خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: آخرینقسمت از میزگرد گرامیداشت یاد و خاطره محمود اسکندری با حضور دوستان و همرزمانش امیران، فرجالله براتپور، علیاکبر زمانی و محمود ضرابی امروز منتشر میشود.
محمود اسکندری از خلبانان بزرگ و ایثارگر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سالهای دفاع مقدس است که خدماتش چون انهدام پل استراتژیک عراق روی اروندرود و در نتیجه بازپسگیری خرمشهر، بازگرداندن هواپیمای آسیبدیده از حمله به H3 و … بین مردم کمتر شنیده شده است. در هفته دفاع مقدس امسال، پروندهای را برای ادای دین به اینخلبان باز کردیم که تاکنون، چهارقسمت از آن منتشر شده است. قسمت اول اینپرونده، معرفی اسکندری در قالب یکمقاله و ۳ قسمت بعدی، بخشهای اول تا سوم میزگردی بودند که با حضور سه همرزم وی برگزار شد.
بخشهای مورد اشاره پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند:
* آشنایی با قهرمان غریب / وقتی وزارت خارجه نتوانست و ارتش توانست
* انجام کودتای نقاب یک توهم بود / در حق محمود اسکندری ظلم کردند
* روایت صفرتاصد حمله به H3/ وقتی نشانگرها تلآویو را نشان دادند!
* آزادی خرمشهر را مدیون محمود اسکندری هستیم / غریب هستیم وخواهیم ماند
در ادامه مشروح آخرین بخش از میزگرد گرامیداشت محمود اسکندری را با حضور دوستانش میخوانیم
* بگذارید درباره ترس مطلبی بگویم. من وقتی سرنوشت شهدایی مثل علی اقبالی، داود اکرادی، همایون شوقی و دیگر خلبانهایی را که به دست عراقیها وحشیانه شکنجه و تکهتکه شدند، خواندم واقعاً تا چند روز منقلب بودم. حالا شما که در آنزمان بودید، واقعاً نمیترسیدید به چنگ دشمن بیافتید و همانکارها را با شما بکنند؟
ضرابی: اصلاً!
* یا وقتی میشنیدید، چهحسی به شما دست میداد؟ کینه؟
ضرابی: بگذارید یکنکته را بگویم. من، در بخش عملیات پایگاه بوشهر نشستهام. روز دوشنبه ۳۱ شهریور، ساعت ۲ و ۵ دقیقه است که تلفن زنگ میزند. مرحوم امیر محمدابراهیم کاکاوند کنارم نشسته است. آنجا گردانها را یکی کرده بودیم. فرمانده پایگاه شهید مهدی دادپی و جانشیناش فریدون صمدی بود. پای تلفن گفتند «محمود!» گفتم «چیه!» گفتند «بمب زدند به مهرآباد!» این را که شنیدم، نیمخیز شدم و گفتم «اینجا را هم زدند!» همانلحظه احساس کردم خدایا اگر اینزمین دهن باز کند و من فرو بروم، جایزترین کاری است که میتوانی در حق من بکنی! من خلبان باشم، ایرانی باشم، مسلمان شیعه پیروی علی (ع) باشم، و ناموس من بمباران شود؛ بنشینم و هیچکاری نکنم؟ (بغض میکند) در آنلحظه از خدا مرگ میخواستم...
زمانی: خدا نگهتان دارد امیر!
ضرابی: این ساعت ۲ و ۵ دقیقه! ساعت ۴ بعدازظهر همانروز، ۴ فروند تیکآف کردیم برای انتقام. وقتی در اففور مینشینی، فلک جلودارت نیست. وقتی در کابین نشستم، با خودم گفتم «من پهلوان عالمم / تیغ رویارو زنم» هرکس حریف است، بیاید جلو!» دیدهاید در مسابقات ورزشی و غیره مدال برنز و نقره و طلا میدهند؟ در پرواز شکاری، نقره و برنز نداریم! باید طلایهدار آسمان باشی! باید نامبر وان باشی وگرنه نامبر تو، یعنی بهشتزهرا و شاخه گلی که سر قبرت میآورند! هرگز احساس ضعف و ناامیدی نکردم.
یادم هست سال ۴۶ قرار بود ارتشبد خاتم به ما سردوشی بدهد. ما ۴۰ نفر بودیم که داشتیم فارغالتحصیل میشدیم؛ جهانگیر ابنیمین و علیاصغر بهنیا در آنجمع بودند. من بهعنوان نماینده دانشجوها انتخاب شده بودم که پشت تریبون بروم و حرف بزنم. ایندوتا پایم باچنانشدتی به هم میخوردند که من جلوی ارتشبد و اینهمه آدم چه بگویم؟ اما امروز وقتی میخواهم وارد یکسالن بزرگ شوم که ۲ هزار نفر در آن حضور دارند و اگر بنا باشد، سخنرانی کنم، فکر میکنم بناست برای ۲ هزار نفر شاگرد کلاساولی حرف بزنم. زمان اینطوری آدم را میسازد؛ اگر تو عاشق باشی!
میخواهم بگویم آنچه به شما قدرت پرواز میدهد، عشق است. امیر براتپور، [خطاب به براتپور] وقتی فرمانده گردان بودید، اگر خلبانی خطا میکرد، به او چه میگفتید؟ میگفتید یکهفته گراند هستی! (یعنی یکهفته اجازه پرواز نداری!) همیندستور برای خلبانهای ما به معنی مرگ بود!
براتپور: گریه میکردند.
* حالا واقعاً، خداوکیلی کسی بین خلبانها نبود که نترسد؟
براتپور: همه اینطور بودند.
زمانی: بالای ۹۵ درصد.
براتپور: [خطاب به ضرابی] شما درباره مقتضیات خلبانبودن، یکچیز را کم گفتید. باید خانواده را هم فراموش میکردند. وقتی میخواستیم برای مأموریت برویم، باید خانواده را فراموش میکردیم. خلبان شکاری وقتی پایش را روی رکاب هواپیما میگذارد و وارد کابین میشود، باید همهچیز را فراموش کند. او خانه و خانواده را پشت سر میگذارد و وارد کابین میشود. حالا یا از مأموریت برمیگردد یا برنمیگردد.
* من عکس پیکر بعضی از خلبانها را دیدهام. آنهایی که هواپیمایشان زمین خورده یا آنهایی که جنازهشان در کابین تابیده و بدنشان چرخیده؛ طوری که دست بهیکجهت و سر به جهت دیگر چرخیده!
براتپور: آقا، ما خودمان رفتیم کیسهکیسه جنازه خلبان را جمع کردیم و آوردیم. با دست تکهتکه گوشتها را در کیسه میریختیم.
* یادتان میآید کدام خلبانها بودند؟
براتپور: خوارزمی و سعادت. سال ۴۸. شیراز بودیم و با F5 پرواز میکردیم. آنموقع پایگاه شیراز مثل الان عملیاتی نبود. رفته بودیم با رادارشان کار کنیم. آنجا دو فروند هواپیما به هم خوردند و در دریاچه مهارلو سقوط کردند. بعد ما رفتیم تکههای جنازهها را جمع کردیم. من آنموقع ستوان ۲ بودم. اگر قرار بود بترسیم که دیگر بعد از اینماجرا، پرواز نمیکردیم.
تیمسار فرجالله براتپور؛ دیروز و امروز
* شنیدهام وقتی هواپیما در آب میخورد، از خشکی بدتر است. درست است؟
زمانی: خیلی بدتر است.
ضرابی: پودر! خلبان پودر میشود!
* وقتی سینه هواپیما به آب میخورد...
زمانی: مثل این است که خوردهای به بِتن! متلاشی میشود.
* مثل اینکه مقاومت آب، از خشکی بیشتر است. ضربه بدتری میزند...
ضرابی: بله. ضربه مضاعف است.
* متلاشیشدن که هیچ! بقایای بدن را هم که ماهیها میخورند و چیزی از آنخلبان برنمیگردد.
براتپور: همانطور که گفتم، وقتی خلبان پایش را روی پله هواپیما میگذارد یعنی خداحافظی با همهچیز! چه روی دریا باشد چه روی خشکی، و چه تکهتکه شود، اینها برایش مساله نیست.
* به همانحرفی رسیدیم که اول جلسه عرض کردم و گفتم حرف آخر را اول بزنیم؛ خلبانی یعنی گرفتن جان در کف دست!
زمانی: یکبار در دزفول مأموریت بودیم. خدا بیامرزدشان، طالبمهر و امجدیان اجکت کردند.
براتپور: در بال من بودند. میخواستم همینماجرا را تعریف کنم.
زمانی: امجدیان همدورهای دانشکده و دوست من بود. اینها (طالبمهر و امجدیان) را بعد از اجکت، با ضدهوایی روی هوا زدند. بعد از اینکه پیکرهایشان را آوردند، کلیوقت همینطور داشتم اینها را نگاه میکردم. مرتب نگاه میکردم و میگفتم «خدای من! اینامجدیان نیست!»
من دوباره بریف را انجام دادم و راهی پرواز شدیم که وقتی داشتیم با مینیبوس به سمت هواپیما میرفتیم بچهها گفتند امجدیان صدای خوبی دارد. اجازه میدهید آواز بخواند؟ گفتم «بخواند!» و یکدهن کُردی برایمان خواند. چهقدر قشنگ خواند! * صورتش سالم بود؟
زمانی: دیفرمِ دیفرم! دیفرم کامل!
براتپور: من آنزمان، جانشین پایگاه بوشهر بودم. لیدر اینپرواز پوررضایی بود و روز قبلش هم جلسه بریفینگ را برگزار کردند.
زمانی: خدا (پوررضایی را) حفظشان کند!
براتپور: بامداد روزی که قرار بود عملیات را اجرا کنند، هرچه زنگ زدند جواب نداد. به در منزلش هم رفتند و پیدایش نکردند. بعد کاکاوند به من زنگ زد؛ چهساعتی؛ ساعت ۳ صبح. گفت «ممکن است برای انجام یکپرواز بیایید؟» گفتم «بله.» اتفاقاً دو روز قبلش همینپرواز را انجام داده بودم. پرواز در ارتفاع بالا بود. طالبمهر هم جایگزین بود. من دوباره بریف را انجام دادم و راهی پرواز شدیم که وقتی داشتیم با مینیبوس به سمت هواپیما میرفتیم بچهها گفتند امجدیان صدای خوبی دارد. اجازه میدهید آواز بخواند؟ گفتم «بخواند!» و یکدهن کُردی برایمان خواند. چهقدر قشنگ خواند! خلاصه هنگام پرواز، به ارتفاع بالا رفتیم. برای ارتفاع بالا، میرفتیم بالای ۴۰ هزار پا. حدود ۴۲ تا ۴۳ هزار پا. قرار هم بود که F۱۴ ها برای حمایت از ما بیایند. چون آنموقع عراق میراژها را گرفته بود و اینهواپیماها مزاحم عملیاتهای ما میشدند.
زمانی: خلبان F۱۴، کاپیتان (حسن) هرندی بود.
براتپور: دو روز پیشتر، خلبان F14 کاورکننده ما، هاشم آلآقا بود که خدا رحتمش کند. او با من در کرمانشاه همکلاسی بود. در آنروز که اسکورت ما بود، میرفت جلو بعد برمیگشت و میگفت «فرج، خبری نیست.» درهرصورت در روز شهادت طالبمهر و امجدیان، اسکورت ما آلآقا نبود. رادار به ما گفت میراژها در ۳۵ مایلی ما قرار دارند. تقریباً ۱۰ ثانیه مانده بود بمبهایم را بزنم. همانآن تعدادی موشک از جلوی کاناپی من عبور کرد. اما دیدم هواپیمای شماره دو بالا رفت. موشک به تِیلاش خورده بود. در نتیجه هواپیما در پیچ (موقعیت اینْوِرتِ اسپین) افتاد. به او گفتیم «بپر!» و دو خلبان، اجکت کردند. از ۳۰ هزارپا، ۳۲ هزارپا ابر بود.
زمانی: منطقه فکّه بود امیر.
براتپور: بله. و متأسفانه ایندو را با ضدهوایی روی هوا زدند. وضع عجیبی شده بود. میراژها آمدند قاطی ما. آقای باهری که سابلیدر من بود رفت تنهایی در امیدیه نشست.
زمانی: شما هم در دزفول نشستید امیر.
براتپور: شروع کردم گردش و گفتم «هرکه من را دارد، بیاید جوینآپ کند!» میراژها هم که بنزینشان کم بود، رفتند. بچهها آمدند و جوینآپ کردند، ششفروندی شدیم. از ۳۰ هزار پایی که ابر بود با سامانه تکن (TACAN) پایین آمدیم و در ۲ هزار پایی از ابر خارج شدیم.
زمانی: (با خنده) F14 روبرویتان نبود؟
براتپور: حالا جزئیاتش را نمیخواهم بگویم!
رادار به ما گفت میراژها در ۳۵ مایلی ما قرار دارند. تقریباً ۱۰ ثانیه مانده بود بمبهایم را بزنم. همانآن تعدادی موشک از جلوی کاناپی من عبور کرد. اما دیدم هواپیمای شماره دو بالا رفت. موشک به تِیلاش خورده بود. در نتیجه هواپیما در پیچ (موقعیت اینْوِرتِ اسپین) افتاد. به او گفتیم «بپر!» و دو خلبان، اجکت کردند. از ۳۰ هزارپا، ۳۲ هزارپا ابر بود زمانی: خدایا چه خاطراتی! (سرتکان میدهد و میخندد)
براتپور: من بعدش رفتم جسد بچهها را دیدم. بدترین روز من در جنگ، همینروز بود که پیکرها را دیدم. تنها سانحه من در تمام پروازهایم در طول جنگ، همین بود. دیگر سانحهای در بال من رخ نداد.
* اوایل جنگ بود که عراقیها عقلشان نمیرسید و خلبانهای ما را میکشتند. آنموقع نمیدانستند هر خلبان اسیر، معادل صدنفر سرباز است.
براتپور و زمانی: عملیات بیتالمقدس بود.
براتپور: و من سومین پرواز ارتفاع بالایم بود. لیدر بودم و هشتفروندی رفتیم. طالبمهر گلوله از کمرش وارد و از گلویش خارج شده بود. امجدیان هم فکر میکنم یک گلوله به سرش خورده بود.
زمانی: صورتش خیلی دیفرم شده بود که منِ همدورهاش اصلاً او را نشناختم.
* ایندیفرمی بهخاطر گلوله ضدهوایی بود؟
زمانی: نهفقط آن. چون روی چترش کنترلی نداشت، با شدت به زمین خورده بود.
* جناب زمانی، تبحر اصلی محمود اسکندری در بمباران بود؟ یا در داگفایت و درگیریهای هوایی هم حریف هواپیماهای دشمن میشد که با موشک آنها را بزند؟
زمانی: خلبانهایی که ما بهعنوان شاگردهایشان خدمت کردیم، در تمام زمینههای پروازی، بهترین بودند. حالا تعدادی بودند که مثلاً در گانِری بهتر بودند یا در لو لول و دیگر شاخهها شاخص بودند. ولی همهشان، للّهی در زمینههای مختلف تبحر داشتند. یکروز محمود اسکندری به من گفت «اکبر! به من میگویند لیدر شهیدپرور!» گفتم چرا؟ گفت «چون تا حالا سهچهار نفر را در بالم به عملیات بردهام که برنگشتهاند.»
[ضرابی میخندد]
خب واقعاً نمیشد در بال اسکندری. خدا نقدیبیک را بیامرزد. نمیدانم یکبار چه گفته بود که محمود شنید و به ساجدی گفت «این را بگذارید با من پرواز کند! میخواهم رویش را کم کنم.» نقدیبیک هم خلبان خیلی خوبی بود...
ضرابی: گردنکلفت!
محمود اسکندری و هواپیمای فانتوم F4
یکروز محمود اسکندری به من گفت «اکبر! به من میگویند لیدر شهیدپرور!» گفتم چرا؟ گفت «چون تا حالا سهچهار نفر را در بالم به عملیات بردهام که برنگشتهاند.» زمانی: آنموقع فرماندهتیپ بود. رفتم گفتم «جنابسرهنگ اینبنده خدا واقعاً هیچنظری نداشته. شما چرا اینطوری گفتهاید؟» للّهی اگر اراده میکرد کسی را در بالش زمین بزند، میزد. خاطرم هست که یکروز به یکی از عملیاتهای تاپکاور RF4 (هواپیمای فانتوم شناسایی و عکسبرداری) رفتیم. من ششهفت ماموریت از اینماموریتها رفتهام که چندتایشان با محمود بوده است. عملیات بیتالمقدس بود و آر.اففور میخواست از خرمشهر عکس بگیرد. با خدا بیامرزد (فریدون) ذوالفقاری خوردند به تنگ هم! ما یک اففورِ E بودیم. رفتیم روی سد دز بنزین گرفتیم. دو تا ام ۷ زیر هواپیما که مسیر آر.اففور را با همان پروفایل برویم که اگر خواستند مزاحم بشوند، مزاحم ما بشوند که آر.اففور بدون مشکل برود ماموریتش را انجام بدهد. رفتیم و ذوالفقاری هم پشت سر ما. تا خرمشهر رفتیم و گشتیم و هواپیماهای دشمن ریختند سر ذوالفقاری. بعد آمدیم زیر تانکر که بنزین بگیریم. بنزین گرفتیم و بعد، اسکندری و ذوالفقاری شروع کردند. اینها تا تهران به جان هم افتادند. وینگاسپن اففور، ۳۸ فیت است. شما فکر کنید، بگذارد ۶۰ تا ۷۰ درجه بَنک و ارتفاع را نگه دارد. مرد میخواهد با ۵۰۰ نات سرعت، اینهواپیما را در آنارتفاع و وضعیت نگه دارد. مگر بال چهقدر با زمین فاصله دارد؟
خلاصه اینکه همه خلبانهایمان ماهر و متبحر بودند ولی بعضی از آنها در بعضی شاخهها، شاخص و سرآمد بودند.
* مثل حسین خلعتبری که به حسینماوریک معروف بود. اینقدر در عملیات مروارید با موشک ماوریک اهداف را زده بود که او را با نام اینموشک میشناختند. راستی جناب براتپور، آقای ضرابی در ابتدای صحبت، به شهادت خلعتبری اشاره کردند. اینخلبان وقتی شهید شد که شما فرمانده پایگاه همدان بودید. او هم در شیفت آلرت پایگاه همدان بود که پرواز کرد و آناتفاق برایش افتاد.
ضرابی: بله. یکِ یکِ شصت و چهار بود.
براتپور: اتفاقاً، شبی که ایشان فردایش شهید شد، عراق میخواست شب سال نوی ایرانیها را خراب کند. سالتحویل ساعت ۱۱ شب بود. سال ۶۳ به ۶۴ بود. میخواستند روحیه مردم ما را خراب کنند. یکدفعه رادار گفت عراق میخواهد مَساَتَک (mass attack) کند و میخواهیم به تهران خبر بدهیم که وضعیت را قرمز اعلام کنند. گفتم «نه. صبر کنید! دارم میآیم کُماند پست (پست فرماندهی)» رفتم و دیدم بله، حدود ۳۰ هواپیما، لب مرز هستند. از تهران گفتند «وضعیت را قرمز اعلام کنید!» گفتم نه. گفتند «چرا؟ میدانی اگر حمله دسته جمعی کنند چه میشود؟» گفتم «اینها نمیآیند. فقط میخواهند روحیه مردم را خراب کنند. میدانند مردم پای سفره عید هستند.» فکرش را بکنید اگر وضعیت قرمز اعلام میشد، خاموشی میشد و مردم، شب عید چهحالی پیدا میکردند! گفتم «اینهواپیماهای عراقی که نیمساعت است لب مرز گشت میزنند، دیگر بنزین ندارند. آنچنان هم که خلبانهای ماهری نیستند که شب بیایند و بزنند!» در هرصورت تهران را قانع کردم که وضعیت را قرمز اعلام نکنند. گفتند «مسئولیت با خودت! اعدام میشوی ها!» در همین گیر و دار که مشغول گفتگو با تهران بودم، ناگهان دیدم خلعتبری آمد که «سِر! به من اجازه بده پرواز کنم و بروم سروقت اینها!» گفتم «کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ کی به تو گفته در اینموقعیت بیای اینجا؟» از در کماند پست بیرونش کردم و گفتم «برو ببینم!» (میخندد) آقا، اینآخرین دیدار ما بود. (بغض میکند) فردایش هم که رفت و شهید شد؛ اینقدر دلم سوخت!
* یکخلبان دیگر فانتوم هم داریم به اسم همایون حکمتی که تا جایی که میدانم در درگیری با هواپیمای اف ۱۵ عربستان شهید شده است.
زمانی: بله. با سیروس کریمی بوده است. ایشان روی خلیجفارس بوده است. به ما هم گفتهاند در درگیری با هواپیمای F۱۵ عربستان شهید شده است. پیدایشان هم نکردهاند چون در خلیجفارس سقوط کردند.
* انتقامی از عربستان نگرفتیم؟
زمانی: نه.
* مگر اواخر جنگ نبود؟
براتپور: مربوط به زمانی است که پوررضایی فرمانده پایگاه بوشهر بود.
تیمسار علیاکبر زمانی؛ دیروز و امروز
* درباره عملیات بغداد که اسکندری و دوران با هم رفتند، آقای (علیرضا) نمکی که آنموقع در دفتر طرح و عملیات نیروی هوایی بوده، در مصاحبهای که در کتاب «ناصر ایجکت نکن» چاپ شده، گفته برای اینعملیات، ۱۲ فروند در نظر گرفته شده بود که ۴ تایشان فانتوم بودند. ولی سرهنگ محمد معینپور فرمانده وقت نیروی هوایی مخالفت میکند و میگوید هواپیماهای اضافی از طرح ماموریت حذف شوند و فقط دو فانتوم بروند و عملیات را انجام بدهند.
بله، اگر بخواهیم طبق سلیقه و درسهایی که آمریکاییها دادند و در دافوس هم تدریس میکردند، طرحریزی کنیم، تعداد هواپیماهای اینعملیات کم بود. مثلاً درباره عینالضالع که امیر [به براتپور اشاره میکند] تکفروندی رفتند و زدند و برگشتند، با آنمقیاس، آمریکایی میگفتند گستردگی تاسیسات هدف، ۱۶ فروند فانتوم میخواهد ولی از جبهه ما، یکفروند میرفت و ۶ بمب ۵۰۰ پوندیاش را هم روی هدف میزد زمانی: آقای معینپور در حد فرمانده نیرو بودند اما نالیْج پروازی نداشتند. ولی حرف شما هم یک «اما» دارد. بله، اگر بخواهیم طبق سلیقه و درسهایی که آمریکاییها دادند و در دافوس هم تدریس میکردند، طرحریزی کنیم، تعداد هواپیماهای اینعملیات کم بود. مثلاً درباره عینالضالع که امیر [به براتپور اشاره میکند] تکفروندی رفتند و زدند و برگشتند، با آنمقیاس، آمریکایی میگفتند گستردگی تاسیسات هدف، ۱۶ فروند فانتوم میخواهد ولی از جبهه ما، یکفروند میرفت و ۶ بمب ۵۰۰ پوندیاش را هم روی هدف میزد. همانطور که عرض کردم، تجزیه و تحلیل اینماموریت (عملیات بغداد) در دانشگاه دافوس به من محول شد. امیر نمکی سرور ما هستند و ممکن است اینصحبت را کرده باشند ولی تعداد فروندهای اینعملیات، متناسب با توان نیروی هوایی ما در آنموقع است. دو فروند هم نه، سهفروند بوده.
* بله. سومی رزرو بوده.
زمانی: آقای اسکندری هم شماره سه و همانرزرو بوده. سهفروند میآیند اول باند میایستند؛ دوران شماره یک، توانگریان شماره دو و اسکندری شماره سه بهعنوان رزرو پرواز. صالح رضایی هم با همراهی فتحنژاد ابتدای باند بهعنوان تاپکاور اینها بوده است. فانتوم شماره یک بدون رادیوکال، روی باند رول میکند. هواپیمای شماره دو آقای توانگریان دچار اشکال میشود و چترش باز میشود. صالح رضایی برای من گفت وقتی محمود اسکندری روی باند رول کرد، من چشمهایم را گرفتم. چون توانگریان هنوز باند را تخلیه نکرده بود و چتر عقب هواپیمایش هم روی زمین افتاده بود. اما اسکندری در همانوضع از کنار او عبور و تیکآف میکند. ایندو فروند از شمال مهران داخل خاک عراق میشوند. دستگاه ناوبری هواپیمای عباس دوران هم خراب بوده و به همیندلیل، اول اسکندری جلو میرفته است. وقتی بیستسیمال از مرز عبور میکنند، دوران میگوید «محمود بیا تو بال!»
یکمسالهای درباره اینعملیات وجود دارد که شاید هیچجا گفته نشده است. وقتی دو فروند به الدوره بغداد میرسند، بهدلیل همینمشکل دستگاه ناوبری هواپیمای دوران، محمود اسکندری با پالایشگاه اَلاین میشود؛ بهجای اینکه دوران الاین شود. در نتیجه محمود، بمبها را میزند. گویا بمبهای هواپیمای دوران وقتی که به زمین برخورد کرده، هنوز روی هواپیما بودهاند.
* یعنی وقتی موشک به هواپیمای دوران خورد، بمبهایش را نزده بود؟
زمانی: نه و از طرفی، نمیخواست بمبهایش را روی شهر بزند. به پالایشگاه هم نرسید چون زدنش. محمود به من گفت «وقتی دوران را زدند در رادیو به من گفت "محمود من را زدند! "» که محمود گفت «اکبر، در آنلحظه چهکار میتوانستم بکنم؟ به عباس گفتم بیا!» بعد وقتی با (منصور) کاظمیان (کابین عقب عباس دوران) درباره اینمساله صحبت کردم، گفت محمود گردش کرد. صبح زود هم بوده و همانلحظه گردش، مربوط به زمانی است که خبرنگار بیبیسی گفته از طبقه دوم هتلش، اففور را دیده که روی خیابان پرواز میکرده است؛ همانزمانی که ترکش به گردن باقری میخورَد. هواپیمای دوران هم، نزدیک یکمیدان به زمین خورد. البته قبلش منصور کاظمیان اجکت کرده بود.
* میشود روایت قطعی اینماجرا را بگویید؟ بالاخره دوران به منصور کاظمیان گفته بود که اجکتاش را نزند یا نه؟
زمانی: نه. در اجکشن هواپیمای اففور، کابین عقب یک کُماندسلکتور وَلْوْ (command selector valve) دارد. اگر آن را روی ورتیکال (عمودی) بگذارید، اگر کابین جلو بکشد، دوتایی خارج میشوند. اگر کابین عقب بکشد، فقط خودش اجکت میکند. دوران به کاظمیان اجازه نداده بود تنظیم کُماندسلکتور ولْوْ را روی حالتی بگذارد که اگر اجکت را زد، کابین جلو را هم خارج کند. اینصحبتی است که کاظمیان با من داشت و گفت «دوران گفته بود کُماندسلکتور ولْوْ را نکشم!»
* پس از اول، با هم طی کرده بودند. در آنلحظات، بعد از اصابت موشک و آتشگرفتن هواپیما هم، جر و بحثی نداشتند؟
زمانی: نه عزیز من! اصلاً جر و بحث در اینمسائل معنی ندارد. خلبان کابین جلو یعنی فرمانده هواپیما دستور میدهد و کابین عقب اطاعت میکند. همانطور که گفتم در سیستم پروازی، دو کلمه بیشتر نداریم: Yes Sir که یا آن را میگویی یا آن را میشنوی. در هرصورت کاظمیان نزدیک یکمیدان با چتر به زمین میرسد و هواپیما هم نزدیکش به زمین میخورد که میگوید هواپیما بنزین و بمبهایش را داشت و همینمساله باعث انفجارهای وحشتناک شد و در نتیجه معرکهای از رفت و آمد آمبولانسها برپا شده بوده است. کاظمیان گفت در آنمیدان از عابرها، کتک مفصلی هم خورده تا نیروهای نظامی آمدند و او را از زیر دست مردم خارج کردند. این هم که گفته میشود هواپیما به ساختمان خورده، اشتباه و برای جذابتر کردن ماجراست.
در هرصورت کاظمیان نزدیک یکمیدان با چتر به زمین میرسد و هواپیما هم نزدیکش به زمین میخورد که میگوید هواپیما بنزین و بمبهایش را داشت و همینمساله باعث انفجارهای وحشتناک شد و در نتیجه معرکهای از رفت و آمد آمبولانسها برپا شده بوده است. کاظمیان گفت در آنمیدان از عابرها، کتک مفصلی هم خورده تا نیروهای نظامی آمدند و او را از زیر دست مردم خارج کردند. این هم که گفته میشود هواپیما به ساختمان خورده، اشتباه و برای جذابتر کردن ماجراست * پس آقای معینپور اشتباه نکرده که اجرای ماموریت را با دو فروند و یکرزرو خواسته است؟ منظورم این نیست که مثل آمریکاییها با ۱۶ فروند؛ اما بالاخره اگر چهار فانتوم روی بغداد پرواز میکردند، شاید تمرکز پدافند دشمن گرفته میشد و هواپیمای دوران هدف قرار نمیگرفت!
ضرابی: نه. چون شما دنبال حقیقت هستید، اجازه بدهید بگویم. امیر نمکی یکی از خلبانان قهرمان و دانشمند نیروی هوایی است. تردید نکنید! ایشان با یک تیم ۴۳ نفره به مدت ۱۰ سال، در مرکز مطالعات نیروی هوایی، تاریخ جنگ را با مستندات حقیقی نوشت؛ مستندات حقیقی را، نه روایی. در نتیجه ۱۱ جلد کتاب تولید کرد که هرکدام حدود ۹۸۰ تا هزار صفحه دارند. بعد از آنکه این ۱۱ جلد آماده انتشار میشوند، بهدلایلی آقای نمکی در آنمرکز نبوده و اینمطالب به دست گروه بعدی نگارش و تدوین میافتد. حالا آدم صبوری مثل ایشان با وجود اینکه دیگر آنجا نیست هنوز دارد به کارش ادامه میدهد. اما عزیزانی که آنجا هستند گفتند اینمطالب باید ویرایش شوند. چرا؟ چون یکسری مطالب هستند که نباید بهخاطرشان به گوشه قبای بعضیها بربخورد. در نتیجه، مساله را یکجوری روایت کنیم که فلانی ناراحت نشود! پس شاخ و برگهای بعضی روایتها را زدهاند. ممکن است اگر همینحرفِ سرهنگ معینپور را به آقای نمکی بگویید، به شما بگوید من کی چنینچیزی گفتهام؟
* ما خلبان دیگری به اسم فرشید اسکندری در نیروی هوایی داریم. ایشان با محمود اسکندری نسبتی ندارد؟
زمانی: نه. فرشید اسکندری با F5 میپرید. البته در نیروی هوایی اسکندریهای دیگری هم داریم که با اففور پرواز میکردند.
ضرابی: منصور؟
زمانی: نه. علیاکبر!
ضرابی: ها! علیاکبر اسکندریِ غولپیکر! وابسته ما در هند. بله.
زمانی: ماشالله سهچهارتا اسکندری در نیروی هوایی داریم.
براتپور: علیاکبر اسکندری، کمی از ما قدیمیتر بود.
ضرابی: بگذارید برای حسنختام بحث، نکتهای را بگویم. اینجلسه درباره محمود اسکندری بود. محمود اسکندری، از جنس عشق بود. هیچچیزی به اینحرف اضافه و کم نمیکنیم. عشق اینآدم نسبت به ایران و ایرانی، آنچنان بود که حرف مولا علیابنابیطالب (ع) را یاد شما میاندازد. مولا (ع) در جایی میفرماید سرباز به اذن خداوند، دژ مردم، زینت زمامداران، مایه عزت دین و امنیت است و کار مردم جز به او استوار نمیشود. محمود هم خود را سرباز ایرانزمین میدانست. خداوند در سوره والعادیات ۶ بار سوگند خورده است. یکی از اینسوگندها، جرقه سمّ اسبهای جهادگرانِ راه خداست. امروز، که اینها [به زمانی و براتپور اشاره میکند] شهیدهای زنده ما هستند، برای حرفهایمان به غرش توفنده جنگندههای جهادگران نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سوگند میخوریم که اسکندری و (منوچهر) محققی و دیگران اینگونه بودند. شما اسمی از داریوش ندیمی شنیدهاید؟ نشنیدهاید.
زمانی: (زیر لب) لا اله الله!
ضرابی: میلاد عرفانپور شعری دارد که میگوید «تا اول و آخر سفر باختن است / در بازی عشق، برد با باختن است / از پیکر بیسرم تعجب نکنید / سربازشدن برای سرباختن است» مولانا هم همینمفهوم را در شعرهایش دارد که برای بردن در نزد عشق، باید ببازی! این را گفتم که پاسخ شما برای آن سوال باشد که چهطور با دیدن جنازه دیگر خلبانها همچنان ادامه میدادیم. من آنموقع ستواندو و کابین عقب اففور در شیراز بودم. فرمانده گردانمان سرگرد دانشمندی علیهالرحمه بود. یکی از بزرگمردان هواپیمای اففور.
براتپور و زمانی: روحش شاد!
ضرابی: ۸ خلبان بودند که دوره هواپیمای اففور را در آمریکا دیدند که از جمعشان ۳ نفر آسمانی شدند و ۵ نفرشان زندهاند. سرگرد دانشمندی یکی از آنها بود. به شیراز برگردیم. خلبان کابین عقب هادی محمودی بود. کابین جلو .... اسمش یادم نمیآید. زمین خوردند...
براتپور: نافعی.
ضرابی: ها! بله. حسین نافعی. این را بدانید ما هرچه در زمان صلح، بیشتر تمرین میکردیم در زمان جنگ کمتر تلفات میدادیم. یعنی کارهایی که در جنگ انجام دادیم، همه را در زمان صلح در کشور خودمان تمرین کرده بودیم. خلاصه اینکه حسین نافعی و هادی محمودی در تمرینهای ارتفاع پایین در سال ۵۰ سانحه دیدند و شهید شدند. آنچه را از پیکرهایشان باقی مانده بود، به سردخانه بیمارستان نمازی شیراز بردند. من هم که ستوان دو بودم، آنموقع بیستودوساله بودم. رفقا را جمع کردم و گفتم «برویم ببینیم رفقایمان کجا هستند؟» آنها را به سردخانه بیمارستان بردم. آنجا دیدیم اینقدر [با دستش حجم کوچکی را نشان میدهد] را جمع کردهاند داخل یکپتوی سربازی و میگویند «این حسین نافعی است!» محمودی هم پریده بود بیرون، اما چون هواپیما اینورت شده بود، ضربه مغزی و شهید شده بود. بدنش و همه لباسهایش سالم بود اما شهید شده بود.
فردا که به پایگاه رفتیم، سرگرد دانشمندی که یزدی هم بود، من را احضار کرد و گفت «چرا اینها را به سردخانه بردی؟» گفتم چرا نبرم؟ گفت «روحیه اینبچهها خراب میشود!» گفتم «قربان، اینلباس، لباس معراج ماست. آنها را بردم که بدانند پایان اینراه، خانه بزرگ و راحت در لواسان نیست.» چندشب پیش در لواسان خانهای دیدم که قیمتش ۶۰۰ میلیارد تومان بود. من هرچه نشستم حساب یکمیلیارد را بکنم، دیدم تا ظهور صاحبالزمان (عج) طول میکشد که عدد یک را به میلیارد برسانم. بعضیها با پول و آبرو بازی میکنند که به خانه میلیاردی میرسند اما اینخلبانها با جانشان بازی میکنند. به مولای متقیان قسم من از ایشان [به براتپور اشاره میکند] خجالت میکشم که دستش لرزش گرفته است. در اینحد به خلبانها جفا شده، اما ایراد ندارد. ما به عشق اینکار آمدهایم و تا ایران هست ما هم هستیم. خلبانی داریم بهنام ناصر کاظمی که هواپیمایش را با موشک زدند. به او گفتند «اجکت کن!» بنده هم خبر مرگم یکبار اجکت کردم و ۴۸ ساعت گم شدم، بعد پیدایم کردند. خلاصه کاظمی گفت «نه هواپیما را مینشانم.» وقتی هواپیما را نشاند، بالش بهخاطر انفجار موشک سوراخ شده بود که خودش رفت داخل آنسوراخ ایستاد و از او عکس گرفتند. اینعکس را به کارخانه سازنده فانتوم فرستادند که گفتند چنینچیزی امکان ندارد و فتوشاپ است. ایرانیها در جنگ غوغا کردند. مرحوم کاکاوند، کوروش کشاورز را نشانده کابین عقباش و رفتهاند پرواز رد فلایت برای تمرین؛ چنان کف زمین گردش کرده که آوت بورد (باک بیرونی هواپیما) اِسْمَش شده! یعنی صاف شده است. حالا اینکه به قول شما از او پول نگرفتهاند، خوب است.
[دیگران میخندند]
هنگام پرواز و گشتزنی، خلبان هلیکوپتر به شیرآقایی گفت: «شیرآقایی، تاحالا شنیدی یا دیدی کسی در اینارتفاع پایین پرواز کند؟» شیرآقایی میگوید «ناگهان هلیکوپتر تکان شدیدی خورد. تا به خودمان آمدیم فهمیدیم دو فروند فانتوم از زیرمان رد شدهاند.» خلبانان یکی از آندو فانتوم، منوچهر محققی و ستوان یکم ابراهیم امیدبخش بودند یکخاطره دیگر مربوط به عملیات مروارید، که پایگاه بوشهر آن را رهبری کرد. صفر تا صد اینعملیات را ما در پایگاه بوشهر ظرف ۲ هفته انجام دادیم؛ دو هفته هم کمتر، بین ۱۱ تا ۱۲ روز! عراقیها ۱۱ ناوچه اوزا داشتند. ما ۹ تایشان را زیر آب کردیم و ۲ تای باقیمانده بعداً توسط نیروی دریایی ما از بین رفتند. ما، تمام عملیاتها را یا بهتنهایی انجام میدادیم یا با هماهنگی نیروی زمینی، نیروی دریایی یا با هماهنگی کل نیروهای مسلح یعنی سپاه، ارتش و نیروهای نامنظم شهید چمران. یکروز در هلیکوپتر نشستم و کف زمین پرواز کردیم تا رفتیم به استانداری اهواز. در کل اهواز ۱۰ نفر آدم ندیدم. رفتیم در یکزیرزمین که دیدیم یکبزرگمرد خوابیده. او مصطفی چمران بود که من را به اسم میشناخت. «ضرابی بیا اینجا!» و به من ماموریتی سری داد و گفت «سر راه اینچند نفر را هم با خودتان ببرید!» چند اسیر عراقی بودند. گفت «اینها هم آدماند مثل شما!» در نتیجه آنها را سوار هلیکوپتر کردیم و به بوشهر آوردیم تحویل حافظت دادیم و بعد وارد عملیات مروارید شدیم.
یکخلبان داشتیم به اسم منوچهر شیرآقایی؛ افسر رابط ما در نیروی دریایی در پایگاه امیدیه بود. روزی او در یک هلیکوپتر همراه با بچههای نیروی دریایی مشغول گشتزنی در دهانه کارون بود. عراق آنجا قبل از امالقصر دو پایگاه دریایی دارد با نامهای البکر و الامیه که پایگاههای مهمی بودند. هنگام پرواز و گشتزنی، خلبان هلیکوپتر به شیرآقایی گفت: «شیرآقایی، تاحالا شنیدی یا دیدی کسی در اینارتفاع پایین پرواز کند؟» شیرآقایی میگوید «ناگهان هلیکوپتر تکان شدیدی خورد. تا به خودمان آمدیم فهمیدیم دو فروند فانتوم از زیرمان رد شدهاند.» خلبانان یکی از آندو فانتوم، منوچهر محققی و ستوان یکم ابراهیم امیدبخش بودند.
زمانی: خدا (امیربخش را) رحمتش کند!
تیمسار محمود ضرابی؛ دیروز و امروز
ضرابی: بعداً مشخص شده بود گرمای اگزوز هواپیماها ماهیهای خلیجفارس را کباب کردهاند. آنپرواز را میروند و در برگشت ابراهیم امیدبخش شهید میشود. اما آیا شما اسمی از ابراهیم امیدبخش شنیدهای؟ ابراهیم امیدبخش در دوره آمریکا، ساعت رولکس جایزه گرفت و برگشت. ساعت رولکس برای یکخلبان، یعنی بزرگترین آرزوی دنیایی! چنینآدمی لیدر چهارم است و نباید پایش را از مرز بیرون بگذارد. منوچهر محققی هم از روز اول که خلبان شد، اینقدر پرواز کرد که الان روی تخت بیمارستان خوابیده.
زمانی: (آه میکشد) ایوای!
ضرابی: هروقت هرچه به او میگفتم، میگفت: «Yes Sir» میگفتم «منوچ تو را به خدا به من نگو Yes sir.» علتش این بود که مثلاً ساعت پروازی من ۱۰۰۰ ساعت بود، ساعت او ۸۰۰.
در ماموریت دیگری با اسدالله فرهمند بودیم.
* که آقای فرهمند سال ۶۵ شهید شد.
ضرابی: حسین نظری هم در بال دیگر من بود. حسین شماره سه و سابلیدر من در آنماموریت بود. در مسیر برگشت گفتم «حسین، پوزیشنْ ریپورت (گزارش موقعیت)؟» گفت: «Sir, I’ve jut landed» (قربا من همینالان فرود آمدم.) یعنی ۱۰۰ تا ۱۵۰ کیلومتر جلوتر از ما رفته و نشسته بود. گفتم «شما دو کجاست؟» جواب شنیدم «قربان من در بالتون هستم!» نگاه کردم دیدم اسدالله فرهمند لیدر چهار، کف آبهای خلیجفارس به بال من چسبیده است. به نام نامی حضرت حق قسم، هر وقت اینها از در میآمدند تو – مثل اعظمی، سعیدی، فرهمند – با اینکه سروان بودند و من سرگرد بودم، به احترام جلوی پایشان بلند میشدم. اسدالله فرهمند چه شد؟ سانحه داد. گفتند «چون بیهوش شده، نمیتواند تککابین بپرد، باید برود جتاستار!»
زمانی: روی امیدیه زدنشان.
ابوالفضل مهدیار، یکی از متهمان کودتای نقاب یا نوژه بود که به اعدام محکوم شد و سهبار هم دوش گرفت و وصیت قبل از مرگ کرد. در نهایت عفو خورد و بلافاصله خودش را به پایگاه بوشهر رساند که در ماموریتها شرکت کند. در یکپرواز که برای زدن پایگاه هوایی امالقصر رفته بودیم، ایشان در بال من بود و کابین عقبش هم محمود شادمانبخت بود؛ چهارفروندی رفته بودیم. در برگشت پدافند دشمن آنها را زد که در رادیو به من گفت: «لید، من را زدند!» گفتم «بپر بیرون!» که هر دو بیرون پریدند اما پدافند نامرد بعثیون جفتشان را در هوا تکهپاره کرد ضرابی: رفت خلبان جتاستار شد و وقتی داشت با محمود یارپرور پرواز میکرد، در فاینال، پیش از فرود، پدافند خودمان از آنها پذیرایی کرد و تق تق تق! پودر شدند! وقتی جعبه سیاه را باز کردند، صدای فرهمند شنیده شد که میگفت: «فلانفلانشدهها! من در هواپیمای اففور جان سالم به در بردم، اینجا دارید کار من را میسازید!» فرهمند هیچوقت نگفت چون برایم سانحه پیش آمده، میروم و دیگر پرواز نمیکنم. میخواهم بگویم ما اگر خلبانی را انتخاب کردهایم، عالمانه اینکار را کردهایم. بارها گفتهام اگر زن به دنیا بیایم و بخواهم ازدواج کنم، هیچوقت زن خلبانجماعت نمیشوم؛ بهویژه خلبان شکاری. چون هرگز آرامش نخواهم داشت.
خلبان دیگرمان ابوالفضل مهدیار، یکی از متهمان کودتای نقاب یا نوژه بود که به اعدام محکوم شد و سهبار هم دوش گرفت و وصیت قبل از مرگ کرد. قاضی عسکر هم آمد که مهدیار حرفهایش را بزند و او را برای اعدام ببرند. در نهایت عفو خورد و بلافاصله خودش را به پایگاه بوشهر رساند که در ماموریتها شرکت کند. در یکپرواز که برای زدن پایگاه هوایی امالقصر رفته بودیم، ایشان در بال من بود و کابین عقبش هم محمود شادمانبخت بود؛ چهارفروندی رفته بودیم. در برگشت پدافند دشمن آنها را زد که در رادیو به من گفت: «لید، من را زدند!» گفتم «بپر بیرون!» که هر دو بیرون پریدند اما پدافند نامرد بعثیون جفتشان را در هوا تکهپاره کرد! ببینید؟ آدمی که متهم به خیانت شده بود، آمد و جانش را فدا کرد! این هم سند دیگری است که کودتای نوژه توهم بود. چون بعد از این که سران ارتش یا اعدام شدند یا تصفیه و یا خودشان رفتند، میخواستند نیروهای باقیمانده مدافع ایران را هم از بین ببرند. اسناد میگویند دو هفته پس از شروع جنگ، صدام به سازمان ملل گفت ایرانیها را دعوت کنید سر میز مذاکره صحبت کنیم. چون فهمیده بود از پس ایرانیها برنمیآید. نهایتاً جنگ بهقول خودش «سردار قادسیه» و اینامپراتور بیتاج و تخت، بهجای یکهفته، هشتسال طول کشید و در پایان هم که دیدید با چه وضع فلاکتباری از دنیا رفت!
حالا که در پایان بحث هستیم بگذارید بگویم که ما سهسرباز، از دریچه کابین خودمان به موضوعات نگاه میکنیم و دوستان دیگرمان در نیروها و جبهههای دیگر هم زحمات و ایثارگری داشتهاند. بنابراین صحبتهای بهمعنای کتمان حماسههای دیگران نیست.
امروزه اگر از خیلی از جوانها بپرسید، پاسپورتت را میدهیم که هرجا دوست داری بروی؛ میگوید میخواهد به آمریکا برود. اما ما خلبانی داریم به اسم علیمحمد سلیمانی، که در جنگ شرکت کرده و برای مرخصی برگشته است. همسرش بهدلیل بیماری فرزندشان، بچه را به آمریکا برده بوده و سلیمانی هم به همینخاطر به آمریکا میرود. اما آنجا وقتی اقوام و خواهرش میگویند حالا که آمدهای، به سمت جنگ نرو و به ایران برنگرد، میگوید «من تعهد خدمت دارم!» و برمیگردد. وقتی هم که برگشت، آنقدر پرید که در نهایت با همراهی حسین دلحامد روی خلیجفارس شهید میشود و به ابدیت میپیوندد.
یکبار به حسین خلعتبری گفتم «حسین تو یکهفته است در بوشهر با منی! چرا پوتینهایت را از پا درنمیآوری؟ نمازت چه میشود؟» گفت «من با همینها نماز میخوانم!» گفتم «یعنی چه؟ موقع نماز؟» گفت «Sir تا پای اینبعثیهای کثیف روی خاکمان باشد، من اینپوتین را از پا در نمیآورم.» میبینید؟ اصلاً ادا و اطوار نیست. وقتی عشق باشد، میسوزد و از خاکسترش ققنوس به دنیا میآید.