استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی می گوید باید پا به دنیای شاعران و ادبیات کلاسیک بگذاریم؛ یعنی سعی کنیم تجربه شعرا و بزرگان ادبیات کلاسیک ایران را در خود احیا کنیم.

به گزارش خبرنگار مهر، چندی پیش بیژن عبدالکریمی استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی در دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی سخنرانی با موضوع «دانشگاه و ادبیات» برای دانشجویان این رشته ارائه داد که متن کامل این سخنرانی در اختیار خبرنگار مهر قرار گرفته است.

مشروح متن این سخنرانی در ادامه می آید؛

در این مرحله مخاطبانم دانشجویان تازه‌وارد هستند. بچه‌ها با شور و شوقی وارد دانشگاه می‌شوند، اما به محض ورود رویایی که از دانشگاه ساخته‌اند، فرو می‌پاشد. در جوامع شبه مدرنی مثل ما وضعیت دانشگاه‌ها بازتابی است از وضعیت کل حیات اجتماعی ما؛ یعنی دانشگاه یک تافتهٔ جدابافته از حیات اجتماعی ما نیست. همان‌گونه که ما در بیرون از دانشگاه با مسائل، پرسش‌ها و بحران‌های زیادی روبروییم، طبیعی است این مسائل خودش را در حیات دانشگاهی هم سرریز بکند.

امروز در روزگاری زندگی می‌کنیم که مقوله فرهنگ و علم تا حدودی تضعیف شده است. آن‌شور و شوقی که در قرن ۱۹ و در نیمه اول قرن بیست می‌بینیم، امروزه نمی‌بینیم. پژمردگی فرهنگی یک امر جهانی شده است. در سراسر جهان مسئله اصلی این است که ما چگونه شغل خوب و چگونه موقعیت اجتماعی خوب پیدا کنیم و چگونه بتوانیم از دستاوردهای جهان تکنولوژیک بیشترین بهره را ببریم. بشریت به یک دهان گشادی برای مصرف تبدیل شده است و در یک چنین جهانی، مقوله فرهنگ، ادبیات، شعر و شاعری بسیار بسیار ضعیف شده است. انسان یگانه موجودی است که از خود می‌گذرد تا به خود برسد. انسان می‌کوشد تعالی پیدا کند. او می‌تواند از خویشتن عبور کند تا به خویشتن برسد، اما امروز در روزگاری زندگی می‌کنیم که مقوله اصلی خانه، ازدواج و روابط جنسی است.

در جهانی زندگی می‌کنیم که داشتن بر نحوه بودن غلبه پیدا کرده است. مهم‌ترین وصف متافیزیکی این جهان نهیلیسم یا بی‌معنایی است. در جهانی زندگی می‌کنیم که معنایی ندارد. در یک چنین جهانی حس سرخوردگی بسیار است، حس انفعال بسیار است. مسئله شغل و برخورداری از موقعیت اجتماعی بسیار بسیار اهمیت دارد. این شرایط در کشور ما چندین برابر تشدید می‌شوددر روزگاری زندگی می‌کنیم که دیگر کسی نمی‌گوید یا مرگ یا حقیقت. در جهانی زندگی می‌کنیم که داشتن بر نحوه بودن غلبه پیدا کرده است. مهم‌ترین وصف متافیزیکی این جهان نهیلیسم یا بی‌معنایی است. در جهانی زندگی می‌کنیم که معنایی ندارد. در یک چنین جهانی حس سرخوردگی بسیار است، حس انفعال بسیار است. مسئله شغل و برخورداری از موقعیت اجتماعی بسیار بسیار اهمیت دارد. این شرایط در کشور ما چندین برابر تشدید می‌شود. بچه‌های علوم انسانی و بچه‌های ادبیات شغلی پیدا نمی‌کنند یا خیلی سخت پیدا می‌کنند، آن هم شغلی که داشتن و نداشتنش در این روزگار با این درآمدهای ریالی و هزینه‌های دلاری فرقی نمی‌کند.

* انتقادهای موجود به گروه‌های زبان و ادبیات فارسی

اما درباره وضعیت عمومی گروه‌های زبان و ادبیات فارسی، در اینجا قصد نقد گروه یک دانشگاه خاص و یا نقد روانشناسانه اساتید ادبیات را ندارم. در حد فهم خودم از وضعیت عمومی گروه‌های ادبیات سخن می‌کنم. دانشجویان ادبیات و حتی مدعوین این جلسه از من می‌پرسند: «آقای دکتر ما هی می‌خوانیم و می‌خوانیم و می‌خوانیم، اما نمی‌دانیم آنچه می‌خوانیم در نهایت به چه کار می‌آید؟ رابطه آنچه می‌خوانیم با زندگی چیست؟ چرا من باید این واحدها را فقط بخواهم با کلی زحمت پاس کنم؟» یعنی یک نوع حس پوچی در رشته‌های علوم انسانی مثل ادبیات، جامعه‌شناسی، الهیات و فلسفه، یک نقصان بزرگ در نظام آموزشی ما به طور کلی و در رشته‌های علوم انسانی ما به طور خاص و در رشتهٔ ربان و ادبیات فارسی به طور اخص هست، این نقصان وجود دارد و این نقطه ضعف بزرگی است که باید به آن اندیشید. این نقطه ضعف، یک امر روانشناسانه و منحصر در فرد یا افرادی خاص نیست؛ بلکه ماحصل وضعیت تاریخی و فرهنگی ماست.

گروه‌های ادبیات علوم انسانی به لحاظ روش و محتوا، رویکردهای سنتی دارند. واحدها عمدتاً با رویکردهای واژه شناسانه، شرح ابیات و عبارات دشوار، قافیه و عروض، صنایع، سبک‌های ادبی و نکات دستوری و نحوی هستند. همه‌ی این‌ها صد البته بسیار مهمند. گروه‌های زبان و ادبیات فارسی رسالت پاسداری از کیان زبان فارسی را دارند، اما چرا میان رشته‌ی ادبیات و زندگی هیچ نسبتی نیست؟ اساتیدشان در یک سنت کلاسیک بار آمدند. آن‌ها نمی‌توانند پابه پای زمانه پیش بیایند و به حوزه‌های جدید میان‌رشته‌ای مثل نقد ادبی، فلسفه‌ ادبیات، هرمنوتیک و ادبیات تطبیقی وارد شوند و در این حوزه‌ها تدریس کنند. البته یکی دو واحدی به عنوان زینت‌المجالس تدریس می‌شود، اما دانشجویان انتظارات بیشتری دارند. آن‌ها معترضند که چرا حوزه‌های جدید ادبی هیچ جایی در چارت درسی ندارد؟ تدریس آن‌ها به جایی نمی‌رسد؟ رساله‌هایی که تعریف می‌شود، آنچنان اسطقس‌دار نیست. من دارم تجربه‌ی بچه‌ها را منتقل می‌کنم و فکر می‌کنم چندان ناموجه هم نباشد. موضوعات رساله‌ها، موضوعات تکراری و بی‌روح است. مثلاً اشعار فلان شاعر را حول مفهوم عشق یا عقل جمع‌آوری بکنیم یا مثلاً یک چهارچوب مفهومی را به آثار یک داستان‌نویس مثل ساعدی یا جلال تحمیل کنیم. گروه‌ها دچار نوعی تأخر تاریخی در طرح مباحث جدید هستند. گروه‌های آموزشی ما نمی‌توانند ارتباط ادبیات بزرگ کشورمان را با زیستن در جهان معاصر نشان بدهند. این یکی از نقصان‌های بزرگ در مراحل پیشادانشگاه و بعد آن است‌. این به اعتقاد من پاشنه‌آشیل است. در آموزش‌های ما نوعی انقطاع میان ادبیات و زندگی وجود دارد.

به عقیده‌ من انسان و تفکر شبیه ماهی است در آب. ادبیاتی که نتواند با زندگی ارتباط برقرار کند مثل ماهی‌ای است که بیرون از آب افتاده. آنچه می‌تواند منشأ و بنیاد حرکت و زایایی و معناداری علم باشد، پیوندی است که باید با زندگی پیدا کند. در غیر این صورت ما مواجهیم با شبه علم و جسد متعفن علم که حاوی روحی نیست. من فکر می‌کنم برای نجات رشته‌ی ادبیات باید این شعار را پیش روی قرار بدهیم: پیش به سوی زندگی!

باید میان رشته‌های تحصیلی ما در دانشگاه و روند زندگی بیرون از دانشگاه پیوندی برقرار شود. در این صورت، ما به یک تحول بزرگ آموزشی دست خواهیم یافت و در غیر این صورت احساس انفعال و دل‌مردگی بر ذهن و روح دانشجویان و اساتید حاکم می‌شودیعنی باید میان رشته‌های تحصیلی ما در دانشگاه و روند زندگی بیرون از دانشگاه پیوندی برقرار شود. در این صورت، ما به یک تحول بزرگ آموزشی دست خواهیم یافت و در غیر این صورت احساس انفعال و دل‌مردگی بر ذهن و روح دانشجویان و اساتید حاکم می‌شود. گاهی ما حس می‌کنیم بودن در این وادی‌ها فقط باعث نان‌درآوردن ما می‌شود، به هر حال هر کسی از طریقی نان می‌خورد. من از طریق هایدگر و افلاطون، کس دیگر از طریق دو بیت حافظ و سعدی و صائب. در واقع بیشتر یک امر اداری است و ما تقلیل پیدا کردیم به کارمندان بوراکراتیک که کارمان معنا و روح ندارد. ربط داشتن به زندگی را به معنای پوزیتویسم آن در نظر نگیرید، منظور این نیست که باعث شغل و درآمد بشود، زندگی را را باید در معنای عمیق‌تری بفهمیم، از ادبیات نباید انتظار داشته باشیم که ما را پولدار بکند یا به امکانات خوب زندگی برساند. از ادبیات می‌خواهیم معنای زندگی را برای ما مکشوف کند. از ادبیات می‌خواهیم که حرکات ما را در جهان و نگاه ما را به جهان عاشقانه بکند و ما معنادارانه در جهان زندگی کنیم‌. پس من زندگی را در معنایی ورای داشتن شغل خوب، داشتن پوزشین خوب و داشتن امکانات خوب می‌بینم.

در یک چنین افقی است که ما با بحران‌های جهانی، فرهنگی، متافیزیکی و بومی و محلی هم مواجهیم که یکیش این است که شغل نخواهیم داشت و درآمد نخواهیم داشت، درس‌هایی که می‌خوانیم به چه کار می‌آید، در یک چنین وضعیتی دانشجو از من می‌پرسد استاد ما چه آینده‌ای داریم؟ با این ادبیات ما قرار است به کجا برسیم؟

* ارائه برخی چشم‌اندازها برای برون‌شد از این وضعیت

حالا می‌خواهیم چشم‌اندازها و پرس‌پکتیوهایی عرضه بکنم که شاید شاید بتواند به دانشجویان و همکاران ما کمک بکند:

اولاً نباید انتظار داشت که کسی به ما راه حلی ارائه دهد که بتوانیم تمامی مسائلمان را با آن حل بکنیم. من مطمئن نیستم که بتوانیم به این بحران‌ها جواب دهیم. هدف اصلی من این است که به برادران و خواهران خودم در مقام همکار و دانشجو، نوعی جهت‌گیری ببخشم؛ یعنی چند جمله بگویم که در این برهوت بی‌معنایی و سرگشتگی، اندکی هم که شده راه پیدا کنیم. شاید بتوانیم به نوعی معنا آفرینی بکنیم و دانشجوی ما احساس فشل بودن، زندگی نکبت‌بار و بی‌معنا و رفت‌وآمدهای بی معنا به دانشگاه که معلوم نیست چه سودی دارد و چه حاصلی دارد، نکند.

اهمیت شعر و شاعری: فقط باید آدمی عادی و عوام بود که اهمیتی در شعر و شاعری و ادبیات ندید و شأنی برای این‌ها قائل نبود. انسان‌ها عموماً در زندگی روزمره غرقند، آدم‌های عادی اسیر زندگی روزمره‌اند، زندگی روزمره یعنی خوردن، خوابیدن، ارضای غریزه‌ جنسی، تلاش برای اینکه خانه‌ای به دست بیاوریم، زنی بگیریم، بچه‌داری بشویم، درآمدی داشته باشیم، پولی خرج بکنیم و بمیریم. این زندگی به تعبیر ارسطو شأن انسان نیست. این زندگی، زندگی نازیسته است. زندگی‌ای که درباره‌ی زندگی و درباره‌ جهان و درباره‌ رابطه‌ من با جهان، اینکه من در این جهان از کجا آمده‌ام، چه می‌کنم و قراره در این جهان چه غلطی بکنم، نمی‌اندیشد؛ زندگی نیمه حیوانی و نیمه انسانی است. انسان در سایه‌ تفکرو در سایه‌ی شعر و شاعری آدم می‌شود. حالا روی کره‌ زمین اکثر قریب به اتفاق انسان‌ها دارند در هم می‌لولند، اما همه از زندگی انسانی برخوردار نیستند. آن سیاستمداری که فکر می‌کند شعر و شاعری فایده ندارد، یک احمق است. آن استاد دانشگاهی که فکر می‌کند شعر و شاعری به چه کار می‌آید، آن یک عوام است. انسان عوام است که نمی‌فهمد هنر یعنی چه. نمی‌فهمد شعر و شاعری یعنی چه. برای انسان عادی، بود و نبود خیلی از امور فرق نمی‌کند. یک انسان عادی برایش فرق نمی‌کند که بفهمد بشر دارد چه می‌کند. فرق نمی‌کند که با گالیله چه اتفاقی در جهان روی داد. برای او فرق نمی‌کند که با همین تکنولوژی‌های جدید چه تحولاتی در جهان صورت گرفته. او فقط موبایل می‌خرد و استفاده می‌کند.او نمی‌تواند ییندیشد که چطور با همین ابزارها معنای زمان و مکان دگرگون شده. انسان جدید و جهان جدیدی ظهور پیدا کرده که با جهان گذشته و انسان گذشته متفاوت است. این انسان آنلاین دیگه آن انسان گذشته نیست. این را شاعر می‌فهمد، شاعر اهل تفکر است.

ین زندگی به تعبیر ارسطو شأن انسان نیست. این زندگی، زندگی نازیسته است. زندگی‌ای که درباره‌ی زندگی و درباره‌ جهان و درباره‌ رابطه‌ من با جهان، اینکه من در این جهان از کجا آمده‌ام، چه می‌کنم و قراره در این جهان چه غلطی بکنم، نمی‌اندیشد؛ زندگی نیمه حیوانی و نیمه انسانی است. انسان در سایه‌ تفکرو در سایه‌ شعر و شاعری آدم می‌شودبشر به آناتی نیاز دارد اما بشر روزگار ما آن ندارد، خلوت ندارد، به تأمل نمی‌پردازد، هر روز مسئله‌اش این است که دلار چند شد، چقدر رفت بالا و چقدر آمد پایین، قیمت چی شد، این بشر از روزمرگی نمی‌تواند فاصله بگیرد. تنها متفکران بزرگ، هنرمندان بزرگ، ادیبان بزرگ و شاعران بزرگ هستند که به آنات دیگری فراتر از زندگی روزمره دست پیدا می‌کنند. اگر شاعران نباشند یک ملت سرنوشت خوبی نخواهد داشت‌. اگر فرهنگ نباشد آدمی، آدم نیست. آدمی با فرهنگ، زندگی انسانی می‌تواند داشته باشد. با شعر و شاعری و ادبیات است که آدمی کمی از زندگی روزمره فاصله می‌گیرد. آدمی آناتی پیدا می‌کند و در این آنات، خودش را می‌یابد، معنا را می‌یابد، بهجت و شادمانی را می‌یابد، عشق و مهر را می‌یابد. اما انسانی که آنات ندارد، جامعه‌ای که با شعر و شاعری بیگانه شده، جامعه‌ خشونت باری است. رانندگی‌اش خشونت‌بار است، رابطه‌ زن و مرد خشونت بار است، رابطه‌ی استاد با دانشجو خشونت بار است، رابطه‌ی کارمند با ارباب رجوع خشونت بار است. رابطه‌ حکومت با ملت خشونت بار است. همه جا می‌بینید. همه جا این خشونت را می‌بینید. نوعی توحش، نوعی بربریت، اما این ادبیات و این شعر و شاعری است که روح آدمی را لطیف می‌کند.

ادبیات ایران زمین صرف شعر و شاعری و بازی با چشم و ابروی معشوق و می و مطرب و نمی‌دانم شراب نیست. ادبیات ما تجلی خرد قوم ایرانی است‌. اندیشه و خرد ایرانی بیش از آنچه خودش را در فقه و تفسیر و علم کلام و فلسفه نشان بدهد، در شعر و شاعری ما و در ادبیات ما نشان می‌دهد. فردوسی، سنایی، عطار، حافظ و مولانا فقط شاعران قوم ما نیستند. این‌ها خرمندان قوم ایرانی هستند. خرد و تفکر ایرانی بیش از آنچه خودش را در فارابی، ابن‌سینا، ملاصدرا، بهمنیار و میرداماد نشان بدهد، در مولانا و عطار و حافظ نشان می‌دهد. شاعران ما نمایندگان خرد قوم ما هستند. لذا میان ادبیات ما با حکمت و تفکر پیوندی بسیار بسیار وسیع وجود دارد. شما حافظ می‌خوانید، فقط غزلیات زیبا نمی‌بینید. آن پاشنه‌ی آشیل، آن انتقاد بنیادین من به گروه‌های ادبیات این است که متون ادبی ما را صرفاً از نظر صرف و نحو، آرایه‌های ادبی، سبک‌های ادبی، تفسیر واژگان دشوار، ابهام، ها، ایهام‌ها، تشبیه‌ها، مجازها، استعاره‌ها و نهایتاً وجوه موسیقیایی و زیبایی‌شناسانه بررسی می‌کنند. بدون حکمت، بدون تفکر و بدون فلسفه ادبیات ما را نمی‌شود فهمید. ادبیات ما بیانگر یک نوع آنتولوژی و یک نوع اپیستمولوژی و یک نوع آنتروپولوژی است. یک نحوه فهم هستی یعنی وجودشناسی (آنتولوژی) است. یک نحوه درک حقیقت انسان است یعنی نوعی انسان‌شناسی و آنتروپولوژی بنیادین است و یک نوع فهم حقیقت است و فهم شیوه‌ی میل به حقیقت، یعنی یک نوع اپیستمولوژی است و یک نظام اپیستمیک را دارد بیان می‌کند. لذا چه کسی می‌تواند ادبیات ما را درک بکند؟ آنکه با فلسفه و تفکر انس و وداد دارد.

یکی از پاشنه‌آشیل‌های مهم دپارتمان‌های آموزشی ادبیات ما این است که پیوندشان با فلسفه منقطع است. پیوندشان با تفکر فلسفی و حکمی منقطع است یا این پیوند بسیار بسیار ضعیف و تزئینی است. لذا من به دانشجویان رشته‌ی ادبیات و همه‌ کسانی که به حوزه‌ ادبیات علاقه دارند و آمدند می‌گویم اگر می‌خواهید دچار یاس و ناامیدی نشوید، بچه‌ها خودتان را به حوضچه‌های تنگ و تاریک گروه‌های آموزشی محدود نکنید! پا را بگذارید بیرون و در فضای عمیق‌تری تنفس کنید. گروه‌های آموزشی کوچک است و محدودیت‌های بروکراتیک فراوان است. شما باید در عرض سه چهارسال ۱۳۴ _۱۴۰ واحد را بگذرانید. همه چیز ناخنک زدن است؛ عجله، شتاب. در عرض دو سال باید رساله‌ات را تمام بکنی. اما دانشجوی ادبیات باید با افلاطون زندگی کرده باشد. باید با فلوطین زندگی کرده باشد. باید با ارسطو آشنا باشد، باید بداند کانت و دکارت و هگل چه گفتند. باید هایدگر خوانده باشد، باید گادامر خوانده باشد. باید با دریدا آشنا باشد. باید با پل ریکور آشنا باشد. در یک چنین فضایی سنت ادبی ما می‌تواند معنا و عظمت‌های خودش را آشکار بکند. آنگاه این سوال شکل نمی‌گیرد که این‌ها با جهان کنونی ما چه نسبتی دارند؟ ادبیات ما یک عالمی را بنا می‌کند. مفهوم عالم یک مفهوم هایدگری است به این معنا که بشر یگانه موجودی است که عالم دارد. عالم عبارت از یک فضای لایتناهی نیست که موجودات در آن قرار دارند؛ این عالم عالم دکارتی است. من عالم را به همان معنایی می‌فهمم که می‌گوییم عالم عشق با عالم سیاست فرق دارد. عالم اقتصاد با عالم تفکر فرق می‌کند. عالم عبارت است از مجموعه‌ای از نسبت‌ها. نسبت انسان با جهان، نسبت انسان با خودش و نسبت انسان با دیگری. این نسبت‌هاست که عالم را تشکیل می‌دهد. بچه‌ها! ادبیات ما عالمی را برپا می‌کند که این عالم با عالم ارسطو، دکارت و کانت متفاوت است. این عالم، عالم دیگری است. همانطور که عالم عشق با عالم بازار متفاوت است، عالم سیاست با عالم هنر متفاوت است، عالم ادبیات ایرانی با عالم یونانی و با عالم متافیزیک متفاوت است، حتی با عالم ادیان خاور دور متفاوت است.

* در روزگاری زندگی می‌کنیم که این عالم به شدت به خطر افتاده

بچه‌ها در روزگاری زندگی می‌کنیم که این عالم به شدت به خطر افتاده. دیگر حضور ندارد یا بسیار بسیار کمرنگ شده. این عالم رو به پایان گرفته! چرا؟ چون عالم مدرن سیطره پیدا کرده. یک باوری بشریت را گرفته و آن اصل پیشرفت است و تفسیر خطی از تاریخ. این تلقی به ما می‌گوید هر روز که جلوتر آمدیم، پیشرفت کردیم و کامل‌تر شدیم و امروز اوج بشریت است؛ اما این خرافه است بچه‌ها! کی گفته که امروز اوج بشریت است؟ کی گفته ما اوج بشریتیم؟ کی گفته من بهتر از بودایی می‌فهمم که ۳۰۰۰ سال پیش می‌فهمید. کی گفته جوانان ما به صرف اینکه از موبایل و اینترنت و شبکه‌های اجتماعی می‌توانند استفاده کنند، زندگی را عمیق‌تر از مولانا می‌توانند بفهمند. انسان را عمیق‌تر از حافظ می‌فهمند. این اصل پیشرفت باعث شده که ما احساس بکنیم که گذشته در گذشته باقی مانده و دیگر حرفی برای ما ندارد. کسی که اسیر اصل پیشرفت است، کسی که اسیر عالم تکنیک است و معتقد است این جهان، بهترین جهانی است که بشر به خودش دیده، رجوع به ادبیات براش احمقانه است. کسی که فکر می‌کند دوران ما یکسره روشنایی است و هر چه سیاهی بوده مال گذشتگان بوده، خب این نیازی به ادبیات کلاسیک ندارد. بهتر است عمرش را هدر ندهد.

اما چه کسی به ادبیات رجوع می‌کند؟ به ادبیات کلاسیک ما؟ کسی که دردی دارد، کسی که معتقد است در روزگار ما روشنایی‌ها کم شده و زمانه‌ی ما زمانه‌ی عسرت و سیاهی است. کسی که درد دارد، سراغ ادبیات ما می‌رود تا شاید روشنایی‌ای را بتواند برای جهان کنونی پیدا کند و من نمی‌دانم این سطح از فهم در گروه‌های آموزشی ادبیات ما وجود دارد یا نه، باید وجود داشته باشد. بعد آن موقع می‌بینید که در واقع سنت ادبی ما چقدر می‌تواند روشنایی بخش جهان عسرت‌بار کنونی ما باشد. البته اینجا هزاران نکته‌ی باریک‌تر از مو وجود دارد.

به خاطر مشکلات تاریخی‌مان جوانان ما یک خشم ضد سنت و ضد میراث پیدا کرده‌اند. امروز جوانان ما نسبت به شرایط کنونی کینه و بغض دارند و بخاطر این خشم تمام فرهنگ ما را زیر سوال می‌برند و می‌گویند: «ایرانی هیچ چیز نداشته. ادبیات ما چیه؟ آخه مولانا به چه کار می‌آد؟ آخه حافظ به چه کار ما می‌یاد؟ در این جهان تکنولوژیک که مشکل ما مسکنه، مشکل ما دموکراسیه، مشکل ما توسعه است، مشکل ما اینه که می‌خواهیم مثل اروپایی‌ها زندگی بکنیم، حالا حرف‌های مولانا و حافظ به چه کار ما می‌یاد؟» این‌ها که مزخرفات و خزعبلات است و حاصل همان نگاه خطی است که فکر می‌کند اوج بشریت است و نمی‌داند خودش اسیر بزرگترین جهل و نادانی استامروزه به خاطر مشکلات تاریخی‌مان جوانان ما یک خشم ضد سنت و ضد میراث پیدا کرده‌اند. امروز جوانان ما نسبت به شرایط کنونی کینه و بغض دارند و بخاطر این خشم تمام فرهنگ ما را زیر سوال می‌برند و می‌گویند: «ایرانی هیچ چیز نداشته. ادبیات ما چیه؟ آخه مولانا به چه کار می‌آد؟ آخه حافظ به چه کار ما می‌یاد؟ در این جهان تکنولوژیک که مشکل ما مسکنه، مشکل ما دموکراسیه، مشکل ما توسعه است، مشکل ما اینه که می‌خواهیم مثل اروپایی‌ها زندگی بکنیم، حالا حرف‌های مولانا و حافظ به چه کار ما می‌یاد؟» این‌ها که مزخرفات و خزعبلات است و حاصل همان نگاه خطی است که فکر می‌کند اوج بشریت است و نمی‌داند خودش اسیر بزرگترین جهل و نادانی است.

من وقتی بودا می‌خوانم، نفس در سینه ام حبس می‌شود که یک انسان می‌تواند چقدر اوج بگیرد و من چه قدر حقیرم. من وقتی حافظ و مولانا می‌خونم، پابه‌پای آن‌ها نمی‌توانم پیش بروم. خیلی اوج می‌گیرد. خیلی اوج می‌گیرد.

چه کسی می‌تواند میراث‌دار ادبیات ما باشد؟ به نظر من گروه‌های ادبیات ما چندان میراث‌دار ادبیات ما نیستند. چرا که پیوندشان با حکمت، فلسفه و تفکر ضعیف است. این متفکران هستند که می‌توانند میراث‌داران یک قوم تاریخی باشند. در واقع متفکر کسی است که بتواند میراث را به سخن وادارد و به آن معاصرت ببخشد؛ یعنی بصیرت‌های بنیادینی که در سنت ادبیات کلاسیک است، به زبان امروز بیان کند. درست مثل اینکه دینی که احیا نشود، دین نیست جسد متعفن دین است؛ دینی که نتواند به افق زمان در بیاید از دلش داعش و بوکوحرام و النصره در می‌آید، جنایت و بنیادگرایی در می‌آید و هیچ نسبتی با سنت ندارد؛ ادبیاتی که نتواند به افق معاصرت در بیاید، همون بحث‌های عروض و قافیه و آرایه‌ی ادبی است و نمی‌تواند کاری کارستان بکند و به زندگی ما معنا ببخشد.

خب بچه‌ها! حرف من اینکه شما دانشجویان ادبیات در مسیر بسیار بسیار مهمی گام برداشتید. شما رسالت میراث‌داری عالمیت ادب و حکمت ایرانی را دارید. شما نباید اجازه بدهید این عالمیت به پایان برسد و با مورد غفلت و فراموشی قرار گرفتن این میراث، این ملت بی‌هویت شود، این ملت ریشه‌هایی تاریخی‌اش را از دست بدهد و در دل نظام نهیلیستیک جهان کنونی مضمحل شود. ما یک تاریخ ده هزار ساله داریم، یک سنت ادبی و حکمی نیرومند داریم. بعد بشویم مثل خیلی از کشورهای نو؟ بله آن‌ها به تکنولوژی و توسعه دست یافتند، خیلی چیزهای دیگر هم از دست دادند. می‌دانم این‌جا سوال زیاد است، باید صحبت کنیم؛ اما برای اینکه به همان‌ها (تکنولوژی و توسعه) هم برسیم، نیاز به هویت داریم.

دانشجویان رسالت ترجمان این میراث به افق و زبان این زمان، بر عهده‌ی شماست! و اجازه ندهید این عالمیت بیش از آنچه هست به اضمحلال برود. شما می‌توانید یک دانشجوی فکستنی باشید که عموماً چنین هستند، بدون هیچ تعارفی! یک دانشجوی فکستنی‌ای که می‌آید ادبیات می‌خواند و بعد به شغل نمی‌رسد و بعد ناامید و سرگردان می‌شود. این یک امکان در برابر شماست. بعد هم می‌گوید آقا چرا ادبیات خواندم؟ اگر بابام یک دکه زده بود و من در دکه کار می‌کردم، الان اوضاعم خیلی بهتر بود. اگر با اسنپ کار می‌کردم، اوضاعم بهتر از این همه عمر هدر دادن در این دانشکده‌ها بود. اما یک امکان دیگر در برابر شما هست؛ اینکه شما حاملان عشق و خردی باشید که در ادبیات ما متجلی است. شما می‌توانید رسولان و پیام‌آوران این عشق و حکمت برای خودتان و برای جامعه‌ی رو به سردی و افسردگی باشید. جامعهٔ‌ٔ ما امروز جامعهٔ افسرده است. جامعه جهانی جامعهٔ افسرده است. یه جمله از هانری کربن بگویم: اگر جهان بی‌معنا و نهیلیستیک کنونی، پادزهری داشته باشد؛ این پادزهر حکمت ایرانی است و این حکمت در ادبیات ما متجلی شده است.

شما می‌توانید پرومته‌وار حاملان آتش عشق و خرد فروزنده‌ای باشید که در حکمت و ادب ایرانی وجود داشته و این عشق و خرد را در هر کوی و برزن و در هر شهر و دیاری منتقل کنید. شما می‌توانید خیمه‌ای از آگاهی و معنا را بر اساس اشعار خیمهٔ فردوسی، سنایی، عطار، حافظ در کوچه پس‌کوچه‌های این دیار برپا بکنید.

مرد بزرگی که یکی از قوام‌بخشان تاریخ ماست، این مرد بزرگ می‌گفت من برای رسالتم اجری نمی‌خواهم. اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار بدهید، من دست از رسالتم برنمی‌دارم. بچه‌ها! من هیچ پیام‌آور و هیچ صاحب‌رسالتی را در تاریخ نمی‌شناسم که رسالت و عشق و معنای زندگی‌اش را مجرایی برای کسب درآمد و ثروت و وسیله‌ای برای امرار معاش کرده باشد. آن‌ها از جایی دیگر امرار معاش می‌کردند تا بتوانند رسالت خودشان را انجام بدهند. من هیچ عاشق حقیقی‌ای را نمی‌شناسم که عشقش را در کوی و برزن به حراج گذاشته باشد. عاشقان، پیام‌آوران و صاحبان رسالت از مسیرهای دیگری ارتزاق می‌کردند و درآمدشان را خرج عشق و پیام و رسالتشان می‌کردند. به نظرم اگر آمدید رشته‌ی ادبیات که به نانی برسید، راه بسیار بسیار غلطی را انتخاب کردید. این راه به جایی نخواهد رسید. باید غم نان خودتان را از طرق دیگری تشفی بدید، نه از طریق ادبیات و رشتهٔ ادبیات را به عنوان عشق و رسالت بزرگ زندگی خودتان برگزینید. برای من فلسفه زندگی است، حالا به طور اتفاقی من معلم فلسفه هم هستم، اما من اگر دانشگاهی هم نبودم، از راه دیگری ارتزاق می‌کردم تا بتوانم به عشقم برسم: حکمت و فلسفه به هر حال یا باید از این مسیر مأیوس شوید و سرخورده، یا می‌توانید این رسالت را به دوش بگیرید و البته به دوش گرفتن سنگینی بار این رسالت کار هر کسی نیست بچه‌ها!

ما در دوران غبارآلودی زندگی می‌کنیم، جهان ما بسیار و بسیار غبارآلود است. البته در بسیاری از دوره‌های تاریخی هم چنین است. حمله مغول‌ها را به یاد بیاورید! دوران خوارزمشاهیان را به یاد بیاورید. به لحاظ سیاسی اوضاع خوب بود ولی ریا، ظاهراندیشی همه‌جا را گرفته بود. شاعران، حکیمان و متفکران در دورانی که سیاهی همه جا را گرفته، کارشان نزاع با تاریکی‌هاست. در روزگاران گذشته، در روزگارانی که شاعران پیام‌آوران خورشید و حاملان نور برای اقوام خود بودند. مولانا در روزگاری که سیاهی گرد و غبار حاصل از ترک‌تازی مغول همه جا را گرفته بود و بوی خون همه جا را گرفته بود، حامل عشق بود؛ عشق انسانی و نور امید و روشنایی را در دل این ملت زنده نگه داشت. حافظ در زمانی که ریا همه جا را گرفته، او در واقع تیغ به دست می‌گیرد و با آن رندی خودش می‌کوشد با تمامی اتوریته‌های دروغین موجود به ستیزه برخیزد.

البته امروز در روزگاران ما، شاعران ما نمی‌توانند آنچنان نقش‌هایی را به دلایل تاریخی ایفا بکنند. اگر در روزگاران گذشته شاعران با نور و روشنایی در پیوند بودند، در روزگاران ما به دلیل سیاهی‌هایی که جهان کنونی ما را گرفته، ادبیاتی‌های ما نمی‌توانند چنین مقامی را که گذشتگان ایفا کرده‌اند، ایفا بکنند؛ اما در روزگار مرگ شعر و شاعری شما ادبیاتی‌ها لااقل می‌توانید مفسران نور و پاسداران حریم روشنایی باشید. سپاسگزارم! آیا شما چنین منظوری دارید که ادبیات باید در خدمت باوری باشد یا ادبیات باید در خدمت ادبیات باشد؟

تفکر و انسان همواره از دو طرف در خطر است. جبن و زبونی و ترس همه چیز را خراب می‌کند، اما به همان اندازه کله‌خری، بی‌گدار به آب زدن و شجاعت‌های بی‌معنا هم همه چیز را خراب می‌کند. خسیس بودن شخصیت من را به خطر می‌اندازد، اما خطر دیگر هم این است که من دست و دلباز باشم و همه‌ی سرمایه‌هایم را هدر بدم.

وقتی می‌گویید ادبیات برای ادبیات، می‌شود از دو زاویه بهش نگاه کرد؛ یک موقع می‌خواهید ادبیات را تحت سیطرهٔ دین در بیاورید، تحت سیطرهٔ نظام‌های الهی در بیاورید، تحت نظارت نظام‌های سیاسی و تئولوژیک و ایدیولوژیک دربیاورید، ادبیات مسلماً می‌میرد.

اما این آیا به این معناست که ادبیات برای خودش است؟ نه قاعدتاً ادبیات باید نسبتی با حقیقتی داشته باشد. این حقیقت سیاسی، اعتقادی، ایدیولوژیک و انقلابی و غیره نیست. ادبیات باید از خاکی تغذیه کند، اسم این خاک را من می‌گذارم زندگی! اسمش را می‌گذارم وجود، اسمش را می‌گذارم حقیقت.

* باید پاسدار حریم دانشگاه باشید

ما چگونه می‌توانیم اساتیدمان را با خود همراه کنیم و حرکت جمعی‌ای برای بهبود اوضاع رقم بزنیم؟

من یکی از جدی‌ترین ناقدان نظام دانشگاهی هستم، اما از همین نظام دفاع می‌کنم. طی این مرحله بی‌همرهی خضر مکن! کسی که در چارچوب آکادمیک قرار نمی‌گیرد، خطا نمی‌کند، گاف می‌دهد. هیچ کسی از شکم مادرش متفکر و ادیب نمی‌آید. حتماً باید شاگردی کنید. خضر یک شخص نیست، خضر یعنی سنت. بنابراین باید پاسدار حریم دانشگاه باشید، باید حرمت اساتید را داشته باشید. با ادبی و گستاخی نمی‌شود کاری کرد. ببینید ما انسانیم با همه‌ی محدودیت‌های تاریخی، اساتید شما هم قبل اینکه استاد باشند، یک انسان، یک ایرانی و یک خاورمیانه‌ای هستند. یعنی همه‌ی ما اسیر محدودیت‌های تاریخی‌مان هستیم. خیلی از انتقادات ساختاری است. یعنی چنین نیست که یک مسئله‌ فردی باشد.

مثلاً می‌گویند اگر عبدالکریمی بخواهد فلسفه در کشور تغییر می‌کند، ولی عبدالکریمی نمی‌خواهد چون تنبل است، چون منافعش در خطر است. واقعیت این است که سنخ مسائل چنین نیست. دانشگاه‌های ما پژواکی از شرایط تاریخی و اجتماعی و تمدنی ما هستند و این شرایط با صرف تصمیم چند استاد و دانشجو، تغییر نمی‌کندهیچ نمی‌گذاردی در این مسیر وجود ندارد و کسی جلوی شما را به عنوان دانشجو نگرفته که خلاف جریان شنا کنید. در رابطه با اساتید خب معلوم است اگر شما به من بگویی بی‌سوادی ناراحت می‌شوم، معلوم است اگر نان من را سنگ بکنی، ناراحت می‌شوم. راه را از این مسیر نروید. اما کسی می‌تواند جلوی شما را بگیرد که هرمنوتیک نخوانید؟ بچه‌های ما دارند برون‌فکنی می‌کنند. خیلی از مسائل ریشه در ناتوانی‌های ما دارد و اینکه حاضر نیستیم رنج بکشیم، بعد این را برون فکنی می‌کنیم و نسبت می‌دهیم به استادی که در این ساختار است.

نکته دیگری هم درباره رویکرد شما بگویم که دارای منطق فردگرایانه و مهندسی است. یک ساختار اوصافی دارد مستقل از افراد، همه چیز تابع اراده‌های ما نیست. منطق تغییر را باید دریافت. جهان سوژه محور نیست. یعنی تغییر به خواست تک تک افراد نیست. مثلاً می‌گویند اگر عبدالکریمی بخواهد فلسفه در کشور تغییر می‌کند، ولی عبدالکریمی نمی‌خواهد چون تنبل است، چون منافعش در خطر است. واقعیت این است که سنخ مسائل چنین نیست. دانشگاه‌های ما پژواکی از شرایط تاریخی و اجتماعی و تمدنی ما هستند و این شرایط با صرف تصمیم چند استاد و دانشجو، تغییر نمی‌کند.

تنها متفکران و هنرمندان بزرگ شاید بتوانند بی آنکه خودشان هم بفهمند و اراده کنند، طرح جدیدی رقم بزنند. مولانا زمانی که زنده بود نمی‌دانست دارد چه می‌کند. این بعدها خودش را آشکار می‌کند. یک فهم غیر اراده‌محورانه لازم است. تنها انقلابیون فکر می‌کنند با نیروی بسیجی می‌توانیم دانشگاه را اسلامی کنیم، فلسفه را دگرگون می‌کنیم. جامعهٔ سکولار را جامعهٔ دینی‌کنیم. افق ادبیات را در دانشکده‌های ادبیات باز می‌کنیم. باید منطق دیگری پیدا کرد که سوژه محور نیست.

من حرفم بسیار جدی است و امیدوارم حرفم را فلسفی بفهمید. شما فکر کردی کی هستی که می‌خواهی جهان را تغییر بدهی؟ منظورم توی انسانی! چرا این وقع را برای خودت قائلی؟ چرا فکر می‌کنی جهان به تو نیاز دارد و تو باید جهان را برای خودت دگرگون کنی؟ گفت:

«ذات نایافته از هستی بخش

کی تواند که شود هستی‌بخش؟»

* باید پا به دنیای شاعران و ادبیات کلاسیک بگذاریم

ببینید ما دو منطق داریم، یک منطق را می‌توانم نام بگذارم اراده‌گرایانه، من ایده‌هایی دارم و حالا می‌خواهم جهان را در جهت ایده‌ها تغییر بدهم. می‌خواهم زور بزنم و تغییر بدهم. یک جاهایی هم جهان در برابر من مقاومت می‌کند و من زورم را بیشتر می‌کنم. بعد به لطایف‌الحیل پناه می‌برم. گاهی وقت‌ها به نیروهای خارجی پناه می‌برم، گاهی وقت‌ها به نیروی داخلی؛ اما یک موقع است من دارم زندگی‌ام را می‌کنم، در خانه‌ام نشستم دارم فلسفه‌ام را می‌خوانم، فلسفه‌ام را می‌نویسم. من اصلاً به فکر تأثیرگذاری در سطح دانشکده‌ شما نبودم و شما از من دعوت کردید و من اینجا سخن گفتم بلکه شاید شاید به اندازه‌ سر سوزن حرف‌های من در دل دانشجوی جوانی اثر بکند و فردا او اثری را خلق بکند و این اثر به یک تأثیرگذاری تاریخی تبدیل شود. من فکر می‌کنم تنها چیزی که می‌توانیم تغییر بدهیم خودمانیم، آیا به این معناست که دارم به رواقی‌گری دعوت می‌کنم؟ دارم به تصوف دعوت می‌کنم؟ دارم می‌گویم حیات اجتماعی را ول بکنید؟ نه! حرف من حرف حافظ است:

«گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟»

بچه‌ها ما تلاشمان را می‌کنیم، اما اگر توفیق نشود...

نتایج و پیامدهای کنش‌های ما تابعی از رویدادگی زندگی است و دست ما نیست. هیچ انسانی حتی پیامبر بزرگ اسلام فکر نمی‌کرد که چند سال بعد از رحلتش سر نوه‌اش را به نام دعوت او ببرند یا خالد بن ولید به نام دعوت او به ناموس مردم تجاوز کند. کنش‌های ما و تفکرات ما نتایج، لوازم و پیامدهایی دارد که ما نمی‌توانیم پیشاپیش تعیینشان کنیم. لذا به میزانی که ما اراده‌گرایانه برخورد کنیم، اصالت را از دست می‌دهیم. متفکران بزرگ در دل حقیقت دیگری خانه می‌کنند. اگر پول نفت را بدهند و در مراسمی باشکوه مرا چهره سال فلسفه اعلام کنند، آیا به حقیقت من چهره ماندگار فلسفه خواهم شد؟ یقیناً نه! اما هیچ قدرتی نمی‌تواند حافظ را بعد از هفتصد سال از این فرهنگ بگیرد. حافظ می‌گوید:

«در اندرون من خسته دل ندانم کیست

مرادم از ادبیات، ادبیات کلاسیک بود و نه معاصر که نهیلیسم دوران را بازتاب می‌دهد. هر چند هر دو، آدمی را از روزمرگی بیرون می‌آورند و وارد ساحت تفکر می‌کنند. ما باید پا به دنیای شاعران و ادبیات کلاسیک بگذاریم؛ یعنی سعی کنیم تجربه آن‌ها را در خودمان احیا کنیمکه من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

او حتی خودش را نمی‌بیند، می‌گوید کس دیگری دارد در من سخن می‌گوید.

من به هیچ وجه با مسئولیت اجتماعی و تغییرات مخالف نیستم، اما می‌خواهم بگویم منطق را از اینجا شروع نکنیم، این منطق همان منطق انقلابیون است که می‌خواهند دانشگاه را اسلامی بکنند. این یک منطق اراده‌گرایانه است. شاعران و هنرمندان و متفکران بزرگ با منطق نفوذ در دل‌ها راه باز می‌کنند و این با ارادهٔ فردی نیست. این طور نیست که عبدالکریمی بخواهد تا در دل دانشجو جا پیدا کند، او باید حرفی داشته باشد و این حرف با حقیقت نسبتی داشته باشد.

بزرگترین امپراتوری‌ها محو می‌شوند، اما یک شعر خوب باقی می‌ماند. بچه‌ها! سعی کنید شعر خوب برای دیگران بخوانید، اثرگذاریش دیگر ربطی به شما ندارد، بعد آن موقع خواهید دید که بی‌اراده‌ی شما چه غوغایی در شهر به پا خواهد شد.

ادبیات چگونه می‌تواند یک امر معنابخش و نورانی باشد؟

مرادم از ادبیات، ادبیات کلاسیک بود و نه معاصر که نهیلیسم دوران را بازتاب می‌دهد. هر چند هر دو، آدمی را از روزمرگی بیرون می‌آورند و وارد ساحت تفکر می‌کنند. ما باید پا به دنیای شاعران و ادبیات کلاسیک بگذاریم؛ یعنی سعی کنیم تجربه آن‌ها را در خودمان احیا کنیم. کسی که اسیر قال نشود و حال شعر و تجربهٔ زیستهٔ شاعر را درک کند، این تجربه زیسته است که می‌تواند شما را از بی معنایی نجات بدهد. کسی که حال حافظ را تجربه نکند، فال حافظ و یا قال حافظ او را از بی‌معنایی نجات نمی‌دهد. منظور من از ادبیات این‌جا تجربه‌ی زیسته‌ی عالمیتی است که در واقع در ادبیات سنتی و کلاسیک ما وجود دارد.

وقتی سعدی می‌گوید «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست»ِ یعنی من بتوانم سعدی‌وار آنچه او تجربه کرده را تجربه کنم و اسیر قال نشوم. این است‌که می‌تواند من را از نهیلیسم نجات بدهد.