حسین‌خسرو علی‌وزیری با نام آیرون شِیک کشتی می‌گرفت و وقتی بحران گروگان‌گیری در ایران پیش آمد، در رینگ از دوستی با آیت‌الله خمینی و دلبستگی و وفاداری به او لاف می‌زد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کریس هجز نویسنده و مستندنگار آمریکایی چند کتاب مستند در کارنامه دارد که یکی از آن‌ها «امپراتوری توهم» است. این‌کتاب سال ۲۰۰۹ منتشر شد و یکی از آثاری است که علل و چرایی ازهم‌پاشیدن فرهنگ و جامعه آمریکا را از درون تشریح می‌کند.

قصد داریم در قالب یک‌پرونده، مطالب این‌کتاب را هم تاریخی‌اند، هم سیاسی و هم جامعه‌شناسانه مرور کنیم. کریس هجز در کتاب خود، تصویر واقعی و بی‌تعارف آمریکا را به مخاطب نشان می‌دهد. البته جامعه مخاطبان او مردم آمریکا و هدفش از نوشتن کتاب، روشنگری درباره مسخی است که اکثریت این‌جامعه به آن مبتلا هستند. اما به‌هرحال یک‌شهروند ایرانی هم که این‌کتاب را دست گرفته و مطالعه می‌کند، می‌تواند از ماهیت واقعی جامعه آمریکا آگاه شده و آن‌چه را زیر این‌ویترین زیبا قرار دارد، به عینه و اصطلاحاً بدون رتوش مشاهده کند.

اولین‌بخش پرونده بررسی کتاب «امپراتوری توهم» درباره فصل اول این‌کتاب با عنوان «توهم سواد» است که هجز در آن درباره مسخ‌شدگی مردم آمریکا در قالب بمباران توسط برنامه‌های تلویزیونی ازجمله مسابقات کشتی‌کج یا تاک‌شوها و ریالیتی‌شوها صحبت می‌کند. اما آن‌چه موجب افسوس و اندوه مخاطب ایرانی این‌کتاب می‌شود، تقلید کورکورانه و یا آگاهانه و عمدی از این‌تولیدات قطب فرهنگ مصرف‌گرایی صهیونیستی در صداوسیمای خودی است. نمونه بارز این‌رویکرد، کپی از مسابقاتی مثل استعداد آمریکایی ( America's Got Talent) است که در ایران با عنوان «عصر جدید» ساخته و پخش شد و از حیث فرم و محتوا با نمونه اصلی خود تفاوتی نداشت.

ترجمه فارسی «امپراتوری توهم» به‌قلم شیما عالی سال ۱۳۹۳ توسط انتشارات هرمس منتشر شد و مهرماه ۱۴۰۱ دوباره با چاپی جدید توسط انتشارات سوره مهر با همکاری پژوهشکده فرهنگ و هنر اسلامی به بازار نشر آمد.

* پس ترس افلاطون از قدرت سرگرمی بیهوده نبود!

کریس هجز مثال‌های خوبی در کتابش دارد. یکی از این‌مثال‌ها درباره افلاطون و فرهنگ سرگرمی در غرب است. او می‌گوید افلاطون از قدرت سرگمی می‌ترسید؛ از قدرت احساس برای زدودن عقل و می‌نویسد: «ما اسیر سایه‌های رقصان فرهنگ شهرتیم؛ صحنه‌های تماشایی ورزشگاه‌ها و رسانه‌ها، دروغ‌های تبلیغات، درام‌های شخصی بی‌شماری که بسیاری از آنها ساختگی است و به خوراکی برای اخبار تبدیل شده است، شایعات مربوط به چهره‌های مشهور، عرفان گذشته‌گرا و روان‌شناسی عامه‌پسند.» (صفحه ۳۰) کریس هجز می‌گوید آمریکایی‌ها به‌طرز فزاینده‌ای در جهانی زندگی می‌کنند که در آن، خیال واقعی‌تر از واقعیت است و از نوشته‌های دانیل بورستن در کتاب «تصویر: راهنمای شبه‌رویدادها در آمریکا» نقل قول می‌آورد که ما توهم‌زده‌ترین مردمان روی زمین‌ایم.

نویسنده کتاب «امپراتوری توهم» می‌گوید در قرون وسطی مردم، برابر خدا و کلیسا زانو می‌زدند اما امروز فوج‌فوج مردم آمریکا با حرص و ولع، دور آت‌وآشغال‌هایی که از مجله‌های لوکس یا تاک‌شوها یا برنامه‌های تلویزیونی سرگرم‌کننده و برنامه‌های تلویزیونی واقعی بیرون می‌ریزد جمع می‌شوند. در این‌گردهمایی، لذت‌گرایی و ثروت به‌طور صریح در برنامه‌هایی مثل «تپه‌ها»، «دختر خاله‌زنک»، «س.ک. س و شهر»، «جشن تولد عالی شانزده‌سالگی من»، «خانه‌داران واقعی» و … پرستیده می‌شوند. در این‌برنامه‌ها طبقات کارگر تحقیر می‌شوند و اقلیت حاکم بر آمریکا، یعنی یک‌درصدی که بیشتر از تمام ۹۹ درصد دیگر ثروت این‌کشور را در اختیار دارند، شخصیت‌هایی هستند که آمریکایی‌ها در تلویزیون می‌بینند و به آن‌ها غبطه می‌خورند. این‌نوع زندگی همچون سرمشقی پیش روی آن‌ها قرار دارد و به آن‌ها گفته شده این جذاب‌ترین و لذت‌بخش‌ترین نوع زندگی است.

رفتارهای جنون‌آمیزی که پیرامون منجیان سیاسی دیده می‌شود، یا شیفتگی میلیون‌ها زن به اپرا وینفری، همه بخشی از یک‌حسرت‌اند؛ حسرت دیدن خودمان در آینه کسانی که می‌پرستیمشان طبق تعبیر هجز، در جامعه آمریکا چهره‌های مشهور، خدایان هستند. به این‌ترتیب باور و تجربه دینی، عموماً به پرستش چهره‌های مشهور تبدیل شده است. این‌مردم به انواع و اقسام مشاوران سبک زندگی – که نیل گبلر آن‌ها را کارگردانان صحنه می‌نامد – پول می‌دهند تا کمکشان کنند ظاهری شبیه چهره‌های مشهور داشته باشند و مثل آن‌ها زندگی کنند. در این‌فرهنگ خوشبختی منوط به این است که چه ظاهری داشته باشیم و چگونه خود را برای دیگران نمایش دهیم. مسیر خوشبختی هم محصور در این است که چگونه با مهارت خود را به جهان بنمایانیم. هجز می‌گوید ما نه تنها مجبوریم از دستورات این تصور ساختگی اطاعت کنیم، بلکه مجبوریم دائم خود را خوش‌بین و خوشبخت نمایش دهیم. خلاصه کلام این‌که جوهر فرهنگ شهرت، انکار مرگ و توهم جاودانگی است.

نیل گبلر یکی از کسانی است که کریس هجز در کتابش از آن‌ها نقل قول آورده است. گبلر در کتاب «زندگی: سینما: چگونه سرگرمی بر واقعیت چیره شد» می‌گوید فرهنگ شهرت به ما آموخته اغلب به شکلی ناخودآگاه، فیلم‌نامه‌های شخصی و درونی‌ای مطابق با الگوی هالیوود و تلویزیون و حتی آگهی‌های بازرگانی خلق کنیم. به اعتقاد گبلر فرهنگ شهرت نه نقطه تلاقی فرهنگ مصرف و دین، بلکه تصاحب خصومت‌آمیز دین توسط فرهنگ مصرف است.

در فصل اول کتاب «امپراتوری توهم» از کسانی صحبت شده که سایه‌های مسلط بر زندگی‌های مردم آمریکا را دستکاری می‌کنند؛ کسانی که برای توهم، صحنه پهناوری خلق می‌کنند. کریس هجز می‌گوید کسانی که سایه‌های مسلط بر زندگی‌های ما را دستکاری می‌کنند. کسانی برای توهم صحنه پهناوری می‌آفرینند. بدون این‌ارتش واسطه‌های فرهنگی، هیچ‌کس به منزلت شهرت نمی‌رسد و هیچ‌توهمی به‌طور دربست به‌جای واقعیت پذیرفته نمی‌شود. در این‌فرهنگ، درام‌های کثیفی که در رینگ‌ها برای تماشاگران مسابقات کشتی کج اجرا می‌شوند، با درام‌های دنباله‌دار عالم تلویزیون و سینما و اخبار هماهنگ‌اند.

رفتارهای جنون‌آمیز هزاران نفر از عزاداران پرنسس دایانا در لندن در سال ۱۹۹۷ در قالب همین‌فرهنگ تعریف می‌شود. این‌رفتارهای جنون‌آمیز از نظر کریس هجز واقعی بودند؛ گرچه چهره اجتماعیِ کسی که آنها برایش عزاداری می‌کردند تا حد زیادی آفریده تبلیغاتچی‌ها و رسانه‌های همگانی بود. کریس هجز می‌گوید رفتارهای جنون‌آمیزی که پیرامون منجیان سیاسی دیده می‌شود، یا شیفتگی میلیون‌ها زن به اپرا وینفری، همه بخشی از یک‌حسرت‌اند؛ حسرت دیدن خودمان در آینه کسانی که می‌پرستیمشان.

نمایی از قبرستان هالیوود فور اور

* چه‌قدر بدهم کنار مریلین مونرو دفن شوم؟

یکی از نمونه‌های بارز فرهنگ شهرت در آمریکا که کریس هجز به آن اشاره می‌کند، گورستان هالیوود فور اِوِر است که نزدیک استودیوهای پارامونت قرار دارد. این‌گورستان سال ۱۸۹۹ تأسیس شد. در آوریل ۱۹۹۶ ورشکسته شد و دوبرادر به‌نام‌های تایلر و برنت کسیدی آن را خریدند و نامش را به هالیوود فور اور تغییر دادند تا حول محور اهالی قبور مشهور گورستان فعالیتی تجاری به راه بیاندازند.

دفن‌شدن نزدیک چهره‌های مشهور در این‌قبرستان هزینه بالایی دارد. نمونه مشابه این‌بالابودن قیمت‌ها، هیو هفنر است که ۸۵ هزار دلار پرداخت کرد تا قبر کنار مریلین مونرو را در گورستان وست‌وود در لس‌آنجلس رزرو کند.

* علت موفقیت کشتی‌کج بین مردم آمریکا؛ انجام‌دادن کارهایی که مخاطب نمی‌تواند انجام دهد

کریس هجز می‌گوید موفقیت نمایش «کشتی کج»، مثل اغلب سرگرمی‌هایی که فرهنگ آمریکا را پر کرده‌اند، به این‌دلیل نیست که می‌کوشد این‌داستان‌ها را با فریب برای مردم واقعی جلوه دهد، بلکه به این دلیل است که مردم می‌خواهند فریب بخوریم. آن‌ها با رضایت پول می‌دهند تا فرصت به تعویق‌انداختن واقعیت را به دست آورند. کشتی‌گیران کج هم به خود عاریتی این‌مردم تبدیل می‌شوند و آن‌چه را آن‌ها نمی‌توانند انجام دهند، انجام می‌دهند.

مسابقه‌های کشتی‌کج در دهه‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ نمایش تعصبات طبقه کارگر سفیدپوست بودند و نبرد علیه اهریمن کمونیسم و کلیشه‌های خشن نژادی تماشاگران‌شان را برمی‌انگیخت. در آن‌سال‌ها نیکلای ولکوف با نام برژنیکوف کشتی می‌گرفت و برای آزار و تحریک تماشاگران، پیش از شروع مسابقه‌ها، پرچم شوروی را در دست می‌گرفت و سرود ملی این‌کشور را می‌خواند. از طرف دیگر حسین‌خسرو علی‌وزیری با نام آیرون شِیک کشتی می‌گرفت و وقتی بحران گروگان‌گیری در ایران پیش آمد، در رینگ از دوستی با امام خمینی (ره) و دلبستگی و وفاداری به او لاف می‌زد. او در دوران جنگ اول خلیج‌فارس شمایل تازه‌ای برای خود ساخت و با نام کلنل مصطفی در مسابقات ظاهر می‌شد؛ عراقی‌ای که خود را دوست نزدیک و محرم راز صدام حسین معرفی می‌کرد. به این‌ترتیب این‌دشمن‌های آمریکا بنا بود ابتدا قدرت‌نمایی کنند و بعد در رینگ از کشتی‌گیرهای آمریکایی کتک بخورند تا دل آمریکایی‌ها خنک شود.

در گذشته، شخصیت‌های داستانی کشتی‌کج، روس‌های کمونیست یا ایرانی‌ها، ذاتاً شرور بودند اما اکنون این‌شخصیت‌ها برای شر بودن دلیلی ندارند. این‌شخصیت‌ها که قربانی‌اند در کودکی، یا در زندان یا از جانب دوستان و عشاق یا همسران یا کارفرمایانشان مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته‌اند. می‌گویند من بدم چون بی‌مهری دیده‌ام. به حال من تأسف بخورید وگرنه گور پدرتان! خطوط داستانی مسابقات کشتی‌کج در دهه‌های مختلف که جنگ‌ها و دشمنان آمریکا تغییر کردند، متناسب با شرایط تغییر کرد. اما جالب است که به‌تعبیر کریس هجز، نفرتی که روزگاری به‌سمت بیرون آمریکا هدایت می‌شد، اکنون به درون بازگشته است. به این‌ترتیب خشم افسارگسیخته تماشاگران تبدیل به خشم معطوف به مبارزه طبقاتی شد. «در گذشته، شخصیت‌های داستانی کشتی‌کج، روس‌های کمونیست یا ایرانی‌ها، ذاتاً شرور بودند اما اکنون این‌شخصیت‌ها برای شر بودن دلیلی ندارند. این‌شخصیت‌ها که قربانی‌اند در کودکی، یا در زندان یا از جانب دوستان و عشاق یا همسران یا کارفرمایانشان مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته‌اند. می‌گویند من بدم، چون بی‌مهری دیده‌ام. به حال من تأسف بخورید وگرنه گور پدرتان! اینْ خودشیفتگی محض جامعه‌ای با شتاب در حال سقوط است.» (صفحه ۲۶)

کریس هجز می‌گوید در این‌مسابقات، خیر و شر هیچ‌معنایی ندارد. تنها چیزی که معنا دارد رنج فردی، خصومت شخصی، لذت‌طلبی و خیالبافی درباره انتقام و انداختن بار رنج و درد بر دوش دیگران است. اینْ آیینِ قربانی‌بودگی است. با تقلب‌هایی که بازیکن‌ها برای برنده‌شدن انجام می‌دهند، سیستم اعمال عدالت در دنیای کشتی کج همیشه دستکاری می‌شود و برای تماشاگران، فساد سیستم اجرای عدالت در خارج از رینگ مسابقه را بازمی‌نمایاند. همچنین نظام اخلاقی «یا تقلب کن یا بمیر» را رواج می‌دهد. کشتی کج بر پایه این‌باور حتمی مردم کار می‌کند که صاحبان قدرت آدم‌های کثیفی‌اند. پس تو هم تقلب کن تا برنده شوی! چون فساد بخشی از زندگی است.

کشتی‌گیران زن هم در مسابقات کشتی‌کج نقش پررنگی دارند و یکی از علل جذابیت و داشتن مخاطب زیاد این‌برنامه‌ها، همین‌بازیگران زن هستند. هجز می‌گوید این بازیگران، «همیشه برای اغواگری به صحنه فرستاد می‌شوند. آنها دوست‌پسرهای یکدیگر را از چنگ هم درمی‌آورند، و اغلب جایزه‌ای برای کشتی‌گیران برنده هستند. این‌ماده‌روباه‌ها که انتظار می‌رود فقط با یک‌کشتی‌گیر رابطه داشته باشند اغلب توسط دوربین‌های مخفی در حال دلبری‌کردن از کشتی‌گیر رقیب به دام می‌افتند. بدین‌ترتیب، رقابت دوست‌پسر اصلی و عشق تازه به محرک برانگیزاننده مسابقه‌ها تبدیل می‌شود.» (صفحه ۲۸) نویسنده کتاب «امپراتوری توهم» می‌گوید خطوط داستانی مربوط به زنان کشتی‌گیر، زننده و تکان‌دهنده است و به هرزه‌نگاری ملایم پهلو می‌زند.

حسین خسرو علی وزیری بازیگر ایرانی مسابقات کشتی‌کج در نقش کاریکاتورگونه کلنل مصطفی در روزهای جنگ آمریکا با عراق و زمانی که قرار بود نفرت مردم آمریکا به‌سمت عراق هدایت شود

* فرهنگ شهرت و سبلریتی‌ها؛ این‌که اوباما سیگار می‌کشد یا نه خبر نیست

یکی از جملات کریس هجز در کتاب «امپراتوری توهم» که ساده اما بسیار مهم است، از این‌قرار است: «هر روز بی‌شمار دروغ به ما گفته می‌شود.» این‌جمله هم ناظر به تولیدات تلویزیونی و برنامه‌هایی مثل تاک‌شوها و ریالیتی‌شوها و مسابقات کشتی‌کج است هم ناظر به کمپانی‌های بزرگ خبری و اخباری که منتشر می‌کنند. هجز می‌گوید شعبده‌بازانی که فرهنگ آمریکا را شکل می‌دهند و از سادگی و حیرت مردم پول درمی‌آورند، بت زراندود ایالات متحد را سرپا نگه می‌دارند. در این‌فرهنگ چهره‌های مشهور که اغلب گذشته‌ای توأم با فقر داشته‌اند، پیش روی مخاطب قرار داده می‌شوند تا ثابت کنند هرکسی حتی «ما» می‌تواند مورد تحسین جهان قرار بگیرد. لشکری از کسانی که فرهنگ توهم را دامن می‌زنند، کسانی که مردم را مجاب می‌کنند سایه‌های واقعی‌اند، این‌تخیلات را برمی‌انگیزند. مردم هم برای وعده‌های دروغین بیشتر التماس می‌کنند و تا وقتی پولشان تمام نشده این‌دروغ‌ها را فرو می‌بلعند.

چهره‌های مشهور یا همان سلبریتی‌ها هم به مردم می‌گویند قادرند انتقام بگیرند. این‌انتقام به‌قول کریس هجز، در رینگ رخ می‌دهد، در تلویزیون، در سینما، در روایت مسیحیان دست‌راستی، در هرزه‌نگاری، در مجلات خودیاری، و در برنامه‌های تلویزیونی واقعی اتفاق می‌افتد؛ اما تقریباً هرگز در واقعیت رخ نمی‌دهد رسانه‌ها و پرورش‌دهندگان چهره‌های مشهور برای پرداخت غرامت زندگی به‌طرز فزاینده تحقیرشده و تحت کنترلی که مردم آمریکا در یک فرهنگ مبتنی بر کالا مجبور به تحملش هستند، چهره‌های مشهور را به‌طور ماهرانه به خدمت می‌گیرند. چهره‌های مشهور یا همان سلبریتی‌ها هم به مردم می‌گویند قادرند انتقام بگیرند. این‌انتقام به‌قول کریس هجز، در رینگ رخ می‌دهد، در تلویزیون، در سینما، در روایت مسیحیان دست‌راستی، در هرزه‌نگاری، در مجلات خودیاری، و در برنامه‌های تلویزیونی واقعی اتفاق می‌افتد؛ اما تقریباً هرگز در واقعیت رخ نمی‌دهد. در این‌فرهنگ شهرت ابزاری است که جامعه شرکت‌محور از آن استفاده می‌کند تا این کالاهای مارک‌دار را که بیشترشان مورد نیاز مردم نیستند، به آن‌ها بفروشد. این‌میان چهره‌های مشهور، به کالاهای تجاری شخصیت انسانی می‌بخشند.

کریس هجز می‌گوید کیش خویشتن، قلمرو فرهنگی مردم آمریکا را تسخیر کرده است. اما واقعیت این است که آمریکا، غرب یا همان‌فرهنگ صهیونیستی مصرف‌گرا، روی مردم ایران هم تأثیرات خود را گذشته و سبکِ شخصی‌ای که کالاهایی که می‌خریم یا مصرف می‌کنیم آن را تعریف می‌کند. هجز می‌گوید این سبک به جبرانی برای کمبود برابری دموکراتیک در جامعه آمریکا بدل شده است. این‌نویسنده آمریکایی می‌گوید در کیش خویشتن حق داریم هرچه را میل داریم به دست آوریم و می‌توانیم برای پولدار شدن، برای خوشبخت‌شدن و برای مشهورشدنْ هر کاری بکنیم، حتی تحقیر و نابودکردن آدم‌های اطرافمان از جمله دوستانمان. یکی از جملات مهم هجز در این‌بحث از این‌قرار است: تصاویر چهره‌های مشهور، بازتاب خود آرمانی‌شده ما هستند که دوباره به خودمان فروخته می‌شوند. با این‌حال این‌تصاویر بیش از آن‌که افق‌های فکری و تجربه‌های ما را گسترش دهنده محدودشان می‌کنند.

ثروت و شهرت، نظام اخلاقی خود را بنا می‌کنند و به توجیه خودشان بدل می‌شوند. در چنین‌فرهنگی، اینکه فرد چگونه به موفقیت می‌رسد سوال نامربوطی است. یک نقل قول مرتبط با این‌بحث در کتاب «امپراتوری توهم» متعلق به سی. رایت میلز است که گفته: «در آمریکا کار این‌نظام ستاره‌سازی به جایی رسیده که فردی که بتواند توپ سفید کوچکی را ماهرانه‌تر از دیگران داخل چند سوراخ بیندازد می‌تواند از این رهگذر به مقام ریاست‌جمهوری ایالات متحده برسد.»

درباره فعالیت رسانه‌ها در فرهنگ شهرت، اشاره خوب و کوتاهی در نوشته‌های کریس هجز وجود دارد که این‌مطلب هم درباره رئیس‌جمهور آمریکاست. او می‌گوید ما با دانستن اینکه باراک اوباما بالاخره چه نوع سگی برای دخترانش به خانه برد، یا اینکه هنوز سیگار می‌کشد یا نه، آگاهی بیشتری درباره او به دست نمی‌آوریم. چنین جزئیات شخصی‌شده‌ای که به اسم اخبار جا زده می‌شود، مردم را از واقعیت دور می‌کنند.

* عرفان گذشته‌گرا و روان‌شناسی عامه‌پسند؛ بازیگری و سیاست و ورزش مترادف می‌شوند

فرهنگ شهرت چنان‌چه کریستوفر لَش گفته فرهنگ خودشیفتگی است. در چنین‌جهانی، واقعیت مانع موفقیت است و همچون شکلی از نگرش منفی، کنار گذاشته و از آن پرهیز می‌شود. به‌قول کریس هجز، «عرفان گذشته‌گرا و روان‌شناسی عامه‌پسند چهره‌های تلویزیونی و کشیش‌های انجیلی، به همراه انبوه کتاب‌های خودباوری پرفروش به‌قلم سخنرانان تأثیرگذار و روان‌پزشکان و غول‌های تجاری، همگی خیال و رؤیای واحدی را می‌فروشند. در این‌نظام‌های مبتنی بر باورهای عامه‌پسند، واقعیتْ به اسم عمل شیطانی، یاس، منفی‌بافی یا به عنوان بازدارنده جوهر و نیروی درونی انسان محکوم به مرگ است.» (صفحه ۵۰)

در این‌فرهنگ، دولت‌مردی که مشتری پروپاقرص فاحشه‌های تلفنی است، به داستان خبری بزرگی تبدیل می‌شود، اما سیاستمداری که اصلاحات نظارتی جدی را در نظر دارد یا از محدود کردن بودجه‌ای اسرافکارانه حمایت می‌کند، ملال‌آور است. کریس هجز می‌گوید در چنین‌فرهنگی، بازیگری و سیاست و ورزش مترادف شده‌اند در فرهنگ مصرف و در نمایش سیاست، دیگر لازم نیست سیاستمداران شایسته، صادق یا درستکار باشند، بلکه تنها باید دارای چنین‌ویژگی‌هایی به نظر بیایند. آن‌ها بیشتر از هرچیز به یک‌قصه و داستانی شخصی، احتیاج دارند. غلظت و جاذبه احساسی این‌داستان هم در درجه اول اهمیت قرار دارد. در این‌فرهنگ، دولت‌مردی که مشتری پروپاقرص فاحشه‌های تلفنی است، به داستان خبری بزرگی تبدیل می‌شود، اما سیاستمداری که اصلاحات نظارتی جدی را در نظر دارد یا از محدود کردن بودجه‌ای اسرافکارانه حمایت می‌کند، ملال‌آور است. کریس هجز می‌گوید در چنین‌فرهنگی، بازیگری و سیاست و ورزش مترادف شده‌اند.

* زندگی در جزیره شادی پینوکیو؛ وقتی قرار است خر شویم!

طبق فرهنگی که آمریکایی‌ها سال‌هاست با آن درگیرند و ما هم در ایران مدتی است با آن دست به گریبان هستیم، اگر فردی در تلویزیون یا فضای مجازی دیده نشود، آدم مهمی نیست. چون تلویزیون و رسانه‌های چون اینستاگرام صلاحیت و قدرت می‌بخشند. کریس هجز سال ۲۰۰۹ که کتاب «امپراتوری توهم را نوشت»، درباره این‌مساله گفت تلویزیون، آن داور نهایی است که تعیین می‌کند موضوعات مهم در زندگی چه چیزهایی هستند. ویلیام دِرِزیویچ دیگر نویسنده آمریکایی هم جمله جالبی در این‌باره دارد و می‌گوید امروز ما در توییتر یا فیس‌بوک (فضای مجازی) با دیده‌شدن توسط دیگران برای خودمان واقعی می‌شویم. چون بزرگ‌ترین وحشت امروزی آدم‌ها، ناشناخته‌بودن است.

کریس هجز می‌گوید در دوره‌های دیگر تاریخ نیز، بی‌سوادیِ زیاد و پروپاگاندای گسترده‌ای وجود داشته، اما محتوای اطلاعات مثل امروز این‌چنین ماهرانه و بی‌رحمانه کنترل و دستکاری نمی‌شد. چون امروز پروپاگاندا به جایگزینی برای اندیشه و ایدئولوژی تبدیل شده است. به این‌ترتیب، «آگاهی» با آن‌چه ما را مجبور به دریافتش می‌کنند، اشتباه گرفته می‌شود و مارک‌های تجاری با ابراز فردیت خلط می‌شود. این‌میان بین کسانی که سواد ندارند و کسانی که خواندن را کنار گذاشته‌اند، در زمین مستعد توتالیتاریسم جدید بذرافشانی می‌شود.

این‌روزها تئاتر کلاسیک، روزنامه و کتاب، بقایای دوران از دست‌رفته سواد هستند که به حاشیه‌های حیات فرهنگی رانده شده‌اند. کریس هجز می‌گوید این‌نشانه‌های سواد، به اسم امور غیرقابل فهم و نخبه‌گرا طرد می‌شوند مگر اینکه مشابه آن‌چه جید گودی انجام داد، سرگرمی سهل و آسانی فراهم کنند. این‌شخصیت مورد اشاره کریس هجز یعنی جید گودی، دختر انگلیسی جوانی است که با برنامه‌های تلویزیونی به شهرت رسید و کتاب زندگی خود را نوشت و در نهایت بر اثر بیماری سرطان درگذشت. گودی پس از شهرت و محبوبیت بین عموم مردم، به‌دلیل بی‌احترامی به هندی‌ها مورد غضب و تنفر قرار گرفت اما با عذرخواهی توانست دوباره به صدر توجهات برگردد و ترحم و محبت مردم را تحریک کند. هجز در فصل «توهم سواد» کتاب «امپراتوری توهم» خود به جید گودی و زندگی پوچش اشاره می‌کند و می‌گوید او (گودی) کاملاً خالی از خودآگاهی بود. خودنمایی و نمایشگری در خون او بود؛ حتی وقتی که آشکارا به موضوعی برای خنده و تمسخر تبدیل می‌شد. او با معصومیتی فریبنده زندگی‌اش، حتی روابط کثیف و ناکامی‌های شخصی‌اش، را به روی میلیون‌ها بیننده گشود. نکته این‌جاست که در فرهنگ شهرت، به این‌مهارت عجیب و غریب (روایت زندگی شخصی‌مان برای همه) بسیار بها داده می‌شود. در چنین‌فرهنگی افرادی مثل جید گودی یا اینفلوئنسرهای اینستاگرام، به دلقک تبدیل می‌شوند. هجز می‌گوید در جامعه‌ای که به سرگرمی بیش از جوهر و محتوا بها می‌دهد، این‌سرگرمیِ کور و بی‌پایان، نیازی اساسی است.

گودی، کاملاً خالی از خودآگاهی بود. خودنمایی و نمایشگری در خون او بود؛ حتی وقتی که آشکارا به موضوعی برای خنده و تمسخر تبدیل می‌شد. او با معصومیتی فریبنده زندگی‌اش، حتی روابط کثیف و ناکامی‌های شخصی‌اش، را به روی میلیون‌ها بیننده گشود. نکته این‌جاست که در فرهنگ شهرت، مهارت عجیب و غریب روایت زندگی شخصی‌مان برای همه بسیار بها داده می‌شود هجز خطاب به هموطنان آمریکایی‌اش می‌گوید ما آثار مکتوب را با تصاویر پر زرق و برق معامله، و فرهنگ‌مان را به نسخه بدل گسترده‌ای از «جزیره شادی پینوکیو» تبدیل کرده‌ایم. اگر به خاطر داشته باشیم در جزیره شادی، بچه‌ها به‌دلیل اسراف و زیاده‌روی در بازی و تفریح تبدیل به خر می‌شدند و مرد ترسناک آن‌ها را برای باربری و استفاده‌های کاربری از خرهای باربر به جای دیگری منتقل می‌کرد. با یادآوری همین‌جزیره شادی و داستان پینوکیو است که این‌نویسنده می‌گوید نزدیک یک‌سوم جمعیت آمریکا بی‌سواد یا کم‌سوادند و سالانه بیش از ۲ میلیون نفر به این رقم اضافه می‌شود. در سال ۲۰۰۷ هشتاد درصد خانواده‌های آمریکایی نه کتابی خریدند و نه کتابی خواندند. جمعیت بی‌سواد و نیمه‌بی‌سواد کانادا هم ۴۲ درصد جمعیت کل این‌کشور تخمین زده می‌شود.

مقایسه جالب بعدی در فصل اول کتاب «امپراتوری توهم» مربوط به تعداد جوانانی است که در پی فرصتی برای زندگی‌کردن در وضعیت دیده‌شدن دائمی و خواستار حضور در برنامه دنیای واقعی شبکه MTV هستند. هجز می‌گوید تعداد این‌جوانان بیشتر از دو برابر کسانی است که برای تحصیل در دانشگاه هاروارد اقدام می‌کنند. البته دانشگاه هاروارد هم خود داستانی دیگر دارد که در قسمت‌های بعدی این‌پرونده به آن خواهیم پرداخت. اما به‌طور خلاصه باید گفت منظور کریس هجز این است که متقاضیان دیده‌شدن در برنامه‌های تلویزیونی آمریکا، بیش از دو برابر متقاضیان تحصیل در دانشگاه است.

نویسنده کتاب «امپراتوری توهم» درحالی که از «عطش شدید برای تاییدشدن توسط فرهنگ شهرت» صحبت می‌کند می‌گوید در این‌فرهنگ، به‌واسطه تمنایی که برای شهرت وجود دارد، امری را که روزگاری تجاوز بی‌شرمانه به حق قانونی برای داشتن حریم خصوصی تلقی می‌شد، معمولی و عادی جلوه داده می‌شود.

جید گودی دختر جوان و خودنمایی که پس از بیماری هم توجه عموم مردم را به خود جلب می‌کرد

* توهم و واقعیت؛ وقتی تفنگداران آمریکا جان وین را هو کردند

یکی از بحث‌های مهم کتاب «امپراتوری توهم» این است که توهم با واقعیت تفاوت دارد. در همین‌زمینه درباره شبه‌رویدادها و فروختن‌شان به مردم آمریکا و جهان بحث می‌شود. در همین‌زمینه بد نیست به یکی از فرازهای کتاب توجه کنیم که کریس هجز در آن می‌گوید: «وقتی جان وین در جنگ جهانی دوم از تفنگداران دریایی بستری در منطقه‌ای بیمارستانی در هاوایی بازدید کرد، تفنگداران او را هو کردند. وین که هیچ‌وقت در ارتش خدمت نکرد و برای این‌بازدید یک‌دست لباس کابویی شیک با مهمیز و هفت‌تیر پوشیده بود، بعدها در سال ۱۹۴۹ در فیلم جنگی تعصب‌آمیزی به‌نام شن‌های ایوجیما بازی کرد. آن‌تفنگداران که بعضی‌شان در ایوجیما جنگیده بودند، فریب و تقلب فرهنگ شهرت را درک کردند. آنها دریافتند که فرهنگ توده توهم‌زدگی و کنترل اجتماعی به بار می‌آورد و موجب بروز رفتاری اغلب خودویرانگرانه می‌شود.» (صفحه ۳۹)

هجز به عکس اسطوره‌ای و معروف جو روزنتال از برفراشتن پرچم آمریکا بر فراز کوه سوریباچی و بازسازی این‌صحنه در فیلم «شن‌های ایوجیما» هم اشاره کرده و می‌گوید «بازماندگان آن‌واقعه دریافته بودند تجربه‌شان از دوران جنگ به توهم تبدیل شده است. این‌واقعه به بخشی از روایت اسطوره‌ای دلاوری و غرور وطن‌پرستانه‌ای که هالیوود و دستگاه روابط عمومی پنتاگون به مردم می‌فروختند تبدیل شده بود. واقعیت جنگ قادر نبود در برابر قدرت توهم بایستند.» (صفحه ۴۱)

چنین‌افرادی سواد ندارند. آن‌ها در رستوران‌های فست‌فودی غذا می‌خورند اما نه به‌علت ارزان‌بودن این‌غذاها بلکه همچنین به این‌علت که در این‌رستوران‌ها می‌توانند غذا را بیشتر از روی عکس‌ها سفارش بدهند تا از روی منو نویسنده «امپراتوری توهم» می‌گوید فرهنگ توهم با محروم‌کردن ما از ابزارهای زبان‌شناختی و اندیشمندانه برای تمیز دادن واقعیت از توهم، رشد و نمو می‌کند. یک‌نمونه‌اش مناظره‌های ریاست جمهوری آمریکاست که از نظر واژگان و زبان‌شناسی در سطح سواد تحصیلی دانش‌آموزان مدرسه و حتی کمتر هستند. این‌میان، کسانی که اسیر تصویرند براساس احساسی که کاندیداها به آن‌ها القا می‌کنند رای می‌دهند. آن‌ها به یک شعار، لبخند، صداقت ظاهری، جذابیت و نیز به داستان شخصی به دقت پرداخت‌شده کاندیداها رای می‌دهند.

* علاقه به فست‌فود نشان بی‌سوادی است

کسانی که تحت تاثیر فرهنگ شهرت هستند یا به‌قول کریس هجز، به اسارت کیش شهرت درآمده‌اند، ادعاهای شفاهی را با گزارش‌ها و واقعیت‌های نوشته‌شده و منتشرشده تطبیق نمی‌دهند. او می‌گوید چنین‌افرادی سواد ندارند. آن‌ها در رستوران‌های فست‌فودی غذا می‌خورند اما نه به‌علت ارزان‌بودن این‌غذاها بلکه همچنین به این‌علت که در این‌رستوران‌ها می‌توانند غذا را بیشتر از روی عکس‌ها سفارش بدهند تا از روی منو.

* شبه‌رویدادها مهلک‌تر از تصورات قالبی

در ابتدای مطالب اشاره کردیم که هجز می‌گوید آمریکایی‌ها به‌طرز فزاینده‌ای در جهانی زندگی می‌کنند که در آن، خیال واقعی‌تر از واقعیت است. او در فراز دیگری از فصل اول کتابش می‌گوید جامعه‌ای که دیگر نمی‌تواند میان حقیقت و وهم تمایز قائل شود، واقعیت را از خلال توهم تفسیر می‌کند. به این‌ترتیب هرچه واقعیت حادتر می‌شود، مردم بیشتر در جستجوی پناه و آسایش به توهم رو می‌آورند. در چنین جامعه‌ای، جهان به جایی تبدیل می‌شود که در آن دروغ‌ها ردای حقیقت می‌پوشند. در چنین‌جهانی است که شبه‌رویدادها به‌مراتب از تصورات قالبی مهلک‌ترند. چون شبه‌رویدادها مثل تصورات قالبی، واقعیت را توضیح نمی‌دهند بلکه آن را جابه‌جا می‌کنند. شبه‌رویدادها واقعیت را بازتعریف می‌کنند و چنان متقاعدکننده‌اند و چنان واقعی به نظر می‌آیند که قادرند واقعیت خود را جعل کنند. هجز خطاب به مخاطبان آمریکایی کتابش می‌گوید احساس‌ها و دریافت‌های آن‌ها درباره سیاستمداران و چهره‌های مشهور و ملت و فرهنگشان، سراب‌هایی برساخته شبه‌رویدادها هستند.

* پروپاگاندای نظام‌های توتالیتر واقعی

بسیاری از فریب‌خورده‌های فرهنگ شهرت و مصرف‌گرایی، در داخل کشور زندگی می‌کنند و حکومت ایران را به توتالیتر بودن متهم می‌کنند. جالب است که نوشته‌های کریس هجز بیان‌گر این‌معنی هستند که نظام‌هایی چون حکومت آمریکا که به‌ظاهر مردم خود را درباره پوشش یا امور فردی آزاد گذاشته‌اند، در جایگاه وحشتناکی از توتالیتاریسم مدرن قرار دارند. در این‌بحث او به دو رمان «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» از جورج اورول و آلدوس هاکسلی اشاره می‌کند. نیل پستمن دیگر نویسنده و نظریه‌پرداز آمریکایی گفته جورل اورول در رمان خود، از کسانی می‌ترسید که ما را از اطلاعات محروم کنند اما هاکسلی از کسانی می‌ترسید که ما را چنان در اطلاعات غرق کنند که به بی‌تفاوتی و خودبینی دچار شویم. به بیان ساده‌تر اورول می‌ترسید حقیقت از ما پنهان داشته شود اما هاکسلی می‌ترسید حقیقت به گستره‌ای از امور بیهوده و بی‌اهمیت کشانده شود. تحلیل پستمن این است که در رمان ۱۹۸۴ مردم با رنج تحمیلی کنترل می‌شوند و در دنیای قشنگ نو با لذت تحمیلی.

نکته جالب دقیقاً در اشتباهی است که افرادی که چندخط از فلسفه سیاسی هانا آرنت یا رمان «۱۹۸۴» اورول را خوانده‌اند، به آن مبتلا هستند؛ این‌که شرایط امروز نظام‌های حاکم دشمنان آمریکا را با شرایط رمان اورول تطبیق می‌دهند؛ درحالی‌که در طرف دیگر ماجرا، مردم آمریکا در دورانی زندگی می‌کنند که هاکسلی در رمانش تصویر کرده؛ دنیایی به‌ظاهر قشنگ با لذات تحمیلی.

کریس هجز می‌گوید نظام‌های توتالیتر در قالب جنبش‌های پروپاگاندایی‌ای آغاز می‌شوند که ظاهراً به مردم می‌آموزند «هرچه دوست دارند باور کنند». اما این حقه‌ای بیش نیست.

ادامه دارد...

برچسب‌ها