به گزارش خبرنگار مهر، نشر نگاه رمان «خاک» نوشته حسین المطوع و ترجمه اصغر علی کرمی را در ۲۴۶ صفحه و بهای ۸۷ هزار تومان منتشر کرده است.
حسین المطوع نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و عکاس کویتی متولد ۱۹۸۹ است. او دو رمان و دو داستان کوتاه منتشر کرده است. در سال ۲۰۱۹، داستان کوتاه او «رویای همزن سیمان بودن را میبینم» برنده جایزه کتاب شیخ زاید برای ادبیات کودک شد. این داستان فرصت ترجمه و انتشار به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، اوکراینی و ایتالیایی ترجمه شد. المطوع پیش از اینکه به داستان و رمان روی بیاورد، فعالیت ادبی خود را در ادبیات به عنوان شاعر در سال ۲۰۰۹ آغاز کرد.
نویسنده درباره این رمان نوشته است: ««با وجود انبوه بسیار مردم پست که بار ننگشان بر دوش زمین سنگینی میکند، هیچکس را آنقدر پست نمیدانم که چنین اثری را به او تقدیم کنم!»
رخدادهای این کتاب واقعی است و با تمام جزئیات آن در زندگی حقیقی اتفاق افتاده؛ گرچه زمان هنوز به آنها نرسیده است.»
در بخشی از این رمان چنین میخوانیم:
«نمیدانم از کجا و چگونه به این آدمی تبدیل شدم که حالا هستم. شاید همهچیز با حجیسعد شروع شد؛ شاید هم از گوسفندی که یک روز در حیاط خانهمان قربانی کردم. بههرحال حجیسعد با چهرهای شگفتزده روبهرویم ایستاد و گفت:
_ پدرت زندگی میفروشد و تو میخواهی مرگ بخری؟
_ من هم میخواهم فروشنده باشم.
_ هیکل به این گندگی و این همه هوش و ذکاوت، ماشاءاللّه. نه عزیزم، تنها عزرائیل فروشندۀ مرگ است؛ ما آن را میخریم و به جایش قبر میفروشیم.
همیشه مرا با نیش و کنایههایش آزار میداد. میگفت جانشین سقراط است «ولی او حکمتش را از آسمان آورده و من ذرهذره از زمین بیرون کشیدهام». برای هر چیز کوچک و بزرگی فلسفهبافی میکرد: «وقتی قبری میکنی باید آن را با عشق پر کنی، مراقب باش که تو چیزی از زمین نمیستانی، بلکه چیزی به آن میپردازی.» درست است…
این نخستین باری بود که قدم به قبرستان میگذاشتم. در را باز کرد و به دیوار تکیه داد. چهار تکه سنگ مربعی برداشت و با هم از راهرویی رد شدیم که از ورودی قبرستان شروع میشد. سنگها را کنار چهار سنگ مربع دیگری که شبیه آنها بود، روی هم چید. خودش روی سنگهایی که از قبل چیده بود نشست و با دست به من اشاره کرد که روی دستۀ دیگر بنشینم.
_ چرا؟
همانطورکه میپرسید چشمانش در کیسهای که فلاکس چای را از آن درآورده بود دنبال چیزی میگشت.
_ چه؟
سرش را بالا آورد و صورت مرا بررسی کرد و دوباره نگاهش را به داخل کیسه برگرداند.
_ چرا میخواهی اینجا کار کنی؟
_ پدرم میگوید دیگر بزرگ شدهام و…»