خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» بهمنظور شناخت یکی از قهرمانان ملی و البته مغفولمانده کشور، همزمان با هفته دفاع مقدس امسال گشوده شد و آخرینجلسه و میزگرد آن روز چهارشنبه ۲۸ بهمن با حضور جمعی از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و محمد اسکندری فرزند محمود اسکندری در خبرگزاری مهر برگزار شد.
این جلسه در حکم حُسن ختام و آخرین قسمت از پرونده «پهلوان محمود اسکندری» بود که در آن یاران و دوستان نزدیک این خلبان ایثارگر همراه با فرزند وی به خاطرهگویی و توصیف دلاوریهای وی پرداختند.
در ادامه گزارش مشروح اولین قسمت از این میزگرد را میخوانیم؛
* خب در این نشست پایانی، در خدمت همرزمها و دوستان محمود اسکندری هستیم که همگی بهنوعی عموهای شما (محمد اسکندری) محسوب میشوند.
اسکندری: بزرگترهای من هستند!
* بگذارید بگویم برایم خیلی جالب است که ما قهرمانانی داریم که شنیدن خاطرهتعریفکردنشان از فیلمِ سینمایی جذابتر است. یعنی خاطراتی که همرزمان محمود اسکندری تعریف میکنند، چون واقعیاند از هزار فیلم و افسانهبافی هالیوودی جذابتر و زندهتر هستند. اما برای شروع جلسه، مردد ماندهام و نمیدانم از کدام عزیز شروع کنم! چون حقیقتش اینهمه پهلوان را یکجا ندیده بودم. جلساتمان همیشه دوسه نفری برگزار میشد. امیر ضرابی شما کمک کنید!
ضرابی: بسم رب الشهدا و الصدیقین. در ماه رجب و ایام میلاد بزرگمرد آفرینش مولا علیابنابیطالب (ع) هستیم. و ما سربازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به صفات مردان بزرگی چون مولا تأسی کردهایم. امروز برای ما افتخاری است که مهندس محمد اسکندری فرزند و یادگار قهرمان ملی ایران، محمود اسکندری را در جمع خودمان داریم.
مقابل هیچکسی هم کرنش نمیکرد. و اگر در پایان عمرش کمی مورد بیوفایی قرار گرفت، شاید به همینعلت بود. روح بلندش از ما راضی باشد! مطمئنم در اعلا علیین با مولایمان حضرت علی بن ابیطالب (ع) محشور و جایگاهش ویژه است در این نشست کَپتِن اسماعیل امیدی را داریم که از دوستان و نزدیکان کپتن اسکندری است؛ کپتن محمدرضا قرهباغی که به خصلت جوانمردی و تواضع در نیروی هوایی معروف است؛ کپتن روحالدین ابوطالبی که هرجا بودهاند، منشأ خیر بودهاند و میتوانم بگویم تنها یا یکی از معدود خلبانان بیادعای نیروی هوایی ماست که تا مرز ۲۰ ساعت تا ۲۲ ساعت در روز کار میکرده و ادعایی نداشته و ندارد؛ آقای معرفت ما کپتن اکبر زمانی که احتیاج به تعریف و تمجید ندارد و آنقدر تواضع و فروتنی دارد که گاهی در محضرش شرمنده میشوم؛ دوست همرزم و همدوره من کپتن اصغر شفائی که مدتها دور از وطن بوده ولی آمده و امروز در خدمتش هستیم؛ کپتن محمدرضا ملکی خلبان و رکورددار اقامت ما در بوشهر و معلم خلبان اففور و بندهزاده ابوذر ضرابی که خلبانان را با اسم و جزئیات میشناسد.
محمود هیچ ادعایی نداشت. فقط میگفت من سرباز ایرانم. توانش بالا، مهارتش بالا، قدرت پروازیاش بالا و بسیار شجاع و با جسارت و دلیر بود. یعنی همه صفاتی را که یکخلبان جنگنده شکاری باید داشته باشد، داشت. مقابل هیچکسی هم کرنش نمیکرد. و اگر در پایان عمرش کمی مورد بیوفایی قرار گرفت، شاید به همینعلت بود. روح بلندش از ما راضی باشد! مطمئنم در اعلا علیین با مولایمان حضرت علی بن ابیطالب (ع) محشور و جایگاهش ویژه است. یعنی اگر کسی بتواند با آنطرف ارتباط بگیرد و بپرسد «محمود میخواهی برگردی؟» میگوید «هر چیزی هم به من بدهید، برنمیگردم. چون در جوار پیامبر (ص) و علی ابنابیطالب (ع) و فرزندانشان هستم.» چرا؟ چون آن چیزی را که خداوند بهعنوان امانت به محمود اسکندری داده بود، بهمعنای واقعی کلمه برای ایرانزمین استفاده کرد.
بهنظرم میتوانیم بهترتیب از همینسمتی که دوستان را معرفی کردیم، شروع به صحبت کنیم.
* بله. جناب امیدی بفرمائید!
امیدی: چون امروز میخواهیم مطالب را جمع کنیم و حرفهای واقعی بزنیم، از جمع خواهش میکنم بهعنوان آخرین نفر صحبت کنم. تا آن مطالبی را که تاریکاند و بیان نمیشوند و جزو واجبات هستند، بگویم. چون فکر میکنم بیشتر از همه دوستان، به این مرد بزرگ نزدیک بودم. اگر این اجازه را به من بدهید، سپاسگزار میشوم!
امیران خلبان: اسماعیل امیدی، محمدرضا قرهباغی، روحالدین ابوطالبی، علیاکبر زمانی
* بله. حتماً. در خدمتتان خواهیم بود! جناب قرهباغی در خدمت شما هستیم!
قرهباغی: با سلام. روح محمود اسکندری شاد باشد! صحبتها را قبلاً کردهایم؛ از جوانمردیاش گفتهایم. ممّد (محمد اسکندری) میداند که چهقدر با هم بودیم و خاطرهها داشتیم. بزرگمرد، با معرفت، ایراندوست و هرچه بگویید در وجود او جمع بود. راستش، گفتنیها را هرچه لازم بوده و میشد گفت، در جلسات پیشین گفتهایم.
* با توجه به اینکه چند روز پیش میلاد حضرت علی (ع) و روز مرد بود، یاد اولین جلسهمان افتادم که امیر زمانی درباره کشتیگیر بودن محمود اسکندری گفتند. البته اشاره کوچکی به این مساله شد و از آن عبور کردیم. میخواستم ببینم محمود اسکندری ورزش زورخانهای انجام میداده یا نه، صرفاً به باشگاه کشتی میرفته است؟ یعنی میل میزده و کباده میکشیده یا...
ضرابی: بله. باستانی کار میکرده...
قرهباغی: اینها را بیشتر باید اِسی (اسماعیل) امیدی بگوید. محمود در پرواز بیشتر کشتی میگرفت تا روزی زمین...
[حاضران میخندند.]
اسکندری: کشتیاش مربوط به زمان جوانیاش بوده. وقتی شانزدههفده سال داشته...
قرهباغی: در آن جلسه به شما گفتم که چهقدر راحت پرواز میکرد. کلاً خیلی راحت بود و هیچوقت عصبانیتش را ندیدم. محمود خیلی به ایران خدمت کرد. جز این، چیز دیگری ندارم بگویم.
* این مساله نترسیدنش را هم بگویید جناب قرهباغی! آقای اسکندری در جلسات پیشین که با بزرگواران گفتگو میکردم، درباره نترسبودن پدرتان خیلی صحبت شد. آقای (ناصر) باقری هم میگفتند از بچگی از هیچچیز نمیترسیدهاند. برای من سوال شد که چهطور ممکن است؟ خب آدم بهطور غریزی باید از یکچیزهایی بترسد!
قرهباغی: ترس که غریزه طبیعی است و هرکسی آن را دارد. ولی بعد از چند راید پرواز جنگی که رفت و برگشت و وینگمنهایش را جا گذاشت و برگشت، دیگر ترسی وجود نداشت. محمود خیلی راحت پرواز میکرد. این را که وحشت کند و بگوید من نمیروم، اصلاً نداشت.
* یعنی سالم بودن یا نبودن پرنده برایش مهم نبود؟ اینکه هواپیما را چک و بررسی کند...
قرهباغی: آنها که سر جای خودش! بررسیهایش را میکرد و قرص و محکم میرفت. ولی وقتی وارد هواپیما میشد، مسئولیتش تا روی هدف بود. بعدش معتقد بود هرکسی باید خودش، خودش را نجات دهد. بقیه دوستان درباره پروازهایش، عملیات پل اروندرود و باقی عملیاتها گفتهاند. من هم چند راید با او بودهام؛ معلمم هم که بوده و خاطره آن پروازی را هم که باید با او چک میشدم، برایتان گفتم. همانطور که تیمسار ضرابی گفتند، محمود همه آن چیزی را که یکخلبان شکاری باید میداشت، داشت.
* درباره آموزش اسکندری در پاکستان، روایت چندانی در دست نداریم. نمیدانم این سوال را باید از چهکسی بپرسم و جزئیات حضورش را در پاکستان از کدام بزرگوار حاضر در جلسه جویا شوم!
قرهباغی: اگر از قبل خبر میدادید، به تیمسار ناصر کاظمی خبر میدادیم. چون اینها با هم بودهاند. البته کاظمی چند روز پیش رفت همدان.
ضرابی: نگران نباشید! این شکاف اطلاعاتی شما را در ادامه جلسه پر میکنیم.
* بله. ممنونم! خب پس بعد از جناب قرهباغی، در خدمت جناب ابوطالبی هستیم.
ابوطالبی: خیلی متشکرم! اول از همه اینکه امروز برایم خیلی روز زیبایی است! چون خیلی از همرزمها و دوستانم را بعد از مدتها میبینم؛ تیمسار شفائی که فکر میکنم بیست یا سی سال است همدیگر را ندیده بودیم. همه دوستان دور این میز را قهرمان میدانم و از نزدیک با همه کار کردهام. همه، انسانهای خاصی هستند و شاید همه خلبانهای شکاری که چه آنهایی که در جنگ بودند، و چهآنهایی که فرصت پیدا نکردند در جنگ باشند، همه قهرمان هستند.
وقتی اسم محمود اسکندری میآید، موجب آرامشم میشود. چون از نزدیک با او پرواز کردهام و در برههای همگردانی بودیم. در شیراز همگردانی بودیم و با هم پرواز میکردیم. خیلی انسان خاصی بود. درونگرا بود. آن چیزی که شما درباره نترسبودنش میگوئید، باعث میشود بگوییم ترس خصیصهای است که در وجود همه انسانها هست و خداوند آن را به انسان اعطا کرده تا شما یکجاهایی کوتاه بیایید و حفظ شوید. نه اینکه محمود اسکندری این حالت را در خودش نداشت، ولی اینقدر درونگرا بود و آرامش و سکوت داشت که دیگران درک نمیکردند چهحالی دارد.
ما در تاریخ پروازهای اففور چه پیش از انقلاب، چه زمان انقلاب و چه دوران جنگ، حرکتهایی از محمود دیدیم که حاکی از این خصیصه و نترس بودنش بودند.
نمیدانم در جلسه پیشین که در خدمتتان بودم، تعریف کردم یا خیر؛ ولی زمانی بود که ما شاهرخی (پایگاه همدان) بودیم و اففور میپریدیم. یکروز یکپرواز چهار فروندی برایمان گذاشتند که محمود لیدر آن بود. فکر میکنم شماره دو یا چهار آن پرواز بودم. بالاخره در بال محمود بودیم. فقط یکی از خلبانهای دیگر آن پرواز را به یاد دارم؛ مسعود صبوری که شکر خدا هنوز هست و سلامت است. ما در بال ایستاده بودیم و با هم شوخی میکردیم. در حالیکه در پروازهای فورمیشن دیسیپلین بالا بود و شوخیهای اینطوری کم پیش میآمد. ولی خب، ما وقتی یککلمه از همدیگر میگرفتیم، دیگری تا آخرش را میرفت.
یادم هست در آن پرواز مسیری را رفتیم که بعدش باید به میدان تیری در منطقه غرقآباد میرفتیم. پروازمان هم صبح خیلی زود بود. بههمیندلیل وقتی از روی دهات عبور میکردیم، دود دودکشهای خانهها همینطور عمودی سیچهلمتر بالا آمده بود. چون اصلاً بادی هم در کار نبود. البته بگویم که خود محمود هم گاهی سر شوخی را باز میکرد.
* شوخیها فقط کلامی بودند یا مثلاً با حرکت به سمت هم، یکدیگر را اذیت میکردید؟
ابوطالبی: نه. پرواز چهارفروندی بود و در بال هم پرواز میکردیم؛ محمود لیدر بود و پرواز فرمیشن. ما هم در بالش پرواز میکردیم؛ خیلی با دیسیپلین! ماموریتمان هم بمباران هوا به زمین در غرقآباد بود. در مسیرمان هم دریاچه خشک اراک قرار داشت. فکر کنم رضا (قرهباغی) آنجا را یادش باشد!
قرهباغی: بله.
ابوطالبی: (میخندد) بله. از روی آن دریاچه میپیچیدیم سمت سلفچگان و میآمدیم روی کوههایی که بعد از آنها جاده اراک جدا میشود. بعد بهسمت غرقآباد برمیگشتیم. وقتی بهسمت سلفچگان گشتیم، دیدیم روبرویمان روی کوهها، ابرهای CB خیلی سنگین بسته شده است. بهنظر میآمد این ابرها حداقل سیچهلهزار پا ارتفاع دارند. خیلی سنگین بودند. بهسمت همدان هم هوا ابری بود و فکر کردیم آن روز نتوانیم تیراندازی و بمباران را انجام بدهیم. ولی محمود بر اساس حس درونی و آرامشش، کار را ادامه داد. هماناول میتوانست بگوید هوای میدان تیر را بگیرند و در نتیجه گزارش بگوید امروز نمیرویم. ولی رفتیم.
من که دیدم روبریمان ابرها بسته شدهاند، نگران شدم. محمود هم یکراست بهسمت این ابرها میرفت. اینکه بخواهد کوتاه بیاید و بگوید راه را میانبر میکنیم، اصلاً! کمکم میخواستم به زبان بیایم و بگویم «محمود چهکار داری میکنی؟» همینجور ارتفاع پایین ۵۰۰ پا! روبریمان هم که کوه بود و کمکم شیب زمین داشت شروع میشد و نمیشد با چشم پرواز کرد نهایتاً اواسط راه که داشتیم بهسمت کوهها میرفتیم، کمی نگران شدم. دیدم محمود همینطور با ارتفاع پایین دارد پرواز میکند. قرار بود ۵۰۰ پا بالای زمین باشیم؛ میشود ۱۵۰ متر ارتفاع. که همانطور که گفتم زندگی و دود دودکشهای دهاتیها را میدیدیم و شوخی میکردیم که سر صبحی، با سرو صدایمان اینها را بیدار کردهایم. من که دیدم روبریمان ابرها بسته شدهاند، نگران شدم. محمود هم یکراست بهسمت این ابرها میرفت. اینکه بخواهد کوتاه بیاید و بگوید راه را میانبر میکنیم، اصلاً! کمکم میخواستم به زبان بیایم و بگویم «محمود چهکار داری میکنی؟» همینجور ارتفاع پایین ۵۰۰ پا! روبریمان هم که کوه بود و کمکم شیب زمین داشت شروع میشد و نمیشد با چشم پرواز کرد.
وقتی به ابرها رسیدیم، همه نگران شده بودند. تا به ابرها رسیدیم، دستور داد «AB on now!» [میخندد.] چهار فروند هواپیما همه با هم زدند روی AB (افتر برنر) و دماغ هواپیما را ۴۵ درجه بالا بردند. رفتیم توی ابرها. پرواز فورمیشن در آن ابر سنگین، بدون آمادگی قبلی، باعث نگرانی شده بودیم. سریع چراغهایمان را روشن کردیم تا به دیدمان کمک کنند! همه رفتیم داخل ابر. البته بچهها گاهی در ابر هم شوخی میکردند ولی در کل پرواز در ابر، اصلاً پرواز سادهای نیست. ما پروازهای چهارفروندی داشتهایم که داخل ابر رفتهاند و سهفروند بیرون آمدهاند. چون یکی به زمین خورده یا وقتی از آنطرف ابر بیرون آمدهاند، تگرگ زده کاناپی هواپیما را سوراخ کرده است.
وسط ابرها این بچه (اسکندری) اینقدر آرام بود و آرامش داشت، که رفتارش اصلاً به کسی اجازه نمیداد نق بزند یا غرغر کند. شما حساب کنید همهجا را سفید ببینید و برای چندثانیه هواپیمای کناری را نبینی! بعد ناگهان ببینی عه! یک اففور کناردستت ظاهر شد! خلاصه تا ۳۵ هزار پا بالا رفتیم و از ابر بیرون آمدیم. وقتی بیرون آمدیم، محمود یکنگاهی به هواپیماهای توی بالش انداخت و در رادیو گفت: «همه هستید؟» [میخندد.] بعد به سمت همدان رفتیم و عملیات تیراندازی را هم انجام دادیم.
صحبت محمود اسکندری است. خدا رحمتش کند! خونسردی این آدم باعث شد این پرواز بهراحتی انجام شود؛ با خنده، با شوخی، گاهی با سکوت و البته با دیسیپلین. همه ما خودمان لیدر بودیم و میدانیم لیدر در طول پرواز، همیشه نگران است. مثلاً وقتی میبیند دیگری ۵۰ پا بالای دریا در بالش پرواز میکند و چندپا بالا و پایین میشود، نگران میشود نکند آن دیگری توی آب بخورد و سقوط کند. شجاعت محمود بهخاطر همین آرامشش بود؛ بدون اینکه «منم، منمی» در وجودش باشد. چون ما خلبانی داریم که چهار راید پرواز کرده و البته معلوم هم نیست اصلاً پرواز کرده یا نه، یا اینکه کابین عقب بوده یا نبوده؛ ولی از فضانوردها بیشتر ادعا دارد.
در جوانی مدتها با محمود همگردانی بودم. بعد از بازنشستگیام هم چون ساکن کرج بودم، در خدمت او و جناب امیدی بودم و به هر دو ارادت داشتم. گاهی مینشستیم با هم به خاطرههای محمود گوش میدادیم. من هنوز باورم نمیشود این مرد بزرگ بههمینراحتی از بین ما رفته باشد. خاطره دیگرش را هم که برایتان تعریف کردم.
* همان که در آشیانه، دکمه پنیک باتن را فشار داده بود؟
ابوطالبی: بله. در شیراز بودیم. نشسته بودیم که دیدیم محمود ناگهان آمد. گفتم «تو، پرواز بودی که! چرا آمدی؟» گفت «نه پروازم کنسل شد!» گفتم «چی شد؟» گفت «هیچی! میخواستم این پنیک باتن را تست کنم ببینم راست میگویند روی زمین عمل نمیکند یا نه! دکمه را زدم و دیدم چهارتا موشک از زیر هواپیما افتاد پایین!»
[حاضران میخندند.]
ابوطالبی: ما جا خوردیم و گفتیم «واقعا موشکها ریخت پایین؟ منفجر نشدند؟ اتفاقی نیافتاد؟» گفت «نمیدانم. توی کتاب هواپیما که نوشته بود عمل نمیکند! این آمریکاییها، پدرسوختهها باید یاد بگیرن که میشه! بروند درستش کنند!» خود آمریکاییها سر این ماجرا خیلی وحشت کرده بودند. ولی محمود طوری آمد کنار دست ما نشست که اصلاً فکرش را نمیکردیم چنیناتفاقی افتاده باشد! محمود چی شد؟ هیچی، پروازم کنسل شد! به همین راحتی! انگار یکچایی خورده باشد!
خود آمریکاییها سر این ماجرا خیلی وحشت کرده بودند. ولی محمود طوری آمد کنار دست ما نشست که اصلاً فکرش را نمیکردیم چنیناتفاقی افتاده باشد! محمود چی شد؟ هیچی، پروازم کنسل شد! به همین راحتی! انگار یکچایی خورده باشد واقعاً این خصوصیتها لازم است تا یکقهرمان ساخته شود! اینهمهساعت مأموریت جنگی روی بغداد و نقاط مختلف! محمود با آنهایی که در بالش پرواز میکردند، طوری برخورد میکرد انگار خودشان دارند پرواز میکنند. در صورتیکه مسئولیت لیدر باعث میشود گاهی اوقات دستور بدهد؛ آقا تو بیا جلو، شماره دو بالا بایست، موشک دارد میآید، این کار را بکن، آن کار را بکن! ولی محمود کلمهای نمیگفت و آنقدر با آرامش پرواز را اداره میکرد که همه آرام میشدند. شاید عباس دوران هم این خصوصیات را داشت. خدا رحتمش کند! از او هم یاد کنیم که پرواز بغداد را با هم رفتند. بیخیال و آرامِ آرام بود. نهایتاً هر دو کسانی بودند که عاشق این مملکت بودند و برای این کشور زحمت کشیدند. ولی برای محمود آن قدردانی و قدرشناسی و اهمیتی که یکمملکت باید به قهرمان ملیاش بدهد، قائل نشدند. چون من خودم خلبان شکاری بودهام، در جنگ بودهام و مأموریتهای سنگین رفتهام، کمرم در جنگ شکسته و با شش هواپیمای دشمن درگیر شدهام. اما اصلاً خودم را با محمود و ماموریتهایش مقایسه نمیکنم. وقتی مأموریت بغداد را به محمود میدادند، توی برگه نوشته بود «100% KILL» یعنی صد در صد شما را میزنند! بغداد اصلاً قابل برگشت نبود. اینقدر پدافند و اسلحه زمین به هوا میزد که نمیشد برگشت. همچنین در مسیرهایی که خلبان میتوانست پایین برود، تور کشیده بودند و کابل بسته بودند تا به آنها گیر کند.
بههرحال امیدوارم بتوانیم این قهرمانهایمان را هایلایت کنیم. این را هم بگویم که قصد مقایسه این قهرمان را با هیچ نهاد و سازمانی ندارم. ما سرباز بودیم، وظیفهای داشتیم و انجامش دادیم. اگر فرد دیگری وظیفهاش این بوده که آر.پی.جی روی دوشش بگذارد و بهسمت دشمن شلیک کند، او هم قهرمان است و وظیفهاش را انجام داده است. همه بچههای این مملکت قهرمان بودند. اما خب، بهنظرم قدر قهرمانهایی چون اسکندری را کم دانستهایم. امیدوارم مردم بدانند چهکسانی برای این مملکت زحمت کشیدهاند. اگر نیروی هوایی نبود، شرایط طور دیگری رقم میخورد. سعی کنیم امروز، قدر دوست نزدیک محمود اسکندری، جناب امیدی را بدانیم؛ راوی همان خاطرهای که برایتان تعریف کرد که شهید بابایی به خانه محمود رفت و از او درخواست کرد عملیات زدن پالایشگاه کرکوک را انجام بدهد. در همینخاطره زوایا و خصوصیاتی هست که ما عموماً نمیبینیم و بهخاطر همین ندیدن، طرف را متهم میکنیم. یکی از دوستان ما روی دریا سانحه داد که همسرش آمریکایی بود. اسمش را یادم نیست...
ملکی:... با (حسین) دلحامد بوده است.
قرهباغی:... سلیمانی را میگوید!
ضرابی: علیمحمد سلیمانی. خانمش ایرانی بود. اما چون بچهاش مریض بود، مجوز گرفت برای معالجه به آمریکا برود. اولینخلبانی است که بعد از بمباران تهران توسط عراقیها، تیکآف کرد و هنگام برگشت، کابینعقبش در فاینال بیرون پرید. ولی سیلمانی هواپیما را نشاند. بعد از این ماجرا برای درمان دخترش به آمریکا رفت که همسرش گفت بمان ولی او گفت «نه! من سربازم. جایم آنجاست! باید بروم!» حسین دلحامد کابین عقب و خودش کابین جلو بود که آن اتفاق افتاد. در خلیجفارس ابدی شدند.
من خودم خلبان شکاری بودهام، در جنگ بودهام و مأموریتهای سنگین رفتهام، کمرم در جنگ شکسته و با شش هواپیمای دشمن درگیر شدهام. اما اصلاً خودم را با محمود و ماموریتهایش مقایسه نمیکنم. وقتی مأموریت بغداد را به محمود میدادند، توی برگه نوشته بود «100% KILL» یعنی صد در صد شما را میزنند! بغداد اصلاً قابل برگشت نبود ابوطالبی: بله. همه گفتند این آدم رفته! خانمش هم که آمریکا بوده! احتمالاً گذاشته رفته آنطرف! برای چند روز یکهواپیمای شناسایی نرفت روی دریا ببیند این آدم چه وضعیتی پیدا کرده است! بعد در نهایت مخزن خارجی سوختش را پیدا کردیم و متوجه شدیم شهید و مفقودالاثر شده است. سلیمانی انسان عزیزی بود و متأسفانه هیچ اسمی از او نیست. مدتی که در بوشهر بودم، گاهی از این پروازها برای پیدا کردن عزیزانمان داشتیم.
خلاصه اینکه این بچهها همه قهرمان بودند و همینطور همه دوستانی که دور این میز نشستهاند؛ جناب زمانی که با محمود رفتند و آن پل روی اروندرود را زدند و باعث اسارت هفدههجدههزار نفر از نیروهای دشمن شدند...
* جناب ابوطالبی آن روز که این عملیات انجام شد، شما کجا بودید؟ کدام پایگاه یا کدام مأموریت؟
آن موقع F14 پرواز میکردم. آن روز شهید بابایی رفته بود بین نیروهای زمینی و اصرار داشت F14 ها جلو بیایند و عقب نباشند. چون هولدینگ (محل ایستایی و گشت هوایی) ما روی ماهشهر بود و اگر بنا بود درگیر شویم، جلو میرفتیم. میدانید که رادار F14 محدودیت ندارد و محدوده خیلی بزرگی را پوشش میدهد. به همیندلیل و این دلیل که پوشش هوایی هواپیماهای دیگر بود، عقب میایستاد تا منطقه را کاور کند. مثلاً من روی ماهشهر، هواپیمای دشمن را ۱۰۰ مایلی غرب بصره، نزدیک ناصریه گرفتم که همین ردیابی باعث درگیری شد و به سمتش رفتم. که این ماجرا مربوط به خاطرات خودم است و جایش اینجا نیست.
* جناب زمانی در خدمت شما هستیم!
ضرابی: اکبر جان بفرمائید!
ادامه دارد...
نظر شما