خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومینقسمت از میزگرد گرامیداشت خلبان محمود اسکندری از جایی آغاز میشود که صحبتهای امیر، تیمسار فرجالله براتپور فرمانده حمله به H3 در حال پایان است و دوباره جهت صحبت بهسمت اسکندری و دستآوردهایش متمایل میشود. در این بخش از بحث، اکبر زمانی دوست نزدیک و کابین عقب اسکندری در بسیاری از عملیاتهای هوایی جنگ به خاطرهگویی و روایت اتفاقات مختلف درباره مهارتهای اسکندری در پرواز با هواپیمای فانتوم پرداخت.
یکی از خاطرات مهمی که این بخش از گفتگو و میزگرد روی آن تمرکز دارد، انهدام پل استراتژیک عراق روی اروندرود است که روز هفده اردیبهشت سال شصت و یک انجام شد و راه عقبه تدارکاتی و آمادی عراق به خرمشهر را بست. در نتیجه حدود بیستهزار سرباز و رزمنده عراقی در خرمشهر محاصره، و از پشتیبانی محروم شدند. به این ترتیب راه آزادسازی خرمشهر در روز سوم خرداد برای رزمندگان نیروی زمینی ارتش و سپاه هموار شد. اما به گفته دوستان و همرزمان اسکندری، عملکرد و تاثیر مهم او در آزادسازی خرمشهر نادیده گرفته شده و میشود و اگر او، همراه با اکبر زمانی، پل استراتژیک اروندرود را منهدم نمیکرد، ایبسا خرمشهر آزاد نمیشد و مشخص نبود این بخش از خوزستان، تا چهزمانی در اشغال دولت بعثی عراق باقی میماند.
در ادامه مشروح این بخش از گفتگو با دوستان و همرزمان محمود اسکندری را که در آن، در فرازهای پایانی صحبت درباره حمله به H3 هستیم، میخوانیم؛
* مردم عادی که بشنوند، احتمالاً با خود میگویند خلبان، خیلی راحت و شیک در کابیناش نشسته، فاصلهای رفته و بمباران کرده و بعد هم برگشته. اما جدا از اضطرابی که شما بدون استفاده از رادیو، تانکرهای سوخترسان را پیدا کنید و بعد هم سمت صحیح هدف را بگیرید؛ فشاری که به بدن شما آمده، خیلی زیاد بوده! آن G که در مانورها به بدن شما وارد میشود، در کنار اضطراب و استرس عملیات، احتمالاً باعث شده وقتی بعد از ۵ ساعت از هواپیما پیاده شوید، بدنتان سرتاپا خیس عرق باشد. نه؟
براتپور: البته، ما در پروازها زیاد G نمیکِشیم؛ جز در مواقعی که بمب را میزنیم یا در درگیریهای هوایی.
* داگفایت.
براتپور: بله. زیاد G نمیکشیم ولیآناسترس و اضطرابی که داریم؛ بهویژه برای لیدر پرواز خیلی زیاد است.
ضرابی: دهان، تلخ میشود؛ مثل زهرمار!
براتپور: مسئولیتی که لیدر دارد خیلی سخت است. وقتی لیدر دسته پروازی میشدم، واقعاً حواسم به همه بود. وقتی بمب میزدیم و برمیگشتیم، حواسم به تکتک بچهها بود که سالم برگردند. یعنی اصلاً اینطور نبود که بمبها را بزنم و سریع برگردم.
* مثلاً درباره همین فانتوم آسیبدیده در H3، شما همراهش شدید و تا نزدیک پالمیرا او را همراهی کردید. با خودم میگفتم این کار شما که کنارش بودید، چه فایدهای دارد؟ آیا خلبان آن هواپیما با خودش میگوید باعث دلگرمی است که لیدر با من است؟ چون وقتی دیگر پایگاههای الولید را زدید، عملیات لو رفته بود و میشد ایستگاه رادار در رادیو به یکنقطه امن هدایتاش کند.
براتپور: نه. من فقط به سمت تانکر هدایتش کردم. همانتانکری که جناب ایزدستا در آن بود. چون فرماندهی کل پرواز به عهده ایشان بود و اگر اتفاقی میافتاد، ایشان راهنمایی میکرد. من آن فانتوم را تا رسیدن به تانکر همراهی کردم و بعد سپردمش به جناب ایزدستا.
خدا مرحوم اسکندری را بیامرزد! تعمیر هواپیمای آسیبدیده مدتی طول کشید و بعد برای آوردنش به ایران، مرحوم اسکندری و محمد جوانمردی رفتند. آوردن این هواپیما خودش یکقصه مفصل و جداست. ایشان به سوریه رفته بود و اول یکپرواز تست با آن هواپیما انجام داده بود. اینها را جوانمردی به من گفت که ما بلند شدیم و پرواز تست را در حضور سوریها انجام دادیم. اسکندری آنجا یک لو پَس (Lowpass) ای میرود که سوریها مات و مبهوت میمانند. مثل اینکه فرمانده یا جانشین نیروی هوایی سوریه پیش از پرواز به اسکندری میگوید «من کابین عقبات مینشینم!» که او هم میگوید نمیشود.
از آنطرف، عراقیها هم باخبر شدند که اینفانتوم میخواهد از سوریه خارج شود. بههمینخاطر در آسمان شمال عراق منتظرش بودند و وقتی داشت برمیگشت، بهسمتش شلیک میکنند که به بالش میخورد و میآید مینشیند. دوباره هواپیما را درست میکنند و دوباره تستاش میکند. اما این مرتبه، اسکندری عراقیها را گول میزند * شنیدهام اسکندری دستش را با خنده روی شانه سروانی که حرفها را ترجمه میکرده یا آنجا حضور داشته و یا قرار بوده طبق دستور ژنرال سوری در کابین عقب بنشیند، میزند و میگوید «اینکار، کار شما نیست!»
براتپور: خلاصه که اسکندری با لو پسی که از بالاسر اینها داشته، باعث میشود کلاههای همه افسران از سرشان بیافتد. از آنطرف، عراقیها هم باخبر شدند که اینفانتوم میخواهد از سوریه خارج شود. بههمینخاطر در آسمان شمال عراق منتظرش بودند و وقتی داشت برمیگشت، بهسمتش شلیک میکنند که به بالش میخورد و میآید مینشیند. دوباره هواپیما را درست میکنند و دوباره تستاش میکند. اما این مرتبه، اسکندری عراقیها را گول میزند.
* که از وسط عراق عبور میکند.
براتپور: بله. وقتی روی هوا از تانکر سوخت میگیرد، به کسی نمیگوید و از شمال عراق، گردش ۱۸۰ درجه میکند و وارد خاک عراق میشود. از آنجا هم کف زمین پرواز میکند و درست از وسط عراق خودش را به ایران میرساند. باک بنزین بیرونیاش را هم که خالی میشود، نزدیک بغداد رها میکند. بعد هم که به مرز میرسد و در خاک خودمان تانکری سوخترسان به او بنزین میرساند. در نهایت اسکندری اینفانتوم را آورد در همدان نشاند. این عملیات را هم با شجاعت عجیبی انجام داد؛ طوری که عراقیها آچمز ماندند چون در نقطهای که مرتبه پیش او را مورد هدف قرار داده بودند، به انتظار نشسته بودند. اما او از مسیر دیگری پرواز، و همه را غافلگیر کرد.
* رهگیرهایی که راه فانتومها را در عراق میبستند، یا میراژ F1 بودند یا MIG23 دیگر؟ آنهایی که منتظر آقای اسکندری بودند.
براتپور: همهجور داشتند؛ MIG23 داشتند، میراژ F1 داشتند، سوخو ۲۲ بود...
زمانی: امیر درباره لو پس صحبت کردند. چون من این مساله را با تمام وجودم حس کردهام، اجازه بدهید این خاطره را تعریف کنم.
* ببخشید بهجز آقای اسکندری، خلبان دیگری بود بتواند اینقدر پایین پرواز کند؟
زمانی: فقط اسکندری نبود. همه عزیزان این کار را میکردند. ولی خب، ایشان کارش یکلطفی داشت. یکروز به من زنگ زد گفت: «اکبرجان! برو آلرت یکهواپیما آماده کن! یکپروازی با هم برویم.» گفتم «چشم». [خطاب به ضرابی] سِر (Sir) یادم هست هواپیمای ۶۵۲۰ در آلرت بود.
ضرابی: (میخندد) ۶۵۲۰.
زمانی: بله. رفتم فرم را چک و پریفلایت (preflight) کردم. ۸ تا موشک هم زیر هواپیما. چون فرمودند لو پس، من باید لو پسِ محمود اسکندری را بگویم.
* ۸ تا بمب یا موشک؟
ضرابی: نه. هواپیمای آلرت بوده.
زمانی: موشک. ۸ تیر موشک. چهارتا موشک حرارتی و چهار تا راداری. هواپیما را آماده کردم و محمود آمد. گفت «اکبرجان، همهچی آماده س؟» گفتم «بله. ولی محمود جان، پرواز....؟» گفت «حالا بشین!»
* شما «محمودجان» صدایش میکردید یا «قربان»؟
آنجا اینورت (Invert) هم کرد. برای من، اولینبار بود که این حالت پرواز را میدیدم. روی قله کوه، هواپیما را اینورت کرد و شروع کرد کشیدن روی سینهکش کوه. طوری که وقتی نگاه میکردم انگار این سنگها در چشم من بودند. خلاصه وقتی برگشتیم و نشستیم، گفتند «بروید بیمارستان!» گفتیم بیمارستان برای چه؟ (میخندد) گفتند یکی از کرهایها که روی سکوی کاروان مهرآباد ایستاده بوده، موقع ابی کلایمِ محمود، آنقدر سرش را بالا برده که از پشت افتاده و از روی سکو سقوط کرده است. رفتیم بهداری، دیدیم سر این بنده خدا را بستهاند زمانی: کسی از من پرسید «۳۳ سال خدمتت چگونه گذشت؟» گفتم «در این مدت یا Yes Sir گفتم یا Yes Sir شنیدم.» به عزیزانم گفتم Yes Sir، بعد شاگردانم به من گفتند Yes Sir. اینسیوسهسالْ خدمت من بود. آقای اسکندری بینهایت به من لطف داشتند. من در هواپیما غیر از Yes Sir به ایشان نمیگفتم. ولی روی زمین چون به من لطف داشتند و من هم خیلی به این آدم نزدیک بودم، گاهی جسارت میکردم و از لفظ «محمودجان» استفاده میکردم.
بههرصورت آمد و در هواپیما نشست و رفتیم اول باند. باند را برایمان کلییر (Clear) کردند. هی گفتم «محمودجان ماجرای پرواز چیست؟» گفت «باید یک لو پس انجام بدهیم.» رفتیم بالای مهرآباد یک باکس ساختیم و رفتیم کنار بیبیشهربانو، گشتیم و آمدیم؛ دیدم دارد پایین میرود. طوری شد که فنس مهرآباد را که رد کردیم، ۱۰۰ پا بیشتر ارتفاع نداشتیم. سرعت حدود ۵۵۰ نات. روی کاروان، هشت G گذاشت روی هواپیما و هر ۸ موشکمان، اُور جی (Over G) شدند. یعنی بعد از پرواز باید چِک و بررسی میشدند. یک مانور اِی.بیکلاین (AB Claim) کرد که هیچوقت فراموش نمیکنم. گفتم «محمود اینها کی هستن که باید جلوشان پرواز کنیم؟» گفت وزیر دفاع کره شمالی و معاونانش آمدهاند. خلاصه خدا آقای مقدسی را بیامرزد، امیر ضرابی گفتند درگذشتهاند، خبر نداشتم. ایشان در رادیو گفت «آقا محمود، یکی دیگه!» جواب محمود: «Negetive!» (منفی) «اکبر جان، چهکار کنیم؟» گفتم برویم لو لِوِل (Low Level). خاطرتم هست به منطقه دلتا ۲ رفتیم. یکمنطقه کوهستانی نزدیک دریاچه قم است. آنجا یکمقدار لو لول پرواز کرد و ترِیْنمَسکینگ کردیم. آنجا اینورت (Invert) هم کرد. برای من، اولینبار بود که این حالت پرواز را میدیدم. روی قله کوه، هواپیما را اینورت کرد و شروع کرد کشیدن روی سینهکش کوه. طوری که وقتی نگاه میکردم انگار این سنگها در چشم من بودند. خلاصه وقتی برگشتیم و نشستیم، گفتند «بروید بیمارستان!» گفتیم بیمارستان برای چه؟ (میخندد) گفتند یکی از کرهایها که روی سکوی کاروان مهرآباد ایستاده بوده، موقع ابی کلایمِ محمود، آنقدر سرش را بالا برده که از پشت افتاده و از روی سکو سقوط کرده است. رفتیم بهداری، دیدیم سر این بنده خدا را بستهاند. به او گفتند «این، آقای اسکندری، همان خلبان است.»
[حاضران میخندند]
حالا امیر که گفتند لو پس، من چیزی حدود ۱۰۰ راید با آقای اسکندری FCF پرواز کردم.
ضرابی: وقتی هواپیمایی روی زمین تعمیر میشود، برای امتحانش یکآدم سوپرتجربهدار را میآورند که با آن پرواز کند. این میشود پرواز FCF.
زمانی: مخفف Functional Check Flight است. یعنی میخواهد تمام وجود هواپیما را چک کند. باورتان نمیشود در تمام صنایع هواپیمایی، وقتی ساعت ۴ بعدازظهر میرفتیم که پرواز آزمایشی کنیم، کارمندهای آنجا وقتی میفهمیدند محمود اسکندری آمده FCF بپرد، با اینکه ساعت کارشان تمام شده بود، نمیرفتند. میماندند تا ابی کلایم محمود را ببینند. دیدم یکفیلم هم از ایبی کلایم اففور در فضای مجازی منتشر شده که ایبی کلایم محمود است. خودم هم خلبان FCF بودهام. در این پرواز برای ایبی کلایم، کار نرمال این است که در ۲۵۰ نات، چرخها را جمع میکنید و فول ایبی. محمود ۲۵۰ نات حالیاش نبود با ۴۸۰ نات، ایبیکلایم میکرد.
* خب به هواپیما فشار نمیآمد؟
زمانی: بگذارید یکچیز به شما بگویم. وقتی این آدم در هواپیما مینشست، انگار هواپیما را کردهاند موم و گذاشتهاند کف دستش. للّهی! کارهایش واقعاً قشنگ بود. رفتیم در مقابله با زدن پالایشگاه تهران، پالایشگاه کرکوک را زدیم. وقتی عراقیها پالایشگاه تهران را زدند، آمدند محمود را از کرج بردند شورای عالی دفاع. خدابیامرز تیمسار بابایی و تیمسار صدیق بودهاند که جا باز میکنند و محمود مینشیند. خدابیامرز آقای رفسنجانی هم بوده که میگوید اینها پالایشگاه تهران را زدهاند و شما هم باید پالایشگاه بغداد را بزنید. گویا طبق صحبتی که میشود خدابیامرز بابایی میگوید چون درصد کیل (Kill) کرکوک از الدوره بغداد کمتر است، بروند پالایشگاه کرکوک را بزنند. به این ترتیب من و محمود رفتیم پالایشگاه کرکوک را زدیم.
وقتی عراقیها پالایشگاه تهران را زدند، آمدند محمود را از کرج بردند شورای عالی دفاع. خدابیامرز تیمسار بابایی و تیمسار صدیق بودهاند که جا باز میکنند و محمود مینشیند. خدابیامرز آقای رفسنجانی هم بوده که میگوید اینها پالایشگاه تهران را زدهاند و شما هم باید پالایشگاه بغداد را بزنید. گویا طبق صحبتی که میشود خدابیامرز بابایی میگوید چون درصد کیل (Kill) کرکوک از الدوره بغداد کمتر است، بروند پالایشگاه کرکوک را بزنند. به این ترتیب من و محمود رفتیم پالایشگاه کرکوک را زدیم پیش از اینکه به پالایشگاه کرکوک برسیم، ۳۵ مایلی غرباش، همین شهر زاخو را که امیر [براتپور] فرمودند، دیدیم. از روی آن پیچیدیم سمت ۴۰ درجه بهطرف پالایشگاه. در راه یکتاسیسات بزرگ گازی دیدیم. من خودم، للّهی نمیدانستم یکچنین تاسیسات بزرگی در ۳۵ مایلی غرب کرکوک هست. بالاخره، کرکوک را زدیم و در گزارش بعد از ماموریت نوشتیم که چنینتاسیساتی هم وجود دارد. یکهفته بعد هم من و محمود در هواپیما نشستیم و رفتیم برای گاز از نفت کرکوک. در این ماموریت عراقیها دکلهایی زده بودند و بینشان کابل بسته بودند تا ما به آنها بگیریم و سقوط کنیم. نزدیک هدف، دیدم ناگهان محمود دارد ارتفاع میگیرد. تعجب کردم. چون قرار بود بمبها را در ارتفاع ۱۰۰ پا بزنیم. تنها جاییکه در ماموریتها جواب من را نداد، همانروز بود. گفتم «محمود برای چه ارتفاع میگیری؟» جواب نداد. وقتی رسیدیم روی هدف کابلها را دیدم و فهمیدم محمود برای اینها آمده بالا. درهرصورت بمبها را زدیم و برگشتیم. حالا برگشتنی، با اتومبیلها بازی میکرد! (سرش را تکان میدهد) فکر کنید یکجاده هست و ماشینها دارند در آن حرکت میکنند. بعد یک اففور با ۶۰۰ نات سرعت از روی این جاده رد شود! این ماشینها، یکی اینطرفی میپیچید، یکی آنطرفی میپیچید!...
[حاضران میخندند]
ضرابی: یکی میپیچید… یکیمعلق میزد...
* ماشینها نظامی بودند دیگر؟!
زمانی: نه. ما که نمیفهمیدیم چی هستند!
* یعنی با مردم عادی این کار را میکرد؟
زمانی: خدا شاهد است، همه وجودش بغض بود! آن خاطره را خدمتتان گفتم که بهخاطر آن خواهر پرستار، اشک در چشمانش جمع شد و گریه کرد. خدا شاهد است همه وجودش بغض بود. خلاصه، آمدیم جلوتر، یکسیستم پدافندی بهطرف ما فایر (آتش) کرد. محمود گشت بهسمت این سیستم و آن را با گلوله به رگبار بست. گفتم «میدانی محمود! صدام تو را به اسم میشناسد. اگر ما را بزنند، میدانی چه میشود؟» گفت: «نه. چی میشه؟» گفتم: «پیرهن زنانه تنات میکنند! آبرویت میرود.» (میخندد) امیر، خدا را شاهد میگیرم. گفت: «زکی!» گفتم: «زکیات برای چیه!» گفت: «فکر کردی من تو را بیخود با خودم آوردهام؟!» (میخندد و سرش را تکان میدهد)
[حاضران بهشدت میخندند]
ببینید، با این روحیه میجنگیدند. امیر براتپور، آن شوخی آقای جوانمردی را گفتند. (ماجرای سیستم INS و تلآویو) هم من ایشان را میشناسم، هم امیر ضرابی. مطمئن باشید آقای جوانمردی ۱۰ تا شوخی دیگر هم با امیر [براتپور] کرده است. یعنی عزیزم، با این روحیه بود که میجنگیدند. خاطراتی از این آدم (اسکندری) دارم که...
ضرابی: بینظیر بود! بینظیر!
* جناب زمانی، در ماموریت بغداد، که اسکندری و عباس دوران پرواز کردند، چهطور شد شما کابینعقب او نبودید؟
زمانی: بله، امیر ناصر باقری کابین عقب او بود که الان با ایرباس میپرد. آنها از همدان پریده بودند و من تهران بودم. ۴۸ ساعت بعد از آن ماموریت آمدند تهران و من دیدمش. گفت «اکبر جایت خالی بود!» گفتم «محمودجان تو را به خدا دیگر آنجور جاها جای من را خالی نکن!»
[ضرابی میخندد]
بندهخدا ناصر باقری، یکترکش به گردنش خورده بود. فکر کنید محمود با دوران رفته و دوران را زدهاند و محمود برگشته! به روح رسولالله (ص) فراموش نمیکنم که خبرنگار بیبیسی گفت _ من بیبیسی را گوش میکردم _ ایناففور (هواپیمای اسکندری) از روبروی من از طبقه دوم هتل عبور کرد بندهخدا ناصر باقری، یکترکش به گردنش خورده بود. فکر کنید محمود با دوران رفته و دوران را زدهاند و محمود برگشته! به روح رسولالله (ص) فراموش نمیکنم که خبرنگار بیبیسی گفت _ من بیبیسی را گوش میکردم _ ایناففور (هواپیمای اسکندری) از روبروی من از طبقه دوم هتل عبور کرد. اتفاقاً تجزیه و تحلیل این عملیات در دافوس به من محول شد. با همه اعضای این عملیات صحبت کردم. خدابیامرز دوران که نبود؛ با منصور کاظمیان، با ناصر باقری و با محمود صحبت کردم. فکرش را بکنید در ۶۰۰ نات سرعت ترکش به گردن باقری خورده، خون از گردنش جاری شده که میگفت «وقتی گفتم آخ، محمود گفت: چیشد؟ چته؟»
* ظاهراً گدازه داغی هم پشت گردن اسکندری میافتد و بدنش را میسوزاند.
زمانی: آن ترکشی بوده که به صندلیپرانش برخورد کرد.
* و سامانه اجکتش را از کار انداخت.
زمانی: همه اینها را گفتم تا بگویم با این روحیه جنگیدند. جلسهای در باغموزه دفاع مقدس بود که آنجا گفتم عزیزانی در نیروی هوایی داریم که للّهی وجودشان از خیلی از فرماندهها موثرتر بود. من، این حرف را بهعنوان شاگرد این عزیزان فریاد میزنم. چهکسی میتواند آن تاثیری را که محمود اسکندری با زدن آن پل اروندرود بر جنگ گذاشت، توصیف کند؟
براتپور: نمیگفتند! این حرفها و این واقعیتها را نمیگفتند. ما عکساش را داریم؛ قبل از زدن و بعد از زدن. درصورتی که اگر آن پل زده نمیشد...
زمانی: ۱۹ هزار عراقی اسیر گرفته نمیشد...
براتپور: و معلوم نبود نتیجه عملیات بیتالمقدس چه میشود...
زمانی: و خرمشهر آزاد شود!
براتپور: چون همه پشتیبانی عراقیها از آن پل بود و وقتی پل را زد، دیگر هیچ پشتیبانی و تدارکاتی به آنها نرسید. خیلی از نیروهای دشمن محاصره و اسیر شدند و تعدادی از عراقیها هم به آب زدند و در اروند غرق شدند. اما این واقعیت را که محمود اسکندری و نیروی هوایی این پل را زده، نمیگفتند تا نیروهوایی واقعیت را رو کرد. «آقا، این پل را ما زدیم! چرا هیچ اسمی از اسکندری نمیآورید؟»
عکسهای هوایی از تامین عقبه عراق در خرمشهر؛ پیش و پس از بمباران پل استراتژیک توسط اسکندری و زمانی
زمانی: [خطاب به براتپور] امیر، شما خودتان در فصل بهار در آن منطقه پرواز کردهاید. در آن فصل للّهی نمیتوانی در ارتفاع ۵۰ پایی زمین، چیزی را تشخیص بدهی. اصلاً نقطه نشانی در آن منطقه که پل بود وجود ندارد. ما با ۳ فروند رفتیم و در شمال کویت گردش کردیم. خدا انشاالله به امیر ساجدی ما عزت بدهد و برادران شهیدم محمدی شلمانی و سیروس کریمی را رحمت کند! سهفروند بودیم که ما یکفروند از این دوتا جدا شدیم. آنها رفتند عراقیهای شمال شرق بصره را بزنند. اگر GPS باشد که تو را زیرو-زیرو به سمت هدف ببرد میشود کاری کرد ولی ما که نمیتوانستیم. از روی نقطه IP با سمت و سرعت، خودمان را به این پل رساندیم. حالا فکر کنید همه منطقه، اروندرودِ پرآب است؛ همه منطقه آب. آن جایی که خدابیامرز (اسکندری) به من گفت «دارمش!» شاید حدود پنجشش درجه به چپمان پل را دیده بود. بعد در راستای پل قرار گرفتیم. حالا فکر کنید مگر عرض پل چهقدر است؟
* بله. واقعاً عرض پل چهقدر بود؟
زمانی: فکر کنم حدوداً دوتا خودرو کنار هم. و ۱۲ بمب ۵۰۰ پوندی را این عزیزمان روی این پل زد.
* چهجالب! من فکر کردم از عرض پل عبور کردهاید و ۱۲ بمب را طوری ریختهاید که حداقل چندتایش روی پل بیافتد!
زمانی: نه. اگر میخواستیم آنطوری پل را بزنیم که اصلاً نمیشد.
اگر GPS باشد که تو را زیرو-زیرو به سمت هدف ببرد میشود کاری کرد ولی ما که نمیتوانستیم. از روی نقطه IP با سمت و سرعت، خودمان را به این پل رساندیم. حالا فکر کنید همه منطقه، اروندرودِ پرآب است؛ همه منطقه آب. آن جایی که خدابیامرز (اسکندری) به من گفت «دارمش!» شاید حدود پنجشش درجه به چپمان پل را دیده بود * ولی هر ۱۲ تا خورد دیگر!
زمانی: خداییش بمبها به پل خوردند و...
ضرابی: و دیگر پلی وجود نداشت.
زمانی: ما روی هواپیما، سیستم هشدار صوتی و تصویری داریم. هم ایندیکِیتور (Indicator) [نمایشگر] ما سمت هدف را نشان میداد و هم صدای هشدار شلیک پدافند را در هِدستهایمان داشتیم. اینقدر صدا زیاد بود که قابلتشخیص نبود چه سیستم ضدهواییای دارد تِرَکمان میکند. ولی در برگشت با دوربینهای ضبط هواپیما فهمیدیم موشک SAM6 هم به سمت ما فایر (آتش) کرده بودند. ولی خدا را شکر اصلاً متوجه نشدیم.
این آدم (اسکندری) را اصلاً ساخته بودند که در هواپیما بنشیند. یکروز به من حرفی زد. گفت «اکبرجان، خلبان در هواپیمای F4 بنشیند، هیچکس نمیتواند بزندش!» آخرسر هم در یکپراید نشسته بود که (بغض میکند)...
[ضرابی هقهق میکند]
در یکپراید… من آن موقع فرمانده تیپ شکاری مهرآباد بودم. برای عروسی به قم رفته بود. به دفترم رسیدم، عزیزی داریم بهاسم رضا قرهباغی زنگ زد گفت «اکبر، میدانی محمود تصادف کرده؟» گفتم کجا؟ گفت «رفته بوده قم. داشته برمیگشته نزدیک کلاک تصادف کرده!» گفتم الان کجاست؟ گفت به بیمارستان فیاضبخش برده شده! یکبیمارستان بیمهای بود در کرج. سوار ماشین شدم و به سمت این بیمارستان رفتم. هرجا را گشتم چیزی پیدا نکردم و از هرکسی هم پرسیدم اظهار بیاطلاعی کرد. آن موقع هم که موبایل نبود. برگشتم دفتر. قرهباغی زنگ زد؛ گفتم «بابا، رضاجان من الان اونجا بودم. خبری نبود!» گفت «اکبر، محمود فوت کرده! به داد خانم و بچههاش برس!» دوباره سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان. آخر در سردخانه او را دیدم. فکر کنید این انسان بزرگوار را در آن وضعیت دیدم! جاده را بسته بودند و تابلوی هشدار هم نداشته. باران میآمده و تاریک هم بوده! این پراید به آن بلوک خورده و چپ کرده بود. [خطاب به ضرابی] پرایدِ محرمنژاد هم بود امیر!
ضرابی: هوووم! نادر. خدا رحمتش کند!
زمانی: خدا بیامرزدش! هیچی! آمدم در سردخانه دیدم دست چپ محمود قطع شده. ستون جلوی پراید دستش را قطع کرده بود و این دست به هیچچیز بند نبود. رفتم در اورژانس، خانم و بچههایش را پیدا کردم. خدا امیر پردیس را حفظ کند! زنگ زدم به ایشان که «تیمسار یکهمچینمسالهای پیش آمده!» ما در مهرآباد هم هلیکوپتر ۲۱۴ داشتیم هم هلیکوپتر شینوک. گفتم «امیر اگر اجازه بدهید از هلیکوپتر استفاده کنیم و اینها را ببریم بیمارستان بعثت!» ۵ دقیقه بعد اجازه صادر و دستور به پست فرماندهی داده شد. البته در نهایت آنها را از طریق زمینی به بیمارستان بعثت بردیم.
میخواهم بگویم کسی با این گذشته و ماموریتهای آنچنانی، در عملیات بغداد همراه شهید دوران، در زدن پل اروندرود، در عملیات H3 با امیر براتپور...
براتپور: (با افسوس) سابلیدرِ (جانشین) من بود. پالایشگاهها… خیلی عجیب و غریب بود...
زمانی: این آدم بزرگ، فکر کنید آخرش...
* بهنظرتان حیف نبود در کابین فانتوم شهید نشد؟
زمانی: والا… چه بگویم!
* بهنظرتان حادثه تصادف آقای اسکندری، توطئه دشمن برای ترور یکخلبان نبود؟ مجاهدین خلق پیشتر برای ترور خلبانهایی مثل عباس دوران هم کارهایی کرده بودند!
زمانی: نه.
براتپور: نه بابا! ماجرای اسکندری اینطور نبود!
* یعنی واقعاً یکحادثه بوده؟
زمانی: بله. بله. حادثه بوده. خانمش بعدها به من گفت «جناب زمانی، پیش از اینکه محمود به بلوک بخورد و ماشین چپ کند، از جلو یکنور شدید قرمز دیدیم.» ولی من با تحقیقاتی که خودم داشتم، فهمیدم این ماجرا یکحادثه بوده است. چون ماشین را هم از نزدیک دیدم.
براتپور: آیا کسی رفت بررسی کند که آقا چرا و چهطور این جاده را بستید؟
[براتپور و زمانی با هم نجوا میکنند]
ضرابی: دیگر وقتی آن لحظه موعود میآید، حضرت عزرائیل بیتقصیر است. قرار بر این بوده که اسکندری در آن سن، در آن مکان و آن زمان به دیدار خدا برود. ما ابرمردی داشتیم در هواپیمای F14 بهنام جلیل زندی...
* بله. او هم بعد از جنگ تصادف کرد و از دنیا رفت.
ضرابی: با خانمش از پمپ بنزین بیرون میآید و ماشینی به ماشین آنها میزند.
زمانی: ببینید عزیز من، الان امیر براتپور به من گفتند که در دفتر مطالعات پیگیر مساله اخراج ایشان (اسکندری) بودهاند. چون همانطور که میدانید اگر کسی در ارتش، حکم یکسال زندان داشته باشد، خودبهخود اخراج است.
* آقای اسکندری وقتی فوت کرد که از ارتش اخراج شده بود.
این بچهها اگر برای بورکینافاسو جنگیده بودند، الان حال و روزشان بهتر از این بود. طرف رفت در جزایر فالکلند یکهفته جنگید، همانجا بازنشست شد و به انگلیس رفت و حالا هم دارد زندگیاش را میکند. اما این بندههای خدا [به ضرابی و براتپور اشاره میکند] هشتسال مظلومانه جنگیدند. نیروی هوایی مظلوم بود، هست و خواهد بود! زمانی: بله. بهخاطر همانماجرای چهارسال حکم زندانی که گفتم، اخراج شده بود. امیر، الان فرمودند که از طرف دفتر مطالعات نیروی هوایی خیلی پیگیری و به حضرت آقا گزارش کردهاند که حکم اسکندری را از اخراج به بازنشستگی تبدیل کنند. من سهسال آخر خدمتم، فرمانده پایگاه بوشهر بودم. خدا را شاهد میگیرم در آن دوران، یکهفته را بهطور کامل در تهران بودم تا دنبال کار محمود را در ستاد کل بگیرم. خدا آقای فیروزآبادی را بیامرزد! دوسهبار خدمت ایشان رفتم. من از آنچَنِل مشغول بودم و امیر براتپور هم طبق چیزی که الان گفتند، از آنطرف مشغول رایزنی بودند. تا جایی که میتوانستم چنگ زدم که اخراج ایشان به بازنشستگی تبدیل شود. الان هم یکمستمری بازنشستگی به خانوادهاش داده میشود ولی عزیز من، حق محمود اسکندری و امثال او که الان دو نفرشان اینجا نشستهاند، خیلی بیشتر از این صحبتهاست؛ خیلی بیشتر از اینها! امیر (منوچهر) محققی در بیمارستان هستند! خونریزی مغزی کردهاند. دیدم یکنفر در کانال دلاوران آسمان نوشته بود «رئیسجمهور کجاست! رئیس مجلس کجاست؟» الان نباید به منوچهر محققی بهعنوان قهرمان این مملکت سر بزنند؟ ما باید این در و آن در بزنیم؟ (بغض میکند) ببخشید که جسارت میکنم ولی این بچهها اگر برای بورکینافاسو جنگیده بودند، الان حال و روزشان بهتر از این بود. طرف رفت در جزایر فالکلند یکهفته جنگید، همانجا بازنشست شد و به انگلیس رفت و حالا هم دارد زندگیاش را میکند. اما این بندههای خدا [به ضرابی و براتپور اشاره میکند] هشتسال مظلومانه جنگیدند. نیروی هوایی مظلوم بود، هست و خواهد بود! للّهی این، حق است؟ واقعاً رواست؟ میبینیم افرادی که یکهزارم این خلبانها زحمت نکشیدهاند، در آسایش و رفاه هستند و هر امکاناتی دارند. حالا ما باید دنبال معیشت خلبانی که ۸ سال جنگیده، بدویم؟ بگوییم این آدم ۸ سال جنگیده و حالا نمیتواند زندگیاش را اداره کند؟ این مسائل دردآورد است. ما مثل اسکندری زیاد داشتیم ولی او دلاورمرد بود، دلاورمرد و دلاورمرد!
* چرا برای اسکندری بزرگداشتی برگزار نشد؟ من چندروز پیش از اینکه این جلسه را برگزار کنیم، به کرج رفتم تا سر مزار آقای اسکندری حاضر شوم و از نزدیک برایش فاتحه بخوانم. ولی میدانیم که...
زمانی:... مزارش سنگ ندارد.
* من از یکی از خبرنگارهای نظامی نشانیاش را گرفتم. گفت «برو داخل امامزاده، ستون سوم از سمت راست!» وقتی به آنجا رفتم. کمی فرشهای داخل امامزاده را کنار زدم تا ببینم روی زمین، نوشتهای یا سنگ مزاری پیدا میکنم یا نه، که دیدم هیچ نشانی نیست. فقط یکجای زمین نوشته بود مرحوم عبدالله اسکندری که مزار محمود اسکندری نبود.
زمانی: نمیدانید برای اینکه یکتشییع جنازه در مهرآباد برایش بگیرم، چه سختیها کشیدم! امیر [خطاب به ضرابی و براتپور] بهخدا اجازه نمیدادند! به والله اجازه نمیدادند! در نهایت، با اصرار موفق شدیم در حد یکشهید این مملکت در منطقه هوایی مهرآباد یکتشییع جنازه برای او بگیریم. خدا را شاهد میگیرم به ۱۰۰ نفر آدم جواب دادیم تا توانستیم برای این ابرمرد نیروی هوایی تشییع جنازه بگیریم.
* این مشکلات بهخاطر اخراجش بود؟ همانمسائل استانبول؟
زمانی: بله. چون او را به سلطنتطلبها وصل کرده بودند.
* مگر بعد از صحبتهای شما با آقای ریشهری آن مسائل تمام نشد؟
زمانی: نه. ایشان را بعد از آن صحبتها از زندان آزاد کردند. زمان کوتاهی را در زندان ماند و بعد آزاد شد. برای آقای امیدی هم همینحالت پیش آمد. ایشان هم آزاد شد.
* وقتی از زندان آمد، انگیزهاش را از دست نداد؟ بگوید ما اینهمه جنگیدیم بعد اینطور به ما تهمت میزنند؟!
براتپور: نه دیگر! بعدش هم بازنشست شد.
زمانی: روزی که ختمش را در همانامزاده در کلاک گرفتند، خیلی از خلبانها آمده بودند. روی همه پلاکاردها نوشته بودند: «سرباز وطن» یعنی همانچیزی که بهشخصه بارها و بارها از او شنیدم. مردمش و مملکتش را بینهایت دوست میداشت؛ یکملیگرای بهتمام معنا. همیشه وقتی صحبت میکردیم درباره کارهایش میگفت «برای مردمم و برای مملکتم کردهام.» الان هم که میخواهیم یکنشان برایش در کرج نصب کنیم، به هزاروصد مشکل برخوردیم. آقا! باید تندیس او را در سردر ورودی خرمشهر نصب کنند! والا به خدا اگر اینها نبودند الان خوزستانی وجود نداشت! امیر [خطاب به براتپور و ضرابی] خاطراتتان هست دستور داده بودند پایگاه دزفول را تخلیه کنید و هواپیماها را به پایگاه اصفهان ببرید؟ یعنی اگر پایشان به دزفول میرسید، خالیکردن این مملکت از عراقیها کار کرامالکاتبین بود. آخر چهطور از مظلومیت اسکندری و محققی بگوییم؟
و محققی پیاده میشود. میگوید همانجا یکساعت مات و مبهوت کنار خیابان نشستم! امیر ضرابی باید درباره امیر محققی حرف بزنند. با وجود این بیمهریها، وقتی جنگ شروع شد، محققی شد بمب روحیه بچههای پایگاه شکاری. گفتن لفظ ۱۸۰ ماموریت برونمرزی شاید در حرف کم به نظر بیاید، ولی در عمل دیدن چنینماموریتهایی با ۵۰ پا ارتفاع و ۶۰۰ نات سرعت، باعث حیرت میشود یکروز آقای محققی در آلرت به من گفت «من را به عنوان کودتاچی گرفتند و به زندان بردند.» باورتان نمیشود وقتی این چیزها را تعریف میکنیم، انگار داریم قصه یکخواب را تعریف میکنیم. امیر محققی گفت «وقتی فهمیدند من دستی در کودتا نداشتم و بیگناهم، من را سوار یک ون مشکی کردند تا جلوی منزلم پیادهام کنند. یکجا گفتند جنابسرگرد شما را کجا ببریم؟ گفتم اینجا کجاست؟ گفتند خیابان انقلاب. گفتم همینجا نگه دارید. پیاده شوم!» و محققی پیاده میشود. میگوید همانجا یکساعت مات و مبهوت کنار خیابان نشستم! امیر ضرابی باید درباره امیر محققی حرف بزنند. با وجود این بیمهریها، وقتی جنگ شروع شد، محققی شد بمب روحیه بچههای پایگاه شکاری. گفتن لفظ ۱۸۰ ماموریت برونمرزی شاید در حرف کم به نظر بیاید، ولی در عمل دیدن چنینماموریتهایی با ۵۰ پا ارتفاع و ۶۰۰ نات سرعت، باعث حیرت میشود.
ضرابی: یعنی چندتا پاکت (استفراغ) پر کنی یا جنازهات را با برانکار ببرند!
زمانی: به خدا اگر این اتفاقات برای من میافتاد، شاید شک میکردم که خب من برای چه بروم بجنگم؟ وقتی من را بیگناه به زندان انداختهاند؟ ولی منوچهر محققی ایستاد و رفت جنگید!
* ببینید، من خیلی به این مساله فکر کردهام. یعنی آدمهایی مثل اسکندری و محققی، اگر زندان هم بروند، اگر فحش هم بشنوند، اما اگر بتوانند کاری را که دوست دارند و عاشقش هستند، یعنی پرواز و جنگیدن برای وطن، انجام دهند، راضیاند. یعنی اصلاً برایشان مهم نیست چه اتفاقاتی دارد میافتد، فقط چوب لای چرخشان نگذارند تا بتوانند کارشان را بکنند، راضیاند!
زمانی: راضی بودند عزیزم!
* فکر کنم بههمینخاطر هم غر نمیزدند.
زمانی: به والله یکبار هم از اینها غر نشنیدم. محققی ناراحت بود ولی خدشهای در کارش ایجاد نمیکرد. خیلیها مثل محققی و محمود اسکندری، کارشان را انجام دادند. خداییش با جان و دل! شما از ترس صحبت کردید، بگذارید این خاطره را بگویم. قرار بود برویم تکریت را بزنیم. وقتی همه کارهای عملیات را کردیم و همهچیز آماده شد، شب به خانه آمدم. دختری داشتم که الان فوقتخصص است. استاد دانشگاه شهید بهشتی، که الان به آمریکا رفته. ساعت ۱۲ شب به خانه رفتم که ساعت ۴ صبح به ماموریت بروم.
* با آقای اسکندری دیگر؟
زمانی: بله. سهفروند برای زدن تکریت. خلاصه وقتی به خانه رسیدم، این بچه چشمانش را باز کرد و گفت «بابا اکبر! صبح که میخواهی بروی، من را بیدار کن تو را ببینم!» مدرسه نمیرفت و کوچک بود. این بچه را بوسیدم و خوابید. رفتم دراز کشیدم. به روح رسولالله (ص) چشمانم را نتوانستم هم بگذارم. شما از خستگی و خواب پیش از عملیات صحبت کردید. حالا من با خودم میگفتم «خدایا، حتماً یکچیزی به این بچه الهام شده که من از این ماموریت برنمیگردم و بچههایم را نمیبینم!» آن موقع دوتا بچه داشتم.
* چند فرزند دارید؟
زمانی: ۴ تا. خدا بچههای شما را نگه دارد. آن موقع امیر و نسیم را داشتم. بچه را بیدار نکردم. از ۱۲ تا ۲ صبح نتوانستم چشم روی هم بگذارم. همانطور که در خواب بود، او را بوسیدم و به ماموریت رفتم. چنینوضعیتهایی برای همه عزیزان وجود داشت. ولی وظیفهای داشتیم که نمیتوانستیم از آن تخطی کنیم و خدا را شکر، تخطی هم نکردیم. در نهایت فقط یکچیز برای ما میمانَد که از به یاد آوردنش خجالت نکشیم!
* جناب ضرابی، دو عکس دیدهام که برای سالهای ۶۰ و ۶۱ در پایگاه یکم شکاری هستند که استادخلبانها در ردیف عقب ایستادهاند و دانشجوهایشان جلو نشستهاند. شما کنار محمود اسکندری ایستادهاید. جناب زمانی شما هم در یکی از عکسها، جلوی پای آقای اسکندری نشستهاید.
زمانی: بله. آن، دوره کابین جلوی من بود.
* در یکی از عکسها هم شما جناب ضرابی، کنار آقای اسکندری ایستادهاید که همه اساتید، دستبهسینه هستند.
زمانی: [خطاب به ضرابی] امیر، منظور ایشان کلاس آقای نقدیبیک است.
عکس تعدادی از خلبانها و استادخلبانهای فانتوم در پایگاه یکم شکاری. محمود اسکندری و محمود ضرابی در سمت چپ تصویر ایستادهاند
* ببخشید اصلاح میکنم یکی از عکسها مربوط به تابستان ۶۲ دوره کابینجلو است که آقای زمانی در آن عکس نشستهاند. آن عکسی که آقای ضرابی و اسکندری و همه اساتید دستبهسینه ایستادهاند برای سال ۶۰ است.
ضرابی: نه. اواخر ۶۱.
* و این، یعنی از سال ۶۰ و ۶۱ با توجه به اینکه دیگر اعزامی به آمریکا نبود، خودمان خلبانها را آموزش میدادیم.
ضرابی: نه این مساله ارتباطی به آمریکا ندارد. ما به آمریکا میرفتیم که خلبان بشویم. در ابتدا هم با هواپیمای کوچک سسنا یا T41 میپریدیم. بعد T37
* و بعد هم T38.
ضرابی: بله. که همین هواپیمای F5 است در فرم آموزشیاش. این دورهها که تمام میشد وینگ (Wing) میگرفتیم و میشدیم خدایگان روی زمین.
[زمانی میخندد]
یعنی فکر میکردیم زمین برای ما کوچک است. وقتی به ایران میآمدیم و دماوند را جلوی خودمان میدیدیم...
زمانی: (با خنده) تازه میفهمیدیم هیچی نیستیم.
ضرابی: بله. معلمخلبانهایمان را میدیدیم و میفهمیدیم تازه باید برویم کابین عقب اففور؛ کلاسهای کابین عقب را ببینیم، هزار ساعت در کابین عقب بپریم و بعد دوباره بیاییم آموزش کابین جلو را ببینیم و فارغالتحصیل بشویم و یکراید سُلو بپریم، مثلاً رضا سعیدی کابین عقب من باشد، بعد بچهها بیایند با سطل آب خیسمان بکنند تا بشویم نانلیدر؛ بعدش هم لیدر چهار و بعد لیدر سه، دو و لیدر یک. بعد چکپایلوت، بعد تستپایلوت. در همینباره یکروز به خسرو غفاری، آزاده سرافراز خلبان گفتم: «تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود» او گفت: «تا گوساله گاو شود، گاو بازخرید شود!»
[زمانی و براتپور بهشدت میخندند]
یعنی بعد از آمدن از آمریکا باید اینهمه دوره طی میکردیم. وقتی به ایران آمدم ستواندو بودم، یکروز دیدم یکی از خلبانان F5 این چترش را به کول دارد و میرود. میدانید که F5، چتر نجاتش روی کول خلبان است.
* البته نسلهای قدیمیاش اینطور بودند. چون الان F5 هم صندلی پران دارد.
براتپور: بله. همینطور است.
زمانی: [خطاب به ضرابی] سِر، الان دیگر با هارنِس (لباس و گیرهای که خلبان را به صندلی وصل میکند) میروند.
ضرابی: من، آن موقع را میگویم. در F5 چترشان را کول میکردند ولی ما چترمان با صندلی بود.
براتپور: (با خنده) اینها [به ضرابی اشاره میکند] خوشبخت بودند. از اول با اف فور پریدهاند.
ضرابی: من از اول پروازم، با هواپیمای اففور بودم تا وقتی که زورکی بیرونم کردند...
* ولی وقتی با T38 پریدهاید، یعنی با F5 هم پرواز کردهاید دیگر!
ضرابی: وقتی به مرحله نانلیدری میرسیدیم، هیچوقت نمیتوانستیم تنهایی بپریم. یعنی باید یکی میبود که لیدر میشد و من در بالش پرواز میکردم. بعد از آن هم میشدم لیدر چهار که بتوانم تنها بپرم و اجازه داشته باشم فقط روز بپرم. بعد بتوانم شب بپرم و یاد بگیرم با اینسترومنت پرواز کنم. بعد BFR با چشم بپرم. لیدرشدن به این سادگیها نیست. همسر ایشان [به براتپور اشاره میکند] تا مدتهای طولانی نمیدانست شوهرش در چه عملیاتی لیدر بوده است. آمریکاییها کتابی بهنام «افچهار در نبرد» و کتاب دیگری بهنام «افچهارده در نبرد» دارند که ما با کمک این کتابها، ابوذر (ضرابی)، کانون خلبانان و آقای سالار بیباک سریالهای «نبردهای تامکت» و «نبردهای فانتوم» را در چندقسمت درست کردیم. تام کوپر نویسنده این کتابها با کمک یک ایرانی، از بریدههای روزنامه و اسناد، این کتابها را نوشتهاند.
* البته درباره این کتابها نکتهای وجود دارد. کتاب «اف چهارده در نبرد» در بازار نیست چون ظاهراً بخشی از مطالبشان واقعی نیست و براساس ذوق نویسنده نوشته شدهاند!
ضرابی: بله. یکسری ایرادات دارد. ولی خب آنها نمیخواهند حقایق جنگ ما را قبول کنند. مگر زدن الولید و ۴۸ هواپیما، آمار کمی است؟ نقل و نبات که نیست! مثل ماجرای کلیمیهای اسرائیل است که به قرآن ما ایراد میگیرند و میگویند آیات مربوط به بنیاسرائیلش را قبول نداریم.
برای ما پرواز با هواپیمای اففور، به قول خارجیها «پیس آف کیک» (Peace Of cake) بود. فوقش قرار بود نیست شویم. مگر چه میشد؟ گر عاشقی و سرمستی/ چون نیست شدی، هستی! وگرنه من یکسرباز از کار افتاده هستم. پیش از انقلاب، پادشاه عمان با چریکهای ظفار درگیر شد و از ایران کمک خواست. ایران هم در سازمان ملل، وجههای داشت. مثلاً وقتی در ویتنام جنگ بود، برخی از اعضای گروه ناظر صلح، ایرانی بودند. اگر شما امروز به عمان بروید و بگویید من ایرانیام، به احترام حضور و کمک ایران در آن دوره به عمان، به شما احترام میگذارند. هنوز هم احترام میگذارند. شرکت هم بخواهی باز کنی، هزارجور تسهیلات میدهند. این احترامی است که بهخاطر چندروز جنگ به ایرانی میگذارند. شما به مصر میروید، میبینید، بزرگترین اتوبانی که به میدان تحریر وصل است، بهنام دکتر محمد مصدق است. اما اینجا خیابان بنبست هم بهنام مصدق نمیگذارند!
[زمانی میخندد]
* اخیراً که خیابان نفت را به نام دکتر مصدق کردند.
ضرابی: بله. با همت آقای سید محمود دعایی بود. من سر سخنرانی ایشان بودم که گفت شب قبلش استخاره کرده که این حرفها را پشت تریبون بزند یا نه و استخارهاش خوب آمده. بههمیندلیل پشت تریبون گفت «آقایان شورای شهر، این کار را بکنید!»
الان شما جوانید! عِرق وطن دارید و میخواهید با حقایق آشنا شوید. بدانید هر حرکتی در جهان، اگر بخواهد توفیق داشته باشد، باید قابلیت نقد داشته باشد؛ حتی دین! در غیر این صورت قدیسسازی میشود و به بیراهه میرود. بله، مولی علی (ع) برای ما قدیس است. آقای صادق وفایی، شما چهقدر خدا را میشناسی؟ یک در میلیارد! خداشناسی ما در حیطه همان یک، یعنی نادانستههایمان درباره اوست. یکبار یکی از دوستانم گفت «محمود با خدا قهر کردهام!» گفتم «خوب کاری کردی!» گفت «عه؟ چرا؟» گفتم «خدایی که تو برای خودت ساختهای موجود قابل قهرکردنی است!»
[زمانی میخندد]
داریوش عبدالعظیمی به من گفت «محمود یکسوال دارم. من هروقت به ماموریت میرفتم وقتی از مرز رد میشدم، دهانم تلخ میشد. این را به سعید فریدونی هم گفتهم. سعید گفته من هم همینطورم! تو هم همینطور میشوی؟» به او گفتم «من هم همینطورم!» بعداً که رفتیم تحقیق کردیم، دیدیم بله. وقتی بدن احساس عدم امنیت میکند، آدرنالین بالا میرود و دهان انسان تلخ میشود. داریوش گفت «خیالم راحت شد! چون فکر میکردم فقط خودم میترسم!» ترس هنگام تولد با انسان متولد میشود اما ما بر آن غلبه میکردیم شما وقتی به باور رسیدید، آن باور در ابعاد مختلف در وجودتان تبلور پیدا میکند. آقای وفایی، خدای تو را هزاربار شاهد میگیرم که وقتی روی زمین بودیم و بحث رفتن و جنگیدن در هوا پیش میآمد یکاحساس ترس و لرزش میکردیم. من روی تخت بیمارستان آدمی را دیدم که ۲۳ جای بدنش شکسته بود. داریوش عبدالعظیمی را میگویم. به او گفتم «چه شده کاپیتان؟» گفت «حادثه پیش آمد و اجکت کردم. خوردم زمین و باد افتاد توی چترم. بارها به کوه خوردم و اینطوری شدم.» او به من گفت «محمود یکسوال دارم. من هروقت به ماموریت میرفتم وقتی از مرز رد میشدم، دهانم تلخ میشد. این را به سعید فریدونی هم گفتهم. سعید گفته من هم همینطورم! تو هم همینطور میشوی؟» به او گفتم «من هم همینطورم!» بعداً که رفتیم تحقیق کردیم، دیدیم بله. وقتی بدن احساس عدم امنیت میکند، آدرنالین بالا میرود و دهان انسان تلخ میشود. داریوش گفت «خیالم راحت شد! چون فکر میکردم فقط خودم میترسم!» ترس هنگام تولد با انسان متولد میشود آقای وفایی! اما ما بر آن غلبه میکردیم. با چه؟ همه مشاغل و کارها، تخصص خودشان را لازم دارند اما خلبانی چندتخصص را با هم میخواهد؛ شجاعت، مهارت، سواد، مدیریت، وطندوستی و از خودگذشتگی. هر موجود زندهای که یکبار در یکمسیر و مکان مشخص دچار سانحه شود، دیگر از آن مسیر استفاده نخواهد کرد. ما خلبان داریم که ۳ بار اجکت کرده اما بلافاصله آمده پیش ایشان [به براتپور اشاره میکند] و برای ماموریت اظهار آمادگی کرده است. علی دهکردی که در سینما نقش شهید عباس دوران را بازی کرد، میگفت برای نزدیکشدن به نقش و درک حالات یکخلبان، مدتی را به پایگاه شاهرخی رفته و با خلبانها از نزدیک زندگی کرده است. او میگفت بعد از مدتی فهمیدم هر خلبان شکاری، یعنی یکلشکر! این حرف آن آقاست. اگر من این حرف را بزنم شما میگوید دارد غلو میکند.
اما بالاتر از همه تخصصهایی که گفتم، خلبان باید عاشق باشد! هرکجا عشق آید و ساکن شود / هرچه ناممکن بود، ممکن شود. وقتی میگویید ۵۰ پا یا ۱۰۰ پا بالای زمین، باید این داستان را بشنوید. خلبانی داشتیم که به ماموریت رفت و وقتی خواست در بوشهر بنشیند، دید از زیر هواپیما همینطور جرقه است که بلند میشود. حالا ماجرا چه بوده؟ حتماً این تابلوهای بالای اتوبانها را دیدهاید که میگویند تا شهر بعدی یا جاده بعدی چندکیلومتر مانده است. در هواپیما هم ما تیغههایی زیر بال داریم که نامشان پایلون است و مهمات یا باک خارجی به آنها وصل میشود. این خلبان ما وقتی بمبهایش را ریخت، به خاطر ارتفاع پایینش، به این تابلوهای اتوبانها و خیابانهای عراق میگیرد و آنها را با خودش میآورد. این تابلو الان در موزه نیروی هوایی موجود است.
[زمانی میخندد]
خب، چنینچیزی اصلاً در وهم میگنجد؟