«چهار سال است می‌خواهم موبایل بخرم ولی اگر بخرم اربعین را از دست می‌دهم» از هر هزینه‌ای که می‌تواند صرف‌نظر می‌کند تا برای «روز مبادا» پس‌انداز کند؛ روز مبادایش اربعین است، مبادا جا بماند...

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: سال‌های دور برای آنکه از شهرها و کشورهای دور به زیارت بروند، مدت‌ها پس‌انداز می‌کردند و بار سفری چند ماهه یا حتی چند ساله می‌بستند. زائر در مسیر رسیدنش به مقصد، گاهی به ناچار مدتی را در یک شهر ساکن می‌شده و همان جا کسب و کاری پیدا می‌کرده تا برای الباقی سفر خود پول جمع کند. در طول سفر جان خود یا عزیزانشان را از دست می‌دادند یا فرزندشان به دنیا می‌آمد.

خیال می‌کردیم روزگار عوض شده و این تغییر، نسخه سفرهای این چنینی را پیچیده است؛ خیال می‌کردیم سفرها سریع‌السیر شده و فاصله‌ها کوتاه. اما انگار هنوز گذشته ادامه دارد. هنوز کسانی هستند که برای دیدار آنها که دوستشان دارند بار سفری طولانی مدت می‌بندند و راهی سفری طولانی و پر مشقت می‌شوند.

صفر مرزی ریمدان، آنجا که میان ایران و پاکستان روی نقشه‌ها خط کشیده شده است، سراغ هرکس که می‌روم دل به راه سفری زده که به این زودی‌ها تمام نمی‌شود. اینجا هرکس قصه‌ای دارد، قصه‌ای که یک پایان بیشتر ندارد: «حسین (ع)»

می‌روم ایران؛ زیارت امام حسین!

گمان نمی‌کردم حتی ازدواج کرده باشد ولی سه فرزند دارد. دو دختر و یک پسر. سن فرزندانش را می‌پرسم، مترجم به او می‌گوید: «عُمُور کَن؟ اِیج کَن؟» یا یک چیزی شبیه به این… انگار عربی و انگلیسی و فارسی را با هم توی یک ظرف ریخته باشند. «ایج» که همان «age» انگلیسی‌هاست. «عُمُور» هم همان عُمر است لابد!

بعید می‌دانم سی سال را رد کرده باشد. در جواب می‌خندد و انگار کمی هم دستپاچه شده است: «نمی‌دانم. خودتان حدودش را ببینید دیگر» نگاهشان می‌کنم، سن سه فرزندش روی هم به زحمت ۱۰ سال را رد می‌کند. این اولین باری است که به وقت اربعین راهی عراق شده است. از منطقه «بدین» آمده، جایی در ایالت «سند» در پاکستان که به کشور هند چسبیده است.

از بدین تا ریمدان حدود ۱۰۰۰ کیلومتر راه است و با سه روز طول کشیده تا با چند اتوبوس به اینجا برسد. قبل از آنکه ایران را به مقصد عراق ترک کند، سری هم به ۱۵۰۰ کیلومتر بالاتر می‌زند تا به مشهد برود و از مشهد هم هزار کیلومتر دیگر گز می‌کند تا در قم، حضرت معصومه (س) را زیارت کند؛ بعد هم ۸۰۰ کیلومتر دیگر را به پرونده سفرش اضافه می‌کند تا به مرزهای غربی ایران برسد و از آنجا هم ۶۰۰ کیلومتر دیگر را در خاک عراق پشت سر می‌گذارد تا به پابوس امیرالمومنین برود. ۸۰ کیلومتر فاصله نجف تا کربلا را پیاده خواهد رفت و مشایه برایش جزئی از زیارت است.

سختی راهی که آمده و راهی که در پیش دارد، بدون حساب و کتاب و جمع و تفریق، حتی از روی نقشه هم پیداست؛ اما خودش اعتراضی ندارد: «من به راه امام حسین قدم گذاشته‌ام؛ مشکلی در این راه ندارم. اگر سخت هم باشد باید تحمل کرد؛ گرچه همه این‌ها برای من شیرین و عزیز است.»

شغل خوب یا شرایط اقتصادی چندان خوبی در کشور خودش ندارد و خرج سفری طولانی مثل این، حتماً برایش اما و اگرهایی داشته است ولی می‌گوید: «امام خودش روزی ما را می‌دهد، از کجا هم معلوم نمی‌شود. او می‌رساند و ما هم می‌آییم. اصلاً نفهمیدیم پول این سفر چطور جور شد. ما فقط می‌آییم…»

پسر بزرگش که به گمانم ۵ ساله است به گفتگوی سه نفره و پینگ پنگی ما خیره شده است. مادرش اسمش را «سالارحسین» گذاشته است. اسمش را نشنیده بودم، زیر لب تکرار کردم: «سالارحسین»! وسیع است! آدم را به یاد تمام هیأت‌هایی که در طول تاریخ حسین (ع) را سرور و سالار خود دانسته‌اند می‌اندازد. مترجم پرسید: «سالارحسین؛ کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم ایران؛ زیارت امام حسین (ع) …»

اینجا هر اسمی خودش یک مکتب است!

آرایشگر است. ولی برعکس بقیه آرایشگرهایی که در عمرم دیده‌ام در ظاهرش هیچ نشانی از شغلش نیست. صورتش شبیه عراقی‌ها و خال میان دو ابرویش شبیه هندی‌ها است، روسری را مثل لبنانی‌ها دور سرش پیچیده و خلاصه‌ای از یک زن شرقی مسلمان است. برای آنکه به مصاحبه جواب مثبت بدهد قدری دل‌دل می‌زند.

پنجمین بار است که راهی اربعین شده است. سه مرتبه با هواپیما سفر کرده ولی از وقتی شنیده که شرایط سفر زمینی بهتر و امکانات بیشتری در دو طرف مرزهای ایران و پاکستان آماده شده، ترجیح می‌دهد زمینی بیاید و برگردد. از حوالی منطقه «کراچی» در پاکستان به راه افتاده و دو روز طول کشیده تا به ریمدان برسد.

هوایی یا زمینی، فرقی ندارد، هربار که آمده اول در ایران به مشهد و قم رفته و هر بار هم در عراق تمام مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفته است: «برای شرکت در این پیاده‌روی می‌آیم. فرق زیارت اربعین با زیارت در ایام دیگر سال این است که در اربعین جایگاه خودمان کنار بقیه شیعیان را بهتر می‌بینیم و می‌فهمیم. بهتر می‌فهمیم که به عنوان عزاداران امام حسین چه جایگاهی میان مردم ایران و عراق داریم. انگار بهتر می‌فهمیم چه جایگاهی پیش امام حسین داریم.»

حرف را طولانی نمی‌کند و اجازه می‌خواهد تا خودش را به رفقایش که در صف مُهر شدن پاسپورت کمی از او جلو زده‌اند برساند. اسمش را می‌پرسم. جواب می‌دهد: «غلام‌زهرا». اینجا اسم هر کسی خودش یک مکتب است!

تا وقتی زائر باشد، من هم هستم!

۱۰ ساله است. از آن پسربچه‌هایی که شیطنت و بازیگوشی از سرو صورتشان می‌بارد و به سختی مهارش می‌کنند. گرمای هوا یک لایه رطوبت روی صورتش نشانده و لپ‌هایش گل انداخته است. اول برای آنکه جلوی دوربین بیاید این دست و آن دست می‌کند ولی بالاخره با تشویق پدربزرگش چند جمله مهمانم می‌کند: «اینجا سختی دارد، ولی ما برای امام حسین آمده‌ایم باید خدمت کنیم.»

میان مردهای چهل ساله و پنجاه ساله، تک و تنها است و هم‌بازی و هم‌کلامی ندارد. یک نفر از هم سن و سال‌هایش تا یکی دو روز پیش اینجا بوده ولی گرمای هوا کلافه‌اش کرده و به شهرشان برگشته است. لهجه اصفهانی شیرین زبانی‌اش را بیشتر کرده است: «پدربزرگم چند بار گفت که برگردم، ولی من می‌خواهم بمانم و تا جایی که می‌توانم به امام حسین خدمت کنم.»

دوربین را خاموش می‌کنم. «سید محمد جواد» برایم یک غذا می‌آورد. بریانی است و باب میل پاکستانی‌ها حسابی هم تند و پر از فلفلش کرده‌اند. می‌گویم: «آقا سید! حالا که دوربینم خاموش است و خودمانیم. پسرجان! گرم است! گرمازده می‌شوی. نه بازی داری نه هم بازی. برگرد خانه زیر کولر پلی استیشن بازی کن! چه کاری است اینجا مانده‌ای؟» یک دلستر از روی میز برایم باز می‌کند و از خنده شیرینش، چشم‌هایش مثل یک خط میان لپ و پیشانی گم می‌شوند: «نه نمی‌روم. من واقعاً اینجا را دوست دارم. واقعاً امام حسین را دوست دارم… نمی‌روم. تا وقتی زائر باشد من هم هستم…»

اربعین روز مباداست، مبادا که جا بمانیم...

۹ سال است که به وقت محرم و صفر، آب دستش باشد زمین می‌گذارد و راهی عراق می‌شود. غیر از این ۹ بار دو بار هم غیر از اربعین زیارت نصیبش شده است. سن و سالی ندارد. صورت گرد و سبزه‌اش بدون آرایش و بزک‌دوزک و ژل و جراحی، شبیه دختری بیست و یکی و دو ساله است. حسادت می‌کنم: «چطور این همه زیارت نصیبت شده» مترجم که حرفم را می‌رساند، لبخند صمیمی تحویلم می‌دهد: «کار خاصی نمی‌کنم. آنها خودشان دعوت می‌کنند»

دو روز در راه رسیدن به ریمدان بوده و با یک کاروان چهارصد نفره با چهار اتوبوس راهی شده است؛ یعنی هر اتوبوس حدوداً صد نفر. سی سال سن دارد. به مترجم تاکید می‌کنم یک جوری به «فاطمه» بگوید که خیلی خوب مانده است. ۹ سال پیش خاطرات اربعین میان پاکستانی‌ها دهان به دهان می‌چرخد و از زبان اطرافیانش می‌شنود که این سفر چه تجربه عجیب و فراموش نشدنی است و از آن سال دیگر نتوانسته بیستم ماه صفر را در خانه بماند. اربعین برایش شور و هیجان و غم و شادی توأمان عجیبی دارد که آن را وقت و جای دیگری تجربه نمی‌کند: «این سفر هم حزن و غم خاصی دارد و هم شور و شعف عجیبی. اربعین که نزدیک می‌شود انگار انگیزه و خوشحالی سراغم می‌آید. اشتیاق دارم. بی‌تاب می‌شوم…»

مهیا کردن هزینه این سفر از همان ۹ سال پیش برایش آسان نبوده و در طول سال به زحمت خرج آن از باقی حساب و کتاب‌های زندگی‌اش سوا می‌کند: «تفریح نمی‌کنم. گردشی که پرهزینه باشد نمی‌روم. خیلی دوست دارم در طول سال لباس بخرم ولی می‌دانم که سفر اربعین برایم خرج دارد پس خرید نمی‌کنم.»

«چهار سال است می‌خواهم موبایلم را عوض کنم ولی می‌دانم اگر پولم را خرج موبایل کنم آن سال اربعین را از دست می‌دهم، اربعین برایم واجب‌تر است.» از هر هزینه‌ای که می‌تواند صرف نظر می‌کند تا به قدر اطمینان برای «روز مبادا» پس‌انداز داشته باشد. روز مبادایش اربعین است؛ مبادا که جا بماند!

انگار امام صدایم زد...

صورت شکسته‌ای دارد، ۵۰ ساله است و آفتاب در این سال‌ها پوست سبزه‌اش را سوزانده است. چهره‌ای شبیه به هندی‌ها دارد. از منطقه‌ای به نام «بهاالدین» در پاکستان آمده، جایی در نزدیکی همسایگی با هند که بیش از دو هزار کیلومتر تا مرز ریمدان فاصله دارد. با کمترین استراحت و معطلی، ۴۸ ساعت طول کشیده که به مرز ایران برسد. از خستگی راه گلایه‌ای ندارد و چابک و قبراق به نظر می‌رسد، انگار می‌داند مسیر سفرش هنوز نصف هم نشده است.

از مهمان‌نوازی و زائرنوازی و میزبانی صمیمی عراقی‌ها و ایرانی‌ها زیاد شنیده است: «می‌دانم در این سفر با آدم‌های خوبی روبرو می‌شوم. ما از خوبی ایرانی‌ها زیاد شنیده‌ایم و می‌دانیم عراقی‌ها چطور با جان و دل به زائران خدمت می‌کنند. مردم خودمان را یک جور دوست داریم، پاکستان آدم‌های خوب زیاد دارد. مردم ایران و عراق را جر دیگری دوست داریم. برادران و خوهران ما در کشوری دیگر…»

این اربعین، اولین سفرش به ایران و عراق است. در عمرش حرم ندیده است و بعد از ۵۰ سال قرار است برای اولین بار به زیارت معصوم برود. نامش «مظهراقبال» است و برای قدم گذاشتن در هر کدام از اماکن مقدس تشیع دل توی دلش نیست. در طول سال چندان به فکر دودو تا چهارتا برای اربعین نبوده و پول خاصی را از قبل پس‌انداز نکرده اما دو هفته پیش کمی پول برایش جور می‌شود و او هم بعد از پنجاه سال راهی می‌شود: «انگار از طرف امام صدا آمد، من هم آمدم.»

حتماً بنویس دروازه شرقی حرم در شأن زائران نیست!

هفت سال در سوریه جنگیده است. شلوار خاکی و تی‌شرت مشکی دارد و یک کلاه تابستانی «باکت» روی سرش گذاشته که زور لبه‌هایش دو سه سانت از آفتاب بیابان‌گیر ریمدان هم کفاف نمی‌دهد. خودش را «سلمان» معرفی می‌کند. صدا و هیکل درشتی دارد و کم و بیش شقیقه‌هایش سفید شده ولی نباید بیشتر از سی و دو سه سالش باشد.

چهر پنج روز پیش با حدود ۱۵ نفر از رفقایش موکبی در ریمدان دست و پا کرده تا سونا بخار صفر مرزی، یک لیوان نوشیدنی خنک دست خلق‌الله بدهد: «سال گذشته، امیرحسین حاجی‌نصیری جانباز قطع نخاعی مدافع حرم به ما زنگ زد و گفت مرز ایران و پاکستان یک پایانه مرزی است به اسم ریمدان که شرایط ناجوری دارد و زائران حسابی به سختی می‌افتند. خلاصه این قضیه افتاد توی سر ما!»

موقع حرف زدن، لاتی را پر می‌کند و از مدل تلفظ حروف کلماتش مشخص است «بچه پایین» است: «این شد که بقیه کارهای اربعینی را کم‌رنگ‌تر کردیم و یا علی گفتیم، آمدیم ریمدان. مشکلات اینجا زیاد است. به زحمت توانستیم ابتدائیات لازم را جور کنیم. اطلاع رسانی کردیم تا بقیه گروه‌ها هم بیایند اینجا…» صفر تا صد هزینه‌هایی که اینجا می‌کنند مردمی است. میان حرف‌ها یک دفعه یاد چیزی می‌افتد: «می‌دانید اینجا برادران اهل سنت چقدر به ما کمک می‌کنند؟ این برای ما خیلی ارزش دارد…»

روزگاری در عراق در مسیر نجف تا کربلا، هر چند صد متر موکب و پذیرایی بود. اسم و رسم اربعین دهان به دهان چرخید. عراقی‌ها ذره ذره هزینه کردند و زیارت را برای زائران اربعین آسان کردند. سلمان از این میزبانی عراقی‌ها الگو می‌گیرد: «عراقی‌ها جوری زائرنوازی می‌کنند که کسانی که مثل ما وضع مالی چندان خوبی هم ندارند، راحت زیارت می‌کنند و برمی‌گردند. چه می‌شود ایران هم این مسیر را برای زائرها جور کند؟ خیلی از پاکستانی‌ها به خاطر هزینه‌های سنگین در ایران مستقیم به مرز عراق می‌روند. اگر بتوانیم حضور آنها را در کشورمان تسهیل کنیم خدمت بزرگی کرده‌ایم.»

میان حرف‌ها مدام یادآوری می‌کند: «حتما بنویسید اینها را؛ بنویسید که ریمدان و مرزهای دیگر با مشکل ناوگان حمل و نقل مواجه هستند و باید ماشین‌هایی برای جابجایی این افراد با مقصد مشخص وجود داشته باشد. بگویند مثلاً این اتوبوس شمار ا به چابهار می‌رساند. آنجا هم امکانات پذیرایی فراهم شده باشد. بنویسید که استانداری‌ها باید گروه‌های مردمی را خط کنند تا فضای کشور اربعینی شود.» خودش و همرزمانش که در موکب آبمیوه می‌گیرند معتقدند ریمدان باب شرقی حرم اباعبدالله است و باید در شأن ظاهر امام حسین باشد.

من به این مردم اعتماد دارم...

درباره اربعین از اعضای خانواده‌اش زیاد شنیده و از گفته‌های آنها شوق و اشتیاق عجیبی برای تجربه این سفر داشته است. غیر از این، در احادیث و روایات هم خوانده که از پیامبر نقل شده هرکس اهل بیت ما را زیارت کند، جنّت بر او واجب می‌شود. جوان قدبلند و چالاکی است که مدت‌ها پیش عشق پیاده روی در جاده نجف به کربلا در دل کاشته و بالاخره امسال این روزی را از خدا گرفته است.

شغل ثابتی دارد و چند ماهی بخشی از حقوقی را کنار گذاشته تا برای هزینه این روزها در سفر به مشکلی برنخورد. حساب و کتاب‌هایش جور درنیامده و باز هم پول کم داشته امام چند وقت پیش در یک قرعه کشی خانوادگی برنده مبلغی پول می‌شود: «وقتی اسمم درآمد گفتم این خرج سفر اربعین است…»

با یک کوله پشتی آمده و بار سبک و کم‌زحمتش فریب می‌دهد که یا مجرد است یا مجردی سفر می‌کند. «ظهیرعباس» زن و بچه‌اش را چند روز قبل از خودش فرستاده تا خودش در این فاصله کارهایش را مرتب کند و به آنها اضافه شود. مترجم بی آنکه از او بخواهم از ظهیرعباس می‌پرسد که چطور خانواده را تک و تنها به کشورهای دیگر فرستادی؟ نترسیدی؟ او جوابش را اینطور داده است: «می‌دانم زن و بچه‌ام جایی اذیت نمی‌شوند. هیچ نگرانی نداشتم و ندارم. می‌دانم که اگر خودم هم نروم باز آنها راحت سفر می‌کنند و برمی‌گردند. گرسنه نمی‌مانند. غریب نمی‌مانند. من به این مردم اعتماد دارم…»

با جان و دل برای این خدمت آمده‌ایم

اول که قبول نمی‌کرد فیلمش را ضبط کنم بعد که راضی شد گفت اسمم را نمی‌گویم؛ انگار احساس می‌کرد هرچه بیشتر خودش را معرفی کند، از اجرش کم می‌شود: «مردم پاکستان مردم خیلی محترمی هستند؛ من هم خیلی دوستشان دارم. خب اکثریت آنها از نظر مالی فقیر هستند؛ ولی فقیر با فرهنگ. بسیار بافرهنگ هستند. عزاداری‌هایشان خیلی دلنشین و خاص است. وقتی نام امیرالمومنین می‌آید حال عجیبی دارند.»

یک صندلی برای خودش زیر سایه داربست‌ها می‌گذارد تا حداقل به قدر این چند دقیقه، قدری بنشیند و نفسی تازه کند. خیالش از مرزهای غربی راحت است: «از شمال تا جنوب در مرزهای غرب، خادمان بسیاری هستند که حواسشان به زائران است؛ اما مرزهای شرقی از نظر نیرو محروم بوده… کمتر کسی از اینجا خبر دارد و اینجا می‌آید. ما سال گذشته هم آمدیم و وقتی اوضاع را دیدیم دیگر وظیفه خود می‌دانیم که اینجا خدمت کنیم.»

همیشه دلش می‌خواسته به زائران پاکستانی خدمت کند و حالا مدام لابلای حرف‌هایش از خدا بابت اینکه این فرصت را به او داده تشکر ویژه می‌کند: «زائری که به اینجا رسیده، سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته؛ ما باید از خستگی‌شان کم کنیم چون بعد از این مسیر زیادی در پیش دارند تا به مرزهای غربی برسند»

عینک را روی پیشانی بلندش گذاشته و مرغ‌های یخ زده را جابجا می‌کند. ظاهرش شبیه استاد نجارهای اصفهانی است که کارگاهی قدیمی در کوچه پس کوچه‌های شهر دارند و بوی چوب می‌دهند. از بنیان‌گذاران تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله است و هم رزم حاج احمد متوسلیان بوده است. سال ۵۸ در اوج روزهای جوانی به کردستان رفته و آنجا جنگیده و بعد هم سر از لبنان درآورده و از وقتی که اعزام شده تا وقتی که به خانه برگردد ۷۰ ماه طول کشیده است: «آنجا آتش و تیر و تفنگ و توپخانه بود؛ اینجا دیگ و قاشق و بشقاب و نمک و فلفل است. آنجا جنگ برای امنیت بود اینجا رقابت برای خدمت است… آنجا را با جان و دل رفتیم؛ اینجا را هم با جان و دل آمده‌ایم!»