خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: آخرین میزگرد پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» چندی پیش برگزار شد و یاران و همرزمان وی همراه با فرزندش محمد اسکندری در خبرگزاری مهر حضور پیدا کرده و به بیان خاطرات و سخنان خود درباره این قهرمان ملی پرداختند.
در دو بخشی که تا به حال از این میزگرد منتشر شده، امیران خلبان، محمدرضا قرهباغی، روحالدین ابوطالبی، علیاکبر زمانی، محمود ضرابی و محمد اسکندری صحبت کردند. گزارش مشروح ایندوبخش از میزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «برگ ماموریت بغداد را که به محمود دادند نوشته بود امکان مرگ صددرصد»
* «عبادتهای شبانه اسکندری و چرایی عدم حضورش در نماز جماعت»
سومینبخش از میزگرد از جایی شروع میشود که نوبت به امیر خلبان اصغر شفائی همدوره آموزشی محمود اسکندری در ایران و پاکستان رسید. پس از امیرْ شفائی، نوبت به محمدرضا ملکی، خلبان و معلمخلبان جنگنده فانتوم رسید. پیش از سخنان امیر اسماعیل امیدی، که بهعنوان آخرین نفر صحبت کرد، محمد اسکندری درباره ویژگیهای اخلاقی اسکندری و شخصیت پدرانه و حضورش در منزل صحبت کرد.
در ادامه مشروح گزارش این بخش از میزگرد مذکور را میخوانیم؛
* جناب شفائی در خدمت شما هستیم. بفرمائید!
شفائی: سلام دارم به همه عزیزان! صحبت از همدورههای محمود عزیز شد که در پاکستان بودند. چندمورد است که میتوانم به نوبه خودم با آنها، سر شما را درد بیاورم. من از سال ۱۳۴۶ لباس دانشجویی خلبانی را با محمود عزیز پوشیدم. چندماه اینجا (ایران) بودیم و دورههای مقدماتی را دیدیم و بعد هم عازم پاکستان شدیم. طی سهسالی که در پاکستان بودم و بعدش به پایگاه مهرآباد و شیراز آمدم، با محمود هماتاقی بودم. یعنی نزدیکترین دوستش در دوران آموزش خلبانی بودم و خاطرات بسیار زیبایی از آن دوره دارم. زمانیکه حرف از حافظ، سعدی، مولانا، خیام و شاعران دیگر پیش میآید، افکارمان روی شعر و شاعری و ادبیات متمرکز میشود. وقتی هم صحبت از قهرمانی و پهلوانی میشود، چه در عالم پرواز چه در عالم رفاقت، برای من دوستان خلبانم پیش چشم میآیند که همه پهلوان، قهرمان و همه محمود اسکندری بودند. کسانیکه در هر زمانی وارد طیاره میشدند و پرواز میکردند، همه قهرمان و عاشقاند. همه برای وطن میجنگند. عشقشان وطن است و نه چیز دیگر! چه آن زمان و چه حالا! ولی ما خیلی راحت از این مسائل میگذریم.
در عالم پرواز، باید بگویم این شانس را از من گرفتند و نتوانستم در خدمت اساتیدی چون محمود باشم و در وینگ اینها پرواز کنم تا امروز سرم را بیشتر بالا بگیرم و افتخار کنم. ولی هرجایی در هرکشوری که بودهام، همیشه دعاگوی بچهها بودهام. اینها برای من اسطورههایی هستند که هیچوقت فراموششان نمیکنم. من هم افتخار میکنم یکروز در نیرو هوایی بودم و جزو این خانواده هستم.
وقتی به کلاک رسیدیم و خواستهام را مطرح کردم، گفت «باشد! بیا سویچ!» خانم آینده ایشان در آن سفر با ما عازم بود. محمود وقتی فهمید من دارم به شمال میروم، گفت «فلانفلانشده چرا تنها میروی؟» گفتم «خب تو هم بیا!» و همین باعث شد که در آن سفر با خانمش آشنا شود. این آشنایی باعث شد در عرض دوماه عاشق و معشوق شدند، بعد اجازه نیروی هوایی و بعد هم ازدواج در عالم رفاقت، مردانگی و لوطیگری، محمود آن دوران خراباتی را که یکمرد باید طی کند تا مرد شود، طی کرد. به اعتماد به نفس و تلاشهای خالصانه محمود اشاره کردند. او کارش را خیلی خالصانه انجام میداد. در پاکستان که بودیم، یکروز پنجنفر شدیم که با محمود به استخر برویم. من هم آن زمان ورزشکار بودم. اما ما پنجنفر نتوانستیم محمود را زیر آب کنیم و اصطلاحاً آبش بدهیم.
[حاضران میخندند.]
شفائی: باور کنید، هرکاری کردیم نتوانستیم آبش بدهیم. تازه بعد از استخر یک دستمال را بین پایش، پشت زانو میگرفت و میگفت هرکس میتواند این دستمال را بکشد بیرون!
ببینید، یکنفر که میخواهد عاشق باشد، قهرمان باشد، باید آن جوهر را داشته باشد. این جوهر در وجود اسکندری بود.
نکته دیگرم این است که باعث ازدواج محمود، من بودم. یعنی معرّف ازدواجش بودم.
[اسکندری میخندد. به تبع، حاضران به خنده میافتند.]
* بگویید ما هم بدانیم. عروس از خانواده شما بود؟
شفائی: نه. اما از دوستان بودند. یادم هست عازم سفر شمال بودم. میخواستم از تهران به شمال بروم. آن موقع یکپیکان داشتم. اول به کلاک کرج رفتم. محمود یک بنز داشت. میخواستم بگویم بنز را به من بدهد و پیکان را موقتاً بردارد. چون تعدادمان زیاد بود و در پیکان جا نمیشدیم. وقتی به کلاک رسیدیم و خواستهام را مطرح کردم، گفت «باشد! بیا سویچ!» خانم آینده ایشان در آن سفر با ما عازم بود. محمود وقتی فهمید من دارم به شمال میروم، گفت «فلانفلانشده چرا تنها میروی؟» گفتم «خب تو هم بیا!» و همین باعث شد که در آن سفر با خانمش آشنا شود. این آشنایی باعث شد در عرض دوماه عاشق و معشوق شدند، بعد اجازه نیروی هوایی و بعد هم ازدواج!
امیر خلبان اصغر شفائی
* ازدواجشان بعد از آموزش در پاکستان بود یا قبلش؟
شفائی: نه بعدش. بود. برگشته بودیم و افسر شده بودیم. در پایگاه یکم مهرآباد با اففور پرواز میکردیم.
اسکندری: سال ۵۲ بوده.
شفائی: و زمانی بود که ما همیشه هماتاق بودیم؛ چه مهمانسرای شیراز و چه جاهای دیگر. همیشه هماتاق بودیم و کلی حرف میزدیم.
همانطور که گفتم ما خیلیراحت از این مسائل میگذریم؛ از این مسائلی که تیمسار زمانی از مأموریت تعریف کردند. شما باید ثانیهها را در نظر بگیرید. ثانیههایی که بمب زیر هواپیمای شما بسته شده و دارید روی آتش دشمن پرواز میکنید و میدانید آنطرف هم بیکار ننشسته و نیروی دفاعیاش از آسمان و زمین بهسمت شما حملهور است. و با تمام وجود میجنگیدند. این، قابل احترام است. تیمسار زمانی اشاره کردند، اگر کسی در کشورهای دیگر، مدتی را سرباز جنگ بوده باشد و وارد محفلی شود و بگوید من سرباز جنگ بودهام، به احترامش بلند میشوند و دست میزنند. ما واقعاً باید قدر همه سربازهای وطن را در هر رده و سازمانی که هستند، زمینی، دریایی، هوایی بدانیم.
* یکسوال جناب شفائی. امیرْ عتیقهچی هم در پاکستان دوره خلبانی دیده اما تا جاییکه میدانم همدوره محمود اسکندری نبوده است. اما ایشان وقتی خاطراتش را تعریف میکرد، میگفت روز گرفتن وینگ پروازی، بینظمی کرده و در صف خندیده است. در نتیجه افسر پاکستانی هم او را دور زمین صبحگاه دوانده و با بدن خیس عرق نشان پروازش را دریافت کرده است. میخواهم بدانم محمود اسکندری هم در پاکستان، بچهتهرونبازی در میآورد؟ بهقول معروف شاخبازی درمیآورد؟
اسکندری: در سوریه شاخبازی درآورد! [اشاره به عملیات بازگرداندن فانتوم زخمی از عملیات حمله به H3]
[حاضران میخندند.]
شفائی: بله. راستش ما یک استادی داشتیم بهنام «دار». فامیلش دار بود. این استادپروازهای ما در پاکستان، کسانی بودند که بعد از جنگ هند و پاکستان، آموزش را به دست گرفته و خلبانان بسیار باتجربهای بودند. استاد پرواز من و محمود یکنفر بود. من البته از آن بیسوادها بودم. محمود هم مثل من زبان انگلیسیاش خوب نبود.
[ضرابی و زمانی میخندند.]
شفائی:... ولی قدرت پروازیاش عالی بود.
* بله آقای امیدی قبلاً گفته بودند که اسکندری درسش خوب نبوده!
شفائی: منظور از درسش خوب نبود، این است که همیشه دنبال ورزش و اینها بود. یکروز قرار بود من و محمود برویم سولو پرواز کنیم.
* با چه هواپیمایی؟ T38 بود؟
شفائی: T37. قرار بود هرکداممان در یکمنطقه که برایمان مشخص کرده بودند، پرواز کنیم. ولی با محمود هماهنگ کردیم که آقا فلانجا همدیگر را میبینیم. روی فرکانس منوآل هماهنگ کردیم و رفتیم نیمساعتی را با هم پرواز کردیم؛ رفتیم فورمیشن پروازکردن با هم. آنها هم فهمیدند و وقتی فرود آمدیم برای تنبیه، این چتر خلبان را دادند کول ما و از اول باند مجبورمان کردند تا آخر باند بدویم. ببخشید، هواپیمایمان T33 بود.
زمانی هم که F86 پرواز میکردیم، استاد با ما در هواپیما نمینشست. چون هواپیمای F86، فایتری است که تککابین است و اولینبار هم باید بدون استاد در آن بنشینی.
ضرابی: سینگل است.
شفائی: همه هواپیماها استادپرواز دارند که در کابین عقب یا کنارتان، آموزش میدهد و بعد شما تنهایی پرواز میکنید و سولو میشوید. و بعد هم پرواز چک دارید. ولی در F86 از اول تنها هستی. شبی که قرار بود فردایش با F86 بپریم، محمود به من گفت «فلانی اگر فردا من رفتم پرواز و نیامدم، شبش به یاد ما باشی ها!»
ضرابی: محمود با حاجآقا مقدسی هم شوخی داشت.
* جزئیات چندانی از این حاجآقای مقدسی نداریم.
ایشان فرزند حضرت آیتالله العظمی شیرازی بود. پدرش مرجع تقلید و امام جماعت آستان قدس رضوی بود. بعدها به دلایلی مغضوب شد و به خارج از کشور رفت. همانجا هم از دنیا رفت. شوخی محمود مربوط به یکپرواز چکاش با یکی از هواپیماهای ساها بود. حاجآقای مقدسی آمد به کاروان و گفت سلامٌ علیکم! خیلی هم خاص و محکم صحبت میکرد. پرسید کی بالاست؟ گفتم فلانی و به شما سلام میرساند. بعد در رادیو گفتم «محمود؟» گفت «یس سر!» گفتم «خواستی بنشینی، قبلش یک لو پس برو!» محمود هم خیلی نزدیک به کاروان یک لو پس رفت که همه مجبور شدند کلاههارا بگیرند و اصطلاحاً باد داشت همه را میبرد. حاجآقا مقدسی هم آنجا بود و مجبور به واکنش شد. گفت «آخر این چه کاری بود؟» گفتم ایشان هنرهای دیگری هم دارد. پرسید: کیست؟ گفتم اسمش کپتن محمود اسکندری و یکی از دلاورهای ماست. بعد هم محمود لندینگ کرد و نشست. ما وقتی مینشینیم، یک چتر دُم داریم که سرعتمان را کم میکند و یک...
زمانی: (باخنده) هوک را زدم.
[ضرابی چند ثانیه مکث میکند. با تعجب به زمانی نگاه میکند.]
محمود اسکندری از این قماش بود. یعنی وقتی سوار اففور میشد، میدانست با این مرکب چه باید کند. اعتماد به نفس بالایی داشت و قدرت خود را میشناخت. هیچ بزرگنمایی و غروری هم نداشت. شاید از نظر زبان، به قول ایشان (شفائی) لنگویجپِرابلِم داشت ولی پرواز پرابلم نداشت ضرابی: تو بودی؟ ای آتشپاره!
[زمانی میخندد. همه حاضران میخندند.]
زمانی: بله. بغل کاروان بود. هوک را زدم.
ضرابی: این هوک برای فرودهای اضطراری است که از هواپیما بیرون میآید و با کابلهای باند درگیر شود. خلاصه سر این کار و شوخی، حاجآقای مقدسی به محمود گفت من میدانم با تو چه کار کنم! و بعدش به قول امیر قرهباغی آن پنجماموریت عجیب و غریب را به او داد. (خطاب به زمانی) پس تو کابین عقب بودی… (میخندد)
[زمانی میخندد.]
ضرابی: منظورم این است که محمود اعتماد به نفس فوقالعاده بالایی داشت. سپهبد جهانبانی همانطور که میدانید اسبسوار بود. میگفت وقتی سوار اسب هستی، اگر اسب بداند غریبه هستی، تو را ورمیدارد و هرجا میخواهد میبرد و پدرت را درمیآورد. ولی وقتی میفهمد که تو راکب و سوار بر کار هستی، تحت امر تو قرار میگیرد. محمود اسکندری از این قماش بود. یعنی وقتی سوار اففور میشد، میدانست با این مرکب چه باید کند. اعتماد به نفس بالایی داشت و قدرت خود را میشناخت. هیچ بزرگنمایی و غروری هم نداشت. شاید از نظر زبان، به قول ایشان (شفائی) لنگویجپِرابلِم داشت ولی پرواز پرابلم نداشت.
ما آدمها بعضاً از نظر رنگ، کوررنگی داریم. بعضی هم از نظر شعور، کمفهمی دارند. بههمیندلیل گاهی اطرفیان، دچار کورفهمی میشوند. درباره محمود هم این اتفاق افتاد و محمودِ ما را نفهمیدند.
* خب، جناب ملکی نوبت شماست.
ابوطالبی: ایشان شاعر هم هستها!
ضرابی: آقای ملکی معلمخلبان هواپیمای اففور است. هم هنرمند است و خوشنویس و هم خوشبیان. سال ۱۴۰۰ یکتقویم درست کرد که بسیاری از خلبانها را با شعر، در روز تولدشان معرفی کرد. تا اینجایی هم که من میشناسمش ادای هیچکس را درنمیآورد. خودش خوشاداست. بذارید ببینیم از این نسل دور میز چهچیزی یاد گرفته است!
محمدرضا ملکی، معلم خلبان و خلبان هواپیمای فانتوم F4
ملکی: من به همه دوستان و بزرگان سلام عرض میکنم. اسم اینجا خبرگزاری مهر است. شما نام خوبی را انتخاب کردید. چون ما ایرانیها آئینی بهنام مهر داریم که اهمیت زیادی دارد. بحث خوبی را هم انتخاب کردید. با پرداختن به محمود اسکندری، کاری که شما کردید، بازیابی یکفرهنگ و یکپهلوان است؛ انسانی که تقریباً فراموش شده بود. وقتی مصاحبههای پیشین این پرونده را مطالعه کردم، دیدم گویا دوباره به این مسیر برگشتهایم که حقیقتها را بگوییم؛ درباره یک قهرمان؛ همان اتفاقهایی را که افتاده روایت کنیم. شاید قسمتهایی از این تاریخ با میل ما مطابقت نداشته باشد، ولی حقیقت هست. بنابراین برای برپایی این جلسه خیلی متشکرم.
همه بزرگان دور این میز، بزرگ من و نور چشمم هستند. این بزرگان، آینهاند. همانطور که فرمودند، این نسل تکرارنشدنی است. این نسل، خورشید است که هرچه از آن بیشتر فاصله میگیریم، بیشتر به شفافیت و نورانیتاش نیازمندیم. به شخصه امیدوارم بتوانم امانتدار خوبی باشم. امروز واقعاً شرمندهام که در حضور این عزیزان، لباس (پرواز) پوشیدهام. این لباس بهقول شهید (غفور) جدی، کفن ماست. همه این عزیزان، این مساله را تجربه کردهاند. با گوشت و پوستم میگویم که مردانی که دور این میز نشستهاند، مصادیق واقعی مردانگی در دنیا هستند. از این نسل، طی سال گذشته ۴۰ نفر درگذشتهاند. چه کار خوبی کردید که توانستید یکی از آنها را زنده کنید! اسم امیر دلحامد آمد، اسم امیر رضا سعیدی آمد. فکر میکنم بعد از اسکندری باید سراغ این قهرمانان بروید!
من فکر میکنم امیر اسکندری همان سیمرغ ماست. هروقت مشکلی برای ایران پیش آمد؛ وقتی میخواستند عملیات بغداد را انجام بدهند، وقتی میخواستند زدن پل اروندرود و عملیاتهای غیرممکن دیگری را انجام بدهند، سراغ او رفتند. او در اصل، سیمرغ روزگار ما بود که سختترین مأموریتها را انجام داد شما از تذکرةالاولیا نام بردید. یکی دیگر از آثار عطار، داستان سیمرغ است. این سیمرغ همان ۳۰ مرغای هستند که در نهایت به وحدانیت و یکیبودن میرسند. این میتواند برای ما نشان از یکی بودن یکملت داشته باشد. در شاهنامه هم داستانهایی درباره پَر جادویی سیمرغ داریم که رستم هروقت به مشکل برمیخورد، آن را آتش میزد تا سیمرغ برای حل مشکلات ظاهر شود. من فکر میکنم امیر اسکندری همان سیمرغ ماست. هروقت مشکلی برای ایران پیش آمد؛ وقتی میخواستند عملیات بغداد را انجام بدهند، وقتی میخواستند زدن پل اروندرود و عملیاتهای غیرممکن دیگری را انجام بدهند، سراغ او رفتند. او در اصل، سیمرغ روزگار ما بود که سختترین مأموریتها را انجام داد.
در راه که میآمدم اینچندبیت را بداهه برای امیر اسکندری سرودم.
شفائی: با چه خط زیبایی هم نوشته شده است!
* بله حتماً! بفرمائید!
ملکی: دیوانه بودی در مسیر عشق / شور شهامت کار دستت داد
بالا بلندِ تیزپروازان / آن قد و قامت کار دستت داد
بیواهمه فریاد میکردی / نیش کلامت کار دستت داد
ای بامرامِ با محبت، حیف! / آخر مرام کار دستت داد
[حاضران تشویق میکنند.]
قرهباغی: جناب ملکی، اگر خاطرتان باشد چندسال پیش که بوشهر بودید به من تلفن زدید که درباره اسکندری صحبت کنم. گفتم صحبت نمیکنم؛ تا زمانی که بازنشستگیاش درست شود! خاطرتان هست؟
ملکی: بله، بله.
قرهباغی: ولی وقتی این مساله درست شد، کپتن عتیقهچی را با خودم به کلاک بردم و در مسجد، دربارهاش (اسکندری) حرف زدم. ولی آن زمان، به شما گفتم حرف نمیزنم.
* خب قبل از اینکه برای حسن ختام جلسه در خدمت امیر امیدی باشیم، چندسوال باقیمانده از آقای اسکندری دارم. درباره وجه خلبانی و قهرمانی محمود اسکندری صحبت کردیم. اما درباره «بابا» بودنش کمتر حرف زدیم. ایشان چهجور بابا یی بود؟ شد شما را کتک بزند؟
اسکندری: نه. فوقالعاده بود.
* پیش آمد دعوایتان کند؟
اسکندری: دعوا که میکرد، بله! ولی یکرفیق بود.
* از پدرتان میترسیدید؟
اسکندری: نه. عاشقش بودم.
* یعنی پس گردنی، چیزی...
اسکندری: آنکه فراوان! ولی عاشقش بودم!
ضرابی: (زیرلب) جان دلم!
اسکندری: تمام دوستان و همبازیهای من، بعد از اینکه یکجلسه با پدرم مینشستند، رفاقتشان با من به هم میخورد. چون با او دوست میشدند. دختر و پسر! فرقی نمیکرد.
زمانی: (میخندد) آخی!
ضرابی: جانم!
اسکندری: دوست و رفیقی بود که میگفت هرچیزی مرام دارد. سعی میکرد مرام هرچیزی را یادم بدهد؛ از رانندگی گرفته تا رفاقت. با اتیکِت و دیسیپلیناش یادم میداد؛ حتی شیطنت را! این کاری که میخواهی انجام بدهی، روش درستش این است! مؤدبانه و محترمانه انجام میدهی و این حدود را باید رعایت کنی! همهجور امکاناتی هم میداد و رفاقت میکرد.
یکی از افتخاراتم این است که بعد از آن توفیق اجباری که از نیرو (هوایی) بیرون آمد، در کنارش بودم. بهواسطه همین در کنار بودن؛ شادیها، دلشکستگیها و مظلومیتهایش را دیدم. مثلاً یکی از روزهای شادی بابای من، روزی بود که این قهرمان (به زمانی اشاره میکند) میخواست پشت میزش بنشیند.
[زمانی بغض میکند.]
* یعنی وقتی که قرار بود امیر زمانی بهجای پدر شما فرمانده تیپ بشود. درست است؟
اسکندری: بله. مدتها گذشته بود و کسی سراغش نمیآمد. بعضاً کسانی به خاطر ترس از موقعیتشان، از او فاصله گرفته بودند. اما آقای زمانی از بابا اجازه گرفتند که پشت میزش بنشینند.
[زمانی هقهق و اشکهایش را پاک میکند.]
اسکندری: آن روز، یکی از روزهای قشنگش بود. عمو رضا (قرهباغی)، عمو نادر (محرمنژاد) یار غارش بودند. میآمدند و با هم به شمال میرفتیم. پای صحبتها و بحثهایشان مینشستم. پدرم و ایشان (به قرهباغی اشاره میکند)، نادر محرمنژاد را که یکبار در هوا گم شده بود، دست میانداختند که چرا فلان کار را نکردی، چرا آنیکی کار را نکردی؟ من افتخار میکردم که راننده اینها بودم.
* چهطور همسری بود برای مادر شما؟ فکر میکنم از شما خوانده یا شنیدهام که مادرتان گاهی شاکی میشد که تو همهاش در مأموریتی! از این جروبحثها در خانه شما بود؟
قرهباغی: معذرت میخواهم قطع میکنم. این بحثها در تمام خانهها هست و طبیعی است.
اسکندری: شما تاحالا جایی که یکهواپیما سقوط کرده، رفتهاید؟
* نه!
اسکندری: وقتی یک اففور زمین میخورد، رفتهاید ببینید از خلبان چه مانده؟
* طبیعتاً گوشت سوخته!
اسکندری: نه. هیچچیزی نیست.
ضرابی: پودر!
اسکندری: یکذره ناخن یا شاید کمی موی سر! یکبوی سوخته وحشتناکی میآید که یکبار به مشامتان بخورد، تا آخر عمر یادتان نمیرود. سال ۵۸ در همدان، جایی که عشقیپور زمین خورد، بازی میکردم.
* خلبان خدابخش (بهرام) عشقیپور را میگوئید که جلوی چشم همسرش به آن ساختمان نیمهکاره در پایگاه همدان خورد؟ خیلی خاطره تلخی است. همسر عشقیپور با دیدن این منظره چنان دست فرزندش را در دست فشار داده که دست بچه شکسته بوده است!
اسکندری: بله. همانماجراست. آن بو همیشه در خاطرم هست. در بهترینحالت اگر چیزی از خلبان باقی بماند، مثل مرحوم حسین مَوْریک (خلعتبری)، یک توده گوشت به جا میماند. اگر یکبار چنینچیزی را ببینید، خیلی دل میخواهد دوباره پایتان را در کابین هواپیما بگذارید.
* و خیلی دل میخواهد بگذاری عزیزت به چنین ماموریتهایی برود! منظورتان این است؟
اسکندری: بله. اسباببازی ما (فرزندان خلبانها) تکههای هواپیمای سقوطکرده بود؛ در جاییکه همرزمهای باباهایمان زمین خورده بودند. یا در رِنْج (محدوده ضدهواییها یا تیراندازی هوا به زمین هواپیماها) میرفتیم و پوکهها را جمع میکردیم. همبازیهایمان بچههای شهید حاجی بودند...
* بیژن حاجی.
اسکندری: بله. یا مثلاً فربد پسر امیر (فرجالله) براتپور. بازیهایمان این بود. شهادت و پودر شدن پدرها را میدیدیم و درکش میکردیم. معنی اِمِرجنْسی را درک میکردیم، از زیر هواپیما آویزان میشدیم، آتش میسوزاندیم و...
* شما به عبادتهای شبانه پدرتان اشاره کردید. یعنی پیش آمد ببینید نیمه شبی، پیش از مأموریت مشغول عبادت و نماز باشد؟
اسکندری: نه، پیش از مأموریت نه. در شبهای دیگر بله ولی شبی که مأموریت داشت، به قدری بار و مسئولیت مأموریت زیاد بود که همه تمرکزش روی عملیات بود. میگفت نماز را باید بلند خواند. یعنی به جز شبها، نماز صبحش را رسا و بلند میخواند.
* محمود اسکندری سال ۶۳ یک سفر حج هم رفت. این سفر تأثیری بر حالاتش یا تغییری در روحیاتش نداشت؟
اسکندری: نه. همان آدم بود. از اولش با همان تربیت خانوادگی و همان ویژگیها بود. تا آخر هم آن وضعیت را حفظ کرد. مثلاً یکی از مسائلی که ما پس از فوتش فهمیدیم، تعداد زیاد آدمهایی بود که به آنها کمک میکرد و جاهایی بود که خرج میداد. هنوز هم که هنوز است، خیلیها در محله مان هستند که میگویند از فلان موقع تا فلان زمان، خرجی ما را میداد. این حمایتها در حد خانه خریدن یا خانه ساختن برای این و آن بود. یک موردش را خودم پیش از فوتش در سال هفتادوهفت یا هفتادوهشت شاهد بودم که یک بار من را به جایی فرستاد تا برای یک پیرزن که جا و مکان زندگی نداشت، خانه بسازم. هزینه ساخت این خانه را داد. جزئیات این مساله را پس از فوت بابا، چندنفر خیّری که کارها را به دست گرفته بودند، برایم گفتند.
در برههای که بابا فرمانده پایگاه بود، اهالی بازار خیلی از خلبانها حمایت میکردند و اجناس زیادی مثل فرش، ویدئو و ساعت را به عنوان پیش کشی میفرستادند. فرمانده پایگاه باید درباره توزیع این اجناس بین نیروها تصمیم میگرفت. یک بار شاهد بود که وقتی یک کامیون خاور کلی از این اجناس را مثلاً ویدئوهای تی سِوِن آورد، بابا همه اینها را بین همافرها _حتی نه خلبانها_ تقسیم کرده بود و حتی یک دستگاه یا یک هدیه را برای خانه خودمان برنداشت. یا یک بار دیگر، یک کیسه ساعت طلایی زنانه به پایگاه آمد که مادرم هرچه اصرار کرد دو تا از این ساعتها را بردارد، بابا اجازه نداد. یک ساعت را به مادرم داد و باقی را بین همسران خلبانها پخش کرد. فرشهایی هم بودند که چندتخته چندتخته به پایگاه میآمدند و تا عصر نشده همه را بین پرسنل تقسیم میکرد. در دوران فرماندهی اش، هیچ وقت چیزی را برای خودش برنداشت؛ مگر وقتی که مطمئن میشد به همه رسیده است.
درباره مجتمع پردیسان هم که خلبانها ساکن آن هستند، بابا و حاج آقای مقدسی بنیان گذارش بودند. سهم ایشان از آن مجتمع یک واحد بود که قسطش را هم تا آخر پرداخت کرد؛ عین همه خلبانهای دیگر؛ بدون هیچ امتیاز خاصی.
* پیش آمد پیش از رفتن به مأموریت، در مواقعی که گفتید بچهها را میبوسید و میرفت، بخواهد خانواده و شما را آرام کند؟
اسکندری: ببینید، در خانه ما، همه چیز سایلنت بود؛ یعنی مطلقاً سکوت! درباره مأموریت، روز و ساعتش هیچ اطلاعاتی نداشتیم. وقتی برمیگشت، ما میفهمیدیم. هر روز صبح، سر یک ساعتی بلند میشد، دوشش را میگرفت و موهایش را مرتب میکرد و از خانه میرفت. وقتی برمیگشت یا وقتی در اخبار اعلام میکردند میفهمیدیم چه شده است. یا وقتی نمیآمد و بعد از دو سه روز میآمد و چتر و قایقش را میآوردند، آن موقع میفهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. هیچکس حتی مادرم نمیفهمید ایشان کی مأموریت میرود.
شما تصور اشتباهی نسبت به زندگی خلبانها نسبت به آدمهای عادی دارید. در خانه خلبانها، راجع به مأموریتها صحبت نمیشود. نه زنت میفهمد نه بچههایت! همانطور که محمدجان گفت، زمانی متوجه میشوند که اخبار گفته یا خدای نکرده اتفاقی افتاده و دیر کرده است. بنابراین اینکه فکر کنید قبل از مأموریت بچههایش را جور دیگری میبوسد، اشتباه است. ساعت چهار صبح وقتی دارد میرود، این بچه خواب است. دیشب هم بحثی نکرده و حرفی نزده! اصلاً کسی نمیداند کجا میرود. بهخاطر اینکه زن و بچه از خواب بیدار نشوند، پوتیناش را دست میگیرد و بیرون خانه به پا میکند امیدی: آقای وفایی، شما تصور اشتباهی نسبت به زندگی خلبانها نسبت به آدمهای عادی دارید. در خانه خلبانها، راجع به مأموریتها صحبت نمیشود. نه زنت میفهمد نه بچههایت! همانطور که محمدجان گفت، زمانی متوجه میشوند که اخبار گفته یا خدای نکرده اتفاقی افتاده و دیر کرده است. بنابراین اینکه فکر کنید قبل از مأموریت بچههایش را جور دیگری میبوسد، اشتباه است. ساعت چهار صبح وقتی دارد میرود، این بچه خواب است. دیشب هم بحثی نکرده و حرفی نزده! اصلاً کسی نمیداند کجا میرود. بهخاطر اینکه زن و بچه از خواب بیدار نشوند، پوتیناش را دست میگیرد و بیرون خانه به پا میکند. پس اصلاً اینطور فکر نکنید! سیستم زندگی یکخلبان با زندگی هر قماش دیگری _دکتر، مهندس و … _ زمین تا آسمان فرق میکند. اصلاً نمیتوانید فکر کنید که احساسش در زمان رفتن با لحظات عادی دیگر فرق بکند. نمیتوانید هیچ تفاوتی در رفتارش ببینید.
زمانی: عذر میخواهم. جناب امیدی فرمایشی کردند که درست است. اما من فکر میکنم در مورد محمود اسکندری باید بگویم که در این مواقع، مهربانتر میشد.
* یعنی هنگام مأموریت؟
زمانی: بله. این را بهشخصه حس میکردم. که محمود ویسینیتیِ یکماموریت آنچنانی است. آدمِ واقعاً مهربانی بود ولی مهربانیاش وقتی مأموریتی را به او ابلاغ میکردند، بیشتر میشد.
امیدی: بله. بیشتر میشد.
قرهباغی: (میخندد) این بنده خدا [به زمانی اشاره میکند] که همیشه هم گرفتار بود. همه در میرفتند، میگفتند زمانی! زمانی! واقعاً هم دمت گرم!
* خب، برسیم به جناب امیدی و حسن ختام جلسه! جناب امیدی در خدمت شما هستیم.
امیدی: با درود به همه دوستان. گفتنیها را دوستان، همه گفتند. بههمینخاطر قبل از هرچیز از همه سپاسگزاری میکنم. داریم درباره مبحثی بحث میکنیم که بعد از زندانِ محمود، خط قرمز نیروی هوایی بود. این تصمیم گرفته شده بود که اسمی از این مرد برده نشود. و اولینکسی که بعد از زندان، نامی از او به زبان آورد، عزیز دلمان اکبر (زمانی) بود. این اکبر با بردن اسم محمود اسکندری، آیندهای را که روبرویش بود، از دست داد و بعد هم وقتی درباره این مساله با او صحبت کردم، من را بهشدت سوزاند.
در یکی از سالها، بعد از اینکه محمود فوت کرده بود، به سالروز عملیات زدن همین پل اروندرود رسیدیم. اکبر، فرمانده پایگاه یکم شکاری بود و به او دستور داده شده بود که به رادیوتلویزیون برود تا درباره زدن پل، هفتهشت دقیقه در اخبار مصاحبه کند. ایشان هم طبق روال، «یِس سر!» است. خب، میرود به تلویزیون و در اخبار ساعت ۸ شب وقتی صحبت از آزادی خرمشهر میشود، به عملیات زدن پل اروندرود میرسند. گوینده میگوید الان ما با یکی از خلبانانی که در زدن پل اروندرود انجام وظیفه کرده، مصاحبه داریم. دوربین روی صورت ایشان رفت و بعد از سلام و علیک، مجری گفت «جناب سرهنگ» _ آن موقع اکبر سرهنگ بود _ «میشود در رابطه با عملیات زدن پل عراقیها روی اروندرود توضیحاتی بدهید؟» اینجا بود که بعد از مدتها، حدود ۱۵ سال، اولین کسی که اسم محمود اسکندری را برد، ایشان بود. آن هم کجا؟ در رادیو تلویزیون مملکتمان!
ضرابی: در پخش زنده.
امیدی: عملکرد و وفاداری این مرد (زمانی) در حافظه من نشسته است. انسانیتاش نشسته است.
[زمانی اشکهایش را پاک کند.]
امیدی: گفت: «به نام خدا! جا دارد از شادروان سرتیپ خلبان، محمود اسکندری بهعنوان خلبان کابین جلو و فرمانده هواپیما اسم ببرم! که ایشان باعث شد پل زده شود و من در کابین عقب بودم.»
[زمانی سر تکان میدهد و اسکندری دستش را میگیرد.]
امیدی: مجری بلافاصله حرف ایشان را قطع کرد و گفت «بله. میشود از مأموریتهای دیگر صحبت کنید که خودتان انجام دادید؟ مثل مأموریت کرکوک» ایبابا! آقا بحث که سر مأموریت زدن پل و آزادسازی خرمشهر بود! تا مجری اسم عملیات زدن کرکوک را برد، اکبر گفت: «بله. جا دارد باز از سرتیپ خلبان محمود اسکندری اسم ببرم که ایشان بهعنوان فرمانده هواپیما در کابین جلو بودند و من کابین عقبشان بودم.»
[حاضران میخندند.]
اسکندری: (زیر لب) خدا خیرت بدهد!
[ابوطالبی شانه زمانی را فشار میدهد.]
امیدی: مجری نگذاشت حرفش تمام شود و کات کرد. «بله، بله! حالا میشود از مأموریتها و مسئولیتهای خودتان در جنگ بفرمائید؟» اکبر گفت: «بله، جا دارد اینجا مجدداً از سرتیپ خلبان محمود اسکندری یاد کنم در رابطه با زدن پالایشگاه نفت و گاز کرکوک که باعث شد کرکوک به مدت ۶ ماه…»
ضرابی: صادراتی نداشته باشد!
امیدی: بله، بله! و قطع شد! قرار بود ایشان هفتهشت دقیقه صحبت کند ولی سرجمع حرفهایش دو دقیقه نشد. کاتاش کردند و...
اسکندری: اذیتش هم کردند.
* جناب زمانی توبیخ شدید؟
[زمانی سرش را بالا میبرد.]
زمانی: (لبخند میزند) نه. نه عزیزم!
اسکندری: (میخندد و دست زمانی را میگیرد) شده!
شفائی: درود بر شرفت!
امیدی: محمود، سرهنگ بود و اکبر در مصاحبه از او با عنوان سرتیپ خلبان یاد کرد. خط قرمز بود و نباید اسمش برده میشد، ولی نامش را برد. چرا؟ چرایش را کسی نمیداند. واقعاً هیچکس نفهمید چرا؟ اما اکبر نام را برد، نه یکدفعه که سهدفعه.
خب، رفاقتش را به تمام معنا نشان داد. اما نتیجهاش؟! بعد از تیمسار قوامی دنبال فرمانده نیرو میگشتند. چهار اسم برای این موضوع داده بودند که نام اکبر زمانی یکی از آنها بود. سهچهار روز بعدش یکی از دوستان به من گفت «فلانی خبر داری اکبر را از فهرست کنار گذاشتهاند؟» گفتم نه! و خیلی ناراحت شدم. زنگ زدم به اکبر! توی رویش میگویم. چون گفتم با حرفش من را سوزاند. قبلاً هم یکبار دیگر به او گفتهام. نگاهش کن! (به زمانی اشاره میکند) اصلاً دوست ندارد اینها را بگویم! قیافهاش توی هم رفته است! ولی مردانگی چیز دیگری است. من اجبار دارم که این حرفها را بزنم.
«اِسی تو دیگه چرا؟» جملهای گفت که من را سوزاند. گفت «ببین! برای یکسگ تکهای گوشت بنداز!» معذرتخواهی هم میکرد این مثال را میزد. همراه با معذرتخواهی گفت «گوشت را بنداز و سال آینده برگرد! میبینی آن سگ بوی بدن تو را میشناسد و میآید کنار پایت میایستد. دورت میچرخد و برائت دم تکان میدهد. تو درباره من چه فکری کردی؟ زنگ زدم گفتم «اکبر جون، نمیشد دوسهماه دیرتر حرفت را بزنی؟ تو که اسمت رفته بود بین نامزدهای فرماندهی نیرو! خب اسم محمود را نمیگفتی! چه اتفاقی میافتاد؟» گفت «اِسی تو دیگه چرا؟» جملهای گفت که من را سوزاند. گفت «ببین! برای یکسگ تکهای گوشت بنداز!» معذرتخواهی هم میکرد این مثال را میزد. همراه با معذرتخواهی گفت «گوشت را بنداز و سال آینده برگرد! میبینی آن سگ بوی بدن تو را میشناسد و میآید کنار پایت میایستد. دورت میچرخد و برائت دم تکان میدهد. تو درباره من چه فکری کردی؟ در ثانی، کسی باید فرمانده نیرو باشد که بتواند برای پرسنل و زیردستش دل بسوزاند و کاری کند. من کارم پشت میز نشستن نیست. اگر اتفاق بدی را ببینم، باید بتوانم دربارهاش کاری انجام بدهم. همانبهتر که بهخاطر این مساله من را برداشتند.»
[ضرابی هقهق و اشکهایش را پاک میکند.]
امیدی: و گفت «محمود عزیزتر از این حرفهاست که من آن حرفها را برایش زدم. من پرواز را از محمود یاد گرفتم، لو لول و گانری را از محمود یاد گرفتم …» دیدم دارد ادامه میدهد. داشتم آتش میگرفتم! گفتم «اکبر، اکبر! ببخشید کاری برایم پیش آمده! ولی الحق که سر سفره پدر و مادر بزرگ شدهای! درود به شرف پدرت که نان و لقمه پاک به تو داد و درود بر شرف مادرت که مدیریت زندگی را به تو یاد داد! من را میبخشی، مجبورم قطع کنم!» و تلفن را قطع کردم. چون داشتم از درون متلاشی میشدم. بعد نشستم با خودم فکر کردم آخر این چه حرفی بود من به اکبر زدم! او دارد ورای آدمهای دیگر فکر میکند؛ دنیاش دنیای رفاقت و دوستداشتن است.
[ابوطالبی اشکهایش را پاک میکند.]
اسکندری: هنوز هم همان است.
امیدی: وقتی به محمود میگفتند همراهت در عملیات اکبر زمانی است، میگفت خدا را شکر!
ادامه دارد...
نظر شما