مجله مهر سراغ یک زن کارآفرین رفته که در کنار مشقات زندگی به شغل خود پرداخته و با سختی‌های کاری، سبک زندگی خود را شکل داده است.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - محدث تک‌فلاح: کارآفرینی فی نفسه پیچیده است. شروع کردن هر کاری سختی دارد و این مسیر برای خانم‌ها سخت‌تر می‌شود، زمانی که علاوه بر خلقت و فطرت زن که رویی متفاوت در مبارزه با زندگی دارد باید در نظر گرفت تا اینکه در گیر و گورهای ادارات ما کمتر خانم برای کارآفرینی وارد اقدامات اجرایی می‌شود و کار را خودش در دست می‌گیرد. بروکراسی‌ها و رفت و آمدهای ادارات هم یک‌طرف، قوانین هم کمی سنگ جلوی پای خانم‌هاست.

تیر و مرداد ۹۸ بود که مریم طالع از پروژه دکترای خود دفاع کرد و در انتهای کارهای پروژه بود که از دانشگاه بیرمنگام پذیرش گرفت. هر چه به شهریور نزدیک می‌شد، چمدانی که کنار اتاق قرار داده بود پرتر می‌شد و برنامه‌های ذهن مریم را بیشتر از پیش به سمت سفر پیش رو می‌برد. با تمام مشغله‌ها به دیدار با دوستان می‌رفت و به تماس رفقایش جواب می‌داد چون پیش خود می‌گفت که شاید دیگر فرصتی برای ارتباط با آن‌ها نداشته باشم. بعد از خوش و بش و چاق سلامتی، صحبت‌ها که گرم گرفت از وضعیت نامناسب آموزش در مدارس استان سیستان و بلوچستان گفت و اینکه دارد دنبال معلم‌هایی می‌گردد که برای آن‌ها تدریس داشته باشند. تلفن که قطع شد چنان ذهن مریم درگیر بود که برای راه حل این کار نتوانست به صبح برسد. تمام فکر و ذکرش این بود که راه‌های مختلف را برای رساندن اطلاعات کتاب‌های درسی به این بچه‌ها بررسی کند. اگر می‌شد که بدون حضور آنلاین معلم در پشت خط، دانش‌آموزان به درسشان برسد و از آموزش عقب نمانند. که فکری به سرش زد…!

به حدی مشغول کار خودش و لپ‌تاپ و جلسات است که نمی‌داند ساعت چند است. مریم طالع مدیر استارت‌آپی با نام «سبین» است، از ۵ صبح که بیدار می‌شود به گفته خودش با همان چشمان بسته دنبال لپ‌تاپش می‌گردد و بعد از روشن شدن نور لپ‌تاپ است که انرژی چشمانش کرکره نگاهش را بالا می‌کشد. بعد از یکی دو ساعت کار، به‌سرعت خود را به دفتر کارش می‌رساند و برای یک روز پرمشغله برنامه خود را چک می‌کند. تا ساعت ۱۹ در دفتر مشغول است و بعد از آن با فکری مملو از کارهای کرده و نکرده به سمت خانه مسیر را کج می‌کند. مشغول کار و لپ‌تاپ و جلسه تا زمانی‌که ساعت گوشی‌اش زنگ را به صدا درآورد. مریم برای این‌که بداند زمان، به ساعت خواب رسیده آلارم می‌گذارد چون وقتی مشغول کارش است، چنان گرم برنامه و جلسه و دغدغه‌ها می‌شود که فراموش می‌کند ساعت چند است. ایامی که ساعت را کوک نکرده برای ۱۲ شب، وقتی به خودش می‌آید که ۴ صبح شده و زمانی برای خواب ندارد. اما با همه این سختی‌ها سبک زندگی‌اش را به‌گونه‌ای چیده است که از کارش عقب نماند و زندگی را این‌گونه بپذیرد. استارت‌آپ مسیری است که انتخاب مریم بود.

هم روسری و هم بالش

یادم هست که جلسه‌ای بود و روز قبل از آن جراحی‌ای داشتم که برای من نشستن سخت بود. برای نشستن یک بالش را پشتم به‌گونه‌ای قرار داده بودم که بتوانم درد را تحمل کنم و در عین حال در تصویر معلوم نباشد. جلسه شروع شد و هر چهار نفر ما دوربین و میکروفون‌مان روشن بود. یادم هست که آخرین نفر نوبت من شد و از کنترل خودم داشتم خسته می‌شدم. درد در وجودم پیچیده بود و من برای شرکت در این جلسه که روزشماری کرده بودم، داشتم کم می‌آوردم. شروع به صحبت کردم اما جانی در بدن نداشتم و درد امانم را بریده بود. حین صحبت متوجه شدم که روسری‌ام دارد لیز می‌خورد. برای کنترل لیز نخوردن روسری‌ام مجبور شدم کمی تکان بخورم. بالشم لیز خورد. بالشم را جابجا کردم و همزمان صحبت می‌کردم. روسری کج شد. کلافه شدم. لپ‌تاپ که روی پایم بود را نمی‌توانستم جابه‌جا کنم و درگیر بالش و روسری بودم. درد را نمی‌توانستم فراموش کنم ولی بالش را چرا. دلم را یک دل کردم و دستم را از بالا بردم پشت سرم که بالش را از پشتم بردارم که بعد روسری‌ام را فیکس کنم تا آرام بگیرم. تمام قدرت داشته و نداشته‌ام را در دستانم متمرکز کردم و در یک لحظه که در ذهنم مرور کردم یک…دو…سه … ناگهان بالش را از بالای سرم کشیدم و سمت پشت لپ‌تاپ پرت کردم. ای دل غافل! آمدم از چاله در بیایم، افتادم در چاه. حالا هم بالش را پرت کردم و هم روسری را. خدا را شکر که آقایان هر سه‌تای‌شان اتاق جلسه را بستند و من کمتر خجالت‌زده شدم. البته بعداً که موضوع را متوجه شدند به من ناراحتی کردند که می‌گفتید جلسه را عقب بیاندازیم. اما من می‌دانستم در عالم کاری من دیگر فرصتی پیدا نمی‌شود و اگر بخواهم جلسه را به زمان دیگری موکول کنم باید یک جلسه دومی را عقب بیاندازم.

دست‌پختم خوب است اگر وقت کنم

نخود و لوبیا از اصلی‌ترین مواد مصرفی خانه من است. در ایامی که فرصت دارم به اندازه یک هفته آش یا خوراک لوبیا می‌پزم و طی یک هفته همان را می‌خورم. اگر هم غذا نداشته باشم چون کمتر می‌شود که فرصت طبخ غذا داشته باشم. شام من نان و پنیر و خرماست. کلاً خیلی فرصت ایستادن پای گاز ندارم. قوت غالبم اگر خوراکی‌های مذکور نباشد، سیب است. همیشه سیب دارم و اگر احساس گرسنگی کنم یک سیب تمام انرژی از دست رفته‌ام را جبران می‌کند. دست‌پخت خوبی دارم اما فرصت پخت و پز پیدا نمی‌کنم.

همه می‌گفتند انرژی‌ات افتاده

هر چند وقت یک‌بار دوستانم دور هم که جمع می‌شوند به من هم پیام می‌دهند که بروم. من هم هر بار به ایشان می‌گویم می‌روم و در روز موعود برایم کاری پیش می‌آید و نمی‌روم. بعد از پشت سر گذاشتن ایام سخت کاری خسته بودم. همکارانم می‌گفتند انگار مشکلی پیش آمده، چرا این‌طور شده‌اید؟ گفتم نه نگران نباشید مسئله‌ای نیست. ولی خودم می‌دانستم که از فشار کاری خسته شده‌ام و در خودم نیاز به استراحت را ضروری می‌دیدم. در گروه دوستانم پیام دادم بچه‌ها جمعه باغ فردوس؟ من خیلی وقت بود باغ فردوس را ندیده بودم. همه خندیدند و من را مسخره کردند. گفتند: «الکی می‌گویی. تو که نمیای. همه‌مون جمع می‌شیم ولی خودت نمیای.» ته دلم گفتم: «از من که خبر ندارید. این کار دوای درد من است.» از پنج‌شنبه شب برای خودم خط و نشان می‌کشیدم و می‌گفتم حق نداری به کار فکر کنی. جمعه صبح که بیدار شدم، دستم رفت سمت لپ‌تاپ. خودم را نگه‌داشتم: «نه مریم، امروز حق نداری سمت کار بری.» بلند شدم و اول از کارهای خانه شروع کردم. لباس‌ها را شستم. جارو و دستمال و نظافت همه جا که وقتی برمی‌گردم حال خوبی باشد. من برای صبحانه می‌خواستم خودم را حلیم مهمان کنم اما عصرانه حلیم خوردم. به‌جایش در لحظه به لحظه تفریحم به فکر خودم بودم. تلفن پاسخ نمی‌دادم و نگذاشتم روز استراحتم خراب شود. همراه با دوستم تا شب گشتیم و حسابی هوایم عوض شد. شب نفهمیدم چه زمانی چشمانم را خواب برد. اما می‌دانم که صبح شنبه، مریم همیشگی بودم و انرژی مضاعفی درونم حس کردم. من نیاز داشتم خودم را شارژ کنم و انرژی گذشته را بازیابی کنم. و این کار را کردم و شد و حظش را هم بردم.

آئینه‌ای که سه ماه آویزان بود

داشتم رانندگی می‌کردم که یک موتوری ناگهان به آئینه سمت راننده خودروی من اصابت کرد و آئینه ماشینم روی یک سیم آویزان شد. به‌یاد دارم در حدی زمان خالی برای تعمیر ماشینم نداشتم که سه ماه با همان آئینه رانندگی می‌کردم و برای این‌که مشکلی در دید من نباشد آئینه جلو را به گونه‌ای تنظیم می‌کردم که به سختی بخشی از کار آئینه بغل سمت راننده را هم از آن بکشم. دوستی یک بار در این ایام در کنارم داخل ماشین نشسته بود. جایی کار داشتم و پیاده شدیم. دوستم گفت تعمیرگاه این کنار هست ماشین را بدهیم تا کارمان انجام می‌شود، آئینه را درست کند. خلاصه این‌که کار من در حدی زمانم را می‌گیرد که برای این موضوع هم وقت ندارم. آئینه بغل ماشین ما بعد از سه ماه درست شد.

شلغم خوب را نمی‌شناسم

لیست در دستم بود و سمت میوه‌فروشی می‌رفتم. اما همزمان داشتم در جلسه صوتی با تلفن همراهم شرکت می‌کردم. با جدیت در مورد قیمت چانه می‌زدم و حرکات دستم و حال صورتم خیلی جدی بود. لباس اسپورت تنم، با صدا و حرکات و استایل جلسه اداری‌ام نمی‌خواند. کارگر میوه فروشی با تعجب مات من بود. این خانم با این مدل لحن کلام، چه‌کار دارد؟ سمت هندوانه‌ها بودم و داشتم با ضربه روی هندوانه‌ها، یک عدد خوبش را جدا می‌کردم. غرق جلسه بودم اما در چه حالی؟ نایلون حاوی نان را با آرنج چپم به پهلو می‌فشردم و گوشی را با شانه راستم به گوشم قفل کرده بودم. هر دو دستم روی هندوانه بود. تلفنم همین جا پایان یافت اما نگاه کارگر میوه فروشی هنوز به من دوخته بود. چنان با بهت نگاه می‌کرد که نگو. چون می‌دانستم دلیل تعجبش چیست خواستم حواسش را پرت کنم. گفتم من شلغم خوب را نمی‌شناسم، اگر می‌شود به من شلغم بدهید. گفت خانم شلغم خوب!؟ گفتم من از شاخصه‌های شلغم چیزی نمی‌دانم. فقط چند شلغم را داخل نایلون گذاشت و به من داد. من در تمام مراحل زندگی‌ام درگیر کار هستم!