عباس بابایی به محمود اسکندری گفت آقای رفسنجانی در ستاد مشترک خواسته نیروی هوایی عملیاتی انجام دهد تا در نماز جمعه درباره آن صحبت شود و گفته‌اند باید پالایشگاه کرکوک بمباران شود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: قسمت‌های آغازین پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» که همزمان با هفته دفاع مقدس امسال منتشر شدند، میزگردی را با حضور سه‌تن از همرزمان او شامل می‌شوند. این ‌میزگرد با حضور فرج‌الله براتپور، علی‌اکبر زمانی و محمود ضرابی برگزار شد که هرسه از خلبانان هواپیمای فانتوم F4 و دوستان اسکندری هستند. در ادامه این ‌پرونده سراغ دو تن دیگر از دوستان اسکندری رفتیم و دومین میزگرد پرونده را برگزار کردیم.

این ‌میزگرد با حضور امیر خلبان اسماعیل امیدی و امیر خلبان روح‌الدین ابوطالبی برگزار شد که هر دو از دوستان محمود اسکندری بوده‌اند. در سال‌های جنگ، امیدی خلبان هواپیمای F5 و ابوطالبی خلبان هواپیماهای F4 و F14 بوده است.

محمداسماعیل امیدی، متولد ١٣۲٩ در زاهدان معلم‌خلبان و خلبان آزمایشی هواپیمای شکاری F5 (Tiger॥) بوده و مدتی را هم به‌عنوان جانشین فرمانده گردان آموزشی پایگاه هوایی دزفول فعالیت کرده است. او فرماندهی این ‌گردان را نیز به عهده داشته و یکی از خلبانان شرکت‌کننده در عملیات ١٤٠ فروندی است که از پایگاه دزفول به عراق حمله کردند. امیدی مدتی هم به‌عنوان افسر رابط هوایی در نیروی دریایی بندرعباس،تیپ زرهی کرمانشاه و قرارگاه خاتم‌الانبیاء فعالیت کرده است. هواپیمای امیدی روز ١١ مهر ٥٩ در مأموریت برای بمباران اطراف شهر ناصریه مورد اصابت پدافند دشمن قرار گرفت و او ناچار به اجکت شد. در نتیجه تنها خلبانی است که با اجکت و فرود سالم به زمین، موفق شد با تلاش انفرادی و بدون کمک تیم‌های نجات، خود را به خاک ایران برساند. او یک‌سال تحت درمان بود و سپس دوباره به گردان پرواز بازگشت. امیدی پس از جنگ مدتی را هم به‌عنوان کاپیتان هواپیمای مسافربری فعالیت کرد.

روح‌الدین ابوطالبی هم متولد سال ١٣٣٠ در خرم‌آباد است که در سال‌های جنگ به‌عنوان خلبان دو شکاری جنگنده فانتوم F4 و F14 تامکت به خدمت مشغول بود. او ضمن پرواز، سمت‌های اجرایی مختلفی داشت که می‌توان از آن‌ها به مواردی چون معاونت عملیات منطقه هوایی شیراز، معاونت عملیات پایگاه هوایی بوشهر، جانشینی پایگاه هوایی بوشهر، فرماندهی پایگاه هوایی بوشهر، فرمانده منطقه هوایی شیراز، فرمانده منطقه هوایی مهرآباد و همزمان فرماندهی پایگاه‌های زاهدان و کرمان و فرماندهی آشیانه جمهوری اسلامی ایران، معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، رئیس سازمان هواپیمایی کشوری، رئیس مجمع کانون بازنشستگان ارتش و … اشاره کرد.

میزگردمان با حضور تیمسار امیدی و تیمسار ابوطالبی روز پنجشنبه ٨ مهر در دفتر کار یکی از دوستان تیمسار امیدی برگزار شد و از صبح تا ظهر طول کشید. در پایان میزگرد نیز امیدی توصیه کرد در صورت بهبود حال جانباز خلبان منوچهر محققی که در پی وخامت حال جسمی و خونریزی مغزی در بیمارستان بستری شده بود، سراغ او رفته و درباره پروازهای فانتوم در طول جنگ و محمود اسکندری، بیشتر بپرسم اما فردای برگزاری میزگرد، امیر محققی به شهادت رسید و به دوستان هم‌پرواز خود ملحق شد.

ضیافت ساده همرزمان محمود اسکندری در سال‌های جنگ با چای و بیسکویت همراه بود که البته در میانه‌های گفتگو، تیمسار امیدی گاهی برای کشیدن سیگار به سمت پنجره می‌رفت تا دود سیگار دیگر حاضران میزگرد را آزار ندهد.

تیمسار روح‌الدین ابوطالبی و تیمسار اسماعیل امیدی

در ادامه مشروح اولین‌قسمت این ‌میزگرد را می‌خوانیم؛

امیدی: می‌دانید که من تا سن ۱۸ سالگی، بین بلوچ‌ها بزرگ شدم و وفاداری و رفاقت را از آن‌ها یاد گرفتم. بنابراین تا زمانی که کسی به من خیانت نکند، عادت کرده‌ام سرم را هم برایش بدهم. حالا این ‌رفتار من به‌گفته معروف یا قابل قبول هست یا این‌که نیست و یک‌توهم است ولی من این‌گونه بار آمده‌ام. به‌خاطر همین، بعد از این ‌همه‌سال که از رفتن محمود و آن ‌بچه‌ها گذشته، جانم را برایشان می‌دهم.

* جناب امیدی، محمود اسکندری خاطره عملیات بغداد را برای شما تعریف کرده بود؟

امیدی: بله و متأسفانه یک‌وقت حرف‌هایی زده می‌شوند که غیرواقعی هستند. می‌دانید که در ماجرای بغداد، اصلاً محمود اسکندری قرار نبود پرواز کند.

* بله رزرو عملیات بوده.

امیدی: رزرو چهار بوده.

* عجب! من رزرو سوم شنیده بودم.

نه. رزرو چهارم بوده. نفر اول دوران بود که گفته بود «من می‌خواهم بروم.» من این را از محمود شنیدم. دومی اکبر توانگریان بود. شماره سه اکبر حیدرزاده بود که اگر دو نرفت، او جایش برود. بعد بود که حیدرزاده به کَپ افتاد.

* کپ که می‌فرمائید، تاپ کاور (TopCover) منظورتان است؟

امیدی: بله. تاپ‌کاورشان بود.

ابوطالبی: کامبت ایر پترول (Combat air patrol). این یعنی کَپ

امیدی: اکبر حیدرزاده هم گفت هواپیمای من اشکال دارد. در هوا بلند شد و گفت هواپیمایم ایراد دارد.

* یعنی تیک‌آف کرد، بعد گفت هواپیمایم اشکال دارد؟

امیدی: بله. به محض اینکه تیک‌آف کرد گفت هواپیمایش مشکل دارد.

* هواپیمای توانگریان هم ظاهراً چتر عقب‌اش روی زمین باز شد و گفت «هواپیمایم ایراد دارد، نمی‌توانم بپرم».

امیدی: یک‌همچین‌چیزی بود. ولی در اصل چتر نبود. گفت «فلک‌چی‌رِیْشِین دارم. موتورم بازی می‌کند.» این را که می‌گویند چترش باز شده، من نمی‌دانم. ولی چیزی که من از محمود شنیدم این بود. محمود به‌عنوان کپ پشت سر این‌ها بلند می‌شود. چون اکبر حیدرزاده که شماره ۲ بوده، با ابورتِ (Abort) توانگریان، قرار می‌شود برود و تیک‌آف کند و به محض تیک‌آف و جوین‌آپ (Join up) با دروان می‌گوید «هواپیمایم اشکال دارد.» محمود اسکندری هم که کپ بوده. که حتی محمود در هواپیما به باقری (کابین عقبش) می‌گوید «ناصر این ‌پرواز برای ماست!» چون آن دو فروند ابورت کرده بودند. از آقای باقری بپرسید که محمود روی زمین به او چه گفته است. همین حرف را زده بود.

عباس پیش‌تر در شیراز تصادف کرده بود؛ در سانحه‌ای که سه‌نفر سرنشین اتومبیل کشته شدند و او جان به در برد. به‌خاطر همین‌تصادف همه بدنش پر از پلاتین بود. این ‌اتفاق پیش از انقلاب افتاد و به‌خاطر آن، عباس را از رده پرواز کنار گذاشتند و رفت عملیات؛ همان‌زمان شاه. جنگ که شد آمد و گفت «من می‌خواهم بجنگم.» یک‌نکته درباره بریفینگ این ‌عملیات وجود دارد. عباس (دوران) اصلاً در کوهستان پرواز نکرده بود. او همه‌اش در دریا بود. رفته بود پای بُرد، روی نقشه خط‌کش را از روی پایگاه همدان به‌سمت بغداد گذاشته و گفته بود این ‌مسیر را می‌رویم. که محمود می‌گوید «بشین بابا! مگر دریاست؟ این ‌چه بریفی است می‌کنی؟ این‌جا یک‌ریزه از کوه بالاتر بیایی، می‌زنن‌ات!» که محمود آن پرواز را بریف می‌کند. خدا شاهد است نمی‌خواهم عباس را خراب کنم. او یک قهرمان است. اما این‌ها هم واقعیت است.

عباس پیش‌تر در شیراز تصادف کرده بود؛ در سانحه‌ای که سه‌نفر سرنشین اتومبیل کشته شدند و او جان به در برد. به‌خاطر همین‌تصادف همه بدنش پر از پلاتین بود. این ‌اتفاق پیش از انقلاب افتاد و به‌خاطر آن، عباس را از رده پرواز کنار گذاشتند و رفت عملیات؛ همان‌زمان شاه. جنگ که شد آمد و گفت «من می‌خواهم بجنگم.» به همین خاطر هم قبولش دارم. او یک دلاور است؛ کسی که می‌داند بدنش در هواپیما تکه‌تکه می‌شود ولی می‌گوید «هستم!»

* ببینید، درباره این ‌عملیات، یک‌سری روایت‌ها ایراد دارند یا با هم همخوانی ندارند. درباره این ‌عملیات محمود اسکندری در دو کتاب، دو روایت و مطالب متفاوت وجود دارد.

امیدی: (می‌ایستد) چای می‌خوری برایت بریزم؟

* لطف می‌کنید!

ابوطالبی: اِسی، این‌ها برای کانفیگوریشن (configuation) چه کار می‌کردند؟ نمی‌شود با بمب برای کپ بروی که!

امیدی: (در حال ریختن چای) این‌ها بمب داشتند. قرار بود بلند شوند و به هوا بروند. و هرکدام هم که به مشکل برخوردند (نزدیک می‌شود و چای می‌آورد) بنشینند و یک‌هواپیمای دیگر به جایش ببرند.

ابوطالبی: پس محمود اسکندری آمد و نشست!

امیدی: نه. اجبارا نشست. چون اکبر حیدرزاده برگشت و گفت «ایراد دارم».

ابوطالبی: پس محمود کانفیگوریشن‌اش، کپ بود؟ (به‌عنوان کپ بلند شد؟)

امیدی: به‌عنوان رزرو بعدی (هواپیمای چهارم) عملیات بلند شد. هرچهار هواپیما بمب داشتند. قرار بود هرکدام ابورت کردند، بعدی جایگزین‌اش شود. یعنی اگر هواپیمایی ایراد پیدا کرد، بنشیند و به‌جایش هواپیمای کپ برود بالا. بنا شده بود همدان، کپ بپرد، تبریز کپ بپرد، F14 هم روی مسیر کرمانشاه پوشش داشته باشد که این‌ها کارشان را بکنند. ولی قرار بر این بوده در ابتدا، هر چهارتا بلند شوند.

ابوطالبی: با بمب بلند شدند.

امیدی: بله. هرچهارتا با بمب.

ابوطالبی: و حیدرزاده با بمب آمد نشست؟

امیدی: بله. با بمب‌هایش نشست.

ابوطالبی: با بمب آرْم‌شده (مسلّح) ایراد نداشت؟

امیدی: نه. پیش آمد که ما هم با F5 با بمب آرم‌شده بنشینیم. این را که F4 بتواند با بمب‌هایش Safe (ایمن) بنشیند، نمی‌دانم.

ابوطالبی: محمود یک‌دفعه این کار را کرد (می‌خندد)

امیدی: محمود، بمب را در شِلتر (آشیانه) زد! بعد هم آمد گفت «آمریکایی‌ها غلط کرده‌اند با کارشان!»

[هر دو می‌خندند]

هواپیمای آلرت بود. رفت نشست در هواپیمای آلرت، شروع کرد با این دکمه‌ها بازی کردن. در هواپیمای اف‌فور، یک‌دکمه داشتیم به اسم پنیک باتم (Panic Button). وقتی آن را می‌زدی همه بار هواپیما می‌ریخت پایین * بمب‌ها را در آشیانه زد؟ چطور؟

امیدی: نه دکمه سِیف باتم (Safe Button) را زد.

ابوطالبی: البته زیر هواپیمایش موشک بود؛ بمب نبود. هواپیمای آلرت بود. رفت نشست در هواپیمای آلرت، شروع کرد با این دکمه‌ها بازی کردن. در هواپیمای اف‌فور، یک‌دکمه داشتیم به اسم پنیک باتم (Panic Button). وقتی آن را می‌زدی همه بار هواپیما می‌ریخت پایین. حتی فکر کنم آوت بوردها (OutBoard) (مخازن خارجی سوخت) هم می‌ریخت پایین.

امیدی: بله. آوت بوردها و همه را می‌ریخت پایین.

ابوطالبی: فکر کنید هواپیما یک‌موتورش را از دست داده باشد. با فشار این ‌دکمه، کل وسایل زیر هواپیما می‌ریزد که هواپیما با یک موتور بکشد و بتواند حرکت کند. محمود در شلتر، پنیک باتم را زد و فکر کنم دو تا موشک...

امیدی: دوتا موشک خورد زمین.

ابوطالبی: دو تا موشک اِسپَرو (aim-7sparrow) افتاد پایین. فکر کنم موشک سایدوایندر (Sidewinder) نمی‌افتاد. برای F5، سایدوایندر نوک بال بود و اف‌فور زیر بالش. من چون اواخر...

امیدی: رفتی F14.

ابوطالبی: این است که این خاطرات برایم قدیمی‌ترند. پس در عملیات بغداد، بهترین تیم را سِت کرده بودند که بروند. ولی آن ‌دوتا...

امیدی: جفت‌شان ابورت کردند.

ابوطالبی: کدامْ حیدرزاده بود؟ اکبر؟

امیدی: اکبر. سرقرمز! بهش می‌گفتیم کفتر سرقرمز.

علیرضا یاسینی، عباس دوران و محمود ضرابی در پایگاه شکاری بوشهر - پس از بازگشت از یک‌ماموریت برون‌مرزی

* در آشیانه که اسکندری دکمه را زد و موشک‌ها زمین خوردند، عمل نکردند؟ شلیک نشدند؟

امیدی: نه. چون دکمه سیف باتم دارد، هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. بعد که به او می‌گویند چرا این‌طوری کردی، می‌گوید «در کتاب هواپیما نوشته با فشار دکمه هیچ ‌مشکلی پیش نمی‌آید. اصلاً نباید بریزند.»

ابوطالبی: یکی دیگر از مواقعی که از دکمه پنیک‌باتم استفاده می‌کنند، زمانی است که هواپیما دارد در منطقه خودی تیک‌آف می‌کند و مشکلی برایش پیش می‌آید و موتورش دچار مشکل می‌شود. اما در منطقه دشمن این ‌مهمات باید حتماً آرم (مسلح) شود که وقتی زمین خورد، فیوزهایش عمل کند و منفجر شود.

امیدی: وقتی پنیک‌باتم را فشار می‌دهی، مهمات، آرم نیست و از حالت آرمی در می‌آید. و زمانی که هواپیما روی چرخ‌هایش باشد، نباید اصلاً عمل کند و مهمات بریزد. در کتاب این را نوشته. محمود هم همین را گفت. کتاب هواپیما را آورد گفت «ببینید در کتاب این‌طور نوشته که وقتی روی زمین دکمه پنیک‌باتم را فشار می‌دهی، نباید این ‌اتفاق بیافتد.» که خود آمریکایی‌ها آمدند بررسی کردند و گفتند حق با ایشان است.

* یعنی زمان جنگ آمدند؟

امیدی: نه. نه. این ‌ماجرا برای خیلی قبل‌تر از جنگ است.

* فکر کردم نزدیک عملیات بغداد بوده!

ابوطالبی: فکر کنم سال ۵۳ بود.

امیدی: بله پیش از انقلاب بود. حالا برای عملیات بغداد که داشتم برائت می‌گفتم، اسکندری هواپیمای چهارم بود. که تا مرز، او دوران را بُرد.

* چون INS (ناوبری) دوران خراب بود.

امیدی: بله. بعد از مرز که رد می‌شوند، دوران می‌گوید آی تیک دِ لید! (I Take The Lid) [من فرماندهی را به عهده می‌گیرم.] که محمود می‌گوید «عباس، بالایی! رادار می‌گیردت! لو می‌روی!» که عباس جواب سربالا می‌دهد و می‌گوید «خودت برو پایین!» از آقای باقری هم که کابین عقب محمود بوده، بپرسید به شما می‌گوید که محمود به او (باقری) می‌گوید «فلانی این ‌پرواز لو رفته است و پرواز گلیمی است.» [یعنی خودمان باید گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم.] به همین‌خاطر محمود می‌رود ۵۰۰ پا آن‌طرف‌تر از دوران قرار می‌گیرد. بعد، عباس پالایشگاه (الدوره) را گم می‌کند. ببینید، بعد از پالایشگاه، یک‌تپه است. عباس پالایشگاه را گم می‌کند و از آن‌طرف تپه در می‌آید. محمود از مسیر خودش می‌آید و بمب‌هایش را می‌زند. در برگشت، محمود را می‌زنند. با زدهوایی، نه با موشک. چون پایینِ پایین بودند. عباس وقتی تازه پالایشگاه را از دور می‌بیند، به‌سمت هدف حرکت می‌کند که با موشک می‌زنندش! در رادیو کال (Call) می‌کند که «محمود من را زدند.» محمود می‌گوید «من را هم زدند! خودت می‌دانی.»

به‌طور اتفاقی هنگام برگشت از آسمان بغداد، باکنک‌ها را می‌بیند که بالا هستند؛ بادکنک‌هایی که پر از مواد انفجاری بودند تا هواپیماها به آن‌ها بگیرند. محمود بلوار خیابان را می‌بیند و می‌خوابد کف بلوار؛ که وقتی آن خبرنگار خارجی می‌گوید در طبقه چهارم، من کلاه خلبان را دیدم؛ منظورش همین‌جا بوده! * جدی؟

امیدی: بله. این ‌آخرین صحبت بوده.

* من در خاطرات آقای باقری خواندم که اسکندری می‌گوید «ما را هم زدند، ادامه بدید!»

امیدی: محمود می‌گوید «من را هم زدند» و چون نمی‌توانسته کاری برای عباس کند، مسیر برگشت را در پیش می‌گیرد. و به‌طور اتفاقی هنگام برگشت از آسمان بغداد، باکنک‌ها را می‌بیند که بالا هستند؛ بادکنک‌هایی که پر از مواد انفجاری بودند تا هواپیماها به آن‌ها بگیرند. محمود بلوار خیابان را می‌بیند و می‌خوابد کف بلوار؛ که وقتی آن خبرنگار خارجی می‌گوید در طبقه چهارم، من کلاه خلبان را دیدم؛ منظورش همین‌جا بوده!

* عجیب است! با این ‌عرضی که بال‌های فانتوم دارد، به ساختمان‌های اطراف بلوار نگرفته؟

امیدی: نه. بلوار پهنی بوده است. شما بلوارها و اتوبان‌های خودمان را نگاه کن! مثل آن‌ها بوده.

* یعنی چندمتری زمین بوده که آن ‌خبرنگار کلاه خلبانی‌اش را هم دیده؟

امیدی: چیزی نزدیک ده متری، هشت‌متری.

* خیلی خوفناک است!

امیدی: خیلی! خیلی ترسناک است. [به ابوطالبی اشاره می‌کند] این‌ها رفته‌اند، می‌دانند! البته چشم خلبان‌ها عادت کرده بود.

* آقای ابوطالبی شما هم...

ابوطالبی: آن ‌موقع خلبان F14 بودم.

امیدی: قبلش اف‌فور پریده. دارد شکسته‌نفسی می‌کند! (می‌خندد) بله. محمود از کف خیابان می‌آید که به بالون‌ها نخورد. باقری از ترکشی که به گردنش گرفته بود، آه و ناله می‌کرد ولی می‌گوید محمود هم با این‌که خودش پشتش سوخته بود _ پشت محمود هم یک‌قلمبه [با دست نشان می‌دهد] سوخته بود که وقتی لباسش را عوض می‌کرد، قشنگ معلوم بود _ می‌اندازد وسط بلوار و برمی‌گردد.

* دوران اصلاً فرصت نکرد بمب‌هایش را بزند. با همان‌بمب‌ها خورد زمین.

امیدی: ببینید برای شهادت دوران سه‌روایت گفته‌اند. یک، همان فیلم سینمایی که ضعیف‌ترین روایت بود و نشان داد دوران رفت توی ساختمان! این‌یک دروغ وحشتناک است. در حالی که اصلاً از این خبرها نبوده. این‌ها فقط قرار بود بروند پالایشگاه را بزنند و دودی هوا کنند که بگویند بغداد ناامن است. بعد هم برگردند و بیایند.

* یک دور هم روی آسمان بغداد بزنند دیگر!

امیدی: اصلاً قرار بر دور زدن نبوده. فقط قرار بوده پالایشگاه را بزنند و برگردند.

* که آتشش از شهر معلوم شود؟

امیدی: بله. مگر می‌شود روی شهری که روی پشت‌بام‌هایش ضدهوایی گذاشته‌اند و آن‌همه بالن و موشک دارد، دور زد؟ مگر به همین راحتی است؟ در ۶۰۰ نات سرعت اگر خواسته باشی دور بزنی، شعاع عمل چه قدر می‌شود تیمسار؟

ابوطالبی: سه‌چهار کیلومتر.

گفتم «چرا؟ بالاخره صندلی پران هست. بپر!» گفت «من در پایم پلاتین است. اگر زنده دستشان بیافتم، برای گرفتن اعتراف، به بدنم برق وصل می‌کنند و پلاتین‌ها اذیتم می‌کند. اصلاً دیگر دوست ندارم بمانم!» یعنی از مرحله علاقه به زندگی گذشته بود. چون واقعاً هر دفعه‌ای که می‌رفتیم برای عملیات، استقبال مرگ بود امیدی: اصلاً روی شهر نمی‌مانی. بنابراین اصلاً بحث این‌که روی شهر بگردند، نبوده است. فقط قرار بود پالایشگاه آتش بگیرد و خبرنگارهایی که از چندروز قبل رفته بودند آن‌جا، ببینند که بغداد امن نیست. و قرار بود هر دو هواپیما برگردند. هدف این بود که «بزنید و سریع برگردید! نمانید!» چون اگر این‌ها را می‌زدند، صدام به خواسته‌اش می‌رسید و می‌گفت هواپیماهای ایران آمدند و برنگشتند. روایت بعدی این است که عباس (دوران) رفت خودش را در فرودگاه به زمین زد که هواپیمای مسافری کشورهای دیگر به آتش کشیده شدند. که خب، این هم دروغ است. اما واقعیت این است که عباس در یک‌میدان‌گاه که خارج از شهر بود، خورد زمین! با بمب‌هایش. چون بمب‌هایش را سِلکت (Select) نکرده و نزده بود. و چون با بمب‌هایش خورد زمین، انفجار و دود سیاه وحشتناکی بلند کرد که خود همین‌اتفاق، منجر شد خبرنگارها فکر کنند ایرانی‌ها دو نقطه را زده‌اند. توهم برشان داشت که دو جا را زده‌اند؛ هم پالایشگاه را هم این ‌نقطه را. قضیه شهادت عباس دوران این است. عباس تجربه خشکی را نداشت، او کوسه دریا بود. خیلی از کشتی‌ها را زد.

ابوطالبی: اِسی، عباس از روی (پایگاه) بوشهر می‌رفت، ولی خشکی را می‌زد. بوشهری‌ها در دریا چیزی برای زدن نداشتند. می‌رفتند خشکی را می‌زدند. البته رفت با یاسینی چند ناو و ناوچه را زد ولی می‌رفت خشکی را می‌زد. عباس دوران خیلی با من نزدیک بود. واقعاً از جان گذشته بود. می‌گفت «من را بزنند، نمی‌پرم بیرون.» یک‌بار گفتم «چرا؟ بالاخره صندلی پران هست. بپر!» گفت «من در پایم پلاتین است. اگر زنده دستشان بیافتم، برای گرفتن اعتراف، به بدنم برق وصل می‌کنند و پلاتین‌ها اذیتم می‌کند. اصلاً دیگر دوست ندارم بمانم!» یعنی از مرحله علاقه به زندگی گذشته بود. چون واقعاً هر دفعه‌ای که می‌رفتیم برای عملیات، استقبال مرگ بود. من داستان چندنفر از خلبان‌های آمریکایی را که ویتنام را بمباران می‌کردند، خوانده‌ام. می‌دانید که این‌ها در کشتی می‌خوابیدند. یکی‌شان شب قبل از بمبارانش، صورتش را روی قسمت داغ کشتی می‌گذاشته تا حرارت بدنش بالا برود و فشار (خون) ش پایین‌تر بیاید. یعنی از بس عصبی بوده، این ‌کار را می‌کند. اتفاقاً در پرواز فردایش سقوط می‌کند. این ‌خاطره را دوست این ‌خلبان نوشته که پس از سقوطش رفت و با همسر او ازدواج کرد. البته من خودم یک‌بار این‌طور شدم.

* چه‌طور؟

ابوطالبی: اگر بزاق دهان شما، ترشح نکند و دهانتان خیس نشود، به‌هیچ‌وجه یک‌کلمه نمی‌توانید ادا کنید. هیچ ‌کلمه‌ای در هر زبانی! زبانت نمی‌چرخد. می‌چسبد به سق دهان! خلبانی که در آن ‌استرس و فشار و ترس می‌رود عملیات، این ‌اتفاق برایش می‌افتد. ترس هم طبیعی است. خداوند در وجود انسان گذاشته است. حالا حساب کنید، یک‌بار در آن ‌موقعیت می‌روی و سالم برمی‌گردی. دفعه بعدی، یاد دفعه قبل می‌افتی که زبانت به سق دهانت چسبیده بود. من آن ‌دفعه‌ای که برایم پیش آمد، هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم. کابین عقبم با من حرف می‌زد ولی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. البته این ‌خاطره مربوط به شرایط جنگی نیست. در آسمان شیراز بودیم که بالایش را ابر گرفته بود. همه دستگاه‌های ناوبری‌ام رفت. با بنزین کم، هیچ ‌راهی جز اجکت نداشتم. مثلاً فکر کردم بروم در اصفهان بنشینم...

امیدی: اصلاً بدون ناوبری چگونه می‌خواهی بیایی پایین؟

ابوطالبی: کل سیستم ناوبری‌ام رفت و ماندم بالای ابر. این ‌اتفاق چندبار برایم افتاده است ولی خب، خدا یک‌جاهایی به آدم کمک‌های عجیب و غریبی می‌کند که آدم می‌ماند! بعضی از این ‌بچه‌ها که شما اسمشان را می‌آورید، مثل عباس دوران، این ‌بچه‌ها می‌رفتند که بمیرند.

امیدی: دقیقاً!

ابوطالبی: می‌رفتند که راحت شوند! نفر اول هم این‌ها را انتخاب می‌کردند چون بهترین بودند.

* حیف نبود اگر کشته می‌شدند؟ مگر خلبان‌های تاپ نبودند؟

ابوطالبی: خودشان که برای خودشان ارزشی قائل نبودند. خسته هم بودند. مثلاً محمود اسکندری، منوچهر محققی و عباس دوران، پروازهایشان از ۱۲۰ مأموریت گذشته بود. خب، ۱۲۰ مأموریت! خلبان آمریکایی در ویتنام، با آن‌همه امکانات و تجهیزات ECM برای انحراف موشک‌های زمین به هوای دشمن؛ وقتی یک پَچ ۱۰۰ مأموریت به سینه‌اش می‌زد، خدا می‌شد. در آمریکا که دوره می‌دیدیم، از کنار این آدم‌ها که رد می‌شدیم، فاصله می‌گرفتیم. می‌گفتیم «بابا این‌ها کی‌اند؟ ۱۰۰ مأموریت در ویتنام؟ این، الان باید ۱۰۰ مرتبه مرده باشد!» چه‌قدر هم برایشان احترام قائل می‌شدند! دقیقاً مثل مملکت ما!

* (خنده) اسکندری هم همین‌طور بود؟ از افرادی بود که می‌خواستند بروند و بمیرند؟

ابوطالبی: اسکندری هم....

امیدی: از مرگ نمی‌ترسید.

* بله. این را خیلی‌ها درباره او گفته‌اند. پرواز کف زمینش، ای‌بی‌کلایم‌کردن‌ها و مانورهای عجیب و غریبش!

محمود اسکندری، بسیار بچه با ایمانی بود. یعنی ماه رمضان، بلااستثنا سی‌روز را روزه می‌گرفت؛ عملیات و غیرعملیات نداشت. نمازش هرگز ترک نمی‌شد چه زمان شاه، چه بعد از انقلاب. ایمان مطلقی به خدای خودش داشت! نه خدای من و تو! نه آن ‌خدایی که می‌گویند اگر فلان کار را کردی جایت را در جهنم آماده کرده! نه امیدی: محمود اسکندری، بسیار بچه با ایمانی بود. یعنی ماه رمضان، بلااستثنا سی‌روز را روزه می‌گرفت؛ عملیات و غیرعملیات نداشت. نمازش هرگز ترک نمی‌شد چه زمان شاه، چه بعد از انقلاب. ایمان مطلقی به خدای خودش داشت! نه خدای من و تو! نه آن ‌خدایی که می‌گویند اگر فلان کار را کردی جایت را در جهنم آماده کرده! نه.

* جناب امیدی این ‌مساله برای من خیلی مهم است که شما خلبان‌هایی که با مرگ رویارو بودید، خدا را چه‌طور درک می‌کنید! من، یک‌درک از خدا دارم؛ شما، آقای ابوطالبی و اسکندری هم که با هواپیما در آسمان بودید و هرلحظه امکان داشت کشته شوید، یک درک دارید. اصلاً شعار نمی‌دهم ولی فکر می‌کنم خدای شما، خدای واقعی‌تر و محسوس‌تری باشد!

ابوطالبی: اصلاً خدا برای خلبان‌ها، یک‌چیز دیگر است.

امیدی: یک‌چیز دیگر است واقعاً!

ابوطالبی: من حدود هشت‌ماه پیش کرونا گرفتم. ۱۰ روز در خانه بازی‌بازی کردم و گفتم سرما خورده‌ام. به‌همین‌خاطر وقتی من را به بیمارستان رساندند در کما بودم. هرچه گفتند «برو دکتر علائم کرونا داری»، گفتم «نه من سرما خورده‌ام.» وقتی رفتم دوش بگیرم، بیهوش شدم. چندنفر از دوستان بودند که برم داشتند و با آمبولانس به بیمارستان رساندند. تا یک‌هفته پزشک‌ها می‌گفتند امیدی به این نیست. خب من خیلی زجر می‌کشیدم. این‌سِرُم‌ها را هم از دستم بیرون می‌کشیدم. به همین‌خاطر دست‌هایم را به تخت بسته بودند که این ‌مساله خیلی عذابم می‌داد. چون عادت دارم در خواب بغلتم و مرتب از این‌طرف به آن‌طرف بشوم. بعد از دوازده‌سیزده روز که در بیمارستان بودم، گیو آپ (Give up) کردم [تسلیم شدم.] اشهدم را گفتم و آماده مرگ شدم. در همان‌شرایط که در کما بودم اشهدم را گفتم و گفتم «خدایا!»… آن ‌خدایی که شما می‌گوئید این‌جاست! گفتم «خدایا من آدمی بدی بودم؟ مردم‌آزاری کردم؟ پرونده‌سازی کردم؟» ۱۰ تا ۱۲ سال فرمانده پایگاه‌های مختلف بودم. در این ۱۲ سال، اِسی، یک بازداشتی در پرونده کسی نگذاشتم.

امیدی: می‌دانم. من اخلاقت را می‌شناسم.

ابوطالبی: حکم اعدام را تبدیل به تذکر کتبی کردم. اعدام الکی داده بودند و نمی‌توانستند لغوش کنند. به‌خاطر همین مانده بودند که چه کنند. حاج‌آقای دادستان با من رابطه خوبی داشت. گفت «آقا چه‌کار کنیم این‌پنج‌نفر را حکم اعدام داده‌اند.» گفتم «از من یک‌استعلام بکنید تا بگویم چه‌کار باید بکنیم.» نامه نوشتم که این‌ها را بدهید پایگاه با آن‌ها برخورد کند. عده‌ای رفته بودند در موتور هواپیمای شکاری شن ریخته بودند که معلوم نبود کار چه‌کسی است. نوشتم این‌ها در خانه بوده‌اند و اصلاً معلوم نیست کار آن‌ها باشد. وقتی طرف فرمانده گردان است و شب در خانه‌اش خوابیده، او شن ریخته؟ این ‌افراد را به پایگاه آوردیم و یکی، یک‌تذکر کتبی در پرونده‌شان گذاشتیم. خلاصه در کما که بودم این‌ها را به خدا گفتم. «من که حق‌الناس و مردم‌آزاری به گردنم ندارم. قبول داری؟» او هم در دلم، جوابم را می‌داد. گفتم «حالا که قبول کردی مردم‌آزار نبودم و آن‌طور که تو خواستی زندگی کرده‌ام، باید زجرم بدهی؟ اگر می‌خواهی ببری من آماده‌ام، دستم را بگیر و یاعلی! من دنبالت می‌آیم. اگر هم نه، زجرم نده! خوبم کن!» خدا می‌داند، روز پانزدهم یا شانزدهم حضور در بیمارستان بود که این ‌اتفاق افتاد و فردایش گفتند حالش خوب است! من ۲۰ روز بیشتر در بیمارستان نبودم. این، یکی از مواقعی بود که خدا نجاتم داد. دفعات دیگری هم بود. یکی‌شان وقتی بود که اطراف کرمانشاه در هلی‌کوپتر بالای ابر با دو خلبان ناشی گیر کرده بودیم و واقعاً خدا نجات‌مان داد. این‌که در یک‌دریای ابر که دستگاه‌های ناوبری و هدایت بی‌اثر هستند، بتوانی با چشم چندمیلی‌متر شکاف را ببینی که ابر ندارد، کار خدایی است.

روح‌الدین ابوطالبی پای هواپیمای F14 تامکت

* در کما که بودید، آن‌طرف را هم دیدید؟

ابوطالبی: می‌توانم بگویم آن ‌دنیا را دیدم. در همان بحث و گفتگوها با خدا، به جایی رسیدم که به خودم گفتم انگار خدا قبول کرد که من را با خودش ببرد. پرسیدم باید از کجا بروم و به من گفته شد از این‌طرف می‌روی آن ‌دنیا. راه افتادم و به چیزی رسیدم که مثل این ‌سوله‌های پارک هواپیما بود. منتهی خیلی بزرگ بود. ۲۰۰ متر عرض و ۵۰ متر ارتفاع. واردش که شدم، دیدم همه‌جا را مه گرفته. یک تونل بزرگ مه آلود بود.

قهستانی، یکی از معلم‌های اف‌فور و استاد من بود که با او پریدم. یک‌خلبان عالی و تاپ. کارهایی با اف‌فور می‌کرد که حیران می‌ماندی. او سروان بود و من ستوان. می‌گفتم «جناب سروان الان این‌طوری استال (Stall) می‌کنیم. (دچار واماندگی موتور می‌شویم) مثلاً می‌خواستیم دارت را بزنیم، پشت سر هواپیمای فرندشیپ می‌رفتیم که دارت بزنیم، می‌گفت «دماغ را بیاور بالا!» سرعت می‌شد ۲۰۰ نات. حالا بیا به او بگو «بابا نزدیک زمین هستیم، اف‌فور زیر ۳۰۰ نات‌اش هم جان ندارد!» آن‌قدر خلبان خوبی بود که حرف نداشت! البته (می‌خندد) قیافه‌اش خیلی به خلبان‌ها نمی‌خورد ولی بالاخره با تاپ‌بودنش، در اولین‌پرواز برون مرزی او را زدند * همان‌دالانی که می‌گویند آدم دم مرگ می‌بیند...

ابوطالبی: پنجاه‌شصت متر رفتم جلو. با آن حال نزار خودم را می‌کشیدم و می‌گفتم «خدا گفته برو! بروم راحت شوم.» بعد دو نفر جلویم را گرفتند. درست نمی‌دیدمشان ولی از گوشه چشمم انگار آن‌ها را می‌دیدم که گویی هیکل دو آدم را داشته باشند! یکی گفت «این‌که دارد می‌رود اسمش چیست؟» آن‌یکی اسمم را خواند. اولی گفت «در لیست من نیست.» دومی گفت «اگر در لیست نیست برای چه می‌رود؟» خیلی سریع در حد دو ثانیه گفتند «شما برگرد! اسمت در لیست نیست.» من هم گفتم چشم. دور زدم و برگشتم. از آن شلتر که بیرون آمدم هوا باز شد. به قرآن، ۲۴ ساعت نشد که حالم خوب شد. پزشک‌ها مانده بودند و می‌گفتند تو دیروز اکسیژنت از ۸۰ بالا نمی‌آمد و بین مرگ و زندگی بودی! از دیروز تا الان چه شده این‌طور شدی؟

این خدایی که شما درباره خلبان‌ها به آن اشاره می‌کنید، به‌خاطر این است که بارها مرگ و زندگی را به چشم می‌دیدند؛ به‌ویژه این ‌بچه‌هایی که بمباران می‌کردند. ما که البته F14 بودیم و این ‌هواپیما هم طوری بود که کسی جرأت نمی‌کرد به آن نزدیک شود. اما هر مأموریت، به‌معنی جان خلبان است. مثلاً (محمدحسین) قهستانی، یکی از معلم‌های اف‌فور و استاد من بود که با او پریدم. یک‌خلبان عالی و تاپ. کارهایی با اف‌فور می‌کرد که حیران می‌ماندی. او سروان بود و من ستوان. می‌گفتم «جناب سروان الان این‌طوری استال (Stall) می‌کنیم. (دچار واماندگی موتور می‌شویم) مثلاً می‌خواستیم دارت را بزنیم، پشت سر هواپیمای فرندشیپ می‌رفتیم که دارت بزنیم، می‌گفت «دماغ را بیاور بالا!» سرعت می‌شد ۲۰۰ نات. حالا بیا به او بگو «بابا نزدیک زمین هستیم، اف‌فور زیر ۳۰۰ نات‌اش هم جان ندارد!» آن‌قدر خلبان خوبی بود که حرف نداشت! البته (می‌خندد) قیافه‌اش خیلی به خلبان‌ها نمی‌خورد ولی بالاخره با تاپ‌بودنش، در اولین‌پرواز برون مرزی او را زدند؛ اولین‌پرواز. ما خلبان‌های آسی داشتیم که اولین یا دومین پرواز برون‌مرزی آن‌ها را زدند. همین جدّی را؛ [خطاب به امیدی] در چندمین پروازش زدند؟

* غفور جدی؟

امیدی: بله. در پنجمین‌ششمین راید پروازی‌اش بود.

ابوطالبی: البته این را هم بگویم که یکی از دلایلی که تعداد کشته‌های ما در این ‌جنگ، بیشتر از جنگ‌های مشابه بود؛ این است که در مملکت‌مان انقلاب شده و همه‌چیز به هم ریخته بود. وقتی انقلاب می‌شود، پایه‌ها و اصول قبلی به هم می‌ریزد. یعنی اگر پیش از انقلاب، ۲۰ جاسوس داشتیم که می‌رفتند و برایمان از عراق اطلاعات می‌آوردند، پس از انقلاب شرایط طوری شد که این ‌امکان را از دست دادیم و در ابتدای جنگ، اطلاعات صحیحی از اهدافمان نداشتیم. همین که ایشان [به امیدی اشاره می‌کند] می‌گوید دوران خط‌کش را گذاشت روی نقشه و خط مستقیم کشید، همین است. نتیجه این می‌شود که خودت باید به منطقه دشمن بروی و ضدهوایی یا سایت موشکی را ببینی تا وقتی برگشتی بگویی «آقا فلان منطقه این ‌پدافندها را دارد.» یعنی خودت باید مقابل توپ ضدهوایی قرار بگیری، با چشم آن را ببینی و بعد گردش کنی تا بفهمی آن‌جا ضدهوایی دارد. البته این را بگویم که اگر گردش نکنی، برائت بهتر است. چون اگر گردش کنی، مساحت بزرگ بدنه هواپیما را مقابل لوله ضدهوایی قرار می‌دهی. در حالی که بهترین حالت، این است که مستقیم حرکت کنی تا کمترین حجم را در اختیار آتش توپ قرار دهی. مثلاً عباس بابایی همین‌طور شد. هواپیمایش در مسیر مستقیم بود که همین، باعث شد فقط ۳ گلوله به هواپیما و به شانه او بخورد. اگر هواپیما این‌طور [با دستش حالت مایل را نشان می‌دهد] بود، ۵۰ گلوله می‌خورد. این گلوله‌ها هم ۵۰ میلی‌متری هستند و چه‌قدر برای ما که در دریا درگیر می‌شدیم، خطرناک بودند. یک‌بار به کابین عقبم گفتم «کشتی‌ها را می‌بینی زیر ابر!» گفت بله. گفتم «پس چرا این ابرها سوراخ سوراخ هستند؟ چرا وسط‌شان گُله گُله سیاه می‌شود. می‌دانی این‌ها چیست؟» گفت نه. (می‌خندد) گفتم «چرا نمی‌دانی؟ این‌ها گلوله ضدهوایی است.» داشتند ما را می‌زدند. هم ابر بود هم آتش ضدهوایی و حرارت انفجار گلوله‌های توپ، به‌اندازه یک‌متر ابر را باز می‌کرد. البته می‌دانستم بالای ۱۵ هزار پا را نمی‌توانند بزنند. ارتفاع من آن ‌موقع ۱۷ هزار پا بود.

[امیدی برای ریختن چای دور می‌شود.]

حالا درباره محمود اسکندری، باید بگویم که در گردان‌های اف‌فور با او بودم. در شیراز، یک‌گردان ۷۱ داشتیم و یک‌گردان ۷۲. من با محمود اسکندری در گردان ۷۱ بودم. فرمانده گردانمان...

امیدی: فِری (فریدون) صمدی بود.

ابوطالبی: اولش فرامرزیان بود.

امیدی: اولش فرامرزیان بود. بعدش فری صمدی شد.

ابوطالبی: فرمانده گردانی صمدی را ندیدم چون رفتم F14. سال ۵۵ رفتم F14. تیر یا مرداد بود. چهارپنج‌ماه بود F14 آمده بود.

* چه‌طور شد از فانتوم به تامکت منتقل شدید؟

ابوطالبی: داستانش این است که داشتم یک‌دوره رزم مشترک در تهران می‌دیدم. این ‌دوره دو ماه طول می‌کشید. آموزش حین خدمت بود. رزم مشترک هم بود؛ نیروهای دریایی، زمینی و هوایی حضور داشتند. هم آموزش مشترک می‌دیدند هم این‌که با هم و مشکلاتشان آشنا می‌شدند. بعد از پایان این ‌دوره، وقتی مرداد ۵۵ به پایگاه همدان برگشتم، رئیس عملیات‌مان به‌نام هشیار رشتی خدابیامرز که آدم درشت‌هیکل و جاافتاده‌ای بود، گفتگویی با من داشت که باعث شد به F14 بروم. او سرهنگ‌دو بود و من درجه‌ام ستوان‌یک بود. به‌خاطر پروازهایم، مورد علاقه فرمانده‌هانم بودم و به خودم جرأت می‌دادم وقتی از مسافرت برگشتم، سلامی به آن‌ها بکنم. آن ‌موقع هم در گردان ۳۱ پایگاه همدان بودم. آن ‌موقع محمود محمودی که اسیر شد گردان ۳۲ بود. [خطاب به امیدی] درست است؟

امیدی: بله.

ابوطالبی: گردان‌های ۳۱ و ۳۲ بغل هم بودند. چون محمود محمودی اخلاق خوبی داشت، وقتی پرواز نداشتم، گردان خودمان را رها می‌کردم و می‌رفتم صبح تا ظهر در گردان آن‌ها به خوش و بش و صحبت. درهرصورت، وقتی پیش هشیار رفتم، دیدم یکی از خلبان‌هایی که با من خیلی رفیق بود، دارد گریه می‌کند. گفتم «چته چرا گریه می‌کنی؟» حافظه‌ام در کرونا صدمه خورده! اسمش را فراموش کرده‌ام. گفت «من به اصفهان منتقل شده‌ام برای F14. ولی نمی‌خواهم بروم! من همدانی‌ام می‌خواهم همین‌جا بمانم.» گفتم «بیا برویم من برائت درستش می‌کنم. گریه ندارد که!» گفت «مگر می‌توانی؟ من پیش فرمانده گردان رفته‌ام نشده!» گفتم «بیا من درستش می‌کنم. با هم جلوی در اتاق هشیار رفتیم.» به دوستم گفتم تو بیرون بمان و در زدم و خودم رفتم داخل. چه‌قدر هم هشیار از دیدنم خوشحال شد. گفت «کجا بودی؟» گفتم دوره رزم مشترک بودم که تمام شده و برگشته‌ام. گفت «بیا یک‌چای بخور!» آن ‌موقع یک‌سرهنگ، یک‌ستوان را به چای دعوت نمی‌کرد! آن‌هم رئیس عملیات که چهار گردان زیر نظرش بودند. من فرمانده گردان خودمان را هم سخت می‌توانستیم ببینیم. مگر این‌که خیلی دوست بودیم. گفت «بیا بنشین!» گفتم «جناب سرهنگ خواهشی از شما دارم. فلانی دم در ایستاده و ناراحت است. نمی‌خواهد برود اصفهان. اگر می‌توانید عوضش کنید! اگر نمی‌توانید من را جایش به اصفهان بفرستید.» آن ‌موقع برای خلبانی اف‌فور، خیلی روی من حساب می‌کردند. هشیار گفت «کجا می‌خواهی بروی؟ تو معلم اف‌فور هستی، باید بمانی! این‌جا با تو کار داریم!» البته خودم هم ته دلم بدم نمی‌آمد به اصفهان بروم. چون همسرم شیرازی بود و از اصفهان، به شیراز نزدیک‌تر می‌شدیم. چرا اسمش یادم نمی‌آید! دیروز عکسش را هم در کلیپی که برای همه شهدا درست کرده بودند، دیدم! طفلی!

امیدی: بله. دیدم. (کلیپ را) فری (فریدون) مازندرانی فرستاده بود.

ابوطالبی: یاد _خدا رحمت کند_ (محمد) بهروزفر افتادم که کاردار نظامی ایران در ترکیه بود، وقتی برگشت اعدامش کردند.

* بعد از انقلاب؟

ابوطالبی: بله. از متهمان کودتا بود. بعد هم گفتند شهید حساب می‌شود.

امیدی: کریم (افروز) هم همین‌طور بود دیگر! چه‌کاره بود؟ خلبان آلرت بود. بچه‌اش را برداشت به دکتر ببرد. وقتی برگشت او را گرفتند. گفت «آقا من بچه‌ام را برده‌ام دکتر!» گفتند تو کودتاگری و اعدامش کردند! بعد هم شهید اعلام شد.

* یعنی برای دکتر به خارج از کشور سفر کرد؟

امیدی: نه بابا! از پایگاه برده بود بیرون!

* یعنی چون از پایگاه بیرون رفته بود؟

امیدی: بله.

* این قانون‌های سفت و سخت ارتش!

ابوطالبی: خب در کنارش به همان‌مساله‌ای که درباره انقلاب و به‌هم‌ریختگی کشور اشاره کردم، توجه بکنید! آن ‌موقع حساسیت بالا بود.

امیدی: خیلی حساسیت وجود داشت.

ابوطالبی: بعد هم اصلاً طراحی نقشه دشمن این بود که نیروی هوایی را نابود کنند تا بعدش هرکاری می‌خوانند بکنند. این‌ها همه طراحی‌های پشت صحنه بود؛ مثل یک‌بازی شطرنج. می‌دانست اسب و رخ و فیل را چگونه باید بزند! خلاصه، آقای هشیار رشتی به من گفت «ابوطالبی تو الان باید به گردان خودت بروی معلمی بکنی! باید بروی شاگرد بپرانی!» گفتم «جناب سرهنگ، می‌خواهم بروم. اگر کسی را ندارید جایش بگذارید، من بروم!» گفت «حالا که اصرار می‌کنی، باشد!» من را خیلی دوست داشت.

یادم آمد! اسم دوستم که گریه می‌کرد، حسین یزدان‌دوست است که من به جایش به اصفهان رفتم.

امیدی: آقای وفایی، اکبر زمانی درباره عملیات زدن پالایشگاه کرکوک برائت تعریف کرد؟

* همان که که عراقی‌ها در ارتفاع پایین، کابل کشیده بودند که هواپیما به کابل بگیرد؟

امیدی: نه. آن ‌خاطره، برای پمپاژ گاز بود که دکل گذاشته بودند و فنس‌کشی کرده بودند. اینکه شما گفتید برای مرحله دوم است. در مرحله اول، اتفاق دیگری رخ داد. زدن پالایشگاه کرکوک یکی از دستورالعمل‌ها بود ولی آن‌قدر پدافند قوی و مؤثری داشت که چهارپنج هواپیمای اف‌فور ما را زده بودند و کسی نتوانسته بود آن‌جا را بزند. بعد هم این‌که هدفی لو رفته محسوب می‌شد. هیچ ‌پایگاهی زیر بارش نمی‌رفت که زدن کرکوک را قبول کند. یک‌روز بعد ازظهر دوشنبه یا سه‌شنبه طرف‌های ساعت چهار و پنج بود که من و محمود در خانه بودیم. خانواده‌هایمان نبودند.

* در پایگاه همدان؟

امیدی: نه. در تهران.

* آهان! پایگاه یکم شکاری. بله.

امیدی: قرار بود بعدازظهرش به کرج برویم. دیدم در خانه را می‌زنند. در را باز کردم دیدم عباس بابایی است. عباسْ جدیدیِ من بود. [یک‌دوره از من جدیدتر بود.] او و فری مازندرانی با هم هم‌دوره بودند. به خاطر همین بیشتر اوقات که پرواز می‌کردیم. این ‌دو در بال من یا بال (خلیل) دشتی‌زاده پرواز می‌کردند.

ابوطالبی: عباس بابایی؟ نه. فری مازندرانی جدیدیِ من است، عباس بابایی قدیمیِ من است. عباس بابایی دانشجوی سال دوی دانشکده خلبانی بود.

امیدی: نه. زمانی را که از آمریکا برگشتی، می‌گویم.

ابوطالبی: از آمریکا که برگشتیم، عباس یک‌ماه از من جلو بود. فری مازندرانی هم کلّی جدیدیِ من است.

امیدی: فکر کنم اشتباه می‌کنی! با هم آمدند F5.

ابوطالبی: دوره‌ها که می‌دانید، یک‌ماه و نیمه بودند. عباس یک‌دوره از من در آمریکا _پایگاه ریس_ جلوتر بود. که همه درس‌هایم را می‌رفتم با او می‌خواندم و سر کلاس‌های خودم، همه را بلد بودم. که استادهای آمریکایی با تعجب می‌گفتند: «تو سیمیلیتور (simulator) [شبیه‌ساز] خوب می‌پری ها!»

عباس بابایی و تعدادی از خلبانان هواپیمای F14

[امیدی برای ریختن چای دور می‌شود.]

ابوطالبی: اِسی، اسم یکی از هم‌دوره‌ای‌هایت را بگو!

امیدی: مجید تقوی.

ابوطالبی: شما حدود چهارپنج‌ماه از عباس قدیمی‌تر بودید. درست می‌گویم؟

امیدی: بله. من ۴۹ آمدم، ۵۱ از آمریکا برگشتم. من ۶ ماه در دانشکده بودم. از شرکت نفت وارد نیروهوایی شدم. خلاصه، عباس آمد دم در خانه! گفتم «عباس این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» گفت «محمود هست؟» محمود حمام بود و داشت دوش می‌گرفت. گفتم «آره. حمام است. بیا تو!» عباس آمد تو و گفت «می‌خواهم نماز بخوانم. کجا وضو بگیرم؟» چون دستشویی و حمام در اشغال محمود بود، به عباس گفتم برود در آشپزخانه وضو بگیرد. بعد آمدم دم در حمام به محمود گفتم عباس آمده. اسم خواهرزاده محمود هم عباس بود. به‌خاطر همین فکر کرد منظور من خواهرزاده‌اش است. درحالی که از پشت در حمام داد می‌زد و عباس هم صدایش را می‌شنید گفت: «غلط کرده! بهش بگو فلان‌فلان شده بی‌خود کردی آمدی اینجا! برای چی آمدی؟ بدو پول از جیب من بردار! برو دو تا مرغ با سیب‌زمینی و پیاز بخر ببر خانه!» عباس که در آشپزخانه ایستاده بود وضو بگیرد، از خنده مُرده بود! گفتم «بابا! عباس بابایی آمده! خواهرزاده‌ات نیست که!» محمود از همان پشت در گفت «چه کار دارد؟» گفتم «من نمی‌دانم! بیا بیرون کارت دارد!»

عباس که نمازش را خواند و سجاده را جمع کرد، محمود از حمام آمد. عباس را که دید و با حالت و قیافه ناراحتی گفت: «هیچ می‌دانی به‌خاطر تو خودم را گربه‌شور کردم؟» عباس گفت «حالا بیا، کارت دارم!» محمود هم رفت خودش را مرتب کرد و آمد. عباس گفت: «امروز در ستاد مشترک، آقای رفسنجانی خواسته نیروی هوایی یک عملیات انجام دهد که در نمازجمعه این ‌هفته درباره‌اش صحبت شود.» محمود عادت داشت وقتی حمام می‌رفت، ۳۵ تا ۴۰ دقیقه مثل زن‌ها خودش را کیسه و سنگ‌پا و روشور بکشد. بعد هم زیر دوش، عین کلاغ آواز می‌خواند. همین‌طور قار قار برائت می‌خواند. پشت در به او گفتم «کلاغ، بیا بیرون! عباس کارت دارد!» گفت الان می‌آیم.

ابوطالبی: یادش به خیر، پیش از تصادفش می‌آمدم کرج، محمود هم می‌آمد خانه شما، می‌نشستیم با هم گپ می‌زدیم.

امیدی: خلاصه، عباس که وضویش را گرفت نماز بخواند، سجاده محمود را برایش آوردم. وقتی سجاده را باز کردم، تعجب کرد. چون دشداشه محمود در آن بود. محمود هیچ‌وقت در خانه لباس نمی‌پوشید. دشداشه می‌پوشید. اما دوتا دشداشه داشت. یکی برای پوشیدن در خانه و دیگری دشداشه مخصوص نمازش که همیشه در جانمازش بود. وقتی می‌خواست نماز بخواند این‌یکی را می‌پوشید و بعد از نماز، دوباره دشداشه را عوض کرده و دشداشه خانه را می‌پوشید. عباس تعجب کرد و گفت «این چیه؟» گفتم «خب دشداشه است.» گفت «این، دشداشه می‌پوشه؟» گفتم «بله. چه‌طور مگه!» گفت «هیچی. قبله؟» گفتم «نامسلمون، جهت‌یابی نداری؟ قبله همون‌طرفه!» خب من قدیمی‌تر از عباس بودم و خیلی هم دوستش داشتم. او هم با من صمیمی بود و هیچ‌وقت همدیگر را به اسم فامیل صدا نمی‌کردیم. او عباس بود و من هم اِسی.

عباس که نمازش را خواند و سجاده را جمع کرد، محمود از حمام آمد. عباس را که دید و با حالت و قیافه ناراحتی گفت: «هیچ می‌دانی به‌خاطر تو خودم را گربه‌شور کردم؟» عباس گفت «حالا بیا، کارت دارم!» محمود هم رفت خودش را مرتب کرد و آمد. عباس گفت: «امروز در ستاد مشترک، آقای رفسنجانی خواسته نیروی هوایی یک عملیات انجام دهد که در نمازجمعه این ‌هفته درباره‌اش صحبت شود.»

* آهان! همان‌مساله که به تلافی زدن پالایشگاه تهران قرار شد کرکوک را بزنند.

امیدی: بله. عباس گفت «جلسه گذاشته‌اند و قرار است کرکوک را بزنند.» محمود گفت «عباس تو که می‌دانی این ‌طرح لو رفته و همه پایگاه‌ها آن را رد کرده‌اند. بخواهی آن‌جا پا بگذاری، انگار وارد جهنم شده‌ای!» عباس گفت «نمی‌دانم. صحبت کرده‌اند و گفته‌اند تنها کسی که می‌تواند این ‌کار را بکند، تو هستی! (هوشنگ) صدیق گفته! صدیق گفته اسکندری باید برود ولی من رویم نمی‌شود به او بگویم. یکی را پیدا کنید برود به او بگوید. به‌همین‌خاطر من روراست آمده‌ام به تو بگویم برنامه‌ات را طوری ردیف کن که بروی کرکوک را بزنی!» محمود گفت «باشد. می‌روم ولی شرط دارد!» عباس گفت «چه‌شرطی؟» محمود گفت «اول این‌که دو هواپیما را آماده کن و بمب بزن! و شایعه کن این‌ها باید بروند همدان. دو این‌که کابین عقب من باید اکبر زمانی باشد!» عباس گفت چرا اکبرزمانی؟ محمود گفت «برای این‌که می‌خواهم خیالم راحت باشد. می‌دانم اگر اکبر زمانی کابین عقب باشد، کارم راحت است و ۹۹ درصد، پروازم را انجام می‌دهم. خودش می‌داند دارد چه‌کار می‌کند. اگر جایی هم من خراب‌کاری کنم، تذکر می‌دهد و ضمناً اگر از کابین جلو تیر بخورم، جسد من را برمی‌گرداند.» یعنی این‌همه به اکبر زمانی ایمان داشت. عباس گفت: «باشد، این را هم درست می‌کنم.» محمود گفت: «سوم اینکه این ‌عوضی _ به من می‌گفت عوضی _ را بفرست رادار تبریز و خادم‌العلما را هم بفرست رادار همدان.»

* چرا؟

می‌خواست در رادار فقط با ما طرف باشد که بدانیم ماموریتش چیست و حرف و حدیثی هم در کار نباشد تا مکالمات شنود نشوند. این ‌قضیه مربوط به زمان بحرانی است که خیلی هواپیماهای ما را می‌زدند. یعنی طرف روی زمین قبل از تیک‌آف در رادیو صحبت می‌کرد و از آن‌طرف آماده بودند که تا رسید، او را بزنند. دلیل دیگر هم این بود که زدن کرکوک یک‌عملیات لو رفته محسوب می‌شد.

پیش از این‌که اکبر و محمود به این ‌ماموریت بروند، یک‌روز ظهر اکبر به خانه محمود آمد و صحبت کردند. بعد هم من و محمود نشستیم و مسیرهای عملیات را زیر و رو کردیم. خلاصه عباس گفت «هیچ‌مساله‌ای نیست!» و همه شرایط محمود را قبول کرد. محمود هم به عباس گفت «من ۲۴ ساعت قبل از رفتنم، به تو خبر می‌دهم.» بعد هم سه‌شنبه بعدازظهری بود که محمود آمد به من گفت «آماده شو با جت فالکون به تبریز بروی!» گفتم «مرد حسابی من چه‌کار به رادار دارم؟» گفت «برو! من احساس می‌کنم وضع خیلی بدتر از این ‌حرف‌هاست. هم عملیات لو رفته است هم مرتب هواپیماهای ما را می‌زنند. نمی‌خواهم در این ‌عملیات حرف بزنم. می‌دانی که رفت و برگشت من یک‌ساعت و ۲۵ دقیقه طول می‌کشد و زمان‌های من را می‌دانی.» منظورش این ‌بود که می‌دانی در هر مقطع زمانی در چه نقطه‌ای و در حال چه کاری هستم.

من با جت فالکون به تبریز رفتم و بعد با هلی‌کوپتر به ایستگاه رادار منتقل شدم. آن ‌روز هم معاون فرمانده رادار تبریز که یک‌سرهنگ‌دو بود آمده بود بالا در ایستگاه که برای عملیات فردا آن‌جا باشد. فامیلی‌اش خاطرم نیست. به من گفت «جریان چیست جناب سرگرد؟» گفتم «من نمی‌دانم. به من گفته‌اند بیایم کنار شما.» خندید و گفت «یعنی این‌قدر اعتماد بین ما به هم خورده؟» شب بود و داشتیم شام می‌خوردیم. گفتم «نه. اصلاً این‌طور تصور نکنید! اما یک‌خواهش دارم. من می‌روم می‌خوابم. اگر هواپیمایی از تهران بلند شد و به‌سمت همدان پرواز کرد، سریع من را بیدار کنید!» چون نقشه عملیات این بود که هواپیما از تهران به‌سمت همدان برود و در مسیر، کج کند به‌سمت تبریز. جناب سرهنگ قبول کرد. بعد از شام رفتم خوابیدم. تیک‌آف محمود و اکبر زمانی ساعت ۴ صبح بود. وقتی تیک‌آف کردند، سرهنگ آمد من را بیدار کرد که «آقا یک فانتوم از تهران به سمت همدان تیک‌آف کرده.» بلند شدم و سروصورتی شستم و بعد نشستم پشت اسکوپ رادار. وسط راه کج کردند. حالا تانکر کجاست؟

گوشی را داد دست آقای رفسنجانی. ایشان پای تلفن گفت «آقا از این ‌پرستوی ما چه خبر؟» گفتم «قربان ایشان باید ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه تماس بگیرد. هنوز ۱۰ دقیقه وقت داریم.» ایشان گفت «ان‌شاالله سلامت برگردد!» این ‌جمله را ۳ بار تکرار کرد و بعد گوشی را قطع کرد * دریاچه ارومیه

امیدی: دقیقاً. در ارتفاع ۵ هزار پایی رفت زیر تانکر و بنزین گرفت. قرار بود محمود ساعت ۶ از مرز بیرون برود. اما یک‌ربع به ۶ زیر تانکر کارش تمام شد و کال کرد که «تمومه. رفتم.» یک‌ربع زودتر رفت. اول قرار بود ساعت ۶ از زیر تانکر برود. تا لب مرز هم ۷ دقیقه زمان می‌بُرد. یعنی طبق برنامه ۶ و ۷ دقیقه از مرز خارج می‌شد. بعد از آن من باید به‌مدت یک‌ساعت و ۴۰ دقیقه منتظر می‌شدم تا در برگشت تماس بگیرد. تماسش هم کلیک رادیو باشد نه صحبت‌کردن. این دو رفتند و ما هم به انتظار نشستیم. باید ۷ و ۲۰ دقیقه با من تماس می‌گرفتند. ساعت ۷ عباس زنگ زد و به سرهنگ گفت «امیدی افسر نیرو هوایی آن‌جاست؟» گفت بله. گوشی را به من داد و عباس در گوشی گفت چه خبر؟ گفتم «عباس‌جان هنوز خبری نیست. تازه اگر بخواهد خبری شود، ۲۰ دقیقه دیگر!» گفت امید به خدا و قطع کرد. ۵ دقیقه بعد، صدیق زنگ زد. خدا رحمتش کند. عباس به او گفته بود امیدی آن‌جاست. صدیق گفت «امیدی چه خبر؟» گفتم «والا هنوز تماس نگرفته. یک‌ربع دیگر باید تماس بگیرد.» گفت جناب رفسنجانی حاج‌آقا این‌جا هستند و می‌خواهند بدانند چه می‌شود. گوشی را داد دست آقای رفسنجانی. ایشان پای تلفن گفت «آقا از این ‌پرستوی ما چه خبر؟» گفتم «قربان ایشان باید ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه تماس بگیرد. هنوز ۱۰ دقیقه وقت داریم.» ایشان گفت «ان‌شاالله سلامت برگردد!» این ‌جمله را ۳ بار تکرار کرد و بعد گوشی را قطع کرد.

ساعت شد ۷ و ۲۰ دقیقه. ۲ دقیقه هم زمان این تروال (Interval) گذاشته بودیم که تماس بگیرد اما تماس نگرفت. شد ۷ و ۲۵ دقیقه. گفتم یا خدا! این را زده‌اند! شروع کردم با کلیک‌زدن در رادیو که اگر می‌شنود جواب من را بدهد. چندتا کلیک می‌زدم و صبر می‌کردم ولی جوابی نمی‌آمد. ۸ دقیقه از زمان مقرر گذشت و به ۷ و ۲۸ دقیقه رسیدیم که یک‌دفعه دیدم به‌جای کلیک‌زدن، این ‌صدا در رادیو فریاد می‌زند: «اِسی، تانکر کجاست؟»

* یعنی این‌قدر بنزینش کم شده بود؟

امیدی: وحشتناک! فقط گفت تانکر کجاست؟ نگو تمام مسیر را لو لول (low level) رفته است. سِنتر تَنک (Center Tank) داشت ولی سنتر تنک در ارتفاع پایین، کل سوخت را نمی‌رساند. این‌ها با کمبود سوخت روبرو شده بودند. گفتم «روی دریاچه در ارتفاع ۵ هزار پایی پرواز می‌کند. برو سمتش!» محمود در رادیو گفت: «(آژیر) اسکرامبل را بزن!» داشتند تعقیبش می‌کردند.

* با همین هیجان و حرارت گفت؟

امیدی: با همین‌هیجان!

* آخر درباره اسکندری شنیده‌ام حین پرواز خیلی آرام و مسلط بوده!

امیدی: ببینید، پرواز اصلاً با خودش هیجان را به همراه می‌آورد. به‌ویژه زمانی که سوخت کم بیاوری! اضطراب تمام‌شدن سوخت باعث می‌شود فکرت کار نکند و حواست نباشد که اگر ارتفاع بگیری، از مخزن وسطی سوخت وارد موتورت می‌شود. چرا؟ چون همه هم و غمت را برای زدن یک پالایشگاه عظیم گذاشته‌ای و هواپیماهای دشمن از آن‌جا بلند شده‌، روی هوا دنبالت هستند. از طرفی پدافندی خودمان در مرز هم منتظر است تا اگر پرنده‌ای را روی هوا دید، آن را هدف قرار دهد. همه این ‌موارد با هم قاطی می‌شوند. پس حالتی پیدا می‌کنی که اسمش ترس نیست. هیجان است. و حتی اگر اسمش را ترس و هیجان هم نگذاریم...

* باعث می‌شود با تُناژِ بالا صحبت می‌کنی.

امیدی: دقیقاً! نمی‌توانی آرامش داشته باشی. گفت «اِسی تانکر کجاست؟» گفتم روی دریاچه ارتفاع ۵ هزار پا. گفت «اوکی. من از مرز رد شدم.» آمد داخل خاک خودمان و به سمت تانکر پرواز کرد. اما تانکر در ارتفاع ۱۰ هزار پایی بود. همین که محمود زوم کرد و ۷ هزارپا را رد کرد، سنتر تنک شروع کرد به فیول (Fuel) کردن (سوخت‌رسانی). که محمود به اکبر گفته بود «پدرصلواتی تو که گفتی بنزین نداریم! اینکه بنزین دارد!»

درهرصورت کرکوک را زدند و برگشتند و نشستند.

محمود اسکندری پای هواپیمای فانتوم F4

* من این ‌مساله را درباره عملیات بغداد هم شنیدم که در برگشت اسکندری و باقری، کم‌بودن ارتفاع باعث شده بود سوخت از مخزن خارجی به موتور نرسد.

امیدی: این ‌اتفاق اتوماتیک‌لی برای کسانی که با اف‌فور لو لول می‌روند، می‌افتد. من با اف‌فور نپریده‌ام اما می‌دانم باک خارجی این ‌هواپیما در ارتفاع ۵ هزار پایی، فید نمی‌کند (سوخت نمی‌رساند.) خلاصه محمود می‌بیند بنزین دارد ولی باز زیر تانکر هم می‌رود و بعد از سوخت‌گیری به اکبر زمانی می‌گوید «خب اکبر من دیگر می‌خواهم بخوابم، خودت هواپیما را ببر!»

* جدی؟

امیدی: نه اینکه واقعاً بخواهد بخوابد! منظورش این بود که همه‌چیز با تو! من می‌خواهم راحت باشم. داشت شوخی می‌کرد. این شوخی‌ها بعد از حمله و بمباران یا درگیری، واقعاً تسکین اعصاب بودند. مثلاً وقتی محمود داشت با محمد جوانمردی آن‌فانتوم جامانده از حمله به H3 را برمی‌گردانْد، بعد از عبور از آسمان بغداد، به جوانمردی می‌گوید «مَمّد چه‌قدر سوخت داریم؟» ممد هم با همان‌لهجه شیرین شیرازی‌اش می‌گوید: «داریم! اگرم نرسیدیم، تخم‌مرغ تو جیبم هست، با هم می‌خوریم!» چون جوانمردی آن ‌روز صبحانه نخورده بوده و تخم‌مرغ صبحانه را با خود آورده بود.

* آورده بود داخل هواپیما؟

ابوطالبی: آب‌پز کرده بوده وگرنه آن‌طوری خرد می‌شود!

امیدی: بله. از این شوخی‌ها زیاد داشتند. منظور جوانمردی این بود اگر بنزین کم آمد، می‌پریم بیرون و با هم این ‌تخم‌مرغ را می‌خوریم. این شوخی‌ها اتوماتیک‌لی بعد از هر مأموریت و زنده برگشتنِ خلبان‌ها...

وقتی از مأموریت برگشت، به عباس بابایی زنگ زد و گفت: «عباس، یک‌لقمه چرب و نرم!» عباس گفته بود چی؟ که محمود گفت: «پمپاژ گاز که به خارج از عراق می‌رود. یک‌هواپیما زین کن، من بروم سراغ این!» این ‌ماموریت را داوطلبانه رفت. که عباس به او گفته بود نمی‌خواهد بروی! ولی محمود گفته بود «نه. به خدا حیف است! این‌، جایی است که پدافند کمتری دارد و باید آن را زد.» ابوطالبی:... بین بچه‌ها به وجود می‌آمد.

امیدی: ما هم در F5 بعد از عملیات‌ها چنین‌شوخی‌هایی داشتیم. می‌دانید که F5 مثل F4 دو کابین نیست. تک‌کابین است. ولی وقتی جوین آپ می‌کردیم و کنار هم قرار می‌گرفتیم، چرت‌وپرت‌ها شروع می‌شد؛ «فلان‌فلان‌شده، دیدی چه خوب زدم؟»، «چه خوب خورد؟»، «آره دیدم، خوب فلان‌شان کردیم ها!» و از این حرف‌ها! این حرف‌ها یک‌مقدار خلبان‌ها را ریلکس می‌کرد و هیجانِ میشن Mission (مأموریت) را از بین می‌بُرد.

به‌هرصورت، آقای رفسنجانی در نماز جمعه درباره این ‌عملیات صحبت کرد و بعد هم محمود و اکبر را به رادیوتلویزیون بردند و درباره حمله به کرکوک با آن‌ها مصاحبه کردند. اما در بازگشت از این ‌ماموریت، محمود تأسیسات پمپاژ گاز را دیده بود. وقتی از مأموریت برگشت، به عباس بابایی زنگ زد و گفت: «عباس، یک‌لقمه چرب و نرم!» عباس گفته بود چی؟ که محمود گفت: «پمیاژ گاز که به خارج از عراق می‌رود. یک‌هواپیما زین کن، من بروم سراغ این!» این ‌ماموریت را داوطلبانه رفت. که عباس به او گفته بود نمی‌خواهد بروی! ولی محمود گفته بود «نه. به خدا حیف است! این‌، جایی است که پدافند کمتری دارد و باید آن را زد.»

* بله، آقای زمانی به این ‌نکته اشاره کرد که در برگشت، دیدیم سر راهمان یک‌تاسیسات است و بعد از مأموریت گزارشش را نوشتیم.

امیدی: بله. که بعد از این‌که برای زدنش می‌روند، آن دکل‌ها و کابل‌ها را به‌طور اتفاقی می‌بیند. یعنی در برگشت از زدن کرکوک، محمود و اکبر کابل‌ها، فنس‌ها و دکل‌ها را ندیدند و از آن‌ها غافل بودند. محمود در ارتفاع ۱۵ پایی یعنی سه متری زمین به این ‌تاسیسات نزدیک شده بود و ناگهان با دیدن آن ‌موانع، اوج گرفته بود و کشیده بود بالا. در نتیجه در پاپ آپ انگلینگ (Pop Up Angling) بمب‌ها را می‌ریزد.

* یعنی در حال اوج‌گیری و صعود به سمت بالا.

امیدی: بله. بعد از ریختن بمب‌ها هم بلافاصله دایورت می‌کند و برمی‌گردد. خوشبختانه تمام بمب‌هایش هم به هدف می‌خورَد؛ طوری که ۶ ماه، پمپاژ گاز کرکوک به خارج قطع شد. یعنی با این‌دومرحله عملیات، هم بنزین به خارج نمی‌رفت هم گاز. یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای محمود، زدن این ‌دو نقطه بود...

* پالایشگاه و تأسیسات گاز کرکوک.

امیدی: بله.

ادامه دارد...

برچسب‌ها