بودند؛ این‌که اروپا دشمن است، دشمنی قوی، بی‌احساس، منطقی و مودب که هنوز فکر می‌کند جنگ کرواسی خیلی از آن‌جا دور است.

دراکولیچ که یکی از مسافران قطار بالکان اکسپرس به مقصد زاگرب بوده، در صفحه ۶۸ کتاب و از خلال سطور همین‌مقاله، به فرازهایی از زندگی شخصی خود اشاره می‌کند؛ این‌که از دیدار دخترش برمی‌گردد. دختر او در آن‌زمان مدتی را در کانادا نزد پدرش گذرانده و حالا مقیم شهر وین شده بود. دراکولیچ نیز پس از دیدار با دخترش در وین، سوار قطاری شده که به‌سمت جنوب شرقی یعنی به‌طرف زاگرب حرکت می‌کرده است. تعداد مسافران این‌قطار بیش از ۲۰ نفر نبوده و در کوپه دراکولیچ هم تنها سه‌نفر حضور داشته‌اند که با وجود این‌که همگی اهل اروپای شرقی و یوگسلاوی بوده‌اند، کلامی با یکدیگر صحبت نمی‌کنند تا مگر از روی لهجه مشخص نشود کدام‌یک صرب و کدام‌یک کروات است! توضیح جالب دراکولیچ از این‌موقعیت سخت و تراژیک، در چنین‌جملاتی آمده است: «حتی درباره منظره بیرون هم نمی‌توانیم حرف بزنیم چون حتی آن هم دیگر موضوع ساده و بی‌خطری نیست.» و «اگر سر حرف را بازکنیم، جنگ فورا پیدایش می‌شود.» در همین‌مقاله «بالکان‌اکسپرس» است که دراکولیچ می‌گوید دیگر صلح و آرامش را باور نمی‌کند و آرامش فقط لایه یخ نازکی روی رودخانه‌ای خطرناک و مرگبار است. او می‌نویسد: «در آن بالکان اکسپرس غم‌زده بود که فهمیدم چطور می‌توان فجایع و قساوت‌های جنگ را چنان گزارش کرد که انگار اتفاق‌هایی عادی هستند.» واقعیت تراژیک دیگری که او در این‌مقاله، روایت کرده این است که پس از رسیدن به زاگرب، شب در خانه وقتی تلویزیون را روشن می‌کند،‌ گوینده اخبار اعلام می‌کند هفت‌نفر در روستایی در اسلوونی سلاخی شده‌اند و کلمه سلاخی را طوری به زبان می‌آورد که گویی معمولی‌ترین کلمه جهان را ادا می‌کند.

واقعیت تراژیک دیگری که او در این‌مقاله، روایت کرده این است که پس از رسیدن به زاگرب، شب در خانه وقتی تلویزیون را روشن می‌کند،‌ گوینده اخبار اعلام می‌کند هفت‌نفر در روستایی در اسلاوونی سلاخی شده‌اند و کلمه سلاخی را طوری به زبان می‌آورد که گویی معمولی‌ترین کلمه جهان را ادا می‌کندتصویر کرواسیِ پس از کمونیسم و غربی‌شده هم در یکی از مقالات «بالکان اکسپرس» ارائه شده که البته، تصویری خوب و خواستنی نیست. چون رئیس‌جمهورِ این‌کرواسی یعنی فرانیو توجمان هم مانند همان‌رئیس‌جمهورهای غربی، به مردم و معترضان فکر نمی‌کند و دغدغه‌اش چیزهای دیگری است. نام مقاله دراکولیچ که در آن به این‌مساله پرداخته، «قهوه خوردن رئیس‌جمهور در میدان یلاچیچ» است و مارس سال ۹۲ در زاگرب نوشته شده است. بهانه نوشتن مقاله هم این است که برای اولین‌بار فرانیو توجمان را در ساعت ۵ دقیقه به یک بعدازظهر روز شنبه ۲۲ فوریه، از پشت پنجره کافه‌ای در میدان دوک یلاچیچ دیده است. توجمان آن‌روز وارد همان‌کافه شد و با گرفتن ژست‌های مردم‌دوستانه سعی کرد تصویری مردمی از خود ارائه دهد که دراکولیچ می‌گوید به‌جز چند زن مسن، باقی مشتریان کافه وانمود کردند اهمیتی به حضور او نمی‌دهند. دراکولیچ این‌بی‌توجهی را رفتار مرسوم مردم اروپای مرکزی می‌داند. اما نکته مهم این‌مقاله، اتفاقی است که همان‌زمان در گوشه‌ای از میدان دوک یلاچیچ جریان داشته است؛ تظاهرات و اعتراض چندصدنفر از مردم در زیرباران که رئیس‌جمهور سعی کرد با خنده‌های مصنوعی، آن را نادیده بگیرد.

استمرار بی‌توجهی رئیس‌جمهور به حضور معترضان، باعث می‌شود زنی از جمع آن‌ها خارج شده و خود را به او برساند تا نماینده معترضان باشد و از او بخواهد با آن‌ها صحبت کند. اما فرانیو توجمان پس از نگاه به زن، با بی‌توجهی رویکرد پیشین خود را از سر می‌گیرد. دراکولیچ درباره مواجهه رئیس‌جمهور با آن زن می‌نویسد: «رئیس‌جمهور هم گفتگویش را با مردی که سمت چپش نشسته بود از سر گرفت، طوری‌که انگار فقط یک مزاحمت کوچک و بی اهمیت بوده است.» رئیس‌جمهور وقت کرواسی پس از مدت کوتاهی از آن‌کافه بیرون آمد و برای پیشخدمت‌های کافه دست تکان داد. دراکولیچ ضمن زدن نیش و کنایه به توجمان که «این رهبران جدید چه زود و چه آسان این ژست شاهانه را یاد می‌گیرند!» می‌گوید او مسیر خود با بی‌توجهی دوباره نسبت به تظاهرکنندگان دنبال کرد و از مقابل ‌آن‌ها عبور کرد تا از میدان دوک یلاچیچ خارج شد. نویسنده کتاب «بالکان‌اکسپرس» بی‌توجهی‌ رئیس‌جمهور کشورش به جمع معترضان را تلخ و دردناک می‌خوانَد. او در این‌مقاله خود نوشته است: «این واقعیت که رئیس‌جمهور حتی به خودش زحمت نداده بود کوچک‌ترین توجهی به آن‌ها نشان دهد آن‌چنان تلخ و دردناک بود که دیگر هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی‌ماند.» (صفحه ۱۷۳) این‌نویسنده کروات این‌حادثه را معادل شکست کروات‌ها در نبرد ووکوار می‌داند و می‌گوید حس کرده بازماندگان وکووار، جنگ دیگری را باخته‌اند. تحلیل او از این‌اتفاق، این است که از نظر رئیس‌جمهور کرواسی، چنین‌معترضانی اصلا وجود نداشتند. چون او مشغول فکرکردن به چنین‌چیزهایی بوده است: «جامعه اروپا چند روز پیش از استقلال کرواسی را به رسمیت شناخته بود، آرزوی هزارساله مردم کرواسی تحقق یافته بود، حالا باید به دیپلماسی فکر می‌کرد، به قدرت‌های بزرگ و به دشمن.» (صفحه ۱۷۶) و در طرف دیگر ماجرا، مردم هم خسته‌تر و درمانده‌تر از آن بوده‌اند که از این‌رفتار و بی‌توجهی، حتی عصبانی شوند.

این‌اتفاق همچنین باعث می‌شود دراکولیچ دیوار برلین را به یاد بیاورد و خود می‌گوید، آن‌موقع فهمید همه حرف‌هایی که درباره فروریختن دیوارها در اروپا می‌زنند دروغ است: «در سراسر اروپا دیوارهایی دارند سر برمی‌آورند، دیوارهایی تازه و نامرئی که فروریختن آن‌ها خیلی دشوارتر است، و این مرز یکی از آن‌هاست.»مساله سیاست و خط‌کشی‌هایش در یوگسلاوی و سپس کشورهای تجزیه‌شده‌اش، یکی از موضوعاتی است که زیرمجموعه دو موضوع جنگ و اروپا، در نوشته‌های دراکولیچ قرار می‌گیرد. این‌نویسنده یکی از روزهای ژانویه سال ۱۹۹۲ در گذرگاه اصلی مرز اسلوونی و کرواسی قرار داشت و ایستادن در چنین‌موقعیتی باعث شد مقاله «بوی استقلال» را بنویسد؛ موقعیت مورد اشاره هم بودن بین دو کشوری است که تا چندروز پیش‌تر، هر دو خط یک‌کشور محسوب می‌شدند. دراکولیچ در آن‌موقعیت، در اتومبیل و با پاسپورت قدیمی جلدقرمز یوگسلاویایی‌ خود حضور داشته است؛ به‌تعبیر خودش جلوی مرزی که هنوز درست‌وحسابی مرز نشده بودْ با پاسپورتی که دیگر اعتبار نداشت. این‌نویسنده کروات، در این‌مقاله خود، اسلوونی را بخشی از کشوری می‌خوانَد که پیش‌ از آن، به او هم تعلق داشته است اما حالا نگهبان‌های مرزبان، بین او و این‌قسمت از کشور قدیمش، قرار داشتند. نکته غمباری هم که در این‌زمینه گوشزد می‌کند، این است که آن‌جایی که باید مرز شرقی کرواسی باشد، چیزی جز یک زخم روباز نیست.

این‌مساله که دراکولیچ می‌توانسته تا چندهفته پیش آزادانه به اسلوونی برود و حالا نیاز به پاسپورت دارد،‌ باعث می‌شود او مفهوم مرز را به‌شکل ملموس حس کند. این‌اتفاق همچنین باعث می‌شود دراکولیچ دیوار برلین را به یاد بیاورد و خود می‌گوید، آن‌موقع فهمید همه حرف‌هایی که درباره فروریختن دیوارها در اروپا می‌زنند دروغ است: «در سراسر اروپا دیوارهایی دارند سر برمی‌آورند، دیوارهایی تازه و نامرئی که فروریختن آن‌ها خیلی دشوارتر است، و این مرز یکی از آن‌هاست.» (صفحه ۹۲) تا پیش از مرزبندی‌ها، آخرین‌باری که دراکولیچ به شهر بلگراد سفر کرد، ماه ژوئیه سال ۹۲ و پس از حمله ارتش فدرال یوگسلاوی به اسلوونی بود و وقتی در تاکسی فرودگاه نشسته بوده، هنگامی که گوینده اخبار از پیروزی ارتش صرب‌ها می‌گفته،‌ راننده با ‌چنان‌لحن پیروزمندانه‌ای می‌گوید «بفرما!» که به‌قول دراکولیچ،‌گویی پیروزی شخصی خودش بوده باشد! دراکولیچ در این‌موقعیت هم مانند حضور در کوپه قطار بالکان‌اکسپرس سکوت می‌کند تا معلوم نشود اهل کرواسی است. او جوهر جنگ را این‌جا بین سکوت خود و راننده آن‌تاکسی هم دیده است.

روز ۱۹ ژانویه سال ۱۹۹۲، استقلال کرواسی توسط جامعه اروپا به رسمیت شناخته شد. دراکولیچ می‌گوید در شب ۱۹ ژانویه حسی مبهم و دوگانه داشته و در مقاله «بوی استقلال» که آن را چندروز پیش از این‌واقعه نوشته، گفته دموکراسی نوین کرواسی تا به حال چیزی جز وعده و وعید نبوده که مردم باورش کنند. هزینه‌اش هم بسیار گزاف و سنگین بوده است: انکار کل گذشته و فدا کردن حال. جالب است که دراکولیچ با وجود همه انتقاداتش به کمونیسم، از استقلال کرواسی خوشنود نبوده و می‌نویسد استقلال بوی گند مرگ می‌دهد. چون این‌بو از میدان‌های جنگ می‌آید. همچنین می‌گوید انگار این بو، برای همیشه به همه مردم کرواسی چسبیده است؛ به زنده‌ها و مرده‌هایشان. البته این‌نوشته‌های او، دربردارنده امید هم هستند و به‌قول خودش، آن‌حس مبهم و دوگانه در شب استقلال، وجه مثبتی هم داشته است؛ این‌که در دلش امیدی به پایان جنگ وجود داشته است. دراکولیچ در پایان مقاله «بوی استقلال» ضمن این‌که اظهار امیدواری کرده بتواند کشور جدیدش را دوست بدارد، این‌سوال مهم را پیش روی مخاطبش گذاشته است: آیا فدا شدن این همه آدم ارزشش را داشته است؟

* کمونیسم و همه مصیبت‌هایش

دراکولیچ درباره این‌که مردم کرواسی که روزی مردم یوگسلاوی محسوب می‌شدند، مقصر وضعیت و شرایط زندگی‌شان هستند یا خیر، می‌گوید شاید مقصر دانستن این‌مردم اشتباه باشد چون آن‌ها که درگیر پدیده کمونیسم شدند و سپس با فروپاشی‌اش حکومت جمهوری تشکیل دادند، هنوز به بلوغ سیاسی نرسیده بوده و برای مشارکت و ساختن جامعه دموکراتیک آماده نبودند. او در مقاله «هفت‌تیر پدرم»‌ نوشته «وقتی مردم کرواسی در سال ۱۹۹۰ در اولین انتخابات آزاد چندحزبی شرکت کردند، مثل دیگر کشورهای اروپای شرقی، در واقع فقط علیه کمونیست‌ها رای دادند.» (صفحه ۳۵) از نظر او، جامعه کرواسی هرگز فرصت واقعی آن را پیدا نکرد تا جامعه شود؛ نه جامعه‌ای متشکل از مردم سرکوب‌شده بلکه جامعه‌ای متشکل از شهروندان. در نتیجه، در حکومت نوین کرواسی، همان‌حکومت توتالیتر با همان‌ایدئولوژی‌هایش سر کار آمد و تنها تفاوت و تمایز مساله در این بود که ذهنیت‌ مردم متحول شده بود. به‌همین‌دلیل هم جنگ مانند یک‌بلای طبیعی بر سرشان نازل شد. درباره ریشه‌های جنگ‌های بالکان و استقلال کرواسی، دراکولیچ نوشته‌های دیگری هم در کتاب «بالکان اکسپرس»‌ دارد؛ مثلا در مطلب «شام در باشگاه هاروارد» می‌گوید این‌احساس را دارد که برای همه ما (اهالی یوگسلاوی و اروپای شرقی) آینده به‌مرور به حالت تعلیق درمی‌آید و شیطان درون این‌مردم بیدار شده و آدم‌ها را ناچار کرده خود را چیزی جز فردی وابسته به یک‌ملیت خاص نبینند. در نتیجه چنین‌رویکردی است که پسرک ۱۲ ساله همسایه در زاگرب، با چاقوی آشپزخانه بازی می‌کند و می‌گوید باید صرب‌ها را سلاخی کرد و طبیعی است که بچه‌های صرب‌ هم در بازی‌های خود از سلاخی و بلاهایی که می‌شود سر کروات‌ها آورد، حرف بزنند.

از نظر او، جامعه کرواسی هرگز فرصت واقعی آن را پیدا نکرد تا جامعه شود؛ نه جامعه‌ای متشکل از مردم سرکوب‌شده بلکه جامعه‌ای متشکل از شهروندان. در نتیجه، در حکومت نوین کرواسی، همان‌حکومت توتالیتر با همان‌ایدئولوژی‌هایش سر کار آمد و تنها تفاوت و تمایز مساله در این بود که ذهنیت‌ مردم متحول شده بود. به‌همین‌دلیل هم جنگ مانند یک‌بلای طبیعی بر سرشان نازل شدیکی از مفاهیمی که دراکولیچ به‌شدت از آن گریزان است؛ ملی‌گرایی است. او در ژانویه سال ۹۲ وقتی مقاله «زیر سلطه ملیت» را در زاگرب می‌نوشت، معتقد بود مثل میلیون‌ها کروات دیگر، به دیوار ملیت میخکوب شده است؛ آن‌هم نه‌فقط به‌خاطر فشار بیرونی صربستان و ارتش فدرال‌اش بلکه به‌خاطر فرایند یکدست‌سازی ملی خود کروات‌ها در داخلی کرواسی. او با اتخاذ موضعی انسانی، معتقد است این‌میخکوب‌شدن به دیوار ملیت، کاری است که جنگ با او و هموطنانش کرده؛ یعنی آن‌ها را به یک‌بُعد که «ملت» باشد، فروکاسته است. دراکولیچ یکی از نکات منفی جنگ را در این‌می‌داند که تنها دارایی واقعی‌اش یعنی فردیت‌اش را از او گرفته است. و این‌فردیت البته همان‌چیزی است که در کتاب «کافه‌اروپا» معتقد است کمونیسم هم در پی ازبین‌بردنش بود. او با نگاه به گذشته و جوانی‌اش که در سیطره حکومت کمونیستی گذشت، می‌گوید به ما (مردم کرواسی و دیگر کشورهای بلوک شرق) فقط یاد داده بودند شعار دهند و دست بزنند اما یادشان نداده بودند درباره معنای شعارها سوال کنند. دراکولیچ می‌گوید دولت کمونیستی هیچ‌وقت اجازه نداد یک‌جامعه مدنی شکل بگیرد؛ اعتقادات قومی، ملی و مذهبی را سرکوب کرد و فقط به هویت طبقاتی اجازه بروز داد.

جمیع مسائلی که گفتیم باعث شدند تا برای دراکولیچ و خیلی از دوستانش که پس از جنگ جهانی دوم متولد شدند، مفهوم کروات‌بودن، معنایی نداشته باشد. همان‌طور که در کتاب «کافه‌اروپا» هم اشاره شده، یکی از تفاوت‌های کروات‌های کمونیست با دیگر ایالت‌های یوگسلاوی مثل صربستان، اسلوونی و بوسنی در این بود که می‌توانستند آزادانه به خارج سفر کنند. همین‌مساله بود که باعث شد دراکولیچ به این‌اعتقاد برسد که مرز و مفهوم ملیت، فقط در ذهن آدم‌ها جا دارند. او می‌گوید برای دوستان غربی‌اش سخت بوده درک کنند کروات‌بودن تبدیل به سرنوشت محتوم او شده است. همچنین می‌پرسد چه‌طور می‌تواند این‌مساله را برای آن‌ها توضیح دهد که در جنگ استقلال کرواسی، او فقط و فقط با ملیت‌اش تعریف می‌شود؟ دراکولیچ در مطلب «نامه‌ای به دخترم» هم خطاب به دختر خود می‌گوید پدربزرگ‌های شما (نسل جدید کرواسی) که در جنگ جهانی دوم جنگیدند، یا پارتیزان‌های تیو بودند یا نیروهای اوستاشه و یا چتنیک. این‌پدربزرگ‌ها و به‌قول دراکولیچ، پیشاهنگان ملت، پس از جنگ جهانی دوم، با امید به آینده‌ای روشن‌تر، کشور ویرانشان را براساس اصول بلشویکی حزب کمونیست بازسازی کردند. همه آن‌ها هم آن‌قدر عمر کردند که ببینند چه‌طور حزب کمونیست فاسد و سرکوبگر شد اما فقط بعضی از آن‌ها آن‌قدر عمر کردند که فروپاشی رژیم کمونیستی را در سال ۱۹۸۹ ببینند. در نتیجه پدران و مادران فرزندانی چون دختر دراکولیچ،‌ در فضایی پر از ریاکاری بزرگ شدند و در حالی‌که به ایدئولوژی کمونیستی اعتقاد نداشتند، با رژیمی طرف بودند که هنوز حاکم بود.

یکی از اعترافات دراکولیچ این است که همراه با هم‌نسلان خود باور داشته می‌توان رژیم کمونیستی حاکم را تبدیل به حکومتی به‌نام «سوسیالیسم با چهره انسانی» کرد. او دوباره به همان‌جایی برمی‌گردد که پس از فروپاشی کمونیسم، حکومت نوین کرواسی همان‌ساختار را داشت. در نتیجه می‌نویسد: «اخیرا یکی از دوست‌های آمریکایی‌ام از من پرسید چطور شد که آزادترین و مرفه‌ترین کشور کمونیستی، آن کشوری شد که گرفتار جنگ شد؟» چون همان‌طور که گفتیم مردم کرواسی نسبت به دیگر ایالت‌های یوگسلاوی، آزادی بیشتری داشتند و می‌توانستند به‌قول دراکولیچ به نزدیک‌ترین شهرهای اتریش و ایتالیا سفر کرده و هرچیز غربی‌ای که گیرشان می‌آمد، بخرند. در کرواسی کمونیستی، هرسال میلیون‌ها نفر از مردم فقط برای اینکه طعم غرب را بچشند و چیزی بخرند، به آن‌طرف مرز می‌رفتند. البته دراکولیچ اضافه می‌کند شاید فقط برای اینکه پزش را بدهند، این‌کار را می‌کردند. اما به‌هرحال این‌رفتار و این‌آزادی، نوعی قرارداد با رژیم کمونیستی‌شان بوده است؛ این‌که «ما می‌دانیم که تا ابد بر سر کار هستید اصلا هم از شما خوشمان نمی‌آید اما اگر کاری به کارمان نداشته باشید و فشارها را زیاد نکنید، با شما مصالحه می‌کنیم.»

او می‌گوید در دولت جدید کرواسی که پس از کمونیسم برآمده، هیچ‌کس حق ندارد کروات نباشد و وقتی جنگ استقلال کرواسی با صرب‌ها تمام شود، اگر در کشورهای مستقلی که سر بر می‌آورند، این‌حس به مردم بازگردانده نشود که پیش از هرچیز شهروند و فرد هستند، جنگ بیهوده بوده و همه قربانی این‌بیهودگی شده‌انددراکولیچ در «نامه‌ای به دخترم» خطاب به دخترش نوشته بدترین بلایی که کمونیسم سر مردم کرواسی آورد، این بود که آن‌ها را از احساس داشتن آینده محروم کرد و در اعترافی دیگر، علت این‌ را که چرا نیروی مبارزی علیه کمونیست‌ها تشکیل نداده‌اند، این‌گونه بیان می‌کند:‌ «ما یک جنبش سیاسی زیرزمینی متشکل از افرادی با ارزش‌های آزادی‌خواهانه و دموکراتیک ایجاد نکردیم که آماده در دست گرفتن حکومت باشد. نه به خاطر این که غیرممکن بود، برعکس به خاطر اینکه فشار و سرکوب آن‌قدر شدید نبود که نیازی به این کار حس کنیم.» اما اگر به مقاله «زیر سلطه ملیت» این‌نویسنده برگردیم، دراکولیچ مردم جامعه‌ کرواسی نوین را این‌گونه کالبدشکافی می‌کند؛ این‌که اتفاقی که افتاده این است که چیزی که بخشی از هویت فرهنگی مردم بود و گرامی‌اش می‌داشتند، در مقام بدیلی برای کمونیسم فراگیر، ابزاری برای بقا؛ تبدیل به هویت سیاسی آن‌ها شده، چیزی مثل یک لباس تنگ و ناراحت. (صفحه ۸۸ به ۸۹) او می‌گوید در دولت جدید کرواسی که پس از کمونیسم برآمده، هیچ‌کس حق ندارد کروات نباشد و وقتی جنگ استقلال کرواسی با صرب‌ها تمام شود، اگر در کشورهای مستقلی که سر بر می‌آورند، این‌حس به مردم بازگردانده نشود که پیش از هرچیز شهروند و فرد هستند، جنگ بیهوده بوده و همه قربانی این‌بیهودگی شده‌اند.

یکی از مطالبی که دراکولیچ در آن، رفتارهای به‌جامانده از دوران استیلای کمونیسم را نشان داده و به آن می‌تازد، مقاله «زنی که یک‌آپارتمان دزدید» است. این‌مقاله آوریل سال ۱۹۹۲ در زاگرب نوشته شده و در آن‌قصه واقعی زنی به‌نام مارتا روایت می‌شود که آپارتمان خود را در اختیار دختر بیچاره‌ای به‌نام آنا قرار داد اما آنا با سوءاستفاده توانست آپارتمان را از چنگ مارتا بیرون بیاورد. دراکولیچ پس از تعریف این‌ماجرا، آنا را دانش‌آموخته مکتب تلافی‌جویی پرولتاریا از دشمن طبقاتی می‌خواند و می‌گوید حتی قانون انقلابی پارتیزان‌های تیتو هم با قانون‌شکنی، یعنی کاری که آنا کرده، فرق داشت و در تحلیل قصه‌ اضافه می‌کند که نگاه مردم به پرونده شکایت مارتا این بوده که آنا صرفا از شیوه معمول بلشویکی محروم‌کردن مارتا از حق زندگی در آپارتمانش حرف می‌زد؛ یعنی چیزی شبیه ملی‌کردن یا مصادره اموال دشمنان دولت پس از جنگ جهانی دوم و انقلاب کمونیستی در یوگسلاوی. البته دراکولیچ از عدم درک مارتا هم صحبت کرده که نمی‌فهمید جنگ به ناگهان هرگونه فضای مباحثه عمومی، تنوع فکری یا اختلاف عقیده را مسموم و غصب کرده یا حتی به‌کلی از میان برده است. در نتیجه، ماجرایی برای آپارتمان مارتا پیش آمد که ماجرای خیلی از آپارتمان‌های دیگر در کرواسی بود و به روایت دراکولیچ: «خیلی از آپارتمان‌های چنین کسانی که از خانه‌شان رفته بودند تصرف شد. به خصوص آپارتمان‌های متعلق به افسران ارتش فدرال، اما غاصبین فقط انبوه پناهجویان نبودند، بلکه در میان آن‌ها افراد عادی هم دیده می‌شد، افرادی حق به جانب که این کار را راهی برای برطرف‌کردن کمبودهای زندگی خودشان می‌دیدند...» (صفحه ۱۸۶)

در توضیح بیشتر و روشنگرانه درباره این‌داستانِ دراکولیچ، باید بگوییم که آنا نام واقعی شخصیت سوءاستفاده‌گر این‌ماجرا نیست. این‌دختر، اهل روستایی در اطراف زاگرب بوده و مارتا هم استاد دانشگاه؛ که بین محل اقامت شوهرش در بلگراد و محل تدریس خود در زاگرب در رفت و آمد بوده و به‌خاطر مسائل انسانی و هزینه بالای زندگی در کرواسی جنگ‌زده، آپارتمان خود را بدون اجاره و دریافت هزینه اقامت در اختیار آنا که به روزنامه‌نگاری اشتغال داشته، می‌گذارد. دراکولیچ در پایان این‌مقاله، با ابراز تاسف از این‌داستان و نمونه‌های مشابهش که آن‌ها را ناشی از تاثیرات مرام کمونیستی می‌داند، به بلشویسم جدید در کرواسی نوین اشاره کرده و می‌گوید اگر از آنا بپرسید، می‌گوید اشکالی در این‌بلشویسم جدید یا کاری که انجام داده نمی‌بیند.

پیش‌تر اشاره کردیم که در کتاب «بالکان‌اکسپرس» مطلبی با عنوان «بازیگری که وطنش را از دست داد» وجود دارد که دسامبر سال ۹۱ در نیویورک نوشته شده است. دراکولیچ هنگام نوشتن این‌مقاله در نیویورک حضور داشته و با دوست بازیگرش خانم میم هم‌کلام بوده است. این‌زن، بازیگر موفق تئاتر زاگرب بوده که وقتی همه گروه‌های تئاتری کرواسی، جشنواره بلگراد را تحریم کردند، به‌عنوان تنها بازیگری که از زاگرب در این‌رویداد شرکت کرد، مورد غضب و نفرت هموطنان خود قرار گرفت. علت حضورش هم در بلگراد این بود که باور داشت هنر می‌تواند دست‌نخورده باقی بماند. اما واقعیت‌هایی که دراکولیچ روایت‌شان کرده، نشان می‌دهند باور این‌هنرمند مربوط به جهانی ایده‌آل و خیالی بوده است. این‌زن هم شخصیتی مشابه مارتا دارد که آپارتمانش توسط آنا مصادره شد. خانم میم بازیگر تئاتر ملی کرواسی و مقیم زاگرب بوده که به‌دلیل شغل همسرش در بلگراد، بخشی از وقت خود را در این‌شهر می‌گذرانده و زاگرب و بلگراد هر دو خانه‌اش محسوب می‌شده‌اند. به‌هرحال زمانی که دراکولیچ مقاله خود درباره نابودشدن زندگی این‌زن را می‌نوشت، او در شهر نیویورک، زندگی می‌کرد؛ با ۳۶ سال سن، بدون‌ کار، بدون پشتوانه و در اوج موفقیتْ دست از کار کشیده.

دراکولیچ در مطلب خود درباره خانم میم، دوباره فردیت را تحسین؛ و رفتار ملی‌گراها را نکوهش می‌کند. زمانی که این‌بازیگر در جشنواره تئاتر بلگراد حضور پیدا کرد، روزنامه‌ها و رسانه‌های کرواسی علیه او بیانیه منتشر کرده و به‌قول دراکولیچ، یک‌کارزار لجن‌پراکنی حسابی علیه‌اش راه انداختند. توضیح زیرپوستی و مهم دراکولیچ هم این است که این‌اتفاقات مربوط به زمانی است که مردم داشتند سرد و سنگدل می‌شدند. در نتیجه میم، یک‌شبه تبدیل به دشمن شد و تئاتر ملی کرواسی هم نامه اخراجش را صادر کرد. اما این‌زن پیش از آن‌که به‌دلیل سختی شرایط، ناچار به ترک همیشگی کشورش شود، نامه‌ای در مطبوعات منتشر کرد که تحلیل دراکولیچ از این‌نامه اعتراضی این‌گونه است: «او به‌روشنی یک موضع‌گیری اخلاقی کرده بود؛ موضع تمرد، دفاع از انتخاب فردی.» دراکولیچ همان‌طور که در نوشته‌های کتاب «کافه‌اروپا» اشاره کرده، در این‌مطلب از کتاب «بالکان‌اکسپرس» هم به «سینمابالکان» شهر زاگرب که نامش در کرواسی نوین، به «سینمااروپا» تغییر کرد، اشاره می‌کند. او در مطلب «مادرم در آشپزخانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد» هم به این‌مساله اشاره کرده که در کرواسی نوین، تقریبا اسم همه خیابان‌ها و میدان‌های اصلی در شهرها عوض شد. به‌هرحال سینمااروپا یا همان‌سینمابالکان‌ جایی است که خانم میم در آن، برای آخرین‌بار پیش از ترک کرواسی با همه دوستانش دیدار کرد. دراکولیچ می‌گوید خانم میم از این‌تغییر نام خبر ندارد و او هم دوستش را از این‌مساله آگاه نخواهد کرد. همچنین با کنایه درباره اسم «سینمااروپا» می‌گوید، این‌اسم، اسمی است که تمام معنای جنگ استقلال کرواسی در آن نهفته است.

زمانی‌که دو سال از مرگ پدر می‌گذشته و با حذف کمونیسم، این‌نگرانی وجود داشت که ملی‌گراهای تندرو، به قبر پدر دراکولیچ، به‌عنوان یک‌کمونیست جسارت کنند. نکته جالب در این‌باره، این بود که قبر این‌پدر با ستاره سرخ کمونیسم، در کنار قبر پسرش که یک‌ماه زودتر درگذشت و بر فراز خود صلیب داشته، قرار دارددراکولیچ معتقد است گذشته جایگزین و اصلاح نمی‌شود، بلکه به کلی نیست و نابود می‌شود. و مردم بی‌گذشته زندگی می‌کنند، نه گذشته جمعی برایشان می‌ماند و نه فردی. او این‌گونه‌زندگی را شیوه تجویزشده زندگی در بازه زمانی سال ۱۹۹۲ تا ۴۵ سال پیش از آن می‌داند. دراکولیچ مطلبی دارد باعنوان «مادرم در آشپزخانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد» که در آن به واقعیاتی از زندگی خود در دوران جوانی، همراه با والدین‌اش می‌پردازد. بهانه نگارش مطلب هم نگرانی مادرش از خراب‌کردن سنگ قبر پدر در گورستان است. چون قبر پدر دراکولیچ، تنها قبری بوده که ستاره کمونیسم روی آن نقش بسته بوده و باقی قبرهای گورستان مربوط به مسیحیان بوده‌اند. مقاله مورد اشاره زمستان ۹۱ به ۹۲ در شهر رییِکا در کرواسی نوشته شده است؛ زمانی‌که دو سال از مرگ پدر می‌گذشته و با حذف کمونیسم، این‌نگرانی وجود داشت که ملی‌گراهای تندرو، به قبر پدر دراکولیچ، به‌عنوان یک‌کمونیست جسارت کنند. نکته جالب در این‌باره، این بود که قبر این‌پدر با ستاره سرخ کمونیسم، در کنار قبر پسرش که یک‌ماه زودتر درگذشت و بر فراز خود صلیب داشته، قرار دارد. پدر دراکولیچ درحالی که ۶۷ سال داشت، به‌خاطر سکته درگذشت و دراکولیچ می‌گوید در چندسال پایانی عمرش، می‌توانسته با پدرش درباره سیاست حرف بزند اما بدون‌شک کارشان به جروبحث و دعوا می‌کشیده چون پدرش از آن‌کمونیست‌هایی بوده که می‌گفتند «خود این اعتقاد خوب است، عاملانش بدند.» (صفحه ۱۱۸)

با تغییروتحولاتی که در کرواسی رخ داد، مادر دراکولیچ دستخوش این‌نگرانی شد که چه‌کسی ممکن است سنگ قبر همسرش را بشکند. دراکولیچ نوجوان بود که به‌دلیل مرام کمونیستی پدرش، از خانه فراری بود و به این‌مساله هم اشاره کرده که خانواده مادری‌اش، هیچ‌وقت با این‌موضوع که دخترشان ازدواج کلیسایی نکرده، کنار نیامدند. در زمان استیلای کمونیسم، افسران ارتش اجازه برپایی مراسم ازدواج کلیسایی را نداشتند و چنین‌موضوعی برای خانواده کاتولیک مادر دراکولیچ اهمیت زیادی داشته است. در نتیجه مادربزرگ ترتیبی می‌دهد تا اسلاونکا و برادرش، یعنی فرزندان خانواده به‌طور مخفیانه غسل تعمید داده شوند.

به‌هرحال دراکولیچ با تعریف چنین‌خاطراتی و رفت‌وبرگشت بین گذشته و حال، می‌گوید زندگی پدرش، مانند آینه‌ای بوده که می‌شد در آن بازتاب کلی دوران بین دو جنگ را دید؛ جنگ جهانی دوم و جنگ استقلال کرواسی. او با اشاره به گذر زمان و برگشت اوضاع و احوال، می‌گوید در بهار ۱۹۹۰ مجسمه یادبود دوک یلاچیچ، قهرمان کروات قرن نوزدهم، که کمونیست‌ها بعد از جنگ جهانی دوم آن را برداشته بودند و به قول خودشان به زباله‌دان تاریخ انداخته بودند، به محل قبلی‌اش بازگردانده شد؛ و میدان جمهوری به نام او تغییر پیدا کرد؛ همان‌طور که نام خیلی از اماکن و خیابان‌ها تغییر کردند. حرف کلی و نتیجه‌گیری او در مطلب «مادرم در آشپزخانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد» این است که تا زمان نوشتن این‌مطلب، فقط سنگ‌قبرها از تغییر در امان مانده‌اند و شاید قبرها تنها بازماندگان نظام گذشته باشند اما اگر کسی واقعا بخواهد ستاره روی سنگ قبر پدر دراکولیچ را پاک کند، باید گذاشت خودش به‌تنهایی این‌کار را بکند و دیگران نباید کمکش کنند. سوال مهم و کنایی او در پایان این‌مقاله این است که آیا در دموکراسی نوین کرواسی هم گذشته رسما قدغن خواهد شد؟