به‌محض این‌که احساس کردم حواس نگهبان نیست پرسیدم اکبر تویی؟ او هم صدایم را شناخت و گفت «بر سق سیاهت لعنت! هم بابای مرا سوزاندی هم بابای خودت را!»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با امیر جانباز خلبان محمدرضا صلواتی چندی پیش منتشر شد. بخش اول گفتگو با خاطره‌ای از سال ۱۳۵۵ و سانحه‌ای که برای صلواتی رخ داد شروع شد؛ خاطره‌ای مربوط به حضور در پایگاه شیراز و اتفاقی که پیش از تیک‌آف و شروع پرواز رخ داد. سپس از ستون پنجم، جاسوس‌ها و نیروهای نفوذی که صلواتی آن‌ها را نامَحرم می‌خواند، صحبت شد؛ همچنین از ضرباتی که با پیروزی انقلاب و شروع جنگ به نیروی هوایی زدند.

بخش اول گفتگو تا پایان نبرد کردستان در روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ادامه پیدا کرد. قسمت دوم از روز شروع جنگ آغاز می‌شود؛ زمانی‌که صلواتی از یک‌ماموریت در کردستان بازگشت و دید در پایگاه همدان، مهمات و تسلیحات هواپیماها را جمع می‌کنند و چندساعت بعد نیز جنگ تحمیلی شروع شد. روایت شهادت بهزاد عشقی‌پور یکی از موضوعاتی است که در قسمت دوم به آن‌ها پرداختیم. در این‌بخش همچنین درباره خاطره مشترک و طنزآمیزِ روز اسارت صلواتی و امیر خلبان زنده‌یاد اکبر صیاد بورانی نیز صحبت‌هایی شد. ماجرای اجکت و اسارت و خیانت حمید نعمتی که در کنار بعثی‌ها به بازجویی از خلبانان اسیر می‌پرداخت هم در این‌بخش از گفتگو با امیرْ صلواتی مطرح شدند. محمود اسکندری و ذکرخیر پروازهایش با هواپیمای فانتوم هم پایان‌بخش گفتگو با این‌جانباز خلبان بود.

بخش اول گفتگو با جانباز خلبان محمدرضا صلواتی در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «نفوذی‌ها ضربه‌های زیادی به نیروی هوایی زدند / کسی که اختلاس می‌کند ایرانی نیست»

در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با امیرْ صلواتی را می‌خوانیم؛

* اجازه بدهید به خاطرات جنگ برسیم. روز اول جنگ پرواز داشتید؟

منظورتان ۳۱ شهریور است؟

* یک‌نکته را اجازه بدهید بپرسم. در خاطرات شما بود که ۳۱ شهریور بعد از چندماه به خانه‌مان رفتم ناهار بخورم. خاطرتان هست بعد از چندماه بود؟ دو ماه؟ سه ماه؟ علت این‌دوری زیاد چه بود؟

به‌خاطر درگیری‌های کردستان بود.

* کلاً در پست فرماندهی و پرواز بودید؟

نه. همه‌اش پرواز نبود. در پست فرماندهی بودیم و برای ناهار به منزل نمی‌رفتیم. گاهی چهار و پنج بعد از ظهر به خانه می‌رفتیم. ولی این‌طور نبود که همه‌اش هم پرواز باشد. به‌هرحال یک‌نوع آماده‌باش بود.

* یعنی بهار و تابستان ۵۹ شما خیلی فرصت نکردید منزل بروید.

به ویژه در تابستان! بعد از ظهرها به خانه می‌رفتیم ولی ناهار نه. شلوغی‌های کردستان باعث شده بود آماده‌باش باشیم.

* نکته دیگر مهم در خاطرات شما این است که ۸ صبح روز ۳۱ شهریور از پرواز شناسایی به پایگاه برمی‌گردید و می‌بینید ساعت ۱۰ صبح دارند هواپیماها را...

دقیقاً! از ساعت ۱۰ تا ۱۱ شاهد بودم که دارند مهمات را از روی هواپیماها باز می‌کنند. بچه‌های نگهداری و مینتنس ما با زحمت و مرارت هواپیماها را لود می‌کردند. ناگهان دیدم کل هواپیماها از مهمات تخلیه می‌شوند.

* این هم یکی از کارهای نفوذ به نظر می‌آید.

از این‌چیزها زیاد بود. کتابش را بخواهیم بنویسیم مثنوی هفتادمن می‌شود. دست‌هایی پشت پرده بود.

* خب، شما دیدید دارند هواپیماها را تخلیه می‌کنند. بعد آمدید منزل و ناهار خوردید...

بعد از پرواز به گردان رفتم. دیدم هیچ‌خبری نیست. گفتند الحمدالله مساله کردستان حل شد. کسانی که درخواست مرخصی کرده و نرفته بودند تا ۳۰ درصد گردان می‌توانند بروند. بچه‌های اهل شهر و دهات اطراف هم اگر می‌خواهند بروند.

* شما رفتید ناهار و جنگ شروع شد.

من هم رفتم خانه. پسر کوچکم یک سال و یک‌ماهش بود. پسر بزرگم هم چهارسال و نیم پنج سالش بود. کمی با این‌ها گپ زدم. لباس پروازم را هم طبق عادت درنیاورده بودم. سفره را انداختیم که ناهار بخوریم که جنگ شروع شد.

از هواپیما که پایین آمدم، آقایی که او را نمی‌شناختم گفت آقای صلواتی فقط بگو ببینم خانواده‌ات در خانه هستند یا نه؟ گفتم نه. به خاطر طرح تخلیه پایگاه به تهران رفته‌اند. بلافاصله یک‌ماشین من را به خانه رساند. وقتی رسیدم هواپیما هنوز داشت می‌سوخت که آتش‌نشانی خاموشش کرد. یک دستکش را که دست عشقی‌پور داخلش بود دیدم. یکی از آقایان امدادگر آن را برداشت من شک ندارم دست‌هایی پشت پرده بوده است. اصلاً شک ندارم. یک‌سری آمدند مملکت ما را برای هجوم صدام آماده کردند. خیر و شرشان پای خودشان! چه نفعی بردند نمی‌دانم.

* وقتی بمب‌ها منفجر شدند سریع خودتان را به پست فرماندهی رساندید؟

من بمبی ندیدم و نشنیدم. اولین‌ماموریت‌های این‌ها بود. نمی‌خواهم بگویم عراقی‌ها ناوارد بودند. خیلی هم خلبان‌های قدری داشتند. ولی ماموریت اولشان در پایگاه همدان نمی‌دانم شناسایی بود یا چه، برایشان ماموریت مثبتی نبود. ولی هواپیماها و پرچم‌شان را دیدم.

* مثل این‌که توپولوف‌های بمب‌افکن بوده‌اند.

معمولاً میگ ۲۱ بودند.

* میگ ۲۱ شنیده‌ام. یا توپولوف و سوخو ۲۲ یا ۲۴. شما شهادت بهزاد عشقی‌پور را دیدید؟

دقیقاً.

* خود ماجرا را دیدید یا بعدش رسیدید؟

در پرواز بودم که سقوط و آتش‌گرفتن هواپیما را دیدم.

* در حال فرود بودید؟

بله. دو فروند بودند. ایشان یک‌بار اعلام کرد بنزین کم دارد. ما فاصله گرفتیم که او بنشیند. جلوی ما سعی کرد بنشیند و بعد سقوط کرد. علت سقوط را بعضی می‌گویند پدافند خودی هول شد و زد. دقیقاً نمی‌دانم. می‌دانم پدافند خودی اشتباهات زیادی کرد ولی درباره عشقی‌پور نمی‌دانم دچار اشتباه شد یا نه! به هرحال هواپیمای عشقی‌پور از کنترل خارج شد و به یک‌خانه نیمه‌کاره که روبه‌روی خانه ما بود برخورد کرد. آن‌ساختمان و بلوک هم همان‌طور نیمه‌کاره ماند.

از هواپیما که پایین آمدم، آقایی که او را نمی‌شناختم گفت آقای صلواتی فقط بگو ببینم خانواده‌ات در خانه هستند یا نه؟ گفتم نه. به خاطر طرح تخلیه پایگاه به تهران رفته‌اند. بلافاصله یک‌ماشین من را به خانه رساند. وقتی رسیدم هواپیما هنوز داشت می‌سوخت که آتش‌نشانی خاموشش کرد. یک دستکش را که دست عشقی‌پور داخلش بود دیدم. یکی از آقایان امدادگر آن را برداشت. خانم عشقی‌پور با دو بچه‌اش دم بلوک سه ایستاده بود. من دم بلوک یک ایستاده بودم. ما نمی‌دانستیم عشقی‌پور است. با حالتی عصبی به این‌خانم گفتم خانم عشقی‌پور چرا در طرح تخلیه پایین بیرون نرفتید که حالا بچه‌هایتان این‌مناظر را ببینید؟ شوهرش را بهرام صدا می‌کرد. گفت بهرام به من گفت می‌روم ماموریت و برمی‌گردم و شما را می‌برم تهران. به همین‌دلیل الان هم منتظریم برگردد و برویم. همان‌موقع بود که شماره هواپیما مشخص شد و فهمیدیم خلبانش، عشقی‌پور است.

* یک‌روایت وجود دارد که خانم عشقی‌پور صحنه را دیده و دست بچه‌اش را آن‌قدر فشار داده که شکسته.

اگر کسی گفته شاید چیزی بیشتر دیده یا بیشتر می‌داند.

* پس خانم عشقی‌پور نمی‌دانسته هواپیمایی که به ساختمان خورده، هواپیمای شوهرش بوده است.

صد در صد نمی‌دانست. ولی شاید در آن‌لحظه که شماره هواپیما و هویت خلبانش مشخص شد، فهمید.

* برگردیم به سوال قبلی. شما روز ۳۱ شهریور ماموریت رفتید؟

افراد نفوذی … باز هم برگشتیم به بحث نفوذ. بعد از بمباران و شروع جنگ، بچه‌های خلبان می‌گفتند دیر است. ما باید برویم جواب بدهیم. اما پروازها همه کنسل شدند.

* ولی بعد از ظهر از بوشهر و همدان دو پرواز انجام شد.

بله، یک‌ساعت بعد چهارفروند از همدان بلند شدند به لیدری جناب پوررضایی. شماره ۴ یا شماره ۲ محمد صالحی بود. که اولین خلبان شهید جنگ است.

* و خالد حیدری که کابین عقبش بود.

بله. این دوشنبه ۳۱ شهریور بود.

* بعد به روز اول مهر می‌رسیم که شهادت عشقی‌پور است. شما داشتید از ماموریت برمی‌گشتید. از زدن کجا برمی‌گشتید؟

پایگاه الرشید بغداد. یکی از پایگاه‌های شکاریِ به روز شده عراق بود.

* یادتان هست چه‌کسی لیدر و چند فروندی بود؟

خیلی سال از آن می‌گذرد. چهل و اندی سال گذشته است.

* روز دوم هم میشن داشتید؟

صبح یک‌سورتی به بغداد داشتیم. یادم نیست پالایشگاه را زدیم یا نه. بعد از ظهر هم یک‌ماموریت پشتیبانی نزدیک روی جبهه داشتیم.

* روز سوم هم …؟

ماموریت آخر به زدن پایگاه کوت اختصاص داشت که ما را زدند و اسیر شدیم.

* روزی که اسیر شدید درجه‌تان چه بود؟

سروان بودم. ولی سروان قدیمی. امتحان هم داده و آماده دریافت درجه سرگردی بودم.

* روزی که اسیر شدید کابین عقب شما آقای شیروین بود.

من کابین عقب ایشان بودم.

* ولی آن موقع به‌عنوان خلبان کابین جلو پرواز می‌کردید دیگر؟!

اوایل جنگ معمولاً در هواپیمای لیدر، دو خلبان می‌گذاشتند. که کارایی بهتر داشته باشند.

* یعنی کابین جلو خیلی متبحر بود و کابین عقبش هم یک خلبان کابین جلو می‌نشست.

بله. بسته به نوع ماموریت این‌کار را می‌کردند. بعدها در دسته‌ها یا شماره‌های دیگر، پیش می‌آمد که خلبان بود و کمک خلبان (کابین عقب). ولی این‌طور هم بود و در ماموریت‌های سنگین این‌اتفاقات می‌افتاد.

* به ذهنم رسید که شرایط شما هم مثل آقای قادری بوده است. ایشان می‌گفت دوره کابین جلو را تمام کرده بود ولی چون خلبان کابین عقب کم داشتیم، از او و امثالش به‌عنوان خلبان کابین عقب استفاده شد.

یک‌سری از بچه‌ها بودند که دوره خلبانی‌شان در آمریکا تمام شد و به ایران آمدند. بعد انقلاب شد و در آن‌مقطع، فرصت برای رفتن به کابین جلو را نداشتند. در نتیجه ماندند کابین عقب. ولی من قبل‌تر آمده بودم. بهمن ۵۰ فارغ‌التحصیل شده بودم و تایپ اول هواپیمایم که نیروی هوایی برایم در نظر گرفت F5 بود که برای پرواز با آن به پایگاه چهارم شکاری دزفول رفتم. دوره را دیدم و خلبان تاکتیکی شدم. به این‌ترتیب از گردان آموزشی ۴۱ رفتم به گردان تاکتیکی ۴۲. بعد که اف‌فور خریداری شد، بنا به نیاز به ما گفتند بروید برای اف‌فور. کسانی که لیدر سه به بالا بودند مستقیم به کابین جلو می‌رفتند ولی کسانی که لیدر چهار بودند، مثل ما رفتند دوره کابین عقبی را دیدند. بعد رفتند کابین جلو.

* پس شما روز سوم مهر که سقوط کردید، کابین جلویی بودید که در کابین عقب نشسته است. راستش سر این‌ماجرا گیج شده بودم. چون آقای شیروین از قدیمی‌ها بودند. مانده بودم کدامتان کابین جلو بوده‌اید!

جناب شیروین از خلبان‌های بسیار خوب، باشخصیت و باسواد است. از همه مهم‌تر مثل اکثر خلبان‌ها بی‌اعاست. الان هم با ایشان صحبت کنید اصلاً نمی‌گوید من خلبان هستم و چه و چه.

* ماموریت زدن کوت دو فروندی بود؟

معمولاً دسته مهم نبود. اگر چهارفروندی هم می‌رفتند تقسیم می‌شدند و شماره سه، لیدر دسته بعدی بود. دو فروند به‌سمت یک‌هدف و دو فروند دیگر هم به‌سمت یک‌هدف دیگر.

* در زدن کوت هم این‌اتفاق افتاد؟

بله. شماره دوی ما هم یعقوب رجبی‌مقدم بود.

* آقای رجبی‌مقدم در خاطره روز سقوط آقای قادری هم بود. روز هشتم مریض شد و آقای قادری و هوشنگ ازهاری جایگزین هواپیمای او شدند. روی آسمان کوت چه اتفاقی افتاد؟ بمب‌ها را با موفقیت زدید؟

بله. البته بعضی ممکن است تصور کنند نمی‌شود خلبان بگوید قبل از بمباران مرا زدند و سقوط کردم. ولی پیش آمده است. اما ما بمب‌ها را زدیم و ماموریت انجام شد ولی افتادیم در محاصره پدافند موشکی و از طرف دیگر هم میگ‌های ۲۳ که خیلی فعالیت می‌کردند به ما حمله کردند.

* شما را موشک زمین به هوا زد یا میگ‌ها زدند؟

موشک سام ۶ ما را زد.

* پس میگ‌ها شما را نزدند.

اگر هم زدند، اثرش را متوجه نشدیم.

* پس SAM6 خورد به زیر هواپیما...

بله...

با چتر بالای سر لاشه سوخته هواپیما آمدم پایین. آن‌جا گیر مردم عراقی افتادم. علی‌رغم دستورات بین‌المللی چتر من را از پایین زدند. من که سنگین‌تر بودم آن‌جا پایین آمدم و جناب شیروین که سبک‌تر بود، پشت یک‌تپه پایین آمد. ما دیگر همدیگر را ندیدیم * و آن‌طور که گفته‌اید از کمر نصف شد.

بله.

* و بعد هم ماجرای اجکت و فرود با چتر.

من کمی وزنم بیشتر از جناب شیروین بود. با چتر بالای سر لاشه سوخته هواپیما آمدم پایین. آن‌جا گیر مردم عراقی افتادم. علی‌رغم دستورات بین‌المللی چتر من را از پایین زدند. من که سنگین‌تر بودم آن‌جا پایین آمدم و جناب شیروین که سبک‌تر بود، پشت یک‌تپه پایین آمد. ما دیگر همدیگر را ندیدیم.

* ظاهراً ایشان کتک نخورده ولی شما کتک خوردید.

از کتک‌خوردن ایشان خبر ندارم.

* و ظاهراً هم تا پایان اسارت ایشان را ندیدید!

نه ندیدم. روزی که آمدیم کنار مرز و صلیب سرخ به ما پلاک و شماره داد و تشریفات تبادل اسرا را انجام داد، همدیگر را دیدیم. بغل کردیم و همدیگر را بوسیدم.

* بعد از ۹ سال یا ۱۰ سال؟

چون آینه نداشتیم خودمان را ببینیم، من به او گفتم چرا این‌قدر شکسته شده‌ای؟ و او هم گفت از خودت خبر نداری! ‌

* آینه همدیگر بودید دیگر! وقتی شما را برای اسارت بردند، شکستگی و ضرب‌دیدگی نداشتید؟

دنده‌هایم صدمه دیده بود که هیچ‌وقت عنوان نکردم و پای چپم هم متاسفانه...

* با بیل و کلنگ شما را زدند؟

نه. فرصت پیدا نکردند. افراد شخصی با چوب و چماق حمله کردند. من هم مسلح به یک کلت کمری بودم. از ضرب و شتم آن‌ها مجروح نشدم. دنده و پایم به‌خاطر سقوط با چتری بود که سوراخ شده بود.

* با اسلحه به چتر تیراندازی کرده بودند...

بله.

* از چندمتری زمین سقوط کردید و زمین خوردید؟

خیلی زیاد نبود. چون الان زنده خدمت شما هستیم. ما در آمریکا دوره چتر و طریقه نشستن با آن را دیده بودیم. الان هم به خاطر دارم. که اول پای چپ و بعد ران چپ و بعد چه و چه، که باد در چترت نیافتد. ولی تیراندازی باعث شد تعادلم را از دست دادم و بد زمین خوردم.

* اجکت‌تان چه‌طور؟ ماجرای اجکت باعث کمردرد یا درد دیگری نشد؟

آسیب‌هایی که اکثر بچه‌های ما دیده‌اند، یعنی گردن‌درد و کمردرد نمی‌تواند بی‌ربط با پروازها و اجکت‌هایشان باشد. من نخاع، گردن و کمرم را عمل کرده‌ام و آسیب دیده‌ام. ولی در جامعه اتفاقات و ضرباتی را می‌بینیم که این‌دردها و درد اسارت مقابل‌شان هیچ است. چون بنا نبود این‌چیزها را ببینیم. اعتیاد و دزدی و سختی ازدواج و خودکشی و این‌جور چیزها را...

* خاطره جالبی از آقای صیاد بورانی بود که در کتاب خاطرات ایشان خواندم و عین همین‌خاطره را شما هم در خاطراتتان دارید. یادم نیست دو شب قبل از اسارت‌تان بود یا یک‌شب...

دقیقاً شب قبلش بود.

* از خودتان بشنویم.

پایگاه خاموشی مطلق بود. پروازها که تمام می‌شد، تا پاسی از شب در پست فرماندهی بودیم. آخر شب پست فرماندهی خلوت بود. ماموریت‌های فردا مشخص بود و خلبان‌ها پای هواپیمای آماده ی شب (خفاش) بودند. هواپیمای عشقی‌پور جلوی خانه من سقوط کرده بود و همه اسباب ما که طبقه سوم بودیم، آسیب دیده بود. آب و گاز و برق را بسته بودم و نمی‌خواستم بمانم. چون از نظر روحی روانی نمی‌توانستم در آن‌خانه باشم. زن و بچه‌ام هم که به تهران رفته بودند. برای خانه و آشپزخانه هم در و پنجره‌ای نمانده بود. بوی سوختگی سیم‌ها و اتصالات هم در خانه پیچیده بود. به همین‌دلیل غروب آن‌روز قرار گذاشتم بروم شب را خانه آقای صیاد بورانی بخوابم که فردایش با هم برویم ماموریت.

بعضی‌ها به من گفته‌اند وصیت‌نامه نوشتی؟ گفته‌ام نه. چون چنین‌چیزی در ذهنم نبود. فقط دو خط خطاب به همسرم نوشتم «جنگ شروع شده! ما مشغول ماموریت‌مان هستیم! فردایمان هم معلوم نیست. شما مواظب خودت و دو تا بچه‌ها باش تا ان‌شالله جنگ تمام شود و بیایم سراغتان؛ صلواتی.» چراغ‌قوه‌های مخصوص خلبان‌ها را داشتیم که دینر داشت و نورش کم و زیاد می‌شد. در آن‌خاموشی گاهی تقلب می‌کردیم و از این‌چراغ‌قوه‌ها استفاده می‌کردیم. به او گفتم اکبرجان من چنددقیقه می‌روم خانه و برمی‌گردم. وقتی وارد خانه شدم چیزی به ذهنم رسید. با خودم گفتم «هر روز بچه‌ها (خلبان‌ها) می‌روند و می‌افتند. آقای صلواتی امروز فرداست که تو هم بیافتی!» وارد اتاق بچه‌ها شدم و عکس‌هایشان را نگاه کردم. اتاق خودمان را هم نگاه کردم. در خانه گشتی زدم و چنددقیقه یاد خانواده‌ام کردم. یک‌تکه کاغذ پیدا کردم. بعضی‌ها به من گفته‌اند وصیت‌نامه نوشتی؟ گفته‌ام نه. چون چنین‌چیزی در ذهنم نبود. فقط دو خط خطاب به همسرم نوشتم «جنگ شروع شده! ما مشغول ماموریت‌مان هستیم! فردایمان هم معلوم نیست. شما مواظب خودت و دو تا بچه‌ها باش تا ان‌شالله جنگ تمام شود و بیایم سراغتان؛ صلواتی.» این‌نوشته تا چندسال بعد از برگشت از اسارتم هم بود ولی الان نمی‌دانم کجاست.

وقتی برگشتم آقای صیاد بورانی گفت چه‌کار می‌کردی؟ گفتم ولش کن. توی راهروی خانه رخت‌خواب پهن کرده بودیم که بخوابیم. چرا؟ چون می‌گفتند در این‌ساختمان‌های بتون آرمه، اگر ساختمان ریخت این‌قسمت محفوظ می‌ماند. در راهرو خوابیده بودیم و چند دقیقه‌ای گذشته بود که صیاد بورانی پرسید راستی برای چه به خانه رفته بودی؟ گفتم «آقا سوال و جواب می‌کنی؟ بخواب صبح ماموریت داریم!» گفت نه من باید بدانم! گفتم «آقا من با خودم فکر کردم ممکن است فردا بیافتم. به‌خاطر همین دوشی گرفتم و چرخی در خانه زدم و خاطرات را مرور کردم و چندخطی برای خانمم نوشتم.» گفت «ای بابا! عدل فکر کرده‌ای فردا می‌افتی؟» گفتم حالا شد دیگر! شب به خیر! خوابیدیم. ده دقیقه نگذشته بود. دیدم دارد حرکت می‌کند. چراغ قوه را کم و زیاد کردم و دیدم دارد از راهرو می‌رود. گفتم اکبر کجا؟ گفت الان برمی‌گردم. ۱۰ دقیقه بعد برگشت. گفتم چه‌کار می‌کردی؟ گفت «رفتم عکس خانمم و بچه‌ها را دیدم. دوش گرفتم. دنبال مهر گشتم دو رکعت نماز بخوانم. ولی پیدا نکردم.» به شوخی گفتم نمازت احتمالاً به سمت کبودرآهنگ می‌شده! گفت به ذهن من هم رسید فردا می‌افتم! گفتم ای‌بابا یکی کم بود، شد دوتا! شیطان را لعنت کنیم و بخوابیم!

فردا صبح زود، در خانه‌اش را بستیم که به گردان و پست فرماندهی برویم. ایشان پوتین‌اش زیپ‌دار بود و سریع از پله‌ها پرید پایین. من بند پوتین را بستم و در خانه را قفل کردم و کلیدش را گذاشتم توی جیبم. پایمان به پست فرماندهی رسید، پنج دقیقه بعد گفتند بروید بریفنیگ پرواز. سریع پرواز کردیم و رفتیم ماموریت که ما را زدند. ساعت ۵:۵۰ و حدود ۶ بود که ما را روی پایگاه کوت زدند و اسیر شدیم.

غروب همان‌روز اول اسارت که بازجویی‌هایمان تمام شد، ما را با خودرو به استخبارات بغداد بردند. خلبان‌های دیگر را هم که افتاده بودند، می‌آوردند تا به جاهای دیگر منتقل‌شان کنند. سوار یک‌ون بودیم و چشم‌هایمان بسته بود. نگهبان هم مرتب می‌گفت ساکت! صدای ناله و آخ و درد دارم از این‌طرف و آن‌طرف ون شنیده می‌شد. یک‌دفعه دیدم کسی کناردستم نشسته که می‌گوید دستم درد می‌کند. آرام گفتم آقا ایرانی هستی؟ گفت آره! اسیری؟ بله. اسمت چیه؟ گفت علی بصیرت! کابین عقب آقای صیاد بورانی. کمی دیگر که راه رفتیم. دیدم صدای یک‌نفر دیگر هم می‌آید که آخ دستم! آخ کمرم! دیدم این‌صدا کمی ته‌لهجه دارد. صیاد بورانی اهل انزلی بود و یک‌لهجه شیرین گیلکی داشت. همیشه هم به او می‌گفتیم این‌همه آمریکا و تهران رفتی ولی لهجه‌ات درست نشد! خلاصه دیدم بله!...

* خودش است!

به‌محض این‌که احساس کردم حواس نگهبان نیست پرسیدم اکبر تویی؟ او هم صدایم را شناخت و گفت «بر سق سیاهت لعنت! هم بابای مرا سوزاندی هم بابای خودت را!» گفتم ببخشید!

* کلید خانه‌اش را پس دادید؟

بعد ما را به جایی بردند و روی زمین نشاندند. کمی آش به ما دادند و دست‌هایمان را باز کردند. هنوز چشممان بسته بود. تقلب کردم و موقع خوردن آش کمی چشم‌بند را بالا دادم. دیدم اکبر کناردستم است و دارد آش می‌خورد. نمی‌دانم حواسش بود یا نه که مقدار زیادی از آش را نخورد. چون کمی می‌خورد و مقداری هم روی لباس پروازش می‌ریخت و چیزی از آن‌جیره نصیبش نشد بنده‌ی خدا! تا دیدم سر زندان‌بان گرم است، کلید خانه‌اش را از جیب لباس پروازم درآوردم و گفتم اکبرجان این هم کلید خانه! که نمی‌گویم به من چه گفت!

* فحش داد دیگر؟

محترمانه فحش داد. گفت «این‌کلید را می‌خواهم برای سر قبر پدرم؟ تمام شد رفت! زن رفت! بچه رفت! زندگی رفت! همه‌چیز رفت!» گفتم «من تا این‌جا امانت‌داری کرده‌ام. هرکاری دوست داری با کلید بکن!» روحش شاد!

* آقای صلواتی از سرنوشت حمید نعمتی خبر دارید؟

در حد یک‌شنیدار.

* این‌شنیده چه می‌گوید؟ چون من شنیده‌ام در خارج از کشور کشته شده است.

من هم همین را شنیدم.

* وقتی خبر را شنیدید اولین‌چیزی که به ذهنتان رسید چه بود؟ «خائن به سزای اعمالش رسید؟»

هیچ عکس‌العملی نداشتم.

* بعد از آن‌بازجویی...

برایم عادی شده بود. خیلی چیزها را دیده بودم. این نیست که بگویم خوشحالم که تقاص پس داد. یکی دوبار به ذهنم آمد که اگر این‌اتفاق برایش نمی‌افتاد، خودم پیشقدم می‌شدم.

* سرنوشتش بیشتر رقت‌انگیز است. خیلی ناراحت‌کننده است که آدمی این‌طور خیانت کند!

معمولاً چنین‌افرادی یک‌مساله زمینه‌ای دارند. پشت هر خلافکار، خائن یا جانی و آدم‌کش، یک‌دستی نهفته است که از نقاط ضعف این‌آدم استفاده کرده است. بشر به نفس خود از مادر انسان متولد می‌شود و هیچ پسوندی ندارد. انسان این است. اما این‌که چه دست‌هایی پشت پرده هست و چه تربیت‌هایی هست و سرنوشت با او چه می‌کند، بحث دیگری است. معمولاً گزینش می‌کنند. نمی‌روند سراغ کسانی که در ناز و نعمت بزرگ شده‌اند و سر سفره پدر و مادر نان خورده‌اند. می‌روند سراغ کسانی که به نحوی قربانی جامعه هستند. یا بچه طلاق‌اند یا قربانی پدری ناجور. یا فرزند فقر مطلق هستند یا فرزند دنیایی پر از کینه و حسرت. این‌ها زمینه‌اش را دارند.

* به‌نظرتان نعمتی این‌طور بود؟

نمی‌توانم درمورد یک‌خلبان چنین‌چیزی بگویم ولی به‌هرحال...

* شما درگیری شدیدی با او داشتید.

بله.

با هم درگیر شدیم که عراقی‌ها خیلی ایراد گرفتند و همه‌ش با حالت تحکم و توهین می‌گفتند حق نداری بحث کنی. گفتم «حمید یک‌چیز را برات بگویم. یک‌روز از این‌مخمصه نجات پیدا می‌کنم. نمی‌دانم کی؟ ده سال بیست سال؟ سی سال؟ پیرمرد باشم و با عصا و عینک! ولی اگر روزی آزاد شوم و تو را هرجا ببینم، رگ گردنت را با دندان تکه پاره می‌کنم. چون با کسی که به مردم خودش خیانت می‌کند و به ملتش پشت می‌کند فقط باید همین‌طور رفتار کرد.» * وقتی با نعمتی بحث می‌کردید آن‌زن مترجم هم بود؟

نه. وقتی ما صحبت می‌کردیم، زنی در اتاق نبود.

* چون در خاطرات آقای ذوالفقاری این را داریم که یک زن ایرانی به عنوان مترجم عراقی‌ها آن‌جا حضور داشته است.

نه. مترجم عرب‌زبان و انگلیسی‌زبان آن‌جا بود و حمید نعمتی هم که وارد شد، هرچه من گفته بودم خراب کرد. چیزهایی که من گفتم غیرواقعی بودند...

* سعی کرده بودید گمراهشان کنید.

بله. کار یک‌نظامی همین است. چیزهایی که ما می‌توانستیم بگوییم نام و نام خانوادگی و درجه بود.

* که شما درجه‌تان را هم کم گفته بودید.

بله. اگر فکر می‌کردند درجه کمی داریم و تازه‌واردیم، دست از سرمان برمی‌داشتیم. وقتی گفتم درجه‌ام ستوان‌دو است و۳۰۰ ساعت پرواز دارم و باند همدان پر از موشک و ضدهوایی است، نعمتی غیرواقعی‌بودن همه را گفت. گفت «دروغ محض می‌گوید. ما با هم در آمریکا همدوره بودیم. همدان هم همسایه بودیم. من طبقه بالا بودم او طبقه پایین‌تر. ۳۵۰ ساعت فقط در آمریکا پرواز کرده که خلبان شود. این‌جا ساعت پروازش از من هم بیشتر است. من همدوره اف‌چهارش هستم. او اف‌پنج هم پرواز کرده است. درجه‌اش هم همین‌روزها باید سروان شود.» بالاخره پته را ریخت روی آب.

با هم درگیر شدیم که عراقی‌ها خیلی ایراد گرفتند و همه‌ش با حالت تحکم و توهین می‌گفتند حق نداری بحث کنی. گفتم «حمید یک‌چیز را برات بگویم. یک‌روز از این‌مخمصه نجات پیدا می‌کنم. نمی‌دانم کی؟ ده سال بیست سال؟ سی سال؟ پیرمرد باشم و با عصا و عینک! ولی اگر روزی آزاد شوم و تو را هرجا ببینم، رگ گردنت را با دندان تکه پاره می‌کنم. چون با کسی که به مردم خودش خیانت می‌کند و به ملتش پشت می‌کند فقط باید همین‌طور رفتار کرد.»

* عکس‌العملش چه بود؟ ترسید؟

سکوت مطلق؛ هیچ نگفت. مقداری که ساکت شد، گفت «خواب دیدی خیر باشه! به آن‌جاها نمی‌رسیدید. به زودی نظام می‌رود و مملکت زیر و رو می‌شود و آن‌کسی که به جان کسی می‌افتد ما هستیم نه شما!»

* مشت یا لگدی به شما نزد؟

نه. فاصله‌مان زیاد بود. اما به‌طور لفظی هرچه خواستیم به هم گفتیم.

* سعی کرد با جنگ روانی اعصابتان را به هم بریزد؟ فحش بدهد یا بخواهد حالتان را بگیرد؟

تنهاچیزی که تکرار می‌کرد لفظ خائن بود. می‌گفت «شما خائن هستید. آمدید خمینی را برای خودتان الگو قرار دادید و شده‌اید مثل حزب‌اللهی‌ها.» عراقی‌ها هم به ما می‌گفتند حَرَس خمینی. گفتم «آخر بی‌وجدان من ایشان را دیده‌ام؟ فرمانی از او گرفته‌ام؟ چرا اسم فرد را می‌بری؟ فکر می‌کنی اگر قبل از انقلاب بود و مملکت جنگ بود ما نمی‌جنگیدیم؟» گفت آن‌موقع حق بود الان نیست. گفتم «چه‌کسی می‌خواهد بسنجد آن‌موقع حق بود الان ناحق است؟ ما در خانه نشسته بودیم که عراقی‌ها حمله کردند. ما سرباز مملکت‌مان هستیم و قسم خورده‌ایم از آسمان و ناموس این‌مملکت دفاع کنیم. الان هم اسیر شده‌ام.» گفت «بیچاره خبر نداری یا به زودی این‌رژیم رفتنی است که تو به سزای اعمالت می‌رسی یا این که اگر هم اتفاقی نیافتد حالا حالاها این‌جا می‌مانی تا بپوسی!» گفتم عیب ندارد. من به‌عنوان سرباز مملکت وارد جنگ شدم و سرباز می‌مانم و اگر عمری باقی بود به عنوان سرباز آزاد می‌شوم.

* شما این‌روایت را شنیده‌اید که نعمتی روز اول جنگ با یک‌فانتوم مصری راهنمای عراقی‌ها شد و به آسمان ایران آمد؟

الان برای اولین‌بار است که از شما می‌شنوم. ولی صحبت‌هایش را از رادیو عراق می‌شنیدم. او پیش‌تر رفیق من بود. هم‌دوره و همسایه بودیم. صمیمی بودیم. یک صدای به‌خصوصی هم داشت.

* تو دماغی بوده است.

بله. بارها می‌گفت بمب نزنید. بیایید بنشینید این‌جا (عراق) جایتان امن است. بدگویی رژیم را می‌کرد. در کودتای نقاب هم که حضور فعال داشت.

ما به کودتا هم مشکوک بودیم. به نظرم...

* کاری بود برای این‌که یک‌عده را دم تیغ اعدام بدهند...

بله. من این‌طور فکر می‌کنم. ممکن است یک‌عده بگویند تو همه‌اش طرف خلبان‌ها را می‌گیری! خب آخر خلبان‌ها ثابت کردند. یک‌عده که رفتند و شهید شدند. این‌ها هم که سالم هستند، ایده محترمی دارند که به جنگ رفتند. پیروی یک چیزی بوده‌اند که رفته‌اند؛ مردم، عشق به وطن، دین و ایمان، ناموس یا هرچه که اسمش را می‌گذارید. از خلبان بعید است. ولی اگر آمادگی ذهنی هم به عاملان کودتا دادند، محدود بود. این‌ها از جایی شارژ می‌شدند...

* و جزییات دقیق را نمی‌دانستند.

من فکر نمی‌کنم جز آن یکی‌دوتایی که در راس بودند، بقیه خبر دقیق داشته‌اند...

* آیت محققی و مهدیون و....

بله. به آن‌ها گفته بودند عرب آمده دارد بر ما حکومت می‌کند و روسیه چه می‌کند و آمریکا چه می‌کند. آن‌ها را شستشوی مغزی داده بودند که اگر کار نظام پیش برود، اوضاع و احوال بد می‌شود. گفته بودند می‌خواهیم زودتر جلویش را بگیریم. ما اقداماتی کرده‌ایم و کار تقریباً تمام است. شما هم بلند شوید و با هواپیما سر و صدایی کنید و یک‌جا بمب بیاندازید. فکر می‌کنم ذهن این‌ها را این‌طور آماده کرده بودند.

یکی از دلایل این بود که بهانه‌ای دست افرادی بدهند. چون دوماه قبل از جنگ بود تا مملکت را برای جنگ آماده کنند.

* آقای صلواتی شما با محمود اسکندری هم برخوردی داشتید؟

[می‌خندد] برخورد فیزیکی؟

* نه. منظورم صحبت و گفتگوست؟

صد در صد!

* با او دوست بودید؟ چون فکر کنم از دو گردان مختلف بودید!

آن‌زمان ایشان فرمانده گردان ۳۱ شکاری بود. محمود اسکندری جزو بچه‌های لوتی‌منش، بی‌ادعا و خاکی بود.

* پرواز که با نرفتید؟ رفتید؟

پرواز هم رفتیم.

* کابین عقبش بودید؟

نه؛ دو فروندی. در بالش بودیم.

* در حین پرواز از آن‌شوخی‌ها و گفتگوها داشتید؟

درباره این‌مرد زبانم قاصر است. این‌قدر جوانمرد و خاکی بود. نمی‌دانم بعضی‌ها این‌مساله را از کجا مد کرده‌اند. به بعضی‌ها اطلاق می‌کردند طرف حزب‌اللهی است یا نیست. می‌گفتیم اگر منظورتان آن الله است که ما می‌شناسیم و حزب هم حزب اوست، این‌ها حزب‌اللهی هستند...

* دارید کسانی را می‌گویید که به اسکندری تهمت می‌زدند؟

بله. تو به خودت می‌گویی حزب‌اللهی و به اسکندری تهمت می‌زنی؟ تو حزب‌اللهی نیستی. اسکندری خیلی خالص بود. خیلی نترس بود و دل شیر داشت. نخبه دنیا بود، نه ایران. هواپیمای فانتوم توی دستش مثل موم بود. فکر کنم هواپیمای فانتوم از تنها کسی که می‌ترسید اسکندری بود. خلبان‌ها از فانتوم می‌ترسیدند ولی فانتوم بود که از اسکندری می‌ترسید. بامرام! لوطی!

بدخواه‌ها جمع می‌شدند و می‌گفتند خلبان‌ها جمع می‌شوند و ورق بازی می‌کنند و مشروب می‌خورند. آخر کدام آدم روانی این‌کار را می‌کند وقتی فردایش می‌خواهد به استقبال مرگ برود؟ چرا این‌حرف‌ها را می‌زنید؟ او با خدای خودش هم عشق‌بازی می‌کرده است. چقدر بچه‌های ما با شوخی و خنده به هم درباره شهادت و مرگ حرف می‌زدند! یک‌بار در ماشین ونی که ما را پای هواپیما می‌برد، شهید مسیح‌الله دین‌محمدی به یک‌خلبان گفت «نمی‌دانم چرا چهره تو امروز بوی الرحمن می‌دهد؟ حسین فکر کنم امروز رفتنی هستی!» من کاری به هیچ‌چیزش ندارم. نمی‌دانم چرا تا به جایی می‌رسیم که اسم جانفشانی و قهرمانی می‌آید، اسم یک‌سری آدم‌های ناخالص و ناباب و نامحرم که برای خود هیبت اسلامی درست کردند که به نان و نوایی برسند، مطرح می‌شود؟ چرا این‌ها افرادی مثل اسکندری را زیر پا له می‌کنند. او از جنس دیگری بود. خلبان‌ها یکی از یکی بهتر بودند؛ همه از جنس محمود اسکندری. جنس خلبان فرق می‌کند. البته ما را زود زدند و افتادیم. ولی بچه‌ها شب‌ها در یک‌اتاق جمع می‌شدند با هم املت درست می‌کردند و با هم شوخی می‌کردند و به هم فحش می‌دادند. صبح دوتاشان برنمی‌گشتند. محفل عشق به چه می‌گویند اگر این محفل عشق نیست؟ بزم عشق بود. این‌خلبان‌ها دور هم بزم عشق داشتند. بدخواه‌ها جمع می‌شدند و می‌گفتند خلبان‌ها جمع می‌شوند و ورق بازی می‌کنند و مشروب می‌خورند. آخر کدام آدم روانی این‌کار را می‌کند وقتی فردایش می‌خواهد به استقبال مرگ برود؟ چرا این‌حرف‌ها را می‌زنید؟ او با خدای خودش هم عشق‌بازی می‌کرده است. چقدر بچه‌های ما با شوخی و خنده به هم درباره شهادت و مرگ حرف می‌زدند! یک‌بار در ماشین ونی که ما را پای هواپیما می‌برد، شهید مسیح‌الله دین‌محمدی به یک‌خلبان گفت «نمی‌دانم چرا چهره تو امروز بوی الرحمن می‌دهد؟ حسین فکر کنم امروز رفتنی هستی!» دلمان را می‌گرفتیم و می‌خندیدیم. آقا ما داریم به مسلخ می‌رویم؛ با خنده با شوخی.

کجای تاریخ ایران یک‌سند و مدرک هست که خلبانی به بالاترین درجه و مقام و فرماندهی پایگاه رسید و این‌همه قدرت و پول داشت و دزدی و اختلاس کرد و الان در زندان است؟ بعد شده فرمانده نیروی هوایی. فرمانده نیروی هوایی می‌دانید یعنی چه؟ یعنی اولین‌شخصی که برای تنفس هوایی ملت تصمیم می‌گیرد. آسمان دست اوست. قدرت و مقام هم دارد. یکی از این‌ها در زندان هست؟ محمود اسکندریِ ما خانه‌اش در کرج بود، سوار یک پراید می‌شود و پراید چپ می‌کند و کشته می‌شود. نمی‌گویم ماشین شاسی و لکسوس و ماشین‌هایی که بعضی از آقایان با آن‌ها آشنا هستند؛ اما یک‌سمند ایربگ‌دار اگر بود اسکندری نمی‌مرد. آیا او گفته بود من قهرمان جنگ هستم و محافظ می‌خواهم؟

مملکت به این‌خلبان مدیون است. کسی که در جوانی با غرش هواپیمایش خواب را از صدام می‌گرفت او بود. حالا که پیر شده باید حرمتش را نگه داشت.

هر شعاری که در ممکلت داده شد و عملی شد، توسط کسانی عملی شد که خودشان به جایی نرسیدند. آن‌هایی که عمل‌کننده بودند، تنها و منزوی شدند اما عده‌ای در سایه شعارهایی که عملی شدند، برای خودشان پول و مقام جمع کردند.

* جناب صلواتی خسته‌تان کردم. بریم سراغ جمع‌وجور کردن بحث. از اسارت‌تان خیلی صحبت نکردیم.

همه از خاطرات اسارت می‌گویند. من اسارت را یک‌دانشگاه می‌دانم. در این ۱۰ سال یک‌مدرک گرفتیم. اسارت برای من دانشگاه بود. فقط در اسارت بود که معنی عدالت، ایثار و از خودگذشتگی را فهمیدم. خلبانی داشتیم که دستانش از ۸ جا شکسته بود. در این ۱۰ سال حمامش می‌کردیم و غذایش را می‌دادیم. از خودمان می‌گذشتیم و به او می‌رسیدیم. من مُقَسم بودم. یک‌روز یک خیار چمبر به آسایشگاه آوردند بخوریم. نصف تیغ ژیلت را با صابون ضدعفونی کردم و با آن، خیار را تقسیم کردم. روی ترازو می‌گذاشتی همه‌قطعه‌ها و ورق‌ها با هم یکی بودند. همین را هم روی روزنامه می‌چیدیم و با شماره‌گذاری تکه‌ها از بچه‌ها پرسیدیم آقا کدام شماره را می‌خواهی؟ اگر هم بچه‌ها راضی نبودند قرعه‌کشی می‌کردیم. یعنی در بطن عدالت بودیم. یا مثلاً پیش می‌آمد یک‌تکه نان خشک داشتی و نصفه‌شب یکی از بچه‌ها از خواب بیدار می‌شد و می‌گفت ضعف دارم. من می‌دانستم دو ساعت دیگر که صبح بشود خودم از گرسنگی ضعف می‌روم. اما می‌دیدی ۱۰ نفر از بچه‌ها نان‌شان را آورده‌اند به او بدهند. یا مثلاً ۳۵ لباس را به آسایشگاه می‌آوردند استفاده کنیم ولی تعدادمان ۴۴ نفر بود. ۴۰ نفر می‌گفتند لباس داریم و همان لباس کهنه و دسته‌دوم را می‌پوشیدیم. برای این‌که به بقیه لباس برسد. اما متاسفانه الان دزدها در اوین جمع شده‌اند و ۴ میلیون دلار را پول نمی‌دانند.

در عراق ما را به رادیو بردند و گفتند اگر به فلانی و فلانی و فلانی فحش بدهی آزاد می‌شوی! گفتم «فحش نمی‌دهم! ممکن است وارد مملکت خودم بشوم و فحشش بدهم. پای همه‌چیزش هم می‌ایستم ولی جلوی تو فحش نمی‌دهم. چون آن‌ها ملت و مملکت من هستند. اما در کشور دشمن این‌کار را نمی‌کنم.» این را به حمید نعمتی هم گفتم.

ما آن‌فرهنگ اسارت را با خودمان آوردیم و جایی دفن‌اش کردیم. من از این‌فرهنگ در دل خودم استفاده می‌کنم ولی نمی‌توانم به دیگران منتقلش کنم. این‌فرهنگ و آن‌حال و هوا برای خودم است. متاسفانه بعد از برگشتن به کشور اتفاقات ناخوشایندی دیدم که امیدوارم ریشه‌کن شوند. مثلاً دیدم کسانی دزد از آب درآمدند که ما پشت سرشان نماز می‌خواندیم.

برچسب‌ها