خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمتهای اول تا سوم گفتگوی مشروح با امیر جانباز خلبان محمد عتیقهچی، از کودکی و آموزش خلبانی در پاکستان تا شروع جنگ و شرکت در مأموریتهای بمباران دشمن ادامه پیدا کرد و به مأموریت بمباران کاروان مهمات دشمن در منطقه H2 رسید؛ مأموریتی که عتیقهچی میگوید چندان که باید مطرح و یادآوری نشده است.
بنابراین چهارمینقسمت گفتگو از جایی شروع میشود که عتیقهچی با دستور انجام مأموریت توسط امیر فرجالله براتپور معاون عملیات پایگاه همدان روبرو میشود.
سهقسمت پیشین اینگفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* ۱- «نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم / ماجرای درگیری عتیقهچی و قرهباغی با افسر آمریکایی»
* ۲- «عباس دوران و داوود اکرادی چطور شهید شدند! / آقای خامنهای نگاه مثبتی به خلبانها داشتند»
* ۳- «روایت روزی که قهستانی از مأموریت برنگشت / سالهاست اسمی از ما نیست»
در ادامه مشروح چهارمین و آخرینقسمت از گفتگو با امیرْ عتیقهچی را میخوانیم؛
عراق در ابتدای جنگ مهمات و کمکهای کشورهای دیگر را از راه خلیجفارس و تنگه هرمز وارد میکرد. اسکلهشان آنجا بود. بعد که بچهها اسکلههاشان را زدند، از بندر عقبه اردن استفاده کردند و تسلیحات خود را وارد کردند. در اینماموریت براتپور به من گفت ممد چندروز دیگر یککشتی در بندر عقبه پهلو میگیرد و برای عراق مهمات میآورد. در آنگفتگو من پیشنهاد دادم برویم خود کشتیها را در آب بزنیم.
* اینخاطره مربوط به زدن آنقطار مهمات در خاک عراق است؟
نه. آنخاطره دیگری است. براتپور مخالفت کرد و گفت بناست مهمات در بندر عقبه تخلیه شود و با تریلی به جنوب بغداد منتقل شود. چون آنجا مرکز مهمات و تجهیزاتشان است. قرار شد جاسوسهای ما در آنطرف خبر بدهند محموله چهزمانی تخلیه شده و چهزمانی در تریلیها بهسمت بغداد میرود. مأموریت خیلی سری بود. بالاخره خبر رسید بارگیری انجام شده و تریلریها در راهند.
کابین عقب من در اینماموریت مجید علیدادی بود. جادهای بود که از مرز عراق و اردن به داخل خاک عراق میآمد و بعد از یکدوراهی، یکمسیر به پایگاههای H3 و مسیر دیگر به H2 میرسید. بعد راه را ادامه میدادند و به جنوب بغداد میرسیدند. ما با هواپیمای تانکر از پایگاه یکم که نام فرماندهگردانش را فراموش کردهام، هماهنگ کردیم. تلفنی گفتم اسم رمز را از طریق پست فرماندهی به شما خبر میدهیم تا در رادیو گفته و شنود نشود. گفتم بنزینگیری را بگذاریم برای سر مرز. ما میچرخیم و از شما بنزین میگیریم تا وقتی که از حرکت و موقعیت تریلیها مطمئن شویم. رادار عراقیها هم ما را میبیند و فکر میکند هواپیمایمان فقط دارد میچرخد و گشت میزند. بعد که مطمئن شدیم پایین میرویم و ارتفاع را کم میکنیم و از حاجعمران که بهترین منطقه برای ورود به خاک عراق است، وارد میشویم.
* چرا بهترین منطقه بود؟
چون تجهیزات دشمن آنجا کم بود و بیشتر نخلستانهای گسترده داشت. وقتی موقعیت مناسب پیش آمد، از زیر تانکر، فول بنزین گرفتم. تانکر هم بهسمت اراک رفتن و شروع به چرخزدن کرد تا ما برگردیم. من هم وارد خاک عراق شدم و جنوب بغداد را رد کردم. طرفهای اسکندریه یکتیراندازیهایی به ما شد و تمام مدت هم سرعتمان در ارتفاع پایین، نباید از ۵۰۰ نات پایینتر میآمد. رسیدیم به یکنقطه در یکسهراهی که باید آنجا بهسمت شمال گردش میکردیم. آنجا از روی تلمبهخانه H2 رد شدیم که شروع کردند به تیراندازی بهسمت ما. گفتم «مجید، کمی آف (اشتباه) آمدهایم.» خلاصه مسیر را تصحیح کردیم و به یک تلمبهخانه دیگر هم رسیدیم که آنجا هم بهسمتمان تیراندازی کردند. ولی مثل قبلی چیز مهمی نبود. نزدیک آنمنطقه دیدم ۱۰ یا ۱۱ تریلی جلوی یکساختمان که احتمالاً رستوران یا قهوهخانه بود توقف کردهاند.
از ده یا یازدهتایی که بودند، ۹ تریلی منفجر شد. ۱۲ بمب داشتیم که ۹ تایشان روی تریلیها خورد. وقتی در آینه هواپیما عقب را نگاه کردم، پشت سرم انفجارهای ممتد را دیدم. میدانستم دشمن آمادگی پیدا کرده ما از جنوب بغداد بهسمت خاک خودمان برگردیم. به همیندلیل آمدم از شمال بغداد بهسمت ایران برگشتم با دیدن تریلیها، گفتم «مجید اینجا را میزنیم به نیت قربهالیالله! چون همه عراقیاند. حالا مهمات باشد یا تجهیزات مال دشمن است.» او هم گفت بزن! از ده یا یازدهتایی که بودند، ۹ تریلی منفجر شد. ۱۲ بمب داشتیم که ۹ تایشان روی تریلیها خورد. وقتی در آینه هواپیما عقب را نگاه کردم، پشت سرم انفجارهای ممتد را دیدم. میدانستم دشمن آمادگی پیدا کرده ما از جنوب بغداد بهسمت خاک خودمان برگردیم. به همیندلیل آمدم از شمال بغداد بهسمت ایران برگشتم. دیدم بنزینام خیلی کم است و اگر بتوانم خودم را کمی جلوتر برسانم و به تانکر برسم، خیلی خوب میشود. به همیندلیل در رادیو به تانکر گفتم تا میتواند به مرز نزدیک شود. به همیندلیل تا به مرز رسیدم و ارتفاعم را بالا بردم، درست چسبیدم زیر تانکر و بنزین گرفتم. بعد دیدم هواپیمای تانکر دور زد و دارد میآید سمت همدان. گفتم «چرا داری اینسمتی میآیی؟ مگر نمیخواهی در منطقه باشی؟» گفت «اول شما را برسانم بعد.» به اینترتیب تا اطراف باند پایگاه آمدیم و در همدان نشستیم. تانکر هم به منطقه ماموریتش برگشت.
بعد رادیو عراق اعلام کرده بود که مزدوران خمینی آمدهاند انبارها را زدهاند.
رضا عتیقهچی: بد خسارتی وارد شده بود. میزان خسارت، بیشتر از H3 بود ولی صدایش را درنیاوردند.
* واقعاً؟ آخر در H3 ما ۴۸ هواپیمای دشمن را ساقط کردیم.
رضا عتیقهچی: اما در H2 خیلی خسارت وارد شد. با اینحال نخواستند اینماموریت مطرح کنند.
* عجب!
ما ۱۵ روز مکاتبه داشتیم تا کاروان دشمن اینمسیر را طی کند و به ایننقطه برسد.
* آقای عتیقهچی یکخاطره دیگر هم دارید که دماغه هواپیمایتان کنده شد.
رضا عتیقهچی: آنخاطره بابا مربوط به آزادسازی خرمشهر است.
* فتحالمبین بوده است. بمباران پل آبادان خرمشهر؛ ۲ فروردین ۶۱
بله. پل آبادان خرمشهر را زدیم که با موشک زدند و دماغه هواپیما را کندند.
* موشک بود که دماغه هواپیما را کند؟
بله. موشک بود دیگر!
* منظورم این است ممکن نبوده شلیکا بوده باشد؟
نه. داری جلویت را نگاه میکنی و ناگهان میبینی دماغه هواپیما نیست.
* روایت کرده بودید دماغه از جلویتان رد شد.
دیدم ناگهان دماغه رفت. با ایرج عصاره بودیم. که شلنگهای هیدرولیک پاره شد. اگر اشتباه نکنم رفتم در امیدیه نشستم.
رضا عتیقهچی: با (محمدعلی اکبرپور) سرابی بودی! نه؟
یادم نیست.
رضا عتیقهچی: در بوشهر ننشستید؟
نه. در امیدیه نشستیم.
* جالب است که اینماجرا برای صبح است و شما بعدازظهر همانروز رفتید پل علیغربی را هم بمباران کردهاید.
آنموقع چندهواپیما را هم به امیدیه برده بودند و پایگاه بندرعباس فقط چند فانتوم را برای آلرت خودش نگه داشته بود.
* یعنی فانتومها در همدان، بوشهر و دزفول و امیدیه بودند.
بله.
* در دزفول البته نبودند. بودند؟
نه در دزفول هم بودیم. یکسال را بچهها در دزفول بودند.
* برای زدن علیغربی بعد از ظهر همانروز از امیدیه بلند شدید؟
بله.
رضا عتیقهچی: که چندبار میخواستند اینهدف را بزنند ولی نشده بود و در نهایت آنروز رفتید و پل را زدید.
* جناب عتیقهچی سر جمع چند اجکت داشتید؟
سرجمع، دو اجکت داشتم.
* [خنده] سهتایی نبودید؟
نه. آقای (محمود) ضرابی میگوید سهتا. دوتا اجکت بوده. یکی همانداستانمان با آقای (خسرو) غفاری است. یکی هم همانبمباران از ارتفاع بالاست که با آقای سرابی بودیم و بنزینمان تمام شده بود. وقتی آمدیم بنشینیم و بنزینمان تمام شد، من اجکت کردم ولی صندلی عمل نکرد.
رضا عتیقهچی: صندلی عمل نکرد و با هواپیما خوردند زمین.
* پس با احتساب این، میشود دو اجکت.
رضا عتیقهچی: ماجرای هلیکوپتر هم بود!
* آنماجرای سقوط که اجکت محسوب نمیشود. سانحه بوده است.
رضا عتیقهچی: یکسانحه هم در پاکستان داشتند که هواپیما آتش گرفت و ایشان مقداری سوختند.
* بله. سانحهای که مربوط به آموزشیشان میشود و در آن پوست دستشان سوخت. شهید یاسینی سه اجکت داشته...
رضا عتیقهچی: سه تا بوده؟
* آنطور که در خاطراتتان گفتهاید، اولین اجکت آقای یاسینی در سالهای پیش از انقلاب بوده...
با (رضا) لبیبی بوده...
* یکاجکت در روزهای پیش از جنگ در کردستان داشته و یکاجکت هم، در روزهای جنگ داشته...
کردستانش را نمیدانم ولی اجکت زمان جنگش اطراف همدان بود.
* وقتی که رئیس عملیات پایگاه همدان بود.
رضا عتیقهچی: جناب محققی یک اجکت کرده بودند؟
* مربوط به روزهای پیش از فتح خرمشهر بوده است. آقای (کیومرث) حیدریان کابین عقبش بوده که آنها را میزنند و اجکت میکنند. جناب عتیقهچی در آنماجرای اجکتی که روز ۹ فروردین ۱۳۶۱ با آقای جوانمردی (کابین عقب) داشتید و آقای غفاری در فانتوم دیگر کنارتان داد و فریاد میکرد، فیلم و صدایی که از رادار وجود دارد، صدایی از آقای غفاری است که زیرنویس فیلم میگوید «ممد بپر بیرون موتورت رفت! ممد پرواز کن!» اینلفظِ پرواز کن...
نه نگفت پرواز کن! اشتباه نوشتهاند! همان موتورت رفت درست است!
رضا عتیقهچی: که فحش هم داده بود به بابا!
* ولی ایشان نمیشنیدند. نه؟
بله. صدایش را نداشتم. آخرش هم با فحش گفته بود: «بپر بیرون! مُردی!» من نوارش را از رادار گرفتم.
رضا عتیقهچی: بابا میگوید من که پریدم بیرون هواپیما زمین خورد.
* ارتفاعتان در آنلحظات پایین بود؟
۷ هزارپا بودم. وقتی من را زدند لو لول بودیم. با خسرو غفاری بودیم و یک هواپیما را زدم که بعدش من را زدند. قفل کردم روی هدف و به رادار گفتم یکهدف را ۱۰ درجه به چپ دارم. خسرو گفت نه ۱۰ درجه به راست است. دیدم درست میگوید. گفتم «خسرو جان تو درست میگویی.»
* یعنی در همانپرواز کپ در منطقه کبوتر بود که یک هواپیما زدید؟
بله. قبل از اینکه من را بزنند یکهواپیما را زدم.
* چون آنطور که نقل کردهاید انگار تیکآف کردهاید و رفتهاید بالا؛ هنوز به منطقه هدف نرسیده شما را زدهاند.
نه. ما یکی را زدیم. بنزینمان کم شد. با غفاری رفتیم زیر تانکر بنزین گرفتیم. با فول بنزین به منطقه برگشتیم و یکهدف دیگر را گرفتیم. به رادار گفتیم یکهدف دارد میآید. گفت «بیایید بگردید به سمت فلان.» خب من گردش کردم و خسرو هم که در بالم بود، با من گردش کرد. دیدم پایین شلوغ است. به رادار گفتم «ما را آوردهای روی پادگان حمید!»
* یعنی اشتباهی شما را هدایت کرده بود.
بله. آنجا دست عراقیها بود. همین که رسیدیم، زیر هواپیما تقتق مثل تگرگ صدا داد. هم من اشتباه کردم هم خسرو. غفاری بسیار خلبان خوبی است و حرف ندارد. ولی در آنشرایط هر دو اشتباه کردیم. چون گفتم برویم دزفول بنشینیم. اما حواسمان نبود میتوانیم برویم در باند کشوری اهواز بنشینیم. دزفول خیلی دور بود ولی تا اهواز ۵ دقیقه راه بود.
همین که رسیدیم، زیر هواپیما تقتق مثل تگرگ صدا داد. هم من اشتباه کردم هم خسرو. غفاری بسیار خلبان خوبی است و حرف ندارد. ولی در آنشرایط هر دو اشتباه کردیم. چون گفتم برویم دزفول بنشینیم. اما حواسمان نبود میتوانیم برویم در باند کشوری اهواز بنشینیم. دزفول خیلی دور بود ولی تا اهواز ۵ دقیقه راه بود رادار آنروز خیلی اشتباه کرد. ما را برد روی سوسنگرد...
* منطقهای که دست عراقیها بود.
بله. و گفتم من اگر سقوط کنم، میافتم دست دشمن. و واقعاً هم بعد از اجکت، افتادیم بین دو جبهه. وقتی اجکت کردیم، هم چتر من پاره شد هم چتر جوانمردی. چون از پایین با گلوله ما را میزدند.
* همینسوراخ شدن چتر باعث شد بد زمین بخورید و مجروح شوید؟
بله. الان خاطرم نیست با چترِ باز چندپا در ثانیه پایین میآیی. وقتی داشتم پایین میآمدم، دیدم از یکطرف یک موتورسوار میآید و خودش را دقیق به جاییکه پایین میآمدم میرساند. میخواستم پوزیشن مناسب زمین آمدن را بگیرم که اینموتورسوار حواسم را پرت کرد و با باسن خوردم زمین. در یکجوب خاکی بود.
* کمرتان شکست؟
رضا عتیقهچی: مهره پنجم کمرش شکست.
ولی گرم بودم. موتورسوار به من رسید و چماقش را بالا گرفت. پرسید ایرانی یا عراقی؟ گفتم «بابا نوکرتم! ایرانی!» گفت «پس بپر ترک موتور!» من را سوار کرد و برد.
* این موتوری دهاتی بود یا بسیجی و نظامی؟
بسیجی بود. سپاهی یا بسیجی بود نمیدانم؛ ولی ارتشی نبود. از اینموتورهای قرمز تریل داشت.
* که آقای جوانمردی هم کمی آنطرفتر افتاده بود و شهید آیتالله میثمی را دیدید که سر جوانمردی را روی زانو گذاشته و او را ناز میکند!
بله. وقتی رسیدیم جوانمردی خوابیده بود. پاهایش دراز و سرش در دامان میثمی بود. او هم چهارزانو نشسته بود و جوانمردی را ناز میکرد. گفتم ممد چته؟ گفت «ها! ئی دستم و ئی پام شکسته.» گفتم «اونیکی چهطوره؟» گفت «ئو یکی خوبه!» میثمی با خنده گفت «شما چه تیر و طایفهای هستید در جنگ هم ولکن (شوخی) نیستید!» [میخندد.]
* برسیم به جنگ با عربستان در خلیجفارس؛ نبرد با کشتیها.
مربوط به روزهایی است که رئیس عملیات (پایگاه) بندرعباس بودم. جناب (فریدون) صمدی هم فرمانده پایگاه بود. اما ایشان اصلاً در کارم دخالت نمیکرد. خودش هم بارها میگفت «جنگ نکردم که بخواهم تجربهاش را داشته باشم. شماها خودتان جنگ کردهاید و بهتر میدانید.» به همیندلیل خیلی خوب همکاری میکرد.
آنروز گفتم «علی شما بزن!» که شروع کرد به زدن. وقتی موشک میخواست به کشتی بخورد، آمدم ارتفاع هزارپایی؛ یعنی ۳۰۰ متری. جالب بود که وقتی کشتی منفجر شد، در ارتفاع ۳۰۰ متری موجش من را گرفت و هوایپما شروع به لرزیدن کرد مدت زیادی بود کشتیهایی که مخالف جمهوری اسلامی بودند و به عراق کمک میکردند، در خلیج فارس رفت و آمد داشتند. بیشتر هم تانکرهای گاز عربستان بودند. حساب کنید در یک کشتی ۳۵۰ متری دو تانکر بزرگ گاز سرتاسر کشتی را کنار هم پر میکرد. محمولهشان گاز مایع بود.
یکبار برای زدن یکی از اینها ما را با جناب حقپناه فرستادند. خب من زیاد به اینماموریتها رفته بودم. میگفتم بگذار تجربه بچهها هم بالا برود. در اینماموریت من بمب داشتم و حقپناه موشک ماوریک. آنروز گفتم «علی شما بزن!» که شروع کرد به زدن. وقتی موشک میخواست به کشتی بخورد، آمدم ارتفاع هزارپایی؛ یعنی ۳۰۰ متری. جالب بود که وقتی کشتی منفجر شد، در ارتفاع ۳۰۰ متری موجش من را گرفت و هوایپما شروع به لرزیدن کرد. آنکشتی هم کلاً غرق شد.
رضا عتیقهچی: فکر کنم صدوچهلپنجاه کشتی زده باشید!
نه. من اینمیزان کشتی نزدم. ولی بچهها خیلی کشتی زدند.
* احتمالاً منظور پسرتان این است که در مجموع صدوپنجاه کشتی در خلیج فارس زدهایم.
رضا عتیقهچی: نه. خیلی بوده. مثلاً آقای تویهدرواری که بابا میفرستاده برای زدن کشتیها، میگوید صد تا صدوخردهای کشتی زده است.
* که اینکشتیزدنها باعث شد عربستان دیگر در ظاهر به عراق کمک نکند.
رضا عتیقهچی: بابا میگوید در آنماموریتها افپانزدهها دنبالمان میکردند.
* در همین زمینه شهید همایون حکمتی را داریم که افپانزدههای عربستان او را زدند. میگویند خلبانهای هواپیمایی که او را زده، عربستانی نبودهاند بلکه آمریکایی بودهاند.
بله اینطور میگویند.
رضا عتیقهچی: بابا میگوید یکبار دنبالش کردهاند و تا روی کیش آمدهاند. بعد مجبور شدهاند برگردند.
* جناب عتیقهچی از منوچهر محققی هم خاطره یا نکتهای دارید؟
منوچهر محققی یکاسطوره و واقعاً بینظیر بود. حتی اینقدر [سر انگشت را نشان میدهد] در اینبشر شیله پیله نبود. من شیلهپیله دارم ولی او نداشت. خیلی آدم صاف و ساده و پاکی بود.
رضا عتیقهچی: اهل شوخی هم نبود. نه؟
خودش نه. میگفتیم و میخندیدیم ولی اینکه اذیت و شوخی کند نه. در یکی از پروازهایش از بوشهر رفته بود خاکریزهای عراقیها را زده بود و برگشته بود. باور نمیکنید، زیر هواپیمایش لکههای خون بود. یعنی اینقدر پایین پرواز کرده بود.
* اینکه گفته بود «میروم صبحانه عراقیها را میدهم» همین بوده است دیگر! یکبار هم ظاهراً قابلمه آبگوشت عراقیها پرتاب میشود و روی دماغه و تلق کابین میپاشد. خیلی عجیب است. یعنی باید یکمتری دو متری زمین پرواز کرده باشد!
با مسلسل آنها را زده و از رویشان هم که رد شده، اینطور شده است! نمیشود بگویی لنگهاش پیدا میشود. خیلی از بچهها خوب بودند، ولی محققی چیز دیگری بود. از نظر مومنبودن، مؤمن بود. از نظر باسوادی، باسواد بود. از نظر هندلینگ پروازی، عالی بود. پروازهایش واقعاً بینهایت عالی بود. چهجوری بگویم؟ یک کامپیوتر متحرک بود و حیف که چندبار اشتباهاً بازداشت شد. بابا! آیت محققی یکی دیگر بود! اصلاً سن و سالش به این نمیخورد! قیافهشان به هم نمیخورد! بعد هم که محققی به ایرانایر رفته بود، سر همین ماجرا اشتباهاً بازداشت شد و بدیهایی در حقش روا داشتند که همه از دَم اشتباه بودند.