خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: در پی آغاز پروندهای که درباره خلبان محمود اسکندری بهعنوان یکی از قهرمانان غریب دوران دفاع مقدس باز کردیم، میزگردی برای گرامیداشت یاد و خاطره او برگزار کردیم که در آن، سهتن از دوستان و همپروازهای او به بیان خاطراتی از این پهلوان پرداختند؛ امیر خلبان فرجالله براتپور لیدر عملیات حمله به پایگاههای الولید (H۳)، امیر اکبر زمانی دوست نزدیک و کابین عقب پروازهای محمود اسکندری و امیر محمود ضرابی مسئول سازمان مردمنهاد خلبانان.
معرفی آغازین و اشاره به گوشهای از دستاوردهای اسکندری در مقالهای که دیروز سهشنبه ۳۰ شهریور منتشر کردیم، آشنایی با قهرمان غریب / وقتی وزارت خارجه نتوانست و ارتش توانست انجام شده است. دوستان اسکندری در یکی از عصرهای شهریورماه در خبرگزاری مهر وعده داشتند. ساعت شروع جلسه ۱۸ تعیین شده بود که هرکدام از سهخلبان بین ساعت ۱۷:۴۵ و ۱۷:۵۰ دقیقه در محل این میهمانی حاضر شدند و ابتدا با دیدن یکدیگر شروع به خوش و بش و شوخی کردند که میاندار این شوخیها محمود ضرابی بود.
جذابیت این جلسه در این بود که گویی سهبرادر از خانواده بزرگ نیروی هوایی کنار هم نشسته و به نقل خاطره از برادران دیگرشان و البته محمود اسکندری پرداختهاند. این میان بغض و اشک، با خنده و شوخی ممزوج بود و گاهی فضای جلسه از یکخاطره دردناک سنگین میشد اما بلافاصله با یکخاطره دیگر، خندههای دوستداشتنی این خلبانان جنگ، جو میهمانی را تغییر میداد. این میان، فرجالله براتپور بهواسطه سن و سابقه، حکم برادر بزرگتر را داشت، اکبر زمانی در حکم برادر مهربان خانواده و محمود ضرابی هم جایگاه برادر شوخطبع و پرشَروشور را داشت که با شوخیها و لطایف خود، جمع بغضکرده را اصطلاحاً از اینرو به آن رو میکرد.
در این جلسه ابوذر ضرابی فرزند محمود ضرابی هم حضور داشت که همراه پدر به این میهمانی آمده بود؛ فرزندی که کاپیتان محمود ضرابی میگوید بهخاطر علاقهای که به دکتر علی شریعتی و کتاب «ابوذر» ش دارد، به این نام نامگذاری شده است. ضرابی میگوید این علاقه باعث شد در طول پروازهای جنگی خود، با کد «ابوذر» در رادیو خوانده شود.
در ادامه مشروح گزارش گفتگو با دوستان محمود اسکندری را میخوانیم؛ این گزارش با سهقسمت دیگر، در ایام هفته دفاع مقدس، در اختیار مخاطبان و علاقهمندان به نیروی هوایی و واقعیتهای دفاع مقدس قرار میگیرد:
* اگر اجازه بدهید، نتیجهای که میخواهیم آخر بحث بگیریم، همینالان ابتدای صحبت بگیریم. یکخلبان شکاری، رسماً جانش را کف دست گرفته است؛ حتی پیش از آنکه وارد عملیات شود. همانلحظهای که میخواهد از روی باند تیکآف بکند، با آنهمه سوخت و بمبوموشکی که زیر هواپیمای خود دارد، هرلحظه امکان دارد براثر سانحه یا اتفاقی، بین کوهی از آتش قرار بگیرد. یعنی حتی پیش از رسیدن به دشمن، احتمال هر حادثه خطرناکی برایش وجود دارد. خانوادههای خلبانها هم که فشار عصبی و اضطراب زیادی را بهواسطه این شغل تحمل میکنند. بهنظرم استرس و اضطراب مقولهای است که همه خلبانها با آن درگیرند و باید بر آن غلبه کنند.
ضرابی: من از بزرگان خودم برای صحبت اجازه میگیرم! بسماللهالرحمنالرحیم. میخواهیم حاصل این صحبتها، بیشترشدن اطلاعات جوانان ما باشد. الان ملت ایران بهویژه جوانان، هیچ آشناییای با ارتش جمهوری اسلامی ایران ندارند. حتی خود شما نمیدانید ما الان در ۱۰ پایگاه آلرت آماده داریم. یعنی ۲ خلبان لباسپوشیده و هِلْمِت بهسر اینطوری [حالت دست به سینه را نشان میدهد] در کابین هواپیما نشستهاند و منتظرند آژیر آلرت به صدا در بیاید که پرواز کنند. وقتی (عبدالمالک) ریگی از امارات متحده عربی بلند میشود تا به تاجیکستان برود، از مشهد تیکآف میکنند و پشت گردنش را میگیرند و بندرعباس او را زمین مینشانند.
فرماندهی کل قوا فرمودند «چرا چراغ خاموش؟ خب این دستاوردها را رسانهای کنید!» در نتیجه کتاب «چنگال عقاب» را نوشتند که ما ریگی را چهطور دستگیر کردیم. شما میدانید این شخص شرور چه جنایتهایی کرد و چه بلاهایی سر مردم ایران آورد. اما خب، چهکسی از حماسه دستگیریاش با خبر شد؟ فلسفه پیدایش ارتش، حفظ تمامیت ارضی ایران، در زمین، هوا و دریاست. ما در امور سیاسی هیچ دخالتی نمیکنیم. البته این به آن معنا نیست که سیاست را نمیفهمیم اما در آن دخالتی نداریم. هر وقت هم هرجا کار زمین میمانَد، ارتش را وارد معرکه میکنند. الان مرگومیر حاصل از کرونا در سیستان و بلوچستان به صفر رسیده است. در صورتی که _ با آقای سعید خال (مدیر عامل و عضو هیئت مدیره سازمان بهشت زهرا (س)) که صحبت کردم _ بالغ بر ۱۷۵ تا ۲۰۰ کرونایی در روز در تهران میمیرند؛ پایتخت بزرگی که همه وسایل را دارد. اما در سیستان و بلوچستانی که موکت ندارند زیر پای بچههای دانشآموزشان بیاندازند، چون ارتش وارد کار شد و بهطور چراغخاموش خدماترسانی و بیمارستان صحرایی به پا کرده، میزان مرگ و میر به صفر رسیده است.
ارتش مأموریتی دارد و آن مأموریت به هر قیمتی که هست، تا لحظه جانبازی نه، تا لحظه سربازی ادامه دارد. یعنی این سر را بدهی؛ مثل حسین خلعتبری که سرش یکجا افتاده بود، هلمتش یکجای دیگر. وقتی به مادرش گفتند حسین شهید شده، پرسید «حسین من سر داشت یا نه؟ چون من میدانم چهطور قرار است شهید شود!» مادر، اینگونه بچهاش را بزرگ کرده است؛ برای سربازی همانطور که ما وزارت علوم داریم که افراد در آن فارغالتحصیل میشوند، در ارتش هم یکدانشگاه علوم پزشکی هست که ستوان ۲ در آن به درجه دکترا یا پروفسوری میرسد؛ بدون اینکه به وزارت علوم یا وزارت بهداشت نیازی داشته باشد. چه کسی اینها را میداند؟ اما باقی نهادها و ارگانها از زمان حضورشان در جنگ، دوربین پشت سرشان بوده و از کوچکترین کارشان، همه و همه را ثبت و ضبط میکردند. ولی نیرو هوایی دو مأموریت انجام میدهد که هیچوقت هیچ دوربینی همراهش نیست؛ یک، خلبانها میروند دشمن را شناسایی میکنند که تاپترین این خلبانها، مرد تکرارنشدنی نیروی هوایی ما، امیر سرلشگر شهید فریدون ذوالفقاری است. که میرود عکس میگیرد و میآورد «میگوید آقا آرایش دشمن اینطوری استها!» دو، ابرمردهایی مثل ایشان [به براتپور اشاره میکند] پیدا میشوند یا اکبر زمانی که چهارخلبان را در بال خود میگذارند و میروند بمباران میکنند. وقتی هم برمیگردند به آنها میگویند «نگویید ها!» این دو کار نیروی هوایی هیچوقت دیده نمیشود.
در یک سمیناری، امیر سرلشگر حسنی سعدی گفت «آقا ما حالا به نیروی هوایی، زمینی و دریایی ارتش میگوئیم حرف بزنید! چرا سکوت؟ فرماندهی کل قوا گفتهاند حرف بزنید!» پس یاد شما و دیگر ملت ایران باشد که ارتش مأموریتی دارد و آن مأموریت به هر قیمتی که هست، تا لحظه جانبازی نه، تا لحظه سربازی ادامه دارد. یعنی این سر را بدهی؛ مثل حسین خلعتبری که سرش یکجا افتاده بود، هلمتش یکجای دیگر. وقتی به مادرش گفتند حسین شهید شده، پرسید «حسین من سر داشت یا نه؟ چون من میدانم چهطور قرار است شهید شود!» مادر، اینگونه بچهاش را بزرگ کرده است؛ برای سربازی. حالا که شما میخواهید مطلبی را تحویل آیندگان بدهید، بگذارید بگویم که بزرگترین ادعای ما این است که کهنهسربازان وطن هستیم برای اینکه ایران بماند. ایدئولوژی و سیاستهای چپ و راست جای خودشان را دارند اما شعار ما این است که ایران برای همه و ما برای ایران. ما به عنوان نظامی، سربازیم. آنچه را که اکثریت ملت ایران اراده میکند، حمایت میکنیم.
حالا در جلسه امروز، عزیز بزرگوارم آقای براتپور، قهرمانی است که قابل تکرار نیست. بیخود این را نمیگویم. اکبر زمانی هم آنقدر متواضع، فروتن و با شخصیت و بااخلاق است که حد ندارد. از هر عضو نیروی زمانی بپرسید «اکبر زمانی؟» میگوید «اخلاق». محمود ضرابی را هم که همه با پرحرفیاش میشناسند!
[براتپور میخندد]
زمانی: سرور ما هستی!
براتپور: همه ما به وجود آقای ضرابی افتخار میکنیم!
ضرابی: میدانید؟ من سعی میکنم مطالبی را بگویم که این قهرمانان شرم دارند بگویند. آخر براتپور چهطور بگوید «من آدم بزرگی هستم.»؟ اینها را منِ دوستش باید بگویم که او را میشناسم. من باید بگویم محمود اسکندری چهطور پل اروندرود را زد.
* و البته وظیفه ما رسانههاست که این حقایق را نشر بدهیم.
ضرابی: اگر این پروژه [زدن پل اروندرود] را به آمریکاییها بدهید و بگویید آقا چنینپلی روی چنینرودخانهای هست، یکهمچنین هواپیما و چنینمهماتی هم هست؛ به شما میگویند «اگر چهلپنجاه هواپیما را زین کنید، شاید توانستیم پل را بزنیم!» اما اینها [به زمانی اشاره میکند] میروند با یکفروند آن پل را میزنند. اما کجا دیدهاید اکبر زمانی بگوید ما چنین شگفتیای ایجاد کردیم؟ اینها قابل تکرار نیستند. اینها، این کارها عظمت هستند.
حالا شما وظیفه دارید به این عظمتها بپردازید. برای اینکه شب وقتی در خلوت به آینه نگاه میکنید از خودتان راضی باشید. وقتی صادق وفایی در آینه نگاه میکند، چهره زیبایی از خودش ببیند. اخیراً فیلمی دیدم که آدمی جلوی آینه رفته و در آن، یککودک را میبیند. اجازه بدهیم کودک درونمان چالاک و شفاف باشد. خودمان، خودمان را ضایع و کوچک نکنیم. من هم اگر امروز چیزی به شما بگویم که درست و حقیقت نباشد، در تنهایی خلوت خودم ناراضی خواهم بود.
جوانان ما نباید به تام کروز بنازند! او در اتاقی نشسته و پشتاش هم یک انیمیشن پخش میکنند که مثلاً در هواپیما نشسته و پرواز میکند. شما بیایید ببینید یدالله شریفیراد ما چه کرد که امروز دارد در کانادا سبزی میفروشد! خب، جفا هم حدی دارد! * این مساله غربت رزمندهها و شهدای ارتش واقعاً وجود دارد و تاسفبرانگیز است. البته طی چندسال گذشته، کتابهای مستند درباره سلحشوریهای ارتش چاپ شده ولی خب، کافی نیستند. با خودم فکر میکردم، تبلیغاتی که آمریکاییها در داستانها و فیلمهایشان میکنند تا خلبانان و رزمندههایشان را شجاع نشان بدهند، درباره کارهایی هستند که ارتشیها و سپاهیهای ما واقعاً در عالم واقعیت انجامشان دادهاند. مثلاً در فیلمی مثل «تاپگان» که تام کروز نقش اصلیاش را بازی میکند و برای معرفی جنگنده اف ۱۴ ساخته شده، به مردم آمریکا یکقهرمان معرفی میشود که از خاک این کشور حراست میکند. اما خب، ما از این قهرمانها به وفور و رایگان در واقعیت داریم اما فیلمی از آنها نمیسازیم!
ضرابی: من سال ۸۹ یا ۸۲ بیش از یکساعت با یکی از خبرگزاریها مصاحبه کردم اما خروجیاش یکیدوصفحه چاپی شد. در آن مصاحبه عین همین صحبت امروز شما را کردم. گفتم جوانان ما نباید به تام کروز بنازند! او در اتاقی نشسته و پشتاش هم یک انیمیشن پخش میکنند که مثلاً در هواپیما نشسته و پرواز میکند. شما بیایید ببینید یدالله شریفیراد ما چه کرد که امروز دارد در کانادا سبزی میفروشد! خب، جفا هم حدی دارد! این غربتی که برای ارتش به وجود آوردهاند، ساختگی و عمدی است. ما به عشق ایران، سیوچهارپنجسال لباس سربازی تن کردیم و تا زنده هستیم، سربازیم. اما این جفا هم حدی دارد. در گذشته نیروی هوایی که این چابکها به دنیا آمدند، ما هر درجه را نسبت به همه رستههای دیگر حتی ترابری، یکسال زودتر میگرفتیم. یعنی اگر ستوان دو، سهسال بود ما دوساله دورهاش را میگذراندیم. اگر دیگران ۱۰۰ میگرفتند ما باید ۱۲۰ میگرفتیم. ما سختی خدمت و حق شکاری هم میگرفتیم. همه اینها بود که میتوانستیم سریع باشیم. اگر دو نفر را بهطور همزمان ارتش مثال میزدید که یکی از نیروی زمینی و دیگری خلبان شکاری بود، اگر آن افسر نیرویِ زمینی سروان بود، آنیکی سرهنگ تمام شده بود. ولی امروز به جای اینکه این خلبانها را بالا بیاورند، آنها را پایین آوردهاند.
براتپور: حتی اسم خلبان را هم از کارت شناساییهایمان برداشتهاند.
زمانی: بله، سِر (sir) همینطور است.
ضرابی: چرا؟ چون خودشان نمیتوانند این کارها را انجام بدهند. آقای صادق وفایی شما هر شغلی را بخواهی در ایران ایجاد کنی، با هر طبقهای از انسانها میتوانی، ولی از هر چند میلیون، تعداد انگشتشماری را میتوانی بهعنوان خلبان شکاری بیرون بیاوری. زمانی ما در کشور دکتر نداشتیم، از بنگلادش دکتر میآوردیم. تکنیسین نداشتیم، از کره جنوبی میآوردیم. ولی خلبانی که در شکاری بنشیند، برود برونمرزی بمب بزند و برگردد، باید خون ایرانی در رگهایش داشته باشد. این را که دیگر نمیتوانیم وارداتی داشته باشیم! آنهایی که مسئولاند، گوش شنوای این حرفها را ندارند چون به نفعشان نیست. اما به هر حال ما میگوئیم تا به گوش آیندگان برسد. ارتش فدای ملت، ملت برای ارتش. ما تا هستیم، سربازیم و چون میثاق خون بستهایم، ماندیم. وگرنه با این علم و دانشی که داریم و با این تبحر، هرجا برویم درآمد ماهیانهمان بین ۱۵ تا ۲۰ هزار دلار است. [خطاب به براتپور] چقدر میگیری شما؟ ۵۰ دلار؟ ۲۰ دلار؟
[براتپور میخندد.]
ضرابی: زیاد شد حرفهایم. ببخشید!
براتپور: نه اختیار دارید! جنابعالی ادامه بدهید! (میخندد)
[زمانی میخندد.]
* خیالتان راحت؛ از این گفتگو خروجی مفصلی منتشر میکنیم.
ضرابی: من نمیخواهم تو از من راضی باشی! تو اول از کار خودت راضی باش تا خدا از تو راضی باشد! مگر خدا نگفت تبارکالله احسنالخالقین؟ خب، چه آفریده؟ شما را. شما را که دروغ بگویی؟ یا حقوناحق کنی؟ که حق را زیر پایت بگذاری؟ در همه نیروهای مسلح ایران، آدمی را پیدا کنید که بتواند کنار این آدم [به براتپور اشاره میکند] بنشیند!
زمانی: نیست. نداریم.
ضرابی: در هر رستهای که میخواهد باشد؛ یکی را پیدا کنید! چه سیاسی، چه نظامی، چه امنیتی! که بتواند کنار ایشان بنشیند. حالا پروازش که جای خود دارد. وقتی حصر آبادان شکست، گفتند میخواهیم خبر را مستقیم و بهسرعت به بنیانگذار جمهوری اسلامی برسانیم. چهکسی باید این کار را بکند؟ برادر عزیز بزرگوارمان سردار محسن رضایی را مأمور این کار کردند. گفتند چهطور برویم؟ گفته شد یک F۵ را زین کنید، یکخلبان ایشان را ببرد. گفتند «بابا F5 که موتور وسپاست…»
* محسن رضایی این را گفت؟
ضرابی: بله. من با خودش هم حرف این ماجرا را زدهام.
* بله. من روایت این ماجرا را خواندهام ولی این حرف را نشنیده بودم.
خلاصه قبلاً هم گفته بود «اینخلبانها چه میگویند برونمرزی برونمرزی! ۵ دقیقه در هواپیما مینشینند و میروند بمب میزنند و برمیگردند شد برونمرزی؟» گفتیم بسیار خب! حسین یزدانشناس رئیس عملیات...
حسین یزدانشناس، محسن رضایی را مینشاند کابین عقب F۵ و او را به تهران میآورد. آقای رضایی هم سه تا پلاستیک (استفراغ) پر میکند و بعد با آمبولانس و برانکارد او را میبرند براتپور: حقشناس!
ضرابی: نه. نه.
براتپور: حقشناس، (محسن) رضایی را برده.
ابوذر ضرابی: حقشناس معاون عملیات بود ولی حقشناس او را برد.
ضرابی: آقا از من بپرس! حسین یزدانشناس خودش هم هنوز زنده است. حقشناس بود که با جیپ چپ کرد. حسین یزدانشناس، محسن رضایی را مینشاند کابین عقب F5 و او را به تهران میآورد. آقای رضایی هم سه تا پلاستیک (استفراغ) پر میکند و بعد با آمبولانس و برانکارد او را میبرند.
[براتپور و زمانی میخندند.]
ضرابی: رضایی یکسرباز واقعی است. ما قبولش داریم.
براتپور: (با خنده) آن خلبان هم صاف و مستقیم پرواز کرد و مانور خاصی نداده بود.
ضرابی: معاون وزارت دفاع در قید حیات است؛ دکتر امینی. او به من گفت «ضرابی اینها که اینهمه میگویند پرواز پرواز، مگر چهکار میکنند؟» دوستی را خطاب قرار دادم و گفتم «آقای محمود قدیری، فلانروز آقای دکتر معاون وزیر دفاع میآیند. شما یکسورت در سیمیلیتور (شبیهساز) با ایشان پرواز کن!» چند روز بعد آقای دکتر را دیدم و پرسیدم چه شد؟ گفت در دستگاه سیمیلیتور نشسته و وقتی دستگاه را روشن کردهاند، دیده ضربان قلبش به ۲۰۰ رسیده. در نتیجه گفته «نه. آقا. من الان سکته میکنم.» ایشان روی زمین در دستگاه سیمیلیتور نتوانست بنشیند؛ پرواز داخلی و برونمرزی که جای خود دارد.
وقتی خلبان [با انگشتانش با تاکید نشان میدهد] چهارهزار مایل کف زمین، هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ را بنزینگیری میکند، میبرد و میآورد؛ این هنر است. حالا از آن بزرگتر، کاری که محمود اسکندری کرد؛ در همه جهان پرواز شکاری، یکنفر قادر به انجام آن کار نیست؛ که برایتان تعریف خواهم کرد.
* بگذارید به گذشتههای دور برگردیم. هیچکدام از شما سهبزرگوار در آمریکا همدوره آقای اسکندری نبودید؟
ضرابی: [به براتپور] با شما بوده؟
براتپور: ایشان، پاکستان دوره دید.
زمانی: [به ضرابی] خیر قربان، ایشان پاکستان دوره دید و چهلوششی هم هست. (مربوط به دوره آموزشی سال ۱۳۴۶) ورودی ۴۶ بودند قربان!
ضرابی: پس با بِهنیا و اینها بوده!
زمانی: امیر براتپور و امیر ضرابی در آموزش با ایشان نبودهاند. من هم که شاگردش بودم، در آموزش با او نبودم.
ضرابی: خودت ورودی چهسالی هستی اکبر؟
زمانی: من، ۵۳.
ضرابی: فکر میکنم اسکندری سال ۴۷ رفت و به پاکستان هم رفت.
* خیلی خوب است یکسری جزئیات را درباره مرحوم اسکندری بگوییم. مثلاً خودم نمیدانستم ایشان در پاکستان دوره دیده!
ضرابی: حالا دوستان حرفهایشان را بزنند. اگر چیزی ته کاسه ماند، من هستم!
* حالا کلی سوال از هرکدامتان دارم.
ضرابی: وقتی میآمدیم، گفتم احتمالاً این جلسه تا ۱۰ شب طول بکشد!
* من که خسته نمیشوم. تا وقتی شما خسته بشوید ادامه میدهیم.
زمانی: والّا ما ۴۰ سال است خدمت امیر ضرابی هستیم، خسته نشدهایم.
ضرابی: عزیز منی! نور چشم منی اکبر!
براتپور: ما که هر موقع خدمت ایشان [ضرابی] هستیم، لذت میبریم.
* آقای زمانی شما رفیق گرمابه و گلستان محمود اسکندری بودید.
زمانی: من، شاگردش بودم عزیزم! ولی خب، جزئیات زندگیاش را میدانم.
* هنوز آن آرم سینه هزار ساعت پرواز را که از او گرفتید، دارید؟
زمانی: (میخندد) بله قربان...
ضرابی: آن آرم را که با ستوان یکمی گرفت.
* خاطره این پَچ سینه مربوط به سال ۶۱ است که آقای اسکندری فرمانده گردان بود.
زمانی: نه. ایشان جانشین تیپ شکاری بود. امیر پرتوی هم فرمانده تیپ شکاری بود.
* در تهران دیگر! پایگاه یکم شکاری!
زمانی: بله. آن مأموریتی بود که من و ایشان به پالایشگاه کرکوک رفتیم. خاطرهاش برای آن موقع است عزیزم!
* یکماموریت هم داشتید که میخواستید تلمبهخانه اربیل را بزنید!
زمانی: نه. تلمبهخانه، عینالضالع بود؛ نزدیک مرز سوریه. البته میخواستم صحبتی درباره امیر (منوچهر) محققی هم بکنم که الان در بستر بیماری هستند. این مأموریت را سال ۶۱ با امیر اسکندری رفتم. تلمبهخانهای در مرز سوریه به اسم عینالضالع. و دو سال بعد هم مأموریت مشابهی را در کنار امیر محققی انجام دادم. امیدواریم این برادر بزرگوارمان از این بیماری رها بشوند.
* آقای محققی بهخاطر عوارض جنگ سکته (مغزی) کردهاند؟
زمانی: خب ایشان جانباز هستند. امیر براتپور و امیر ضرابی باید درباره جناب محققی صحبت کنند. یکدنیا حرف درباره این عزیز بزرگوارمان هست که فکر میکنم بهترین کسی که میتوانند صحبتی در اینباره داشته باشند، امیر ضرابی هستند.
* کمی از شخصیت محمود اسکندری صحبت کنیم. متأسفانه هیچ فیلم یا صوتی از ایشان نیست. خیلی دوست داشتم ببینم این آدم چهطور حرف میزده...
ضرابی: داشمشتی!
* دقیقاً! چون شنیدهام که خیلیها لقب پهلوان محمود اسکندری را به او دادهاند. یعنی خاطراتی که از او خواندم، باعث شد در ذهنم او را یکآدم لوتیمنش و خیلیخاکی ببینم. برایم سوال بود که آیا لاتی هم صحبت میکرده یا نه؟
براتپور: لاتی حرف نمیزد، ولی خیلی رک بود.
* بیتکلف بود یعنی؟
براتپور: بله. بله. ولی نه اینکه لاتی صحبت کند.
* مثلاً درباره مأموریت زدن پل اروندرود، وقتی پیش آقای (بهرام) هشیار میرود. پس از سخنان کوتاهی نقشه را میگیرد و میخواهد از خدمت مافوق مرخص شود که میگویند «کجا میروی؟ هماهنگی لازم نداری؟» و او میگوید «مگر همهچیز روی نقشه مشخص نشده؟ پس به حرف و گفتگو احتیاجی نیست.»
زمانی: انسان بسیار بزرگوار و بسیار رُکی بود.
ضرابی: صداقت! صداقت!
زمانی: بله. با صداقت کامل
* تندی هم میکرد؟
زمانی: تندیشان را من ندیدم. افتخار دارم ۲۶ و ۲۷ مأموریت برونمرزی در خدمت ایشان بودهام؛ پالایشگاه کرکوک، گاز از نفت کرکوک، تکریت، موصل، عینالضالع، اربیل، بعقوبه، حارثیه، رومیله و.... ولی هیچوقت تندیشان را ندیدم. در این مأموریتها افتخار داشتم کابین عقب این برادر بزرگوار باشم؛ یعنی پایینترین رده پروازی در نیروی هوایی. بعد در هماندوران جنگ در محضر این عزیز بزگوار به کابین جلو آمدم و بعد، باز در کنار او معلم فانتوم شدم؛ با افتخار! و در معیت ایشان پروازهای برونمرزی را انجام دادم. البته ۱۰ سال آخر خدمتم را MIG29 پرواز کردم. یکنکته را هم بگویم. ما انسانهای بزرگی در هواپیمای F۴ داشتیم که اساتید بنده حضور دارند؛ بزرگانی بودند که لِلّهی از جان مایه گذاشتند و خیلیحرف برای گفتن دارند. امیر اسکندری هم یکی از این برادرهاست. ما نمیتوانیم از اسکندری صحبت کنیم و از امیر یاسینی، امیر محققی، امیر بختیاری و امیر ساجدی صحبت نکنیم...
ضرابی: از اصغر سفیدموی آذر، از رضا سعیدی، از علیرضا نمکی...
زمانی: ببینید عزیزم! یعنی یکتیمی که اصلاً تکرار نمیشود. گاهی صحبت میشود میگویند نسل طلایی نیروی هوایی. للّهی هم همینطور بود! تکرار نخواهد شد. لااقل عمر ما نمیتواند چنینچیزی را دوباره ببیند. یکی از این انسانهای بزرگ امیر اسکندری است که از قهرمانان جنگ ایران و عراق بود. در روز ختم ایشان در صحن امامزاده در کلاک، به من گفتند صحبت کن! آنجا عرض کردم و گفتم «من صحبتکردن بلد نیستم ولی جایجای کشور عراق اذعان دارد که محمود اسکندری دلاورانه برای این مردم (ایران) جنگید.» للهی هم غیر از این نبود. حالا داریم صحبت محمود را میکنیم ولی همه عزیزان همینطور بودند. کجا میشود از اسکندری حرف زد و از امیر براتپور نگفت؟ امیر براتپور که حق استادی به گردن من دارند.
شما در اول صحبت از ترس و اضطراب گفتید. بله. ترس در وجود همه هست. در وجود خلبان شکاری هم هست. ولی بچهها آن را کنترل میکردند و با نیتی که برای دفاع از این مملکت داشتند، داخل هواپیما مینشستند و میرفتند سوریه و بعد عراق تا مثلاً یک پایگاه H3 ای را بزنند.
یکچیز را هم باید درباره محمود اسکندری بگویم. اینکه در حق او جفا شد. [بغض میکند] ایشان را اخراج کردند از این ارتش!
* چهسالی اخراج شد؟
زمانی: سال ۶۶. من، چابهار در گردان آموزشی F۴ بودم. تیمسار صدیق – خدا بیامرزدشان – زنگ زدند و گفتند «محمود را گرفتهاند!» من روز یکشنبهاش به تهران آمدم و به منزل اسکندری در منطقه هوایی مهرآباد رفتم. خانمش، محمد پسرش و دخترهایش ملیسا و مریم بودند. ایشان را اخراج کردند. باورتان نمیشود که من، آقای مقدسی را....
ضرابی: خدا رحمتش کند!
زمانی: فوت کردهاند ایشان؟
براتپور: بله.
زمانی: ای وای!
ضرابی: در غربت!
زمانی: با آقای مقدسی، فرزند آیتالله شیرازی امام جمعه مشهد، رفتیم پیش آقای ریشهری. من با درجه سرگردی با لباس پرواز بودم. به ساختمانی در خیابان دزاشیب رفتیم. چهارسال به آقای اسکندری زندان داده بودند؛ هفتسال هم به آقای (اسماعیل) امیدی که همراهش بوده.
* اتهامش چه بود؟
گفتم «ببخشید آقای ریشهری! جسارت من را ببخشید! اگر یکروز بگویید محمود اسکندری مشروب خورده، میگویم شاید خورده! اگر یکروز برگردید بگویید تریاک کشیده، میگویم شاید کشیده! اگر بگویید رفته به دنبال یکزن، میگویم شاید چنین کاری کرده! ولی اگر یکروز برگردید بگویید محمود اسکندری خائن به این مملکت است [بغض میکند] و خیانت کرده، دوتا دستم را روی قرآن میگذارم و قسم میخورم محمود اسکندری خائن نیست.» خدا را شاهد میگیرم چشمانم پر از اشک شد که ایشان دست من را گرفت و نشاند زمانی: خدمتتان میگویم! من و آقای مقدسی رفتیم پیش آقای ریشهری. آنجا گفتم «ببخشید آقای ریشهری! جسارت من را ببخشید! اگر یکروز بگویید محمود اسکندری مشروب خورده، میگویم شاید خورده! اگر یکروز برگردید بگویید تریاک کشیده، میگویم شاید کشیده! اگر بگویید رفته به دنبال یکزن، میگویم شاید چنین کاری کرده! ولی اگر یکروز برگردید بگویید محمود اسکندری خائن به این مملکت است [بغض میکند] و خیانت کرده، دوتا دستم را روی قرآن میگذارم و قسم میخورم محمود اسکندری خائن نیست.» خدا را شاهد میگیرم چشمانم پر از اشک شد که ایشان دست من را گرفت و نشاند. خدا پدرش را بیامرزد که دستور خلاصی محمود را داد.
حالا مساله چه بود؟ هیچی! آقای اسکندری خودش برای من تعریف کرد. یکماموریتی را با تیمسار ساجدی به آلمان میروند. مأموریت تمام میشود؛ آقای ساجدی به تهران میآید و آقای اسکندری به استانبول میرود. خدا آقای اسکندری را بیامرزد! دستش از دنیا کوتاه است. آقایی داشتیم به اسم حمید نعمتی...
براتپور: خدا لعنتش کند!
زمانی: امیر البته، من باید یکنکتهای درباره کودتا بگویم...
* نوژه را میگوئید!
زمانی: بله. این آقا (نعمتی) وقتی اسکندری نبوده تماس تلفنی میگیرد؛ ولی آقای (اسماعیل) امیدی، خانمش و خانم اسکندری بودهاند. خانم اسکندری این آقا را از پایگاه سوم شکاری میشناخته است؛ وقتی که آقای اسکندری و آقای نعمتی آنجا خدمت میکردهاند. بهخاطر اینتماسِ آقای نعمتی، وقتی محمود اسکندری به ایران برگشت، او را به گروههای سلطنتطلب ربط دادند و برایش حکم زندان صادر کردند.
اما درباره کودتا؛ وقتی این اتفاق افتاد من ستوان یک بودم؛ در گردان آموزشی اف فور در پایگاه بوشهر خدمت میکردم. بعد از آن با خودم فکر میکردم واقعاً ممکن است چنینکودتایی در کار بوده باشد! بعد روزی رسید که آمدم در گردان آموزشی معلم شدم و ۱۴ سال شاگرد پراندم و سهچهارهزار ساعت در هواپیمای F4 پرواز کردم، و به این نتیجه رسیدم کودتای موردنظر، یکصوت بیشتر نبوده است. اصلاً امکانات هواپیمای F4 اجازه نمیدهد شما از پایگاه سوم (همدان) تیکآف بکنی، بیایی سینهکش البرز یکساختمان را پیدا کنی، و خدای ناکرده چهارتا بمب بزنی!
ضرابی: آنهم با خلبانهای عکاس!
زمانی: بله.
ضرابی: توهم! کودتای نوژه یک توهم بود. من قبلاً صحبت کردهام و گفتهام که نوژه توهمی بیش نبود!
براتپور: عذر میخواهم! این، طرحی بود که ریختند تا کمر نیرو هوایی را بشکنند. وگرنه همه میدانستند چنینچیزی شدنی نیست. بعد از انقلاب و پیش از جنگ، نیروهوایی تنها نیرویی بود که سرپا مانده بود و میتوانست از ایران دفاع کند. با این طرح میخواستند نیروهوایی را مقابل مردم خراب کنند. و درست هم انجامش دادند. یعنی طراحان طرح به چیزی که میخواستند رسیدند. که بعدش هم لشگر ۷۷ خراسان وقتی دستور گرفت به جبهه برود – چون عراق همه نیروهایش را در مرز جا داده بود – مردم جلویش را گرفتند. یا وقتی لشگر ۱۶ قزوین خواست حرکت کند، مردم جلویش را گرفتند که اینها میخواهند بروند کودتا کنند. میبینید؟ طرح دشمن جواب داد. ولی خب، در واقعیت اصلاً عملی نبود که هواپیماها بلند شوند و بروند جماران را بزنند. همه هم این را میدانستند. بعد هم به صدام گفتند نیروی هوایی ایران ۴۰۰ خلبانش را اعدام کرده، بیا برو با خیال راحت ایران را بزن! ولی خب نمیدانست که اینطورها هم نیست!
* آنطور که از صحبتهای آقای (علیرضا) نمکی خواندهام، بهواسطه اتفاقات اول انقلاب و تصفیهها، در مقطع آغاز جنگ بهجای ۲۵۰۰ خلبان، ۷۰۰ خلبان شکاری داشتیم.
زمانی: فکر نمیکنم ۷۰۰ تا هم بوده باشند!
براتپور: ۵۰۰ خلبان هم نداشتیم.
ضرابی: وقتی انقلاب شد، ما هیچ خلبان یا افسر خلبان بازنشسته نظام شاهنشاهی نداشتیم. نیروهوایی ما مدرن و جدید بود. همینالان هم که اینجا نشستهایم، نسبت به آقای براتپور، دو نسل قدیمیتر هم داریم که هنوز زندهاند؛ مثل کیمیاگر، مثل محمود قیدیان...
براتپور: دهنادی...
ضرابی: عبداللهیفر، سیدین و… اینها همه بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران هستند. ما اصلاً خلبان بازنشسته شاهنشاهی نداشتیم. در سالهای دور، یک مرد در ارتش ایران پیدا شد بهنام ارتشبد محمد خاتمی که یکنیروهوایی مدرنی ساخت که هنوز در انبارهایش قطعات هواپیمای اف ۴ را داریم. ببینید، ایراندوستی برای سربازان ما مرز نداشته است.
* ببخشید بحث قطعات را مطرح کردید. ما الان موتور هم داریم؟ چون هواپیمایی که در عملیات H3 آسیب دید و به سوریه رفت، برای عملیاتیشدنش دو موتور J79 را از ایران به سوریه بردند. دو موتور تازه! آیا هنوز موتور تازه اف چهار داریم؟
ضرابی: هنوز این را نمیدانم چون من ۲۰ سال و ایشان [به براتپور اشاره میکند] ۲۰ و اندی سال پیش بازنشست شدهایم. اما خبری که من از انبارها دارم، مربوط به پایان سال ۹۹ است که از دوستانم گرفتم. به من گفتند «کاپیتان ما به انبار فلانجا رفتیم و بالِ – ما به آن ورتیکال سمیلیتور میگوییم- اف چهار را تر و تازه و نو پیدا کردیم.» این یعنی چه؟ یعنی پیشبینی کرده بودند و آینده را میدیدند. زمانی هم که هنوز جنگ نبود و قرار بود عراقیها درباره اروندرود غلط زیادی بکنند...
زمانی: سال ۵۳؟
براتپور: نه. سال ۴۸.
ما رفتیم برق الحارثیه را بزنیم. من لیدر دستهام، محققی اینطرف، سعیدی شماره سه و عباس دوران شماره چهار. بلند میشویم روی هوا بنزین میگیریم، بعد میخوابیم کف زمین و میرویم برق الحارثیه را میزنیم و برمیگردیم بیاییم که؛ پدافند سعیدی را میزند. تق تق تق! موتور میرود. هیدرولیک میرود، نیوماتیک میرود. دسته فرامین میرود... ضرابی: نه. سال ۵۰ یا ۵۱ بود. لیدر دسته ما سرگرد دانشمندی و من ستوان دو، کابین عقب بودم؛ آلرت در شیراز، آماده در هواپیما. فلایتآف فور تیکآف، که برویم و نگذاریم آن اتفاق بیافتد. که ابرمردی بهنام بایندر پیدا شد که پرچم ایران را روی یک ناو گذاشت و از دهانه شطالعرب (اروندرود) عبور کرد و وارد کارون شد.
براتپور: سال ۴۸ هم اتفاق مشابهی رخ داد.
ضرابی: میخواهم بگویم آنها اینگونه عزم کار داشتند. [تلفن همراهش زنگ میخورد] ببخشید رضا سعیدی زنگ زده، جوابش را بدهم؟
* خواهش میکنم!
زمانی: سلام من را برسانید امیر! چرا جواب ندهید؟
ضرابی: [با تلفن] سلام. در خبرگزاری مهر هستیم و داریم برای محمود اسکندری کاری انجام میدهیم و تو زنگ زدی، دلم نیامد جوابت را ندهم! … محققی خونریزی مغزیاش بند آمده!
زمانی: [زمزمهوار] (محققی) از قهرمانهای جنگ است! از قهرمانها!
ضرابی: میزان هشیاری از ۳ به ۵ رسیده است. خطر صددرصد جدی از دیشب ساعت ۱۱ (۲۲ شهریور) کاهش پیدا کرده. اما فعلاً در بیهوشی مطلق به سر میبرد.
براتپور: از کما درآمده؟
ضرابی: [خطاب به براتپور] نه. در کماست! [خطاب به سعیدی در تلفن] اگر شما با آن انرژی مثبتی که همیشه داشتی و همه را با آن به وجد میآوردی، برایش دعا کنی؛ خداوند این دعا را در آسمان میگیرد و با نظر خیر، حال منوچهر را خوب میکند. قربانت! خداحافظ! [خطاب به جمع] خیلی به همه سلام رساند. نگران محققی بود. اینها (محققی و سعیدی) بارها بال در بال هم پرواز کردهاند. [بغض میکند] محققی درجهاش از من بالاتر بود ولی از نظر پروازی، سهچهار سال بعدِ من بود. ما رفتیم برق الحارثیه را بزنیم. من لیدر دستهام، محققی اینطرف، سعیدی شماره سه و عباس دوران شماره چهار. بلند میشویم روی هوا بنزین میگیریم، بعد میخوابیم کف زمین و میرویم برق الحارثیه را میزنیم و برمیگردیم بیاییم که؛ پدافند سعیدی را میزند. تق تق تق! موتور میرود. هیدرولیک میرود، نیوماتیک میرود. دسته فرامین میرود. «محمود من فرامین ندارم! چه کنم؟» روی پایگاه امیدیه هر دو خلبان پریدند بیرون.
* پدافند خودمان زدشان؟
ضرابی: نه. دشمن زد. ولی (سعیدی) خودش را کشید تا به ایران رسید. بعد از این ماجرا، قاسم امینی خلبان کابین عقب، ششماه در بیمارستان، گراند (زمینگیر) بود. به نام نامی حضرت حق قسم میخورم ۴۸ ساعت بعد رضا (سعیدی) آمد پیش من که محمود من آمادهام دوباره بپرم. من آن موقع در عملیات بودم. گفتم «نه لازم نیست. بگو ببینم این چندتاست؟» [یک انگشت را بالا میآورد.] گفت «دو تا!» گفتم «ها! دیدی؟» (میخندد)
[براتپور و زمانی میخندند.]
ضرابی: به مادر سعیدی «بیبی» میگفتیم. بیبی به من زنگ زد گفت «اینبچه من حالش خوش نیست. میشود او را بفرستی پیش من، مدتی بماند؟» از اینجا تا این جای رضا [از گردن تا چانه را نشان میدهد] چاک خورده بود و مجبور شدند ۷ تا بخیه بزنند. به رضا گفتم «تو اجبارا باید به مرخصی بروی!» ولی بعد برگشت و به پرواز ادامه داد.
زمانی: خدا حفظش کند!
ضرابی: یعنی همه اولویت این بچهها، ایران بود. گاهی به دوستان میگویم، زمانی دکترها همه بالا سرشان بودند. اما حالا که این خلبانها مریضاند، هیچ دکتری بالاسرشان نمیآید. [بغض میکند و دستشهایش را به هم میزند.]
* به کودتای نوژه و تصفیه خلبانها اشاره کردیم. یکسوال بپرسم که بعد از آن دوباره سراغ محمود اسکندری برویم. نادر جهانبانی که مؤسس تیم آکروجت طلایی بود، اول انقلاب اعدام شد. حالا سوالم این است که اعدام ایشان کار اشتباهی بود؟
ضرابی: یکبار نه، هزار بار به این دنیا بیایم، میگویم کشتن نادر جهانبانی بزرگترین اشتباه نیروهای انقلابی بود. مگر چهکار کرده بود؟
* تا جایی که میدانم در روزهای آخری که سران رژیم شاه فرار میکردند، فرزند جهانبانی به او میگوید از کشور خارج شود ولی او نمیپذیرد!
ضرابی: وقتی ایشان شد رئیس سازمان تربیت بدنی؛ بهمنش هم شد دبیر این وزارتخانه! بهمنش به دیگران گفت «تیمسار میفرمایند جلسه بعدی ساعت پنج.» همه گفتند «آقا ترافیک چه میشود؟» گفت «پنج بعدازظهر نه! پنج صبح فردا که مزاحم مردم نشویم! بیایید برای مردم تصمیم بگیریم!» بزرگترین جرمی که برای نادر جهانبانی مطرح کردند این بود که چرا اصطبل اسبها را موکت کرده است. ایشان [به زمانی اشاره میکند] گفت دستانش را روی قرآن میگذارد؛ من این دستانم را زیر ساطور میگیرم و میگویم نادر جهانبانی اگر زنده مانده بود، داخل هواپیما مینشست و میرفت میجنگید.
* به محمود اسکندری برگردیم! گفتیم که همه او را بهعنوان یک پهلوان میشناختند. برای من سوال شده او الگو یا مُرادی در این زمینه نداشته؟ برای خودش بُت نداشت؟ میگویند مراد پهلوانها و آدمهای لوتیمنش، امام علی (ع) است. آقای اسکندری چهطور؟ چنینشخصیتی در زندگیاش داشت که مرید مرامش باشد؟
ضرابی: به پوریای ولی و جهانپهلوان تختی خیلی علاقه داشت. وقتی اسم مولاعلی (ع) را میبردی، همه وجودش عشق میشد.
زمانی: حقیقتاً این ارادت را داشت. ارادت خاصی هم به جهانپهلوان تختی داشت. چون خودش کُشتی میگرفت.
ضرابی: پدرش هم خان کلاک بود.
زمانی: بله و همیشه صحبتهایش همراه با نام علیابنابیطالب (ع) بود. و من همه خصوصیات این انسان بزرگ را در وجود اسکندری میدیدم. فقط، یکویژگی در وجودش بود که باعث میشود خوشحال باشم از اینکه امروز محمود نیست. چون بینهایت به مردم کشورش عشق داشت.
ضرابی: و اگر بود، شب و روز خون گریه میکرد.
محمود، کلت و دینارها را روی میز گذاشت و گفت «دلارها را گم کردهام!» گفتم «محمود جان، ما که جایی از هواپیما پیاده نشدیم که گم کرده باشی!» گفت «گم کردهم.» خب دلار هم که آن روزها ارزشی نداشت. ۵ هزار دلار پولی نبود. باورتان میشود میخواست این پول را به کسی کمک کند؟ من آن روز متوجه نشدم. [بغض میکند.] میخواست به یک همسایه کمک کند. حالا من این را کی فهمیدم؟ خدا را شاهد میگیرم امیر [خطاب به ضرابی] ۱۰ سال بعد فهمیدم زمانی: همیشه وقتی با هواپیمای شکاری به مأموریت میرفتیم، به ما ۵ هزار دلار، یکمقدار دینار عراقی و یککلت کمری با ۲۰ تیر فشنگ میدادند تا بعد از اجکت از هواپیما از آنها استفاده کنیم...
[ضرابی هقهق و گریه میکند.]
زمانی:... در یکماموریت با محمود اسکندری، رفتیم و آمدیم در تهران نشستیم. این خاطره را میگویم تا نشان بدهم درد مردم برای محمود اسکندری، درد بود. وقتی گزارش مأموریت را نوشتیم، من کلت خودم، ۵ هزار دلار و دینارها را روی میز گذاشتم. محمود، کلت و دینارها را روی میز گذاشت و گفت «دلارها را گم کردهام!» گفتم «محمود جان، ما که جایی از هواپیما پیاده نشدیم که گم کرده باشی!» گفت «گم کردهم.» خب دلار هم که آن روزها ارزشی نداشت. ۵ هزار دلار پولی نبود. باورتان میشود میخواست این پول را به کسی کمک کند؟ من آن روز متوجه نشدم. [بغض میکند.] میخواست به یک همسایه کمک کند. حالا من این را کی فهمیدم؟ خدا را شاهد میگیرم امیر [خطاب به ضرابی] ۱۰ سال بعد فهمیدم. آن پول را برد به یکی از همسایههایشان که مریض بود و هر ماه مبلغی از حقوقش کم میکردند. فکر کنید، چنینآدمی که همه وجودش عشق مردم بود، در مقابل یکخاطره که برایش تعریف کردم، چهعکسالعملی نشان داد! خاطرهای از دزفول برایش تعریف کردم و محمود گریه کرد!
* یعنی گریهاش را هم دیدهاید!؟
زمانی: گریهاش را من [به خودش اشاره میکند] دیدهام!
* آن خاطره گریهدار چه بود؟
زمانی: برای ماموریتهایی به دزفول رفته بودم. بعد از ۱۰ روز در برگشت، سوار هواپیمای C130 شدیم که قرار بود در شیراز بنشیند. دوستان به من گفتند «اکبر! بیا جمسیتِ هواپیما چندتا جا دارد. بیا آنجا!» گفتم «نه همینگوشهکنار یهجا میشینم.» هواپیمای سی ۱۳۰ چهار ردیف صندلی دارد. دو ریف پشت به پنجرهها و دو ردیف هم پشتبهپشتْ وسط. وقتی نشستم در حال خودم بودم که دیدم چندخانم آمدند داخل هواپیما و نزدیک ما نشستند. اصلاً حالت نرمال و عادی نداشتند. آن موقع هم که حسابوکتاب خاصی در کار نبود. وقتی اسیر عراقی میآوردند، بین ما مینشاندند و منتقلشان میکردند. اگر با من بود، سوار گاریشان هم نمیکردم و از همانجبهه تا خود تهران آنها را میدواندم! بههرحال تعدادی اسیر عراقی هم چشمبسته سوار این هواپیما شدند. دیدم یکی از دخترخانمهایی که نزدیک ما نشسته بود، دارد با حالت هاج و واج به این عراقیها نگاه میکند. وقتی نگاهش به یکی از این عراقیها افتاد، ناگهان شروع کرد به جیغ کشیدن! من مات و حیران بلند شدم که «خواهرجان! چیشده!» کمی که گذشت، فهمیدم آن خانم بهیار نیروی هوایی است و آن اسیرها هم اعضای گروهانی هستند که در جابهجاییها به اسارت درآمدهاند. آن ستوان احمقی هم که باعث شد آن خانم جیغ بکشد، فرمانده آن گروهان بوده که این دختر را اسیر کردهاند. [ضرابی دستمال کاغذی برداشته و چشمانش را پاک میکند] شما باور میکنید همه اینها به این دختر تجاوز کرده بودند؟ [بغض میکند] به روح رسولالله (ص)، به همه مقدسات قسم هر موقع روی هدف رسیدم، چهره این خواهرم را جلوی خودم میدیدم. وقتی این ماجرا را برای محمود تعریف کردم، گریه کرد.
باور میکنید همه اینها به این دختر تجاوز کرده بودند؟ [بغض میکند] به روح رسولالله (ص)، به همه مقدسات قسم هر موقع روی هدف رسیدم، چهره این خواهرم را جلوی خودم میدیدم. وقتی این ماجرا را برای محمود تعریف کردم، گریه کرد. براتپور: [آه میکشد] لا اله الله!
زمانی: ببینید عزیز من! خیلی چیزها را آدم نمیتواند به زبان بیاورد و بگوید! چهطور میتوانیم اینها را توضیح بدهیم و به زبان بیاوریم! … یکی از بچههای هوابرد که آنجا بود، وقتی فهمید ستوان عراقی چه کرده، یَک سیلی محکم خواباند زیر گوشش که روی ریل C130 آمد پایین. آخر چهطور میتوانیم بگوییم؟...
* شنیدهام بعضی از خلبانهای ما در روزهای ابتدای جنگ، خیلی مایل نبودهاند روی سر دشمن بمب بریزند...
براتپور: [کمی برافروخته] کی میگوید این را؟
* نه. اجازه بدهید! شنیدهام که بعضی از فیلمهای شکنجه و کشتن خلبانهای ما به دست عراقیها را که برایشان نشان دادند، جری شدند که بمبها را روی سر دشمن بریزند.
براتپور: دربارهاش صحبت میکنیم. خلبانهای ما عدم تمایلشان، به ریختن بمب روی منازل و مناطق مسکونی بود اما دشمن را در هم میکوبیدند.
* جناب براتپور خیلی دوست دارم از نقش مرحوم اسکندری در حمله به H3 بگویید. البته در آن عملیات که سکوت مطلق رادیویی بود اما...
ضرابی: بگذارید اول از خودشان و دنیای خودشان بگویند، بعد! بگذارید از پروازهای دوران نامزدیاش بگوید که میرفته روی مدرسه خانمش دور میزده بگوید!
[براتپور و زمانی میخندند]
ضرابی: [خطاب به براتپور] نه، بگو! بگو کیف کنیم! خلبان F5 میرفته و...
[براتپور میخندد]
ضرابی: (ذوق میکند) جیگرتو برم من! دور تو بگردم!
زمانی: پسرم، شما فکر کن چهلسال اینطوری در محضر امیر ضرابی باشی، خسته میشوی؟
* بههیچ وجه!
زمانی: من که خسته نشدم!
ضرابی: عزیز منی!
ادامه دارد...
نظر شما