اربعین حسینی، روز حزن و ماتم اهل بیت (ع) و مومنان است و عزاداران و عاشقان مکتب عاشورا به سمت کربلا، پیاده روی می کنند،این ایام در شعر آئینی ما هم پاس داشته شده است.

به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با فرارسیدن ایام زیارت و پیاده روی عاشقان مکتب عاشورا به سمت کربلای معلی حرم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) در سالروز اربعین، مهر تعدادی از اشعار آئینی اربعینی را تقدیم نگاه مخاطبان می‌کند.

علی معلم دامغانی

کوری چشم مشرکان کوری چشم کافران
کوری چشم شبدلان کوری چشم منکران

چشم مول عنود کور، کید غول حسود دور
تا بگیرد ولای او این جهان را کران کران

آید از روس و از فرنگ خویش و بیگانه رنگ رنگ
بهر طوف ضریح او کاروان پشت کاروان

نافه را عطر و بو نکاست یافه او را اگر نخواست
حرمت عالم یقین نشود ضایع از گمان

خسته در خاک شد یزید مور و مارش جگر گزید
لعنت حق بر او مزید اینچنین مزد آنچنان

خلق را مبتلا سرشت خاک را کربلا نوشت
تا حرم را تهی کند آسمان از حرامیان

ای معادت شده معاش قصه وارونه بود کاش
تا نبودی به عاقبت تشنه و گشنه و نوان

ای غم قوت و قوتت کسر دین و مروتت
نیست پندار شوکتت غیر اضغاث ناتوان

چند روزت به کام شد لیک نوبت تمام شد
از نظر کاروان گذشت نه تو ماندی نه دیگران

بار دوغ و دغل بماند جرم فعل و عمل بماند
در مثل بوته بر فروخت غلب در کوی زرگران

لطف ما معین بماند حرمت اربعین بماند
گر تو باور نمی‌کنی حالی این خط و این نشان

مریم کرباسی

شنیده بود که این‌بار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست

بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!
اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست

غمی است در دل جامانده‌های کرب‌وبلا
که هرچه هست، یقین دارم از حسادت نیست

میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید
تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست

همیشه آن‌که نرفته است، بی‌قرارتر است
همیشه آن‌که نرفته است، کم‌سعادت نیست

و آن کسی که در این راه اهل دل باشد
مدام اهل گله کردن و شکایت نیست

خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد
نباید این‌همه دل‌دل کند که فرصت نیست

سعید سلیمان‌پور

نشد که پر بزنم عشق آن حوالی را
ببخش بر من مسکین شکسته‌بالی را

نشد که پای پیاده به درگهت برسم
و تحفه آورم این دست‌های خالی را

منی که چلّه‌نشین غم توأم مولا
نشدکه همدل و همره شوم موالی را

نشد عراقِ غمت را بگریم از دل و جان
بدل به آه کنم این شکسته‌حالی را

دوباره چشمۀ جان‌بخش اربعین جوشید
نشد که درک کنم حال آن زلالی را

بگو بگو «به کدامین دعات خواهم یافت»؟
بگو کجا برم این حسرت سؤالی را؟

ببار حضرت باران به شوره‌زار دلم
ببر ز سینۀ من داغ خشکسالی را

چکید قطره اشکی و از غم تو سرود
قبول کن ز من این شعر ارتجالی را

مطهره عباسیان:

از کوفه تا شمشیر عزراییل‌هایش
از کربلا تا شام با تفصیل‌هایش

بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیل‌هایش

خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیل‌هایش

حال عجیبی داشت وقتی بازمی‌گشت
بغض غریبی داشت در ترتیل‌هایش

با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
کابوس‌هایی تلخ با تأویل‌هایش

این‌جا پذیرفت آن‌چه را باور نمی‌کرد
دل کند حوا آخر از هابیل‌هایش

زن مانده بود و یک بیابان بی‌پناهی
زن مانده بود و داغ اسماعیل‌هایش

هادی خورشاهیان:

ملایک گریه می‌کردند با ما اربعینش را
خدا شش‌گوشه کرد از روز عاشورا زمینش را

رسیده جبرئیل از آسمان در بعثت حضرت
تسلّی می‌دهد تا روز عاشورا اَمینش را

قسم داده به عاشورا خدا در شطّی از آیات
قسم خورده اگر در سوره‌ها زیتون و تینش را

شهادت بود سهم حضرت ارباب و یارانش
زمین هم می‌کشید اطراف او دیوار چینش را

نوشته روی دجله با خطوط موج، ثارالله
و می‌ساید فرات از شرم بر خاکش جبینش را

چه توفانی است، ابری با صدای رعد می‌گرید
کشیده روی صورت نازکای آستینش را

فرستاده خدا از آسمان توفان نوحش را
فرستاده خدا از آسمان حبل‌المتینش را

فرستاده خدا ارباب و وحی نهی از منکر
نگهدارد برای عالمی، ارباب، دینش را

چه قوم نازنینی می‌روند از کربلا تا عرش
فرستاده خدا این بندگان دست‌چینش را

نه تنها عاشقان حضرتش، حتّی خدا امروز
فرستاده‌ست تا کرب‌وبلا روح الامینش را

فاطمه عارف‌نژاد شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده می‌خواهد
حریفی پاک باز و امتحان پس داده می‌خواهد

مسافر را پیاده، داغ‌دیده، صاحب دردی
ورای دردهای پیش پا افتاده می‌خواهد

دلی آرام و پر غوغا، سری شوریده و شیدا
دلی سرمست جان دادن، سری دل‌داده می‌خواهد

مسلمان و مسیحی را به حریت فراخوانده
جدا از دین و ایمان، آدمی آزاده می‌خواهد

ندارد هیچ آدابی و ترتیبی اگر عشق است
نه محرابی و نه تسبیح، نه سجاده می‌خواهد

هلا جامانده از این راه! آخر تو چه کم داری؟
مگر این جاده غیر از شوق فوق العاده می‌خواهد؟

حسین بن علی تنهاست ای یاران به پا خیزید
که اینک وارث او لشکری آماده می‌خواهد

کشانده در بیابان اندک اندک جمع مستان را
بگو ساقی بیاید! میهمانش باده می‌خواهد

***

اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه آن شور دل‌بخواه بیفتد

پیاده‌ها همه پا در رکاب عشق تو باشند
و سایۀ عَلَمت بر سر سپاه بیفتد

بجوشد از دل سنگش هزار چشمۀ زمزم
نگاهتان که به هر خاک روسیاه بیفتد

کسی که روضه به روضه شکست پای غم تو
چطور باز در اندیشۀ گناه بیفتد؟

عجیب نیست که در گیر و دار حنجر و خنجر
گذار این همه عاشق به قتلگاه بیفتد

زمان زمان غریبی عشق نیست مبادا
دوباره لشکر دشمن به اشتباه بیفتد!

سید وحید سمنانی

باز شد پنجره‌ای سمت زمستان در باد
فصل سرما شد و پایان درختان در باد

گرد باد غزلی در نفسم می‌پیچد
باید از بال بگویم که چه آسان در باد...

آسمان بود و کبوتر، و قفس پشت قفس
پرچم تشنگی و خیمه هراسان در باد

دستی از شط عطش آینه برداشت، شکست!
تا بماند نفس روشن انسان در باد

آسمان هم نتوانست که جاری باشد
سرخ شد، شرم شد از کشته باران در باد

فصل پرواز ابابیل که تکرار نشد
نبض تاریخ رهاماند پشیمان در باد

دفتر قافله از داغ شکفتن پر شد
تا چهل بار ورق خورد، پریشان در باد

محمدحسین انصاری‌نژاد:

کدام چله‌نشین است این‌چنین که منم
علم به دوش دراین ظهراربعین که منم

اویس، دست تکان می‌دهد براهل یمن
چهل عمود بیایید از یمین که منم

چهل عمود نرفتم که دست حرمله‌ای
کمان به دست فرود آمد ازکمین که منم

ببین درآینه‌ی شط شکوه ساقی را
خدا که دست برآرد ازآستین که منم

چهل عمود، شبی از فرات رد شده‌ام
به روی دست، ورق‌های یاسمین که منم!

سکوت تشنه‌لبانیم ساقیا مددی
أَدِر، و ناوِلُنی مثلَ ساتکین که منم

امام خوانده تو را «نافذالبصیره» و بس
برآر دست ازآن چشمه‌ی یقین که منم

علم به دوش، شهیدان کیستند به دشت؟
به لاله‌پوش‌ترین قسمت زمین که منم

کجاست سوره‌ی یاسین سربریده به طف
به نیزه می‌شنوم شرح یاء و سین که منم

میان معرکه «هل من معین» کیست به دشت؟
به نیزه، شعشعه‌ی ماه بی‌معین که منم

نشسته جلوه‌ی ثاراللهی به پیرهنش
نشسته نقش هوالله برنگین که منم

خموش ردشدی ازخیمه‌گاه سوخته‌ای
شکسته بشنو ازاین تار بی‌طنین که منم

کنار علقمه ساعت به وقت مرثیه است
در این قصیده ببین داغ بر جبین که منم

نغمه مستشارنظامی

با زیارت زیر و رو کردی دل اندوهگین را
‎خود شفاعت می‌کنی دلدادگان را، زائرین را

‎مشت خاکی از مزارت می‌کشد بر چشم جابر
تا ببیند رازهای عالم عین الیقین را

می‌رود از هوش گویا ظهر عاشوراست آنجا
دیده شاید حال و روز خیمه‌های آتشین را

‎در هیاهوی سم اسبان و تن‌ها زخم خورده
در عزایت دیده اشک حضرت روح‌الامین را

‎دیده سر را در میان دست‌های شمر ملعون
دست بی‌انگشت را، انگشتران بی‌نگین را

‎از فرات و بی‌وفایی‌ها شکایت کرده بی‌شک
‎دیده در میدان چهار آیینۀ ام‌البنین را

‎دیده شاید خطبه‌خوانِ هفت‌خوانِ کربلا را
‎دیده شاید در میان کوفه زین‌العابدین را

‎دیده شاید… می‌گشاید چشم‌هایش را صحابی
‎بر لبش آورد نام سید و سالار دین را

‎پاسخ جابر چرا از جانب مولا نیامد؟
آن‌طرف‌تر از تنت دید آن سر بالانشین را

‎با زیارت‌نامه‌ای راز دلش را گفت جابر
با غمت آمیخت ذکر زائران اربعین را

سعید سلیمان‌پور

نشد که پر بزنم عشق آن حوالی را
ببخش بر من مسکین شکسته‌بالی را

نشد که پای پیاده به درگهت برسم
و تحفه آورم این دستهای خالی را

منی که چلّه‌نشین غم توأم مولا
نشدکه همدل و همره شوم موالی را

نشد عراقِ غمت را بگریم از دل و جان
بدل به آه کنم این شکسته‌حالی را

دوباره چشمۀ جان‌بخش اربعین جوشید
نشد که درک کنم حال آن زلالی را

بگو بگو «به کدامین دعات خواهم یافت »؟۱
بگو کجا برم این حسرت سوالی را؟

ببار حضرت باران به شوره‌زار دلم
ببر ز سینۀ من داغ خشکسالی را

چکید قطره اشکی و از غم تو سرود
قبول کن ز من این شعر ارتجالی را