هواپیما کم‌کم حالت پروازی‌اش را از دست می‌دهد. یکی دیگر بلافاصله خورد به بال چپ. هواپیما ووووووو می‌کند و من هم استیک را می‌کشم و ناخودآگاه می‌گویم «یا ابوالفضل!»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: غلامرضا یزد یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که تا زمان آزادی، مفقودالاثر محسوب می‌شدند. این‌گروه از آزادگان گروهی ۲۳ نفره را تشکیل می‌دادند که سال ۱۳۶۹ آزاد شدند. یزد یکی از خلبانان آن‌گروهِ آزادگان است که به‌دلیل خروج اضطراری از هواپیما و سپس ضرب و شتم نیروهای عراقی، پس از بازگشت به ایران، افتخار جانبازی ۷۰ درصد را کسب کرد.

۱۷ آبان ۱۳۵۹ در حالی‌که بیش از یک‌ماه از شروع جنگ تحمیلی می‌گذشت، ماموریت بمباران مقر پشتیبانی سپاه چهارم عراق در العماره به یزد واگذار شد و او با اجرای موفقیت‌آمیز ماموریت، به‌دلیل سقوط هواپیمای اف‌پنج خود به اسارت دشمن درآمد. ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ نیز زمانی است که پس از ۱۰ سال اسارت و حضور در زندان‌های مختلف دولت بعثی عراق، همراه با آزادگان مفقودالاثر دیگری چون حسینعلی ذوالفقاری آزاد شد و به میهن بازگشت.

سالروز آزادی اولین‌گروه اسرای مفقودالاثر کشور به‌ویژه امیر خلبان غلامرضا یزد، بهانه خوبی برای یک گپ و گفت در عصری تابستانی با این‌آزاده و جانباز سال‌های جنگ بود. به همین‌دلیل پای گفتگو با او نشسته و کارنامه جنگی و سال‌های خدمت وی به ایران را مرور کردیم.

مشروح این‌گفتگو در ادامه می‌آید؛

* جناب یزد، تا جایی که اطلاع دارم شما متولد ۱۳۲۶ در رشت هستید و سال ۴۸ هم وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شدید.

بله. سال ۴۶ سپاه دانش بودم. از آن‌سال وارد ارتش شدم. در کوه‌های هزارمسجد خراسان مرز بین ترکمنستان و افغانستان و ایران؛ نیروی سپاه دانش بودم. وقتی تمام شد رفتم نیروی هوایی. چون پرواز را دوست داشتم. ۶ ساله بودم که در شمال، پشت یکی از این‌تابلوهای هواپیما نشستم و عکس گرفتم.

* یک‌عکس دونفره دیده‌ام که فکر می‌کنم شما و برادرتان باشید.

بله خودش است. از آن‌موقع عشق پرواز داشتم. آن‌زمان در رشت هواپیماهای سسنا می‌آمدند. سال ۱۳۲۸ تا ۳۰ بود. ما هم بدو بدو می‌رفتیم می‌دیدیم. یک‌زمین خاکی بود که به آن زمینِ طیاره می‌گفتند. ژاندارم‌هایی آن‌جا بودند که نمی‌گذاشتند به هواپیماها نزدیک شویم. می‌گفتیم آقا فقط یک‌دست به هواپیما بزنیم. ولی نمی‌گذاشتند. خدا را شکر آن‌چیزی که می‌خواستم شد. در آمریکا دوره دیدم و در ایران هم در زمینه تیراندازی هوایی شاگرد اول بودم.

* چه سالی بود؟

سال ۵۰ بود.

* ۴۸ وارد نیروی هوایی و دانشکده خلبانی شدید. ۴۹ رفتید آمریکا؟

نه. ۴۸ بود.

* پس از ورودتان به دانشکده خلبانی تا اعزامتان باید چهارپنج‌ماه طول کشیده باشد.

سیزده‌ماه طول کشید. من ۴۹ به آمریکا رفتم. آن‌زمان بورس برای آمریکا می‌خریدند. من ۱۵ روز در دانشکده خلبانی بودم و بعد برای پرواز رفتم به فرودگاه قلعه‌مرغی. آن‌جا سولو شدم. استادم شیرجه کرد ببیند جرات پرواز دارم یا نه. و وقتی عکس‌العملم را دید، گفت خوب است. در آمریکا هم در کلاس ما که حدود ۷۰ نفر بودیم، همه آمریکایی بودند و فقط من ایرانی بودم. آن‌جا جت مادون صوت تی ۳۷ را داشتیم که اولین‌نفری بودم که در آن‌کلاس سولو شدم. آمریکایی‌ها هم حسادت می‌کردند. استادمان اسمش مِیجر مان بود. زمان سولویی، من را در یک محفظه آب گذاشتند که فقط گردنم بیرون بود. یک ساعت و نیم در آن بودم. تا یک ایرانی دیگر از یک کلاس دیگر آمد و نجاتم داد.

* پس در آمریکا با تی ۳۳ و تی ۳۷ و تی ۳۸ آموزش دیدید و برگشتید!

نه. تی ۳۳ برای قدیم بود. زمان ما دیگر پرواز نمی‌کرد. ما اول با تی ۴۱ پریدیم؛ بعد تی ۳۷ و بعد تی ۳۸.

* فکر می‌کنم آبان ۵۰ برگشتید ایران.

کمی زودتر بود. برج شش بود.

* یعنی شهریور.

اواخر شهریور. وقتی برگشتیم اول دوسه ماه دوره دیدیم. بعد برای پرواز رفتیم دزفول. قرار بود شاگرد اول‌ها را بفرستند تهران. بنا بود من را که شاگرد اول شده بودم به تهران بفرستند. تهران هم این هواپیما را در پایگاه مهرآباد داشت.

* منظورتان اف‌پنج است.

بله. اما پارتی‌بازی کردند و فرد دیگری را جای من فرستادند.

* با توجه به این‌که شاگرد اول بودید برای اف‌چهار انتخاب نشدید؟

من تنهایی را دوست داشتم. اف‌چهار و اف‌چهارده دو نفره هستند ولی در اف پنج خودت و خودت هستی. در این‌جنگ اگر پشتی بود، مرده بود. من هم مرده بودم. من ماموریتی رفتم که ۸۰ تا ۸۵ درصد برگشت نداشت. ۱۱۹ بار عراق رفتم. هم عکس‌برداری کردم، هم بمب زدم خودم نرفتم. خودم اف‌چهار و اف‌چهارده را دوست نداشتم. برای اف چهار دنبالم آمدند ولی گفتم نمی‌روم. اف چهارده هم که آمد می‌توانستم بروم نرفتم.

* خیلی از اف‌پنجی‌ها رفتند اف چهارده.

بله. بابایی.. خادمی...

* فری مازندرانی...

آفرین! ولی من نمی‌خواستم بروم. من تنهایی را دوست داشتم. اف‌چهار و اف‌چهارده دو نفره هستند ولی در اف پنج خودت و خودت هستی. در این‌جنگ اگر پشتی بود، مرده بود. من هم مرده بودم. من ماموریتی رفتم که ۸۰ تا ۸۵ درصد برگشت نداشت. ۱۱۹ بار عراق رفتم. هم عکس‌برداری کردم، هم بمب زدم. بگذریم [می‌خندد] آخرین ماموریتی که رفتم و افتادم، به من گفتند با چهار فروند اف پنج می‌روید. من لیدر دسته بودم و سه تا در بالم بودند. گفتند بروید مرکز فرماندهی سپاه چهارم عراق را بزنید.

* همان‌ماموریتی که سقوط کردید؛ ۱۷ آبان ۵۹.

بله. [می‌خندد] این‌ها جزو اسرار هست!

* این‌همه سال گذشته است.

شب‌ها در دزفول در تاریکی می‌خوابیدیم. سه‌چهار نفر با یک‌پتو. آن‌موقع خرمشهر و اهواز محاصره بودند. مرکز فرماندهی سپاه چهارم عراق از لحاظ تدارکات و همه‌چیز، پشتیبانی می‌کرد. محلش کجا بود؟ العماره. این‌شهر بین بغداد و بصره است. به ما گفتند باید آن‌جا را بمباران کنید؛ با چهار فروند. تا صبح نشستم فکر کردم این‌ماموریت ۸۰ درصد برگشت ندارد. یعنی اگر ۴ نفر برویم حتماً ۳ نفرمان یا بنزین کم می‌آورند یا سقوط می‌کنند. من که لیدر دسته بودم امیدوارم بودم شانسی با یک‌موتور بیایم دزفول بنشینم. در نتیجه صبح که بیدار شدم، خدا بیامرز فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی و وزیر دفاع را دیدم. آن‌موقع دزفول بود. من را می‌شناخت. گفتم جناب سرهنگ این‌ماموریت ۸۰ درصد برگشت ندارد. هواپیماها از بین می‌روند. من را قبول داشت. گفت نروید! گفتم چشم. طلوع آفتاب باید آن‌جا را می‌زدیم. ساعت ۹ صبح گفتند تهران می‌پرسد چرا نرفته‌اند؟ این حرف را به آقای روحانی و رفسنجانی هم گفتم که آن‌جا در ستاد تهران کسانی بودند که نمی‌دانستند چی به چی است!

* پس از ستاد دستور آمد بروند بزنند.

بله. پرسیده بودند چرا نرفته‌اند؟ من هم در پست فرماندهی بودم. به جناب سرهنگ فکوری اشاره کردم. ایشان گفت «نه. من گفته‌ام نروند.» دوباره ساعت ۱۱ صبح پیام آمد که چرا نرفته‌اند؟ ما هم عصبانی شدیم. تنها کاری که کردم این بود که چهارفروند را کردم دو تا دوتایی. که اول من و یکی دیگر برویم بزنیم. اگر خطر کم بود و برگشتیم، پیام بدهیم دوتای دیگر بروند بزنند. چون با این‌همه کمبود و نبود هواپیمای جدید، چهارهواپیمای آمریکایی‌مان را از دست ندهیم.

به این‌ترتیب من و یک‌نفر دیگر آمدیم طرف هدف.

* نفر دوم که اسمش را نمی‌گویید زنده است؟

بله. پولدار و همه‌کاره شد. من به آن نفر دوم گفتم «ببین در جریان هستی که امکان برگشت کم است. می‌خواهی نیایی تا من تنها بروم بزنم؟ راحت‌تر هم هستم.» از این‌صحبت‌ها چندبار در طول جنگ با دیگران داشتم. گفت «نه. من در بال شما راحت هستم و می‌آیم.» گفتم «باشد. پس برویم. باید پایین برویم. روی درخت‌ها می‌رویم. اگر بالا بیایی رادار ما را می‌گیرد.» برای این‌که محدودیت پروازی داشتیم، مستقیم از دزفول به‌طرف هدف رفتیم. در صورتی که نباید این‌طور بروی. باید از این نقطه به آن نقطه و سپس نقطه دیگر و بعد بروی روی هدف. ولی ما چون سوختمان نمی‌رسید، سورپرایز اتک رفتیم و مستقیم به هدف زدیم.

برای آن‌آقای دیگر که ستوان دو بود، پرواز پایین کمی مشکل بود. وقتی رسیدیم به هفت‌تپه، دیدم رفت بالا! گفتم آخ آخ رادار او را می‌گیرد. عراقی‌ها رادارهای پی ۸ و پی ۱۲ و پی ۱۸ داشتند. پی ۸ مثل آنتن تلویزیون بود. اگر سرباز نگهش دارد، از صفر پا تا ۵۰ پا می‌گیرد. رادار پی ۱۲ از ۵۰ تا ۵۰۰ پا و بعدی تا ۲۵ هزارپا را می‌گیرد. حالا این بنده خدا به من اطمینان داده بود که بالا نمی‌رود.

پنجاه شصت کیلومتر بعدتر از هفت‌تپه می‌شود خاک عراق. ناگهان دیدم شماره دو فریاد می‌زند «آی روبرو دیوار آتش!» دیدم شصت‌هفتاد ضدهوایی چسبیده به هم شلیک می‌کنند و دیوار آتش عجیبی جلویمان درست کرده‌اند. من عصبانی شدم و گفتم خفه شو! تو برگرد! او هم برگشت و پولدار و رئیس شد. ما هم رفتیم توی دیوار آتش. قبلاً وارد دیوار آتش شده بودم ولی نه در این‌حجم! آن‌موقع سه‌چهارتا ضدهوایی بود که گلوله‌شان به بالم هم خورده بود. ولی این‌یکی دیوار آتش، دماغ هواپیما را پراند.

* یعنی با گلوله توپ ضدهوایی؟

بله. بعد رسیدم روی چادرهای فرماندهی. حالا هواپیما صدای بدی دارد. دود هم وارد کابین شده و اوضاعش خوب نیست. گفتم حالا که دیگر برگشتی در کار نیست، بگذار بمب‌ها را بزنم که حداقل انتقامم را گرفته باشم. خدا را شکر بمب‌ها را که زدم در آینه نگاه کردم و دیدم خوب خورده و آتش بلند شده است. همین‌موقع یک‌موشک خورد به دُم هواپیما.

* سام ۶.

بله. آتش گرفت. هواپیما کم‌کم حالت پروازی‌اش را از دست می‌دهد. یکی دیگر بلافاصله خورد به بال چپ. هواپیما ووووووو می‌کند و من هم استیک را می‌کشم و ناخودآگاه می‌گویم «یا ابوالفضل!» کمی می‌کشم بالا دوباره از این‌طرف پایین می‌افتد. همین‌طور که داشتم «یاابوالفضل» می‌گفتم...

* سومی هم خورد...

بله. خورد زیر هواپیما و هواپیما تکه‌تکه شد. من هم با صندلی آمدم بیرون.

* یعنی موشک سوم باعث شد راکت‌های زیر صندلی عمل کند.

بله.

* پس شما اجکت را نکشیدید.

بله. نکشیدم. مرتب مشغول ذکر یا ابوالفضل بودم که نخورم زمین. وقتی صندلی از هواپیما خارج شد، چند ثانیه طول کشید. سه‌سالگی‌ام در رشت را دیدم که با مادرم بازی می‌کردم، حتی لباس مادرم را به یاد یادم. بعد مدرسه، بعد سپاه دانش، بعد آمریکا تا … این‌که چتر باز شد. اول چتر کوچک باز می‌شود. وقتی باد تویش می‌افتد چتر دوم باز می‌شود. بعد هم چتر سوم که نارنجی‌رنگ و بزرگ است. چتر باز شد و ما هم به آن آویزان.

من کلت داشتم. قطب‌نما و فلان و این‌ها. همیشه کلت ۳۸ همراه داشتم. مشکی و کوچک است. ۶ گلوله می‌خورد. رولور است و ضامن ندارد. باید ۵ تا تویش بگذاری که اگر ضامن نداشتی و شلیک کردی، اولی خالی باشد. من هر ۶ تا را پر می‌کردم که اگر در عراق سقوط کردم، تیراندازی کنم و کشته شوم تا دست دشمن نیافتم. اسیر شدن دیگر یعنی چه؟

حالا چتر من باز است و دارم از بالا سربازهای خشمگین را می‌بینم که با چوب و چماق دنبال چتر من هستند. گفتم خدایا کدام‌طرف بروم دست این‌ها نیافتم؟ توی این‌فکر بودم که کلت را در بیاورم و شلیک کنم. زیر پایم خاک رس بود. به زمین که رسیدم سرپا بودم ولی باد توی چترم افتاد و من را کشید. در این‌حالت باید دنبالش بدوی و طناب‌ها را باز کنی که چتر رها شود. در غیر این‌صورت گردن و دستت را می‌بُرد. در همین‌فاصله سربازها رسیدند و شروع کردند به زدن من. دِ بزن! من هم بی‌هوش شدم. خون تمام لباسم را گرفت. یک دستم شکست و یک دستم از جا در رفت. آن‌دستی که شکست، الان پلاتین دارد.

زمانی به هوش آمدم که توی یک‌زیرزمین روی یک‌صندلی فلزی نشسته بودم. یکی داشت خون‌ها را پاک می‌کرد و یکی هم داشت جیب‌هایم را خالی می‌کرد. یک‌سرگرد و یک‌ستوان یک آن‌جا بودند. سرگرد سیاه‌چرده و فکر می‌کنم شیعه بود. مرتب من را نگاه می‌کردند و متعجب بودند. سرگرد گفت خیلی شانس آوردی! نجاتت دادیم. وگرنه سربازها تو را می‌کشتند! گفتم عربی بلد نیستم انگلیسی صحبت کن! چون می‌دانستم می‌خواهد بازجویی اولیه کند. گفت «لا تعرف انگلیش!» یعنی انگلیسی بلد نیستم. گفتم خب پس معامله‌مان نمی‌شود.

خلاصه از دست این‌ها در رفتیم.

* گفتید در زیرزمین بودید؟

یک‌سنگر در جبهه بود؛ در العماره. من را سوار یک تویوتای نقره‌ای‌رنگ که از خرمشهر غنیمت گرفته بودند کردند. یکی این‌طرف یکی آن‌طرفم نشسته و مرا بردند به خود شهر العماره. آن‌جا مرکز تیپ بود. سرتیپی هم که آن‌جا فرمانده بود، اواخر اسارت ما سپهبد شد. مرا به جایی بردند که هفت‌هشت درجه‌دار رده بالا حضور داشتند. وقتی گفتند داریم خلبان ایرانی می‌آوریم، همه از دور و اطراف ما فرار می‌کردند؛ حالا یا به خاطر زار و نزار بودن قیافه من بود یا از خلبان ایرانی می‌ترسیدند. آخر به سربازانشان می‌گفتند ایرانی‌ها ترسو هستند. بعد که می‌دیدند یک ایرانی دارد وسط خاکشان جولان می‌دهد می‌ترسیدند.

خلاصه ما را به اتاقی بردند و سرتیپ آمد و پرسید آقا از کجا آمدی؟ چرا ما را بمباران کردی؟ تا این‌جا چه‌طورامدی؟ کجایی هستی؟ یک‌سرهنگ گفت اسراییلی؟ سوریه؟ یکی می‌گفت مال مصر است. من هم گفتم انگلیسی صحبت کنید. سرتیپ انگلیسی بلد بود. گفتم ایران! گفت نه. ایرانی‌ها جرات ندارند تا این‌جا بیایند. من هم گفت نه که نه دیگر! باشد! بعد من را روی یک‌صندلی یا مبل خواباندند. خیلی درد داشتم. یک‌سیگار هم روشن کرد و گذاشت گوشه لبم. اسم و درجه و آن‌هایی را که باید بگویی گفتم. چون افسر اطلاعات عملیات بودم، خودم این‌چیزها را درس می‌دادم که وقتی اسیر شدی چه باید بگویی چه نباید بگویی.

وقتی دیگر شب شده بود، مرا به بغداد بردند. وارد یک خانه تیمی شدیم. آن‌جا یک‌حوض داشت که از کنارش رد شدیم. چشمانم را بسته بودند و از زیر چشم‌بند این‌حوض را دیدم. وارد سالنی شدیم که شصت‌هفتاد نفر اسیر ایرانی با لباس‌های مختلف آن‌جا نشسته بودند. دیدم همه زار و نزار نشسته‌اند. یکی روی یک‌تخت سربازی نشسته بود. من هم رفتم به آن تخت تکیه دادم. آن‌فرد داد و فریاد می‌کرد که مرا چرا آورده‌اند این‌جا؟ انگلیسی حرف می‌زد. گفتم چه می‌گویی؟ گفت من پاکستانی هستم. من را در مرز کویت گرفته‌اند. اساسم را هم گرفته‌اند. گفتم نگران نباش! یک‌هفته دیگر این‌جایی و بعد آزاد می‌شوی. ولی یک‌چیز یادت باشد! اسم من غلامرضا یزد است و خلبان اف‌پنج هستم. رفتی پاکستان، به صلیب سرخ بگو چنین آدمی وجود دارد. وقتی داشتیم صحبت می‌کردیم، عراقی‌ها فهمیدند اشتباه کرده‌اند و نباید من را پیش این آدم می‌بردند. بدو بدو آمدند مرا به یک‌زیرزمین بردند. هوا هم سرد بود و کاپشنم همراهم نبود. فقط لباس پروازم را داشتم. وقتی از هواپیما می‌پری بیرون هجده برابر وزنت به بدنت فشار می‌آید. به‌همین خاطر وقتی بدنت سرد می‌شود تازه دردهایت شروع می‌شود.

حدود چهار روز از من بازجویی می‌کردند. یک‌ستوان یک یا سروان اطلاعاتی بود که در انگلیس دوره دیده بود. خلبان‌های ما که سال ۱۳۵۶ به مهمانی در عراق رفته بودند، این آقا را دیده بودند. او هم اول داد مرا زدند...

* یعنی شکنجه در کار بود؟

گفت تو داری می‌میری! گفتم مرگ و زندگی دست خداست! گفت می‌دهم اعدامت کنند. ما در تلویزیون اعلام کرده‌ایم یک اف‌پنج را زده‌ایم و خلبانش کشته شده. حالا دست ماست که تو را تیرباران کنیم یا نه. گفتم دست تو نیست. من لج می‌کردم، او لج می‌کرد. بعد یک‌روز اسم گردان ما را گفت. می‌گفت فلانی کیه؟ گفتم نمی‌شناسم. حالا اسم طرف در فهرست گردان ما بود! ولی من منکر می‌شدم. گفت دروغ می‌گویی لعنتی! گفت آن‌طرف خلبان اف‌پنج است. گفتم باشد. گفت سروان است. گفتم باشد. گفت پس چه‌طور منکر می‌شوی؟ قبل از این‌که این بیاید، سه نفر کریه‌المنظر آمدند که می‌خواستند مرا از روی تخت به این‌اتاق بازجویی بیاورند. این‌کار را با فحش و کتک انجام دادند. همیشه وقتی می‌خواستند بازجویی کنند، اول می‌زدند تا ترس در ما ایجاد شود. بعد که این‌آقای اطلاعاتی آمد، فن بازجویی را اعمال کرد. من این فن‌وفنون را در ایران به خلبان‌ها درس می‌دادم که بدانند وقتی اسیر شدند چه کنند. روش‌های مختلفی وجود دارد. سکوت، تهدید و فلان و … هفت‌هشت‌نوع است. این هر روز یکی از این‌ها را می‌زد. من هم ضدش را می‌زدم. این عصبانی می‌شد. می‌گفت می‌دهم اعدامت کنند. گفتم تو نه سرباز خوبی هستی نه مسلمان خوبی! فریاد زد بیایید او را بزنید. نیم ساعتی زدند و رفتند. گفت یک چایی کمر باریک برایش آوردند. من هم روی زمین سرد نشسته بودم. بعد گفت خب! حالا بگو چرا من سرباز خوبی نیستم؟ گفتم «ما» مسلمانیم. _یعنی که تو مسلمان نیستی _ گفتم ما مسلمان‌ها اعتقاد داریم مرگ و زندگی دست خداست. اگر خدا بخواهد نه تو و نه صدام نمی‌توانید هیچ‌کاری کنید! اگر هم بخواهد من بمیرم، به رضای او راضی‌ام. شروع کرد به تف و لعنت و فحش‌دادن. بعد گفت حالا بگو چرا سرباز خوبی نیستم. گفتم چون من سرباز ایران هستم و شما بودید که به خاک ما تجاوز کردید. من هم برای دفاع، به وظیفه‌ام عمل کردم و اسیر شدم. گفت ملعونِ فلان‌فلان‌شده ما تجاوز کردیم؟ شما بودید که تجاوز کردید! گفت دوباره بیایند مرا بزنند. روز بعد برایش چای می‌آوردند. گفت ببین من سکوت می‌کنم، هر وقت دلت خواست حرف بزن! دردم شدید بود ولی سکوت می‌کردم.

* تا آن‌موقع هیچ‌درمانی نداشتید؟

نه. ۵ روز با همان‌وضع گذشت. گفتم طبق قانون ژنو باید اول مرا معالجه کنید، بعد بازجویی کنید. گفت پدرِ تو و فلان و ژنو و این‌ها… به پدر و مادر همه فحش داد! [می‌خندد] خب من چه بگویم؟ گفت تو داری می‌میری! گفتم مرگ و زندگی دست خداست! گفت می‌دهم اعدامت کنند. ما در تلویزیون اعلام کرده‌ایم یک اف‌پنج را زده‌ایم و خلبانش کشته شده. حالا دست ماست که تو را تیرباران کنیم یا نه. گفتم دست تو نیست. من لج می‌کردم، او لج می‌کرد. بعد یک‌روز اسم گردان ما را گفت. می‌گفت فلانی کیه؟ گفتم نمی‌شناسم. حالا اسم طرف در فهرست گردان ما بود! ولی من منکر می‌شدم. گفت دروغ می‌گویی لعنتی! گفت آن‌طرف خلبان اف‌پنج است. گفتم باشد. گفت سروان است. گفتم باشد. گفت پس چه‌طور منکر می‌شوی؟ گفتم خنگ‌الله! من خلبان‌های دیگر را نمی‌شناسم! ما را در ماموریت کنار هم می‌گذارند و با هم می‌آییم و برمی‌گردیم. این‌دفعه هم که من تنهایی بودم. گفت دروغ می‌گویی فلان‌فلان‌شده! باز فحش داد. روز آخر گفتم دیگر صحبت نمی‌کنم. هرچه می‌خواهی بپرسی و بزنی، بکن! من یک‌کلمه هم صحبت نمی‌کنم. وقتی این را گفتم چهار روز گذشته بود.

فردایش ما را به بالغرفه بردند.

* در بغداد.

بله. همان‌شکنجه‌گاه. یک‌ساختمان شش‌طبقه است که زیرزمینش شکنجه‌گاه است. بیرونش مثل بیمارستان است. از طبقه دوم تا ششمش زندان است. آقای (محمدجواد) تندگویان آن‌جا روبروی سلول من بود. یک‌بار که داشتند آمار می‌گرفتند، فهمیدم اوست. سلول کناری من هم دخترها بودند.

* آن‌سه چهار خانم ایرانی.

بله. شب‌ها دسته‌جمعی مناجات و گریه می‌کردند. دعای امام علی (کمیل) را می‌خواندند. من هم به وسیله ضربات مورس با آن‌ها و دیگران در تماس بودم. یک‌سالن را در نظر بگیرید که شصت‌هفتاد سلول در دوطرف راهرویش است. درهایش هم گاوصندوقی بود که گاهی تا یک‌ماه درش را باز نمی‌کردند. این‌ها را (آقای ذوالفقاری) برای شما گفته‌اند دیگر!

* بله.

یک‌دریچه هم رویش بود. نان را از آن پرت می‌کردند داخل.

* پس آن‌بازجو چهار روز از شما بازجویی کرد. نتیجه‌ای نگرفت بعد شما را به بالغرفه فرستادند در بغداد.

بله. این‌محل بازجوی اولیه هم در بغداد بود. می‌گفت بلایی سرت بیاورم که هرگز یادت نرود. من هم می‌گفتم هیچ‌کاری نمی‌توانی بکنی! عصبانی می‌شد و فحش می‌داد. زیاد هم که حرف می‌زدم می‌گفت می‌آمدند کتکم می‌زدند.

وقتی سه‌چهار سال از این‌ماجرا گذشته بود، در زندان سعد بن ابی‌وقاص بودیم. این‌زندان هم در بغداد است. این‌زندان را انگلیسی‌ها ساخته‌اند. دیوارهایش ۷۰ سانت عرض دارند. زیرش چهارپنج‌متر بتون دارد. ابوغریب هم بودم. یک‌سال و نیم در ابوغریب بودم. بعد به زندان سعد بن ابی‌وقاص منتقل شدیم.

روزی یک‌ساعت هواخوری داشتیم. به آن می‌گفتیم هواخوری مجانی. یک‌روز رفتیم برای هواخوری که گفتند صف بایستید. دیدم عه! این آقای بازجو آمده و سرگرد هم شده است. یک چوب تعلیمی هم دستش بود. جاسم بود. در اصل اسمش جاسم نبود ولی این‌طور صدایشان می‌کردیم.

* [خنده] همه عراقی‌ها جاسم هستند دیگر!

[می‌خندد] دیدم ای بابا جاسم است! رفتم وسط صف ایستادم که من را نبیند. چشمانش آبی بود و عینک می‌زد. اصلاً از او خوشم نمی‌آمد و از دیدنش مشمئز می‌شدم. دیدم دنبال چیزی می‌گردد. گشت و گشت و یک‌مرتبه من را دیدید. گفت تعال! از صف خارج شدم. گفت یادت هست گفتم بلایی سرت می‌آورم که … به انگلیسی حرف می‌زد. پرسید خوش می‌گذرد؟ گفتم آره! گفت ای ملعون فلان و فلان! گمشو!

* آخرین‌دوره اسارت‌تان در کدام زندان بود؟

همین‌زندان سعد بن ابی‌وقاص

* در دوره پایان اسارت با آقای ذوالفقاری و بقیه مفقودالاثرها بودید؟

آن‌ها هم آن‌جا بودند. شاید خودشان ندانند. [می‌خندد]

* پس آن بیست و سه‌چهارنفری که مفقود بودند تقسیم نشدند! همه با هم بودید!

ببین! در ابوغریب، هشتادوسه نفر از نیروی زمینی، ژاندارمری، شهربانی و نیروی هوایی بودیم. اسیران نیروی هوایی هم همه خلبان نبودند. گروهبان و ستوان سه هم بود. بعد از انفرادی من را به ابوغریب بردند. من مدت زیادی را در بالغرفه در انفرادی بودم.

* تنها بودید؟ کسی همراهتان نبود؟

مدت زیادی تنها بودم. بعد یک‌فرد سپاهی را آوردند. اول که در سلول را باز کردند، چون نور توی صورتم می‌زد هیبت یک‌غول بزرگ را دیدم. با خودم گفتم آمده‌اند مرا بکشند. بعد که چشمم عادت کرد دیدم نه یک ایرانی سپاهی خون‌آلود است. وقتی آمد تو گفت سلام. من هم گفتم سلام. یک ربع سکوت محض برقرار بود. شما نمی‌توانی این‌صحنه‌ها را تصور کنی! تاریک و در یک‌سلول کوچک! گفتم آقا شما ایرانی هستی؟ گفت بله! گفتم حتماً هستی؟ گفت بله! گفتم مال کجایی؟ کدام نیرو؟ گفت متاسفانه سپاه!

* چون می‌دانست عراقی‌ها با سپاهی‌ها بد هستند؟

بله. می‌زدند و بچه‌های سپاه را دراز می‌کردند و می‌دانست دیگران هم با سپاهی‌ها خوب نیستند.

* یعنی کمی هم از جانب شما نگران بود.

بله. این‌بنده خدا سر مرز مهمات منتقل می‌کرد. دیپلم داشت و تازه استخدام شده بود. وقتی هم برگشت معاون رئیس دفتر آقای ابوترابی شد. اهل فراهان بود.

* شما چه مدتی با این بنده خدا همراه بودید؟

سه چهار ماه.

* بعد از این...

اول انفرادی بودیم. بعد شدیم چهار نفر؛ در همان‌سلول. که یکی‌شان شاگردم بود. سه‌نفرمان خلبان بودیم. یکی اف‌فوری بود، یکی شاگردم بود...

* اسامی‌شان را یادتان هست؟

نباید بگویم که!

* چرا؟ الان که دیگر اطلاعات سوخته محسوب می‌شود!

بالاخره دیگر!

* آقای ذوالفقاری را می‌دانم که در سلول تنها بود تا محمدعلی اعظمی را پیشش بردند.

او، بک‌سیت ذوالفقاری بود.

* و گاهی خلبان‌های هوانیروز را پیش خلبان‌های نیروی هوایی می‌بردند.

آن‌جا سه‌چهارماه با این‌آقای اشرفی بودیم.

* همان‌آقای سپاهی.

بله. بعد دیدیم سه‌نفر دیگر را آوردند پیش ما. یکی نیروی زمینی بود؛ داراب کریمی با درجه ستوان یک. دو نفر دیگر خلبان بودند. یکی‌شان فوت کرده است؛ یوسف احمدبیگی.

* بله. اف‌چهار بود ایشان.

یک‌نفر دیگر هم (پرویز) حاتمیان.

* که اف پنجی بود.

شاگرد من بود.

* اجازه بدهید قبل از اسارت را کمی مرور کنیم. شما سال ۵۰ از آمریکا برگشتید ایران و برای آموزش اف‌پنج مستقیم به پایگاه دزفول رفتید. بعد رفتید همدان. آن‌موقع اف‌پنج‌ها در همدان بودند. بعد رفتید پایگاه تبریز.

چهار سال تبریز بودم.

* بعد دزفول بودید و بعد سال ۱۳۵۷ افسر عملیات گردان اف پنج در مهرآباد شدید.

بعد سرپرست گردان شدم.

* شروع جنگ در ۳۱ شهریور ۵۹ پایگاه مهرآباد بودید.

بله.

* که فکر می‌کنم آن‌روز شیفت آلرت صبح بودید.

بله. آفرین!

* یعنی وقتی ظهر عراقی‌ها حمله کردند شما منزل بودید.

منزل مادرم نزدیک پایگاه بودم.

* که وقتی جنگ شروع شد، شما چهار فروند اف‌پنج را برداشتید و رفتید دزفول.

بله. موقعی که بمباران انجام شد، ساعت حدود ۱۴ بود. منزل مادرم، روبروی دانشگاه شریف بود. خودم مجرد بودم و در خیابان جردن (آفریقا) زندگی می‌کردم. گاهی می‌آمدم به پدر و مادرم سر می‌زدم. خانه‌شان دو طبقه بود. آن‌جا داشتیم صحبت می‌کردیم که دیدم ووووووو. توی دلم گفتم ای وای جنگ شد! مادرم ترسید که چه شده؟ گفتم هیچی! مثل این‌که یک‌هواپیما عبور کرد! سریع ماشین را برداشتم و رفتم مهرآباد. با لباس پرواز بودم. مردم می‌پرسیدند آقا چه شده؟ کودتا شده؟ وقتی رسیدم دیدم یک C130 دارد می‌سوزد. جمع و جور کردیم.

داشتیم صحبت می‌کردیم که دیدم ووووووو. توی دلم گفتم ای وای جنگ شد! مادرم ترسید که چه شده؟ گفتم هیچی! مثل این‌که یک‌هواپیما عبور کرد! سریع ماشین را برداشتم و رفتم مهرآباد. با لباس پرواز بودم. مردم می‌پرسیدند آقا چه شده؟ کودتا شده؟ وقتی رسیدم دیدم یک C130 دارد می‌سوزد فردایش (اصغر) ایمانیان فرمانده پایگاه ما را خواست. در جلسه گفتم ما فردا می‌رویم دزفول بجنگیم. می‌توانستم نروم. چون ایراد فیزیکال داشتم.

* مشکلات جسمی.

بله. ولی شنیدم دشمن به ۱۳ دختربچه در سوسنگرد تجاوز کرده و بعد آن‌ها را کشته است. خب کدام انسانی این‌شرایط را تحمل می‌کند؟ خب این‌ها هم ناموس ما بودند. چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار. آدم باید بمیرد و این زجر را تحمل کند. می‌گفتیم صدام سگ کی باشد که بیاید چنین کارهایی بکند؟ روی اطلاعات اشتباهی که به او داده بودند، آمده بود. آن‌زمان که جنگ شد، خیلی از خلبان‌ها ازجمله خلبان‌های اف‌پنج منتظر تصفیه‌حساب‌شان بودند. اما جنگ که شد، داوطلب می‌آمدند که پرواز کنند.

* یکی‌شان چنگیز سپهر بود.

خیلی‌های دیگر بودند.

* ولی برگشت و شهید شد.

او یکی از آن‌ها بود. سرگرد شهاب، سلطانی، نصرت دهخوارقانی...

* دهخوارقانی در تیم آکروجت بود...

رفیقم بود. وقتی روز اول مهر به دزفول رفتم، پرواز کردم و یک ماه گذشت، دیدم بعضی‌ها از زیر کار فرار می‌کنند. گفتم باید یک‌روز به تهران بروم پدر و مادرم را ببینم و خبر زنده بودنم را بدهم. چون تلفن نداشتیم. وقتی هم اسیر شدم، پدرم یک‌سال بعد از غصه فوت کرد.

یک‌روز که به تهران آمدم، شبش آقای … (نامفهوم) زنگ زد. یزد؟ تهران چه کار می‌کنی؟ گفتم آقا من دیشب آمده‌ام! گفت پاشو برو دزفول! من هم گفتم چشم!

* که بود؟ گفتید طالب‌لو؟

ولش کن!

* فرمانده گردان بود؟

نه الان آمریکاست. در ستاد تهران بود. کسی که شش ماه پرواز نمی‌کند، باید چک شود. بعضی از این‌آقایانی را که دواطلب برگشتند، چک کردم. می‌گفتم بگذار چهار پنج راید برایت بنویسم که نروی زود کشته شوی. می‌گفتند نه همین یکی خوب است. بنویس ما برویم پرواز جنگی! همه‌شان هم یا اسیر شدند یا شهید.

* شما در روزهای اول جنگ، تا سه‌سورتی پرواز را در کارنامه داشتید. در عملیات ۱۴۰ فروندی هم حضور داشتید؟

بله بودم.

* ماموریت‌تان چه بود؟

فکر می‌کنم بصره را زدیم.

* همین یکی بود؟

آن‌روز؟ دو سه تا پرواز بود. دو سه جا را گفتند بزنم! یکی‌شان یک‌پمپ‌بنزین بود، یک انبار هم بود.

* این‌ها برای روز اول مهر بودند؟

بله. من تا بغداد هم رفته‌ام.

* با اف پنج؟

بله.

* مگر سوختش می‌رسد؟

خب دیگر! چه بگویم! بدبختی است دیگر! یک‌روز گفتند.... خیلی چیزها اسرار نظامی است. نمی‌توانم بعضی‌چیزها را بگویم. یک‌روز گفتند یک‌کاروان بزرگ ارتشی ۱۴۰ تا کامیون و زره‌پوش از اتوبان بغداد، وارد بغداد می‌شوند. برو بزن! دو فروندی! گفتیم چاکریم. بنا بود از شمال بغداد وارد شود. رفتیم و باز در مسیر به آن‌یکی گفتم برگردد.

* وقتی دارید یک‌فروند را از ماموریت کم می‌کنید، تعداد بمب کمتری با خود می‌برید و خسارت کمتری می‌زنید.

نه.

* خب اگر بیاید که بهتر است!

خب اگر کشته شود چه؟

* نه دیگر! این درست است.

این‌ها همه شاگردهای ما بودند. من قدرت پروازی‌شان را می‌دانستم. یک‌روز بنا بود کوت غربی را در عراق بزنم. هواپیماها از آن‌پایگاه می‌آمدند ایران را می‌زدند و در آن‌پایگاه می‌نشستند. دو فروندی رفتیم. در مسیر دیدیم یک هواپیمای مشکی بزرگ بمبر (بمب‌افکن) دارد می‌رود در آن‌پایگاه بنشیند. دوفروند میگ هم اسکورتش می‌کردند. گفتم بهترین هدف است و الان می‌زنمش! گفتم «فلانی سمت چپ هواپیمای دشمن را داری؟» گفت ندارم. گفتم «خوب نگاه کن!» نه ندارم. گفتم خب تو برگرد من می‌زنمش! رفتم به سمتش. زدمش و کوه آتش روی هوا درست شد.

* توپولوف ۱۶ بود...

آفرین!

* آن‌میگ‌ها برای شما مشکلی به وجود نیاوردند؟

از هواپیمای ایرانی می‌ترسیدند. می‌دانستند ایرانی‌ها در آمریکا خلبان شده‌اند و مهارت دارند. آن‌ها بالای سر این، بِریْک کردند و من چسبیدم به زمین. فکر می‌کنم ترسیدند و رفتند. وقتی می‌چسبیدیم به زمین استتار می‌کردیم و معلوم نمی‌شدیم.

* یعنی آن دو تا میگ رفتند و شما راحت توپولوف را زدید؟

نه. من زدمش که آن‌ها رفتند. این‌ها بالا بودند و من را نمی‌دیدند. گلوله را بستم به سمتش. بعد هم فرار کردم.

باید همه را با مسلسل می‌زدم. یک‌مرتبه دیدم وسط این‌کاروان، ماشین‌های شخصی هم در اتوبان وجود دارند. ای بابا! حتی یادم هست که یک‌ماشین لادا قرمز رنگ بود که یک‌بچه‌ها پشتش نشسته بود و بای‌بای می‌کرد. گفتم خب من اگر این‌ها به فشنگ ببندم که پودر می‌شوند! شلیک نکردم و دور زدم آن‌هواپیما بمبارانش را انجام داده بود و داشت برمی‌گشت. رادار آبدانان گفت «ما را بمباران کرده‌اند. نزدیک نیا! اوضاع افتضاح است.» گفتم غصه نخورید زدمش! شنیدم پشت رادیو صدای جیغ و هورا می‌آید.

* تاریخ این‌ماموریت ۲۷ مهر یا اول آبان ۵۹ بوده است که گفته‌اید بمباران پایگاه الکویته بوده است.

بله.

* با جاوید دل انور هم بوده‌اید. توپولوف را در برگشت از زدن الکویته زده‌اید.

چه می‌گفتیم؟

* بحث بغداد بود.

بله. خلاصه آن‌آقا برگشت و من رفتم سمت هدف. ما آلترناتیو (ماموریت جایگزین) هم داریم که با بمب ننشینیم. رفتم، دیدم یک‌ستون دراز ماشین‌های نظامی به‌سمت بغداد حرکت می‌کند. برای این‌که رادار و ضدهوایی من را نگیرند یک‌مرتبه شیرجه کردم بالای سرشان. باید همه را با مسلسل می‌زدم. یک‌مرتبه دیدم وسط این‌کاروان، ماشین‌های شخصی هم در اتوبان وجود دارند. ای بابا! حتی یادم هست که یک‌ماشین لادا قرمز رنگ بود که یک‌بچه‌ها پشتش نشسته بود و بای‌بای می‌کرد. گفتم خب من اگر این‌ها به فشنگ ببندم که پودر می‌شوند! شلیک نکردم و دور زدم. حالا ضدهوایی‌ها شروع کردند. وقتی دور زدم و آمدم دوباره بزنم، دیدم همه ماشین‌های شخصی هنوز هم بین کاروان نظامی هستند. ما که بنا نبود شخصی‌ها را بزنیم.

* در برگشت همین‌ماموریت بود که آن راننده تانک را هم نزدید دیگر!

[می‌خندد] بله.

* البته فکر کنم ماموریت دیگری بود که چون هدف در العماره نزدیک منطقه مسکونی قرار داشت، بمب و مهمات را نزدید و برگشتید.

در آن‌ماموریت قرار بود پمپ بنزین را بزنم.

* بله. در مسیر برگشت هم روی هورالعظیم تانک عراقی را دیدید که...

خراب شده بود. کنار دریاچه بود. گفتم خب حالا این چیز خوبی است! یک دور زدم. طرف خواب بود یا بیدار نمی‌دانم. یک‌مرتبه دیدم روی تانک نشسته و دست به چانه‌اش می‌کشد که با اشاره یعنی نزن! گفتم خدا خواسته این‌طرف زنده بماند.

* بله. در خاطرات شما چندمورد هست که شهروندها را نزدید و این راننده تانک را هم نزدید. درباره نجات پایگاه دزفول هم می‌خواستم بپرسم. وقتی فرمان تخلیه آمده بود، خلبان‌ها حال خوبی نداشتند و گریه می‌کردند و در نهایت هم با ۲۵۰ سورتی پرواز در آن‌روز پایگاه را نجات دادند. از تبریز و همدان عده‌ای برای کمک آمدند. شما بودید؟ در نجات پایگاه حضور داشتید؟

شبش به دزفول موشک زده بودند. پایگاه در خطر بود. صبح آن‌روز یک یا دو پرواز به عراق داشتم. وقتی برگشتم به من گفتند چهار فروند بردار و ببر در همدان بنشینید. از این چهارتا هیچ‌کس در پایگاه همدان پرواز نکرده بود. حالا من چه‌طور این‌ها را بنشنانم؟ تا به حال همدان را ندیده‌اند. در راه به اپروچ همدان گفتم ما داریم می‌آییم. پایگاه را خوب بلدم ولی سه تای دیگر نه. گفتم مستقیم می‌آییم و بریک می‌کنیم. دوتا دوتا می‌شویم. من و کناری‌ام دور می‌زنیم تا باند را ببینم. بعد او را روبروی باند قرار می‌دهم. تقریباً شب شده بود. دور زدم تا سه‌تای دیگر نشستند. فردا صبحش به من گفتند از همدان بروید عراق را بزنید. براتپور به من گفت. رفیقم بود.

* دوباره از همدان با چهارفروند بروید عراق را بزنید...

برویم بزنیم و بیاییم در همدان بنشیینم.

* اطراف دزفول را یا خود خاک عراق را؟

نه. آن‌طرف مرز.

* از اف‌پنج‌های دسته شما کسی در آن‌روز سقوط نکرد؟

شبی که رسیدیم براتپور گفت سه نفر دیگر را برای فردا پیدا کن. گشتم و چندنفر را پیدا کردم. بعضی‌ها روی‌شان نمی‌شد نه بگویند. یکی را پیدا کردم که گفت نه. من را ندید بگیر! ایشان الان نیست. آمریکاست. گفتم «یعنی چه؟ یادت هست یک‌زمانی حرف می‌زدی و چه و چه! الان وقتش است که مردانگی کنی!» گفت نه من و زن و بچه دارم! به هرحال با چهار فروند رفتیم و زدیم. بعد گفتند نروید شاهرخی (همدان) بنشینید! بیایید در دزفول بنشینید!

* چون محاصره پایگاه از بین رفته بود.

بله. در دزفول نشستیم.

* یک‌سوال تاریخی درباره نادر جهانبانی. شما با او هم دیدار داشتید؟

بله. جهانبانی هم اف‌پنج می‌پرید هم اف‌فور.

* اف‌فور هم می‌پرید؟

بله.

* در تیم آکروجت بود و اف‌پنج می‌پرید. عده‌ای می‌گویند با اف چهار پرواز می‌کرد، اما عده‌ای رد می‌کنند.

هر دوی این‌ها بود. دَبل کارِنسی بود؛ مثل تیمسار خاتم. جهانبانی آمده بود در تبریز اف پنج پرواز کند.

* خود شما جهانبانی را دیده بودید؟

بله. خیلی خوش‌اخلاق و خوش‌تیپ بود. برای پرواز با اف‌پنج آمده بود تبریز. یک‌چیزهایی هم هست که نمی‌توانم بگویم.

بازدید حسن روحانی رئیس‌جمهور وقت (سال ۱۳۹۷) از منزل آزاده خلبان غلامرضا یزد است؛ عکس: ایرنا

* آقای یزد، شما ازجمله اسرایی بودید که در دوران اسارت، مفقودالاثر بودید و بعد از بازگشت سیویل پریدید.

بله. ATPL گرفتیم و ایرلاین خصوصی صافات را تشکیل دادیم. آن‌زمان هنوز ....

* ماهان؟

بله. ماهان تشکیل نشده بود. اولین‌شرکت خصوصی هواپیمایی را آزاده‌های نیروی هوایی تشکیل دادند. من عضو هیئت مدیره بودم. آقای ابوترابی هم بود. هواپیماها هم ساخت روسیه بودند. در یزد باربری انجام می‌دادیم.بعد مسافر به ترکیه و سوریه و دوبی می‌بردیم.

* تا چه‌سالی پرواز کردید؟

سه چهارسال با آن‌هواپیماها پرواز کردم. پایگاه این‌هواپیماها در یزد بود. شب‌ها آن‌جا می‌خوابیدیم. چون تهران اجازه پارک این‌هواپیماها را نمی‌دادند. فقط می‌توانستیم بنشینیم، مسافر سوار کنیم و ببریم. مدتی آن‌جا بودم. بعد آژانس هوایی فرشتگان آبی تهران را باز کردم که تا سال ۱۳۸۹ و ۹۰ آن‌جا بودم. ۴۰۰ میلیون ضرر کردیم و بستیمش. هنوز دفترش را دارم.

* شما دوران اسارت، آقای ابوترابی را دیدید؟

در دوران اسارت نه. اما از حضورش بین اسرا خبر داشتیم. ایشان مرهم بود. هرجا شلوغ می‌شد او را می‌بردند. عده‌ای بودند که کاسه‌داغ‌تر از آش می‌شدند و با حزب‌اللهی‌گری بیش از حد، اذیت می‌کردند. گفتم یک‌چیزهایی را نمی‌توانم بگویم!

* خب این را که آقای قادری هم در کتاب خاطراتش آورده است. اتفاقاً می‌گوید این‌گروه از اسرا، آقای ابوترابی را اذیت می‌کردند.

تندروی می‌کردند. خب کسی که آمده جنگ کرده و اسیر شده که دیگر دشمن مملکت نیست. مرگ، گفتنش آسان است ولی با مرگ حقیقی روبرو شدن سخت است. مرد می‌خواهد! من خاک پای شهدا را می‌بوسم. این‌ها مخلص بودند. تانک دارد می‌آید ولی او می‌رود جلویش می‌ایستد. اما در دوران اسارت عده‌ای می‌آمدند کاسه داغ‌تر از آش می‌شدند. خب ما زورمان می‌آمد. از ابوترابی که مقرب‌تر نبودند!

* به مقطع پایانی اسارت‌تان برسیم.

روزی که صلح شد، یک‌سرتیپ آمد که رئیس دایره اسرا بود. یک‌ونیم دوی بعد از ظهر بود که گفت بیایید بیرون! گفتیم خب هواخوری مجانی است دیگر! برویم. سرتیپ گفت سلام علیکم. ما هم تعجب کردیم که این تا حالا سلام نمی‌کرد! گفتیم خب سلام علیکم! گفت از این به بعد ما اخو (برادر) هستیم. دشمن نیستیم. برایمان حلوا هم در سینی آوردند. گفت شما هم اولین‌دسته‌ای هستید که از مفقودالاثرها آزاد می‌شوید. فرمانده ما یک جناب سرهنگ بود. گفتم جناب‌سرهنگ به او بگو اگر راست می‌گویی، یک رادیو به ما بده! رادیو ممنوع بود و جاسوسی محسوب می‌شد. البته ما رادیو داشتیم.

* همانی که دزدیده بودید. کار صیاد بورانی بود دیگر!

نه. کار رضا احمدی بود.

* منظورتان از سرهنگی که می‌گویید فرمانده شما بود، سرهنگ محمودی است دیگر؟

بله. رفیقم بود. از قبل او را می‌شناختم. به او گفتم اگر راست می‌گویند بگو یک رادیو به ما بدهند. من اطلاعات عملیات بودم دیگر. دشمن را می‌شناختم. از زمان شاه می‌گویم می‌شناختم نه فقط از بعد انقلاب. سرتیپ عراقی گفت خیلی خب می‌دهیم. شب که شام آوردند، رادیو را هم آوردند. ما به‌خاطر رادیویی که دزدیده بودیم، می‌دانستیم در ایران چه خبر است. فقط می‌خواستیم ببینیم آن‌سرتیپ و عراقی‌ها در برادری صادق هستند یا نه.

تبادل از ۲۶ مرداد (۱۳۶۹) شروع شد ولی هیچ‌خبری برای ما نمی‌شد. من مجرد بودم ولی بچه‌ها داشتند دیوانه می‌شدند. از این‌حرف‌ها می‌زدند که دیدی ما را عوض نمی‌کنند! دیدی خبری نشد! می‌گفتم بابا چیزی نمی‌شود. تا ۲۴ شهریور ۶۹ که ساعت ۶ صبح، سرگردی که رئیس نگهبانی زندان بود با دشداشه آمد و گفت یالله گوم! گوم! پرسیدیم چه شده؟ گفتند اتوبوس منتظرتان است. در اتوبوس ما را بدون چشم‌بند به بغداد بردند. دیدیم چه شهر زیبا و پر زرق و برقی است! بعد آمدیم به اردوگاه بعقوبه؛ نزدیک مرز ایران و پاسگاه پرویز.

نگران بودم ببینم پدر و مادر، خواهر و برادر چه کسی زنده است؟

* خبر نداشتید پدرتان فوت کرده است؟

نه دیگر! چهارپنج‌ساعت مانده به ورود به خاک ایران، تازه صلیب سرخ ما را دید. آقای دهخوارخانی که در ابوغریب با هم بودیم، در نامه‌ای به همسرش با اسم و اشاره رمزی به خانمش گفته بود غلامرضا یزد زنده است. از ابوغریب آن‌ها را به اردوگاه بردند و ما را مخفی کردند.

* شما وقتی برگشتید ازدواج کردید.

سه سال بعدش.

* سال ۷۲. آقای ذوالفقاری هم همین‌طور بود. سال ۷۱ یا ۷۲ ازدواج کرد. طبق خاطرات ایشان و شما، اسرایی که متاهل بودند خیلی بیشتر اذیت شدند.

بعضی اوقات صبح که بیدار می‌شدیم قیافه بعضی از این‌بچه‌ها را می‌دیدی متوجه می‌شدی اعصاب ندارند؛ مثل حسین لشکری. سلام هم می‌دادی دعوا می‌شد. داد می‌زدند آقا چه سلامی چه علیکی؟

* لشکری چه‌مدت با شما بود؟

تا سال ۶۷ که صلح شد آمد پیش ما. یک هفته بعد از صلح.

* نه چندسال با شما بود؟

از ابوغریب، لشکری را آوردند...

* پیش شما...

جزو خلبان‌های مفقود بود. از من قدیمی‌تر هم بودند بچه‌ها. من ۳۷ روز پرواز کردم و بعد افتادم. آن‌هایی هم که اوایل اسیر شده بودند، لشکری را دیدند. خلاصه این‌که بچه‌های متاهل خیلی عصبی بودند. به‌ویژه در آن یک‌ماهی که گفتند شما آزاد می‌شوید. آن‌روزی که بنا بود لشکری را از ما جدا کنند، تا صبح نشستم او را توجیه کردم. نترس! چیزی نمی‌شود! ما می‌دانیم تو زنده هستی! روحیه‌ات را نباز و از این‌حرف‌ها.

صبح زود بود و تازه خورشید درآمده بود. شیرجه کردم که پمپ را با راکت بزنم. روی دو بالم، دو تا ۵۷ تا راکت داشتم. این‌راکت‌ها وقتی شلیک می‌شود، پخش می‌شود و چند کیلومتر را کاور می‌کند. دیدم پمپ چسبیده به شهر و خانه‌هایی است که مردم در آن‌ها خواب هستند. در نتیجه اگر آن‌جا را بزنم، خانه‌ها هم دود می‌شوند. گفتم لعنت به شیطان! از روی هدف رد شدم که از آن‌طرف بزنمش تا اگر راکت‌ها پخش بشوند در بیابان این‌اتفاق بیافتد. چون رد شدم و فرصتم را از دست دادم، ضدهوایی‌ها فهمیدند و شروع کردند بعد که آمد او هم مثل ما در (شهرک) پردیسان می‌نشست. وقتی بازنشسته شد، مدیرعامل پردیسان شد.

* شنیده‌ام که خیلی فشار روحی و روانی داشت و در نهایت دق کرد. خب جناب یزد، خاطره‌ای باقی مانده که برایمان بگویید؟

یک‌روز به من گفتند یک‌پمپ در العماره هست که به تانک‌های دشمن سوخت می‌دهد. باید دو فروندی بروید آن را بزنید!

* دو فروندی بود ولی دوباره یک فروندی شد؟

بله. رفتم و رسیدم روی هدف. صبح زود بود و تازه خورشید درآمده بود. شیرجه کردم که پمپ را با راکت بزنم. روی دو بالم، دو تا ۵۷ تا راکت داشتم. این‌راکت‌ها وقتی شلیک می‌شود، پخش می‌شود و چند کیلومتر را کاور می‌کند. دیدم پمپ چسبیده به شهر و خانه‌هایی است که مردم در آن‌ها خواب هستند. در نتیجه اگر آن‌جا را بزنم، خانه‌ها هم دود می‌شوند. گفتم لعنت به شیطان! از روی هدف رد شدم که از آن‌طرف بزنمش تا اگر راکت‌ها پخش بشوند در بیابان این‌اتفاق بیافتد. چون رد شدم و فرصتم را از دست دادم، ضدهوایی‌ها فهمیدند و شروع کردند. گفتم هرچه شد شد. راکت‌ها را زدم و فرار کردم.

* با موفقیت زدید؟

بله. دوربین‌های هواپیما فیلمبرداری کرده‌اند.

* ولی گلوله هم زیر هواپیما زیاد خورد.

بله. ولی آمدم نشستم.

* به صحبت پایانی و جمع‌بندی بحث‌مان رسیدیم جناب یزد! انتقال تجربه به جوان‌ترها یا صحبتی دیگر؟

ببین برادر عزیز! این، میهن ماست. وطن ماست. دل من می‌سوزد. به ویژه برای جوان‌ها. باید از تجربیات قدیمی‌ها استفاده کنند. ولی نکردند. من می‌توانستم ۱۰۰ دانشجوی خلبانی را تربیت کنم. ایران، وطن ماست. زندگی ماست. همه‌چیز ما این‌جاست. باید فکر ۵۰ سال آینده را بکنیم. نباید جوان‌ها ناامید شوند.

من می‌توانستم پرواز نکنم. امکانش را داشتم ولی گفتم جانم در مقابل این‌مملکت چه ارزشی دارد؟ برای من پول خرج شده و وظیفه‌ام است پرواز کنم. حداقلش این است که شب موقعی که می‌خواهم بخوابم، وجدانم راحت است و عذاب وجدان ندارم. درد دارم. دستم همیشه درد می‌کند. ولی خیالم راحت است. حیف است! جلوی فراز مغزها و درس‌خوانده‌ها را بگیریم که فایده کارشان به خارجی‌ها نرسد. این‌اتفاقات باعث می‌شود آدم گریه‌اش بگیرد.

برچسب‌ها