راوی کتاب دیپورت می‌گوید همه مردم مثل مدافعان حرم و به‌ اصطلاح حزب‌اللهی نیستند اما همیشه یک‌نفر حواسش به بچه‌های این‌ سرزمین است و کاری هم ندارد چه‌شکلی یا از چه تیپی هستند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: طی هفته‌های گذشته قسمت‌های اول تا سوم گزارش میزگرد کتاب «دیپورت» نوشته علی اسکندری شامل خاطرات پیمان امیری را منتشر کردیم. این کتاب که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده، خاطرات امیری را از تصمیم به پناهندگی در آلمان، سفر به ترکیه و یونان، دیپورت به سوریه و اسارت در بند جبهه النصره را شامل می‌شود. امیری در نهایت توسط مدافعان حرم در سوریه نجات پیدا کرد و به ایران منتقل شد.

گزارش سه‌قسمت اول این میزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

* «آقای اصغر»؛تنها کسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد

* اسیر جبهه النصره و هم‌بند با داعش / پیش‌نمازی برای داعشی‌ها

* رو در رو با رئیس جبهه النصره در سوریه / قاسم سلیمانی را می‌شناسی؟

در ادامه مشروح گزارش چهارمین و آخرین قسمت میزگرد کتاب «دیپورت» را می‌خوانیم؛

اسکندری: پیمان وقتی این بخش خاطراتش را تعریف می‌کرد، می‌گفت اضطراب داشتم و حالم خوب نبود. چون یک‌نفر به من زنگ زد که خیلی شُل و وِل حرف می‌زد. بعد به عمویش زنگ می‌زند و می‌گوید «این‌آقا که شل حرف می‌زند می‌خواهد من را از این مهلکه در بیاورد؟» بعد که این مساله را در کتاب آوردم، سید به من گفت «آقا تو که آبروی ما را بردی!»

* سید، شیرازی است؟ آرام حرف می‌زند؟

اسکندری: نه. بچه تهران است. به من گفت آقا این عبارت شُل را در کتاب درست می‌کردی! گفتم روایت راوی است دیگر! کاری نمی‌شود کرد. به سید گفت پیمان در حالت اضطراب و تنش زیاد، آرام‌حرف‌زدن تو را شل و ول بودن می‌داند. بعد هم به شوخی به او گفتم «این‌که برای تو امتیاز است! ببین آدم‌های شُل ما چه‌طور برنامه‌ریزی می‌کنند!»

خلاصه مرتب به پیمان لوکیشن می‌داده‌اند و مثلاً ۵۰ متر این‌طرف و آن‌طرفش می‌کرده‌اند.

* چرا؟ علتش چه بوده؟

اسکندری: سید می‌خواسته با پیمان راستی‌آزمایی داشته باشد. برای این‌که خودشان ناگهان در تور اطلاعاتی و امنیتی داعش و جبهه النصره گرفتار نشوند.

امیری: سید مرموز عمل می‌کرد. گاهی مثلاً یک‌دفعه ۴ روز از او خبری نبود.

اسکندری: از همان «نجات» یا سید.

امیری: بله. این‌جور مواقع کلافه می‌شدم و به هر دری می‌زدم. آخرین‌بار سید به من گفت به فلان‌شهر برو!

اسکندری: همان‌جایی که پول را برای خلاصی پیمان از دست آن قاچاقچی واریز کردند. پیمان هم می‌گوید می‌خواهم بروم پیش یکی از آشناهای پدرم. که قاچاقچی می‌گوید «باشد. برو ولی برگرد که کارت را ردیف کنم.» دنبال پول بیشتر بوده دیگر!

* کارش را ردیف کند که کجا برود؟

اسکندری: ترکیه. خلاصه پیمان به آن شهر می‌رود و یک‌موتوری می‌گیرد. سید به او پیام می‌دهد که از محل عکس بگیرد و بفرستد. بعد سید عکس را به بلدچی‌شان می‌دهد. از آن‌طرف وعده کرده بودند که «چنین‌شخصی با چنین شکل و شمایلی می‌آید. شما برو تحویلش بگیرد و لوکیشن بفرست!» به این ترتیب پیمان را سر قرار تحویل می‌گیرند و او سرپل‌های مختلفی را پشت سر می‌گذارد و دست به دست می‌شود. از این شهر به آن شهر اتومبیل عوض می‌کند و جالب است که در این مسیرهای مختلف، افراد مختلف سوری با خانواده‌هایشان به فرار پیمان کمک می‌کنند.

* جالبی‌اش در کجاست؟

اسکندری: در این‌جا که ممکن بود جان خودشان و خانواده‌شان به خطر بیافتد و تکفیری‌ها آن‌ها را بکشند. این کمک را بدون هیچ چشمداشتی انجام می‌دادند.

* این‌ها سوری‌هایی بودند که با ما همکاری می‌کردند؟

اسکندری: بله. پیمان دست به دست می‌شود تا نهایتاً به لاذقیه می‌رسد. [به امیری] درست می‌گویم؟

امیری: نه. پیش از لاذقیه، شهری است به اسم...

اسکندری: آن جایی که سید آمد دنبالت… با لباس شخصی… از حمص آمد.

* شما خودتان سید را دیدید؟

امیری: بله. اتفاقات دیروز با هم بودیم.

* او چه‌طور به شما رسید؟

اسکندری: در یک اتوبان تاریک؛ دو ماشین کنار هم می‌ایستد. پیمان از یکی پیاده و سوار دیگری می‌شود.

* عجب سینمایی شد ماجرا!

اسکندری: اتفاقاً دوستان سازمان اوج، خیلی اصرار داشتند که نسخه سینمایی کتاب تولید شود. ولی خب اول حتماً باید کتاب چاپ می‌شد. در حال حاضر حوزه هنری هم استقبال زیادی از این مساله کرده و گفته آمادگی تولید فیلم این کتاب را دارد.

خلاصه پیمان از این اتومبیل پیاده و وارد آن‌یکی می‌شود. فکر می‌کنم هیوندای سانتافه بوده است!

امیری: بله. سانتافه بود.

اسکندری: پیمان سوار صندلی عقب می‌شود. سید جلو کنار راننده نشسته بوده است. پیمان نمی‌دانسته سوار چه ماشینی شده و فکر می‌کرده تعویض و دست‌به‌دست‌شدنش هنوز ادامه دارد.

* یعنی الان یک‌تیم دیگر می‌آیند و او را می‌برند!

اسکندری: بله. ولی وقتی پیمان سوار می‌شود، سید برمی‌گردد می‌گوید «چه‌طوری پیمان؟» پیمان ضمن این‌که کُپ می‌کند، خیالش راحت می‌شود که یک‌هم‌زبان دارد با او حرف می‌زند.

* یک‌سوال؛ همه این اتفاقاتی که افتاده یعنی همه این تعویض سرپل‌ها، زیر نظر اصغر پاشاپور بوده؟

اسکندری: نه. مدیریت این کارها با سید بوده است. طرح‌ریزی و اجرای عملیات با سید بوده است. اصغر پاشاپور، پشتیبانی‌کننده بوده است. یعنی اگر چیزی لازم داشتند، نیرویی، امکاناتی و هر چیز دیگر، با اصغر هماهنگی می‌کرده‌اند. یا اگر کارشان جایی گیر می‌کرده، به او می‌گفته‌اند.

* آقای امیری وقتی سوار ماشین شدید، سید به شما چه گفت؟

امیری: گفت «وسیله ارتباطی با خودت چه داری؟» گفتم موبایل دارم. گفت بده من! من هم موبایل را به او دادم و او هم شیشه ماشین را پایین داد و موبایل را پرت کرد بیرون. من تعجب کردم و گفتم آقا چه‌کار می‌کنید؟ سید گفت «بهترش گیرت می‌آید! حالا از اول برایم تعریف کن که چه شد؟» گفتم «بگذار به یک‌جای امن و خوب برسیم، بگویم!» اما سید گفت «تو تعریف کن! راه زیاد داریم!» من هم شروع کردم و اتفاقاتی را که برایم رخ داده بود، از اول تعریف کردم.

* تا کجا؟

امیری: تا به دمشق رسیدیم.

* گفتید شروع ماجرا، سال ۹۷ بوده که قصد داشتید به ترکیه بروید و بعد هم به آلمان. این اتفاقاتی که تعریف کردید، مربوط به چه سالی هستند؟ ۹۸؟

اسکندری: نه. پیمان خرداد سال ۹۷ رفت و آن موقع بود که اسیر شد.

* ۵۰ روز هم که در اسارت بوده‌اید...

اسکندری: کل این اتفاقات در بازه‌ای چهارپنج‌ماهه رخ می‌دهد. پیمان شهریور در تهران بوده است.

* پس وقتی این اتفاقات افتاد، حاج‌قاسم سلیمانی زنده بود.

امیری: بله.

* خودتان هم او را دیدید؟

امیری: متاسفانه قسمت نشد!

* خب به این‌جا رسیدیم که شما و سید به دمشق رسیدید. بعد به ایران منتقل شدید؟

اسکندری: این اتفاق بلافاصله نیفتاد. چون پیمان نزدیک یک‌ماه در قرنطینه بود.

* قرنطینه اطلاعاتی!

اسکندری: بله. پیمان باید مشاهداتش را به‌طور کامل منتقل می‌کرد. چون بالاخره با جولانی دیدار داشته و این، کم‌مساله‌ای نبوده است. او اتفاقات را ساعت به ساعت پیاده و مکتوب می‌کند. برای خودش هم نسخه‌ای از این نوشته‌ها برمی‌دارد. او آن‌جا، به‌طور روزانه با سید در ارتباط بوده است؛ نه فقط سید. بلکه با آدم‌های مختلف صحبت می‌کرده است...

* چرا؟

اسکندری: برای این‌که روایتش را چکش‌کاری کنند و به یک‌روایت موثق و محکم برسند. دیگران سوال‌های تخصصی‌تر و جزئی‌تری از او می‌کنند که مثلاً فلان‌جا چه دیدی و چه...

پیمان، حدود یک‌ماه را در یک‌خانه ویلایی در دمشق بوده است.

* دمشق، جنگ‌زده نبود؟ با خیال راحت در خانه بودید؟ نگران نبودید هرلحظه مورد حمله قرار بگیرید؟

اسکندری: نه. دمشق منطقه امن است. الان این‌طور نیست که جنگ‌زده باشد. همان‌سال اولی که به سوریه حمله شد، تکفیری‌ها تا نزدیکی زینبیه آمدند و به فرودگاه هم نزدیک شدند. اما در حال حاضر دمشق، منطقه امن است. بعد هم پیمان را به بازار شهر می‌برند و یک‌سری سوغاتی می‌خرد.

امیری: سه چهار روز یک‌بار به بازار می‌رفتیم.

اسکندری: بعد هم سید با پیمان به تهران پرواز می‌کند و او را تا در خانه‌شان می‌برد. خانواده پیمان خبر نداشته‌اند او در راه خانه است. فردایش بود که سید به من زنگ زد.

* و رسیدیم به ابتدای قصه؛ جایی که شروع شد. کل ماجرا، واقعاً مثل یک‌فیلم بود! آقای امیری یک‌سوال، آن اسلحه‌ای که بعد از آزادی از زندان جبهه النصره خریدید، کلاشنیکف بود؟

امیری: نه، کلت بود.

* اسلحه کمری! مدلش چه بود؟ ۱۹۱۱ آمریکایی؟

اسکندری: نه. با توجه به مشخصاتی که داد، به‌نظرم یک گلاک بوده که کارکرده و خراب هم بوده است.

* منظورتان این تپانچه‌های کوچک روسی است؟

اسکندری: نه. گلاک اتریشی است.

* عجب! فکر می‌کردم با اسلحه‌هایی که در آن منطقه زیاد استفاده می‌شوند، باید یا ۱۹۱۱ یا همان کالیبر ۴۵ و یا بِرِتا بوده باشد!

اسکندری: با توصیفاتی که پیمان از اسلحه‌اش داشت و تطبیقی که با عکس‌ها داشتیم، گفت اسلحه من شبیه این‌ها بوده که همان گلاک بوده است.

* حالا که به این‌جا رسیدیم، برایم سوال است با این اتفاقاتی که از سر گذراندید و همه حرف‌هایی که درباره عبادت داعشی‌ها گفتید، واقعاً نسبت به مدافعان حرم احساس دین می‌کنید؟ به‌نظرتان واقعاً نجات‌تان دادند؟

امیری: یعنی می‌تواند چیزی غیر از این باشد؟

* نمی‌دانم! شاید می‌توانستید جذب آن‌ها بشوید و با ترفیع و رشد در بین‌شان، یک‌زندگی دیگر داشته باشید! می‌توانستید یکی از خودشان بشوید!

امیری: یکی از خود کی‌ها؟

* داعشی‌ها و جبهه النصره‌ای‌ها! شما که پیش‌نمازشان هم شدید و این هم جلو رفتید. خب می‌توانستید پیشوایشان هم بشوید!

امیری: نه. اصلاً! مگر آن‌ها کجای کار قرار داشتند؟ من خودم بارها با آن‌ها جر و بحث کردم. نه. این چیزی که این‌ها داشتند، دین نبود. آدمی که عقل داشته باشد… بهتر است علی‌آقا به این سوالتان جواب بدهد!

* خب طبق تصویر رایجی که از داعشی‌ها داریم، باید در همان‌لحظه اول سر شما را می‌بریدند. ولی این کار را نکردند. شما را بردند و آوردند و بازجویی کردند. یعنی آن‌قدرها هم که عموم مردم فکر می‌کنند تهی‌مغز و متعصب نیستند و کارهایشان روی برنامه است.

اسکندری: نکشتن پیمان چند دلیل داشته است. یکی از دلایل مهمش این است که هنوز برایشان محرز نبوده پیمان نیروی امنیتی است یا نه. نکته بعدی این است که اگر پیمان نیروی امنیتی می‌بود، می‌توانست مهره خوبی برای جذب باشد.

* بله. دقیقاً! یعنی آقای امیری وسوسه نشد یکی از آن‌ها بشود؟

اسکندری: پیمان حرف قشنگی زد. گفت کسی که عقل داشته باشد… اگر کسی منطق و شعور داشته باشد، متوجه می‌شود با همه عبادت و زرق و برقی که آن‌ها دارند، مسیرشان به بیراهه می‌رود. مثل همان خوارج نهروان هستند.

امیری: ببینید من خودم شخصیت دینی ندارم. اما سید حرف قشنگی به من زد. گفت «تو جزو قشر خاکستری جامعه هستی!» راست هم گفت. چون این چیزها و به‌قول شما زرق و برق‌ها برای کسی که خیلی اهل دین و خدا باشد، جذابیت دارند. ولی برای فردی که _ بگذارید این‌طور بگویم که البته تعبیر خوبی هم نیست_ لیبرال است و چندان دنبال این‌گونه مسائل اعتقادی نیست، جذابیتی ندارند. همیشه می‌گویند آخرین تیر اسلحه را نگه می‌داری برای خودت که اگر لازم شد خودت را بکشی! اما آخرین تیر من، همین بچه‌های مدافع حرم بودند.

همه مردم ما که مثل مدافعان حرم و آدم‌های به‌اصطلاح حزب‌اللهی نیستند. اما با این‌که اسم این نیروها نیست، احساس می‌کنید همیشه یک‌نفر حواسش به بچه‌های این سرزمین هست. کاری هم ندارد که شما چه‌شکلی یا از چه تیپی هستید. او محافظت از شما را وظیفه خودش می‌داند. این، اعتقاد من است که یک‌نفر آن پشت هوای ما را دارد من به خواست خودم خاطراتم را کتاب کردم. یعنی به من نگفتند حالا که نجاتت دادیم بیا از ما بگو. به علی‌آقا هم گفتم نمی‌خواهم کتاب حماسی و شعاری شود. می‌خواهم کتابی شود که از جنس مردم است. ببینید، همه مردم ما که مثل مدافعان حرم و آدم‌های به‌اصطلاح حزب‌اللهی نیستند. اما با این‌که اسم این نیروها نیست، احساس می‌کنید همیشه یک‌نفر حواسش به بچه‌های این سرزمین هست. کاری هم ندارد که شما چه‌شکلی یا از چه تیپی هستید. او محافظت از شما را وظیفه خودش می‌داند. این، اعتقاد من است که یک‌نفر آن پشت هوای ما را دارد.

* بعد از نجاتتان، دیداری یا بازدیدی برای شما در نظر نگرفتند؟ مثلاً شما را ببرند پیش اصغر پاشاپور و بگویند این، همان‌جوانی است که نجات دادیم؟

امیری: نه متاسفانه و به‌خاطرش گله و شکایت دارم. زمانی هم که به ایران برگشتم، خیلی‌ها ماجرا را باور نمی‌کردند. اتفاقاً یک‌روز سر همین‌مسائل و دیرشدن چاپ کتاب با علی‌آقا جر و بحث کردیم. گاهی اوقات برخوردهای خوبی نشد.

اسکندری: علتش حساسیت‌های بالای امنیتی است. پیمان از من می‌پرسید چرا کار پیش نمی‌رود؟ و من می‌گفتم فلان‌جا و فلان‌نهاد جلویش را گرفته است. چون باید تائیدیه می‌دادند. همان‌طور که گفتم از شخصیت‌های دخیل در عملیات نجات پیمان، تنها کسی که شهید شده، اصغر پاشاپور است که به‌واسطه شهادتش می‌شود نامش را برد. اما خب، بقیه زنده‌اند و حی و حاضر. به‌همین‌دلیل ملاحظات زیادی برای چاپ مطالب وجود داشت.

پس از این‌که کتاب ویراستاری شد، آن را به سوریه فرستادیم تا آن‌جا درباره‌اش نظر بدهند. برای این‌که اسمی، مکانی یا حساسیتی درباره‌اش وجود نداشته باشد. به این ترتیب بخش‌هایی از کتاب حذف و بخش‌های دیگری از آن اصلاح شد. سوال پیمان این بود که چرا کار برای من که یک‌شخصیت نظامی نیستم، باید این‌همه گیر داشته باشد؟ کسی که کتاب را خوانده و سرگذشت پیمان را مرور کرده باشد، متوجه می‌شود که نجات پیمان اصلاً کار ساده‌ای نبوده و آدم‌هایی این کار پیچیده را انجام دادند که هم‌سن‌وسال خود ما هستند. همین سیدی که داریم حرفش را می‌زنیم، هم‌سن‌وسال ماست که این عملیات را طراحی و اجرا کرده است. اما خب نمی‌توانیم اسمش را ببریم و از او تقدیر کنیم. پیمان هم هنوز از من گله دارد که اسم واقعی سید را نمی‌داند.

یک‌سری از این محدودیت‌ها وجود داشت و من هم دلم خیلی سوخت.

* چرا؟

اسکندری: چون نتوانستم به‌طور کامل عملیات پیمان را؛ این عملیات بزرگ را در کتاب تشریح کنم. در یک‌جاهایی واقعاً دستم بسته بود. آن یک‌ماهی که پیمان در دمشق قرنطینه بود، برای خودش داستان مجزایی دارد که آخر کتاب به آن اشاره کرده‌ام. به سفارش آقای (مرتضی) سرهنگی هم این کار را کردم. اظهار امیدواری هم می‌کنم این مطالب یک‌روز از بخش طبقه‌بندی خارج شوند و بتوانیم به‌طور دقیق و جزئی بگوییم که چه اتفاقی افتاد تا پیمان به خانه‌شان در ایران رسید.

* خب به سوال آخر رسیدیم که البته می‌شد آن را اول پرسید. آقای امیری، متولد چه سالی هستید؟ احتمالاً دهه شصتی هستید؟

امیری: بله. من متولد ۱۳۶۹ هستم!

* عجب! خیلی جوانید که!

امیری: ولی فراز و نشیب، زیاد داشتم.