خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با امیر خلبان جعفر عمادی همزمان با هفته دفاع مقدس منتشر شد که در آن کارنامه اینخلبان را از ابتدای ورود به نیروی هوایی و آموزش در ایران و آمریکا تا مقطع آغازین جنگ تحمیلی و دفاع مقدس مرور کردیم. در قسمت اول همچنین درباره وقوع انقلاب و تأثیر آن بر پایگاه سوم شکاری همدان و نبردهای نیروی هوایی ارتش در کردستان هم صحبت شد.
همانطور که عمادی و دیگر همرزمانش در نیروی هوایی میگویند، اگر پروازهای نیروی هوایی و تلاشهای گروههای مردمی و ارتش در روزهای پیش از وقوع جنگ نبود، ضدانقلاب کردستان را از خاک ایران جدا میکرد. کینه و دشمنی با مردم ایران تا آنجا پیش رفت که ضدانقلاب قطار حاوی محموله دارو را که از خارج کشور وارد ایران شده بود، متوقف و ضبط کرده بود که عمادی بهعنوان یکی از خلبانان پایگاه سوم برای آزادی اینقطار به پرواز درآمد.
قسمت اول گفتگو با اینخلبان در پیوند «نیروی هوایی محموله دارو را که ضدانقلاب ضبط کرده بود نجات داد / نمیجنگیدیم کردستان را جدا میکردند» قابل دسترسی و مطالعه است.
قسمت دوم گفتگو از خاطرات روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آغاز میشود. همچنین با خاطره مأموریت عمادی در اول مهر و عملیات معروف ۱۴۰ فروندی کمان ۹۹ پی گرفته میشود. دیگر خاطرات روزهای جنگ و نبرد با کشتیها در خلیجفارس از دیگر موضوعاتی هستند که در قسمت دوم گفتگو با وی دنبال کردیم.
در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با امیر خلبان جعفر عمادی را میخوانیم؛
* برسیم به روز اول جنگ. ۳۱ شهریور شما در پایگاه همدان بودید. بعد از بمبارانهای عراق، اولینعملیات انتقامی با ۴ فروند از همدان و ۴ فروند از بوشهر انجام شد. روز اول مهر هم که عملیات ۱۴۰ فروندی معروف انجام شد شما مأموریت زدن پایگاه حبانیه را داشتید.
بله.
* مأموریت چگونه بود؟ چند فروندی؟
شما یکدفعه ما را به چهلسال پیش میبرید! وقتی حمله روز ۳۱ شهریور انجام شد، عدهای فکر میکردند علیه نظام کودتا شده است. بعد به مرور اینحرفها را شنیدیم که بابا من خودم هواپیماهای عراقی را دیدم. ساعت ۲ و خردهای ظهر بود. زمانی که پرسنل برای ناهار خوردن میرفتند. دو سه هواپیما دیوار صوتی را شکستند و به پست فرماندهی و ستاد فشنگ زدند. بمب یک هواپیما هم اول باند خورد که حفرهای به وجود آورد و البته با پلیت آهنی رفع شد. یک فروند هم رفته بود سراغ انبار مهمات که خوشبختانه بمبش منفجر نشد.
* ظاهراً دیواره یکشلتر هم روی یک فروند اف چهار ریخته بود.
نه. ایناتفاق نیافتاد.
* تا جاییکه شنیدهام آنروز یک هواپیما آسیب جزئی دید.
نه اینطور نبود.
* جالب است که برخی از راویان آنروز میگویند بمباران دقیق و منظمی توسط عراقیها انجام نشد.
درست است.
* عدهای گمانهزنی میکنند که اینها خلبان شیعه بودند و نمیخواستند آسیب زیادی بزنند یا اینکه...
نه. تجربهشان کم بود. خود ما هم در نماز جمعه به آنها خط دادیم و باعث کشتهشدن خلبانهایشان شدیم. در هر صورت، یا به قول شما شیعه بودند یا کارِ گردان نگهداریشان ایراد داشت. اما اینایرادات را رفع کردند و راه چاره را پیدا کردند. خود ما بهاشتباه به آنها اطلاعات میدادیم. فرمانده عراقی میگفت پس خلبان ما رفته و مهمات زده ولی مهماتش عمل نکرده است. بنابراین یا واقعاً اشتباه کرده بودند، یا تجربهاش را نداشتند یا اینکه دستهایی در کار بوده است. (خنده)
* بله، در روز اول جنگ بودیم.
گفتند به تبریز دزفول، شیراز و همدان حمله شده است. گفتیم پس جنگ در کار است و باید جواب بدهیم. فرمانده پایگاه جناب گلچین یکی از خلبانهای شجاع و دلیر بود و باسواد. گفت «درست است ولی نمیتوانیم خودکار این کار را بکنیم. برویم دفتر ویژه طرحها را نگاه کنیم.» از انقلاب تا جنگ یک سال و نیم طول کشیده بود و در اینمدت به دفتر ویژه رفت و آمدی نبود. کسی به کسی نبود. هر پایگاهی طرحی داشت که اگر تجاوز شد، چه مأموریتی دارد. به همینترتیب مشخص بود گردان ۳۱ همدان چه مأموریتی دارد و گردان ۳۲ چهماموریتی. گردانهای پایگاههای شیراز و دزفول و دیگر پایگاهها هم همینطور.
وقتی وارد دفتر ویژه شدیم، دیدیم طرحها را خاک گرفته است. آنها را نخوانده بودیم و دستمان از همه جا کوتاه بود. به روز نبودیم. نمیدانستیم دشمن چه دارد و ما چهقدر افت کردهایم. برای انجام پرواز اطلاعات خیلی مهم است. اینکه چه موشک و پدافند و هواپیمایی دارند. ما نه اطلاعات زمینی و هوایی داشتیم؛ نه نفری که نفوذ کند و اطلاعات بدهد. در نتیجه گفتیم خودساخته به دشمن جواب میدهیم.
روز اول جنگ (۳۱ شهریور) ۴ فروند از همدان و ۴ فروند از بوشهر رفتند که از چهارتای همدان یکخلبان جوان محمد صالحی و کابین عقبش خالد حیدری شهید شدند. اینها لیدر چهار بودند. چون آن روز همه شوق داشتند پرواز کنند، میخواستند نامشان در فهرست باشد. اینسقوط تجربهای شد که لیدر چهار فعلاً پرواز نکند و اگر پرواز میکند کابین عقب باشد. این، تصمیم خوبی بود.
شب، مأموریت ۱۴۰ فروندی فردا از همدان مشخص شد. ما را گذاشتند برای زدن حبانیه؛ دورترین نقطه نسبت به تکریت و بغداد و نقاط دیگر. از نظر تجربه هم برای ما کمی سنگین بود.
* لیدر پرواز که بود؟
خلبانی بود بهنام ویژه.
* هوشنگ ویژه.
بله.
* شما آنموقع لیدر سه بودید؟
بله. لیدر سه و کابین جلو. نگرانیمان دوربودن نقطه مأموریت و کافیبودن یا نبودن سوخت بود. بررسی که کردیم، دیدیم میشود با موفقیت آنجا را زد. رفتیم و خوشبختانه مأموریت را انجام دادیم. در مراجعت سر و صدای همه درآمده بود. یکی بنزین نداشت؛ یکی میگفت من کرمانشاه مینشینم؛ یکی میگفت من سوخت ندارم میخواهم بپرم بیرون. طرح کمان ۹۹ (۱۴۰ فروندی) طرح خوبی بود برای کشوری که مورد حمله قرار گرفته تا سیلی محکمی بزند. ولی ناخواسته ناهماهنگیهایی پیش آمد. خب پرواز ۱۴۰ فروند هواپیما شوخی نبود.
* بیشتر از ۱۴۰ تا بودید ولی به ایناسم معروف شده است.
۱۴۰ فروند در آنِ واحد از ساعت ۶ و نیم تا ۸ پرواز بودند. ولی پروازهای آنروز، بعد از آن هم ادامه داشت. وقتی میگوئیم ۱۴۰ فروند، یعنی همه در یک برهه زمانی بالا بودند. بعد هم که نشستیم، کسی دنبال خرید و زندگیاش نرفت. مأموریت ادامه داشت و تا عصر آن روز بیش از ۱۷۰ تا ۱۸۰ سورتی انجام شد. در پایگاه همدان هم حدود ۵۰ تا ۶۰ سورتی انجام شد.
بمباران کردیم و برگشتیم و از بس پایین پرواز کردیم، در برگشت احساس کردم باید سوخت را مدیریت کنم. بهخاطر همین ارتفاع گرفتم و رفتم بالا. به کابین عقبم گفتم خیالمان راحت است. بگذار هرکسی از بچهها هرکاری میخواهد بکند. ما فعلاً ارتفاع داریم ما حبانیه را پیدا کردیم و زدیم و برگشتیم. بلافاصله هم RF4 رفت عکسبرداری کرد و آورد.
* وقتی بالای حبانیه رفتید منتظرتان بودند؟
نه. هیچ!
* یعنی منتظرتان نبودند؟
هیچ!
* باند و تأسیسات زدید یا هواپیما؟
باند را زدیم که رویش هواپیما هم بود. ما برای زدن رمپ پروازی رفتیم. بمباران کردیم و برگشتیم و از بس پایین پرواز کردیم، در برگشت احساس کردم باید سوخت را مدیریت کنم. بهخاطر همین ارتفاع گرفتم و رفتم بالا. به کابین عقبم گفتم خیالمان راحت است. بگذار هرکسی از بچهها هرکاری میخواهد بکند. ما فعلاً ارتفاع داریم. خب رویه کلی این است که هواپیمایی را که از پایگاه مادر برداشتی باید همانجا بنشانی. اگر ببری تبریز یا کرمانشاه بنشانی، یعنی نابود! چون طول میکشد سرویس شود و به پایگاه مادر برگردد و دوباره عملیاتی شود. تجربه و غرورمان میگفت هواپیما باید در همدان بنشیند. به همینخاطر ارتفاع گرفتیم. آنروز یکی از خلبانها بهنام عشقیپور...
* همین را میخواستم میبپرسم...
جلوتر از من بود و ادعا میکرد بنزین ندارد. خدا بیامرزدش! برج اجازه داد و گفت اشکال ندارد بیا بنشین. به من هم گفت بعد عشقیپور بیا برای نشستن! وقتی عشقیپور آمد برای نشستن، هواپیماهای عراقی حمله کردند. هنوز به پایگاه نرسیده بودند و تپههای سوباشی را رد کرده بودند. تجزیه و تحلیل من این است که عشقیپور بهجای نشستن شروع کرد به ادامه دادن. به اصطلاح میگویند گو اِراند کردن. موتور داد و گردش به راست کرد. نزدیک پنجطبقهایهای همدان سقوط کرد و حتی میگفتند در آنلحظات خانمش کلاه پروازیاش را در هواپیما تشخیص داده است.
* درباره عشقیپور چند روایت وجود دارد؛ یکی اینکه آمد بنشیند. خیلیها هم به او نوبت دادند و پدافند خودی او را اشتباهی زد. یکعده میگویند چون هواپیمای عراقی آمد، موتور داد و استال کرد و رفت در ساختمان. یکعده هم میگویند نشستن موفقی نداشت و به ساختمان خورد.
عین حقیقت این است که آمد بنشیند و برج به او گفت هواپیماهای عراقی حمله کردهاند. برج دیگر نمیتواند به او بگوید چه کند. با خود خلبان است. میتوانست راحت بنشیند. ولی ننشست. گو اراند کرد. چون برج گفت هواپیماهای عراقی از چپ حمله کردهاند، گردش به راست کرد و چون سوخت نداشت، موتورش فِلِیم آوت کرد و خاموش شد. در اینحالت هواپیما میشود یکتکه سنگ و میخورد زمین. این را که چرا عشقیپور و کابین عقبش نپریدهاند بیرون، کسی نمیتواند به قطعیت بگوید. چون حدسیات است.
* شما صحنه را دیدید؟
نه. من پشت سرش بودم. دیدم گردش کرد. بعدش را متوجه نشدم که خورد زمین. وقتی نشستیم و هواپیمایمان زمین را تاچ کرد، هواپیماهای عراقی را از روبرو دیدم. نوبت نشستن من که شد، دشمن نزدیک باند بود. مانده بودم که چتر دم را بزنم یا نه. در اف فور حتماً باید چتر دم را زد، چون کمک به شکستن سرعت میکند. خودم هواپیمای عراقی را دیدم و مردد بودم چتر دم را بزنم یا نه. اگر بزنم سرعتم کم میشود و مدت طولانیتری روی باند هستم. اگر نزنم ممکن است از باند خارج شوم. در نتیجه هم چتر دم را زدم و هم موتور دادم. (خنده) بعد سریع باند را تخلیه کردم. اطراف باند خاکریز هست که اگر فشنگ یا موشکی از هواپیما رها شد به آنها بخورد. ما هواپیما را ترک کردیم و رفتیم پشت خاکریزها نشستیم. دیدیم هواپیمای دشمن اول باند را با بمب زد که صدمهای به آن نرسید. دو هواپیما هم بلند شدند و رفتند مسیر دیگر. بچههای فنی هم هواپیما را تحویل گرفته و ما را سوار خودرو کردند.
* یعنی آن بمبارانی که باعث شهادت بهزاد عشقیپور شد آنقدر خسارت نداشت.
نه هیچخسارتی نداشت. درست سمت چپ ابتدای باند را زدند که خسارتی به باند وارد نشد.
* یعنی نه در بمباران روز ۳۱ شهریور که با پلیت آهنی ترمیم شد، و نه بمباران روز ۱ مهر باند پایگاه همدان آسیبی ندید.
درست است.
* فراموش کردم بپرسم در فاصله نبرد کردستان تا شروع جنگ، در تجاوزات مرزی که عراق انجام میداد و زمانی که خود جنگ شروع شد شما در نبرد با تانکها حضور داشتید؟
۲۰ روز قبل از جنگ مرخصی داشتم و به مسافرت رفتم. آنموقع موبایل نبود. در شیراز بودم. نشانیام را پیدا کردند و آمدند درِ خانه گفتند آب دستت هست بگذار زمین و بیا همدان! به زن و بچه گفتم شما بمانید من بروم. اصلاً در فکر جنگ نبودیم.
* باید هفدهم و هجدهم شهریور بوده باشد!
به احتمال زیاد بله. من زن و بچه و ماشین را گذاشتیم شیراز و با چهزحمتی خود را به پایگاه رساندم. بلیط نبود. با ماشین گذری تا اصفهان آمدم، بعد سلفچگان، بعد سه راهی پایگاه. از آنجا هم با تراکتور خودم را به پایگاه رساندم.
جنگ تانکها همینجا بود. سابقه نداشت افچهار با آن عظمتش برود برای زدن تانک؛ یا افپنج. میرفتیم ستون تانکها را پیدا میکردیم و با راکت یا فشنگ میزدیم. علاوه بر ستون، دیشهای مخابراتی را هم میزدیم. به اینترتیب ارتباط لشکرهایشان با هم قطع میشد. مثلاً میدیدیم روی یکجیپ، دیش نصب شده. با فشنگ آن را میزدیم به پایگاه که رسیدم گفتند عراق دارد کارهایی انجام میدهد. باید برویم پاسگاههای خودمان و عراقیها را بزنیم. چون اگر نزنیم میآیند اشغال میکنند. پاسگاهها به اسم ما بودند ولی آنها گرفته بودند. یکیدو مأموریت آنجا انجام دادیم و چند پایگاه را با موشک ماوریک زدیم. در بعضی مأموریتها احساس کردیم اینها یکسیستم موشکی دارند که علامتش را در پرواز میگرفتیم. من یکی دو موشک را شانسی منحرف کردم. یعنی گردش کردم و موشک رفت. دیدیم دشمن سیستمهای موشکی قوی دارد. اففور راو سیستم دارد که با استفاده از آن، اگر کسی رویمان قفل کرده باشد در اسکوپ میبینیم. ما آنزمان تجربهمان کم بود ولی فهمیدیم وقتی راو سیستم را روشن کنیم، میبینیم چهخبر است. در آنروزها و آنپروازها، من ناخودآگاه گردش کردم و موشک از کنارم عبور کرد.
بعد هم جنگ شروع شد.
* یکمساله نبرد با تانکها نجات پایگاه دزفول است؛ هشتم نهم جنگ که داشتند دزفول را میگرفتند. شما در نجات پایگاه هم پرواز داشتید؟
بله. نیروی زمینی، نیرویی نداشت. مأموریتهای نیروی هوایی استراتژیک و راهبردی است که در عرض ۱۵ دقیقه میتواند از زمین بلند شود و کارش را انجام دهد. ولی نیروی زمینی جابهجایی و نقل و انتقال غذا و امکانات و تسلیحات و هزار چیز دیگر دارد. اینجا فقط نیروی هوایی بود. جنگ تانکها همینجا بود. سابقه نداشت افچهار با آن عظمتش برود برای زدن تانک؛ یا افپنج. میرفتیم ستون تانکها را پیدا میکردیم و با راکت یا فشنگ میزدیم. علاوه بر ستون، دیشهای مخابراتی را هم میزدیم. به اینترتیب ارتباط لشکرهایشان با هم قطع میشد. مثلاً میدیدیم روی یکجیپ، دیش نصب شده. با فشنگ آن را میزدیم. به اینترتیب اگر تیپ بود، ارتباطش با تیپ بغل دستی قطع میشد. اگر لشکر بود با لشکر بغل دستی. نمیتوانستیم اینها را عقب بنشانیم اما متوقفشان کرده بودیم. آنتیپ یا لشکر که ارتباطش قطع شده بود، نمیدانست عقب برود یا جلو. این به نفع ما بود.
* چون زمان میخریدید!
بله. خیلی مهم بود. رسیدیم به ماجرای دزفول که واقعاً ناراحتکننده بود. ما در پست فرماندهی پایگاه همدان بودیم که گفتند دستور رسیده پایگاه دزفول را تخلیه کنند. گفتیم این دیگر چه حرفی است؟ چه را تخلیه کنیم؟ عراقیها تا پشت فنس پایگاه آمده بودند. چه کار کنیم؟ باید حمله کنیم! آنجا واقعاً اشک آدم در میآمد.
* شنیدهام خیلی از خلبانها بهویژه در پایگاه دزفول گریه میکرده و عصبی بودهاند.
واقعاً همینطور بود. آدم ناراحت میشد. تخلیه یک پایگاه مثل این است که بگویی زن و بچه و زندگیات را نابود کن و برو! واقعاً ظلم است.
* چون دستور آمده بود شلترها را هم منفجر کنند.
بله. گفته بودند هواپیمایی که قابل پرواز است بلند شود و آنکه نیست از بین ببرید. ما در پایگاه، سیستم مهمات و سوخت و مخازن داریم. تِستر و رادار داریم. همه اینها پایگاه را میسازند. اگر دشمن دزفول را بگیرد، دیگر خوزستانی در کار نخواهد بود. آنجا واقعاً مأموریتهای خوبی انجام دادیم. چه صبح، چه عصر. در غرب دزفول توپ و تانکهای زیادی زدیم. در یکی از اینماموریتها لیدر دسته من، شهید قهستانی بود. خدا رحمتش کند! شماره دوی آنپرواز بودم. یک مرتبه دیدم هواپیما ایستاده است. انگار آن انرژی را نداشت. دیدم همه چراغهایش روشن است. بمبهایم را زده بودم. گردش به چپ کردم که منطقه را تخلیه کنم. دیدم یک موتورم کلاً از بین رفته و یک موتورم هم ۸۵ تا ۹۰ درصد کار میکند. کابین عقب و لیدر به من فشار میآوردند که در دزفول بنشین. گفتم «بابا دزفول خودش اوضاعش خوب نیست. اینهواپیما باید برگردد همدان و آماده شود. در دزفول کی آمادهاش کند؟!» با اینوضع خودمان را کشیدیم و آوردیم در همدان نشستیم. وقتی نشستیم افسر نگهداری گفت خیلی شانس آوردهاید. گفتم چرا؟ گفت گلوله توپ ۵۷ میلیمتری آمده در دهانه موتور گیر کرده اما منفجر نشده! دعای پدر و مادر و زن و بچه بود که اینگلوله منفجر نشده بود.
* از نظر زمانی اینمیان اشتباهی هست. اینخاطره برای نیمه دوم آبان ۵۹ بوده است. اینطور که شما میگوئید برای دزفول بوده است.
برای دزفول بود. حالا تاریخش دقیق یادم نیست. این گلوله را از دهانه موتور کشیدند بیرون. بلیت (چرخدندههای موتور) آسیب زیادی دیده بود. موتور سمت چپ هم کمی آسیب دیده بود و ۹۰ درصد کار میکرد. ولی موتور سمت راست کامل از بین رفت و به تعمیر نیاز داشت.
* خلبانهای همدان، دزفول و تبریز بودند که برای نجات دزفول پرواز کردند.
نه تبریز به دزفول نمیرسید. خود خلبانهای دزفول و همدان بودند. همدان بیشتر پشتیبانی میکرد. اف فور هواپیمای گردنکلفتی است و مهمات بیشتری میبرد. افپنج یک یا دو بمب میبرد. ولی اففور ۲۴ بمب حمل میکرد و میرفت درو میکرد. بمباران میکرد و با فشنگش هم یک ستون را نابود میکرد.
* منظورم این بود که بعضی از افپنجهای تبریزی هم آمدند و حضور پیدا کردند. شاید گسترش پیدا کرده بودند.
شاید! ولی شک دارم چون خود تبریز در خطر بود و مناطقی از آنجا را زده بودند. در ورودی پایگاه چندنگهبان و سربازش شهید شده بودند. برد پروازی از تبریز تا دزفول را بعید میدانم. شاید خلبانهایی را مأمور کرده بودند ولی هواپیماهایشان را نه.
دیدیم دارد میگوید در فلانمنطقه، فلاناتفاق افتاده است. دوربینشان در آسمان دنبال چیزی میگشت و بعد روی یکنقطه فیکس شد. دیدیم یک اففور آمد و دوربین او را تعقیب کرد. بعد به سمتش تیراندازی شد و هواپیما را زدند. خلبان پرید بیرون و چترش باز شد و تصویر هم قطع شد. بلافاصله زنگ زدم به گلچین که جناب سرهنگ امروز مأموریتی داشتهاید؟ گفت چهطور؟ گفتم یک اف فور را زدهاند. گفت بله داود سلمان بوده و گویا او را زدهاند. تو چیزی دیدهای؟ دزفول شرایط سختی داشت. هواپیمایی را که روی باند داشت بلند میشد پدافند خودمان زد. اینقدر بیتجربه و بیاطلاع بودند. انشالله که دستی در کار نبوده باشد!
* گمانهزنیهایی در اینباره هست.
هواپیمایی را که داشت جان میگرفت از زمین بلند شود زدند. دزفول واقعاً شرایط سختی داشت.
* به همریختگی اوایل جنگ هم طبیعی است دیگر. در همدان هم درباره جاسوسهای پست فرماندهی با آقایان خلبان صحبت کردهام.
در اینباره خاطرهای دارم. ۶ ماه از جنگ گذشته و فشار روی ما زیاد بود. روزی ۲ تا ۳ سورتی پرواز میکردیم. بههمیندلیل فرماندهان گفتند خلبانهای همدان را با خلبانهای بندرعباس و ستاد تعویض کنند. به ما گفتند ۱۰ روز برو بندرعباس. گفتم چرا؟ گفتند برای اینکه استراحت کنی! گفتم اگر استراحت است بگذارید بروم شیراز پیش زن و بچهام! گفتند نه باید بروی مأموریت هم انجام بدهی! ولی کارت راحتتر است. خلبانهای بندرعباس هم میآیند همدان.
رفتم بندرعباس، فرمانده پایگاه آمد استقبال و گفت مهمانسرا را برایتان مرتب کردهایم. گفتیم «هیچی نمیخواهیم. در همان قسمت آلرت میخوابیم. نیامدهایم مزاحم شما بشویم.» گفتند آخر باید خلبان آلرت اینجا باشد. گفتیم مزاحم او نیستیم. در اتاق دیگر میمانیم ولی در بخش آلرت. فرمانده گفت اشکال ندارد. خلاصه دو سه شبی آنجا ماندیم.
بچههای بندرعباس میگفتند اگر هوا خوب باشد میتوانیم ابوظبی را بگیریم. گفتیم چهطور؟ گفتند اگر شرجی بالا باشد و درجه حرارت فلان باشد، با آنتن تلویزیون میشود اخبار ابوظبی و دوبی را گرفت. هم اخبار است هم بزن و برقص! به سرباز پایگاه اینمساله را گفتیم. گفت روز نمیشود آنتن را تغییر داد. اما شب میشود. زیر پایش را میگرفتیم و میرفت پشتبام. خلاصه آنتن را عوض کرد و ابوظبی را گرفتیم. اتفاقاً زمان اخبار بود. دیدیم دارد میگوید در فلانمنطقه، فلاناتفاق افتاده است. دوربینشان در آسمان و زمین دنبال چیزی میگشت و بعد روی یکنقطه فیکس شد. دیدیم یک اففور آمد و دوربین او را تعقیب کرد. بعد به سمتش تیراندازی شد و هواپیما را زدند. خلبان پرید بیرون و چترش باز شد و تصویر هم قطع شد. بلافاصله زنگ زدم به گلچین که جناب سرهنگ امروز مأموریتی داشتهاید؟ گفت چهطور؟ گفتم یک اف فور را زدهاند. گفت بله داود سلمان بوده و گویا او را زدهاند. تو چیزی دیدهای؟ گفتم «بله در اخبار ابوظبی دیدم پرید بیرون. چترش هم باز شد. ولی اینکه سالم باشد نمیدانم. مزاحم شدم بگویم یکدستهایی در کار است. دوربین فیلمبرداری اخبار منتظر اففور بود و کادرش را تنظیم کرده بود.» گلچین گفت وقتی برگشتی همدان گزارش کن! من هم گزارش کردم. بعدها فهمیدند فِرَگی که به خلبان میدهند اول به دست صدام میرسد. (خنده)
* این پرواز که داود سلمان را در آن زدند، همانپروازی بود که باعث اسارتش شد؟
بله.
* پیش از آن، اجکتی نداشت؟
نه.
* پس دوربین در خاک عراق بوده است.
بله. به ما ساعت و ثانیه میدادند. آندوربین هم میدانست در فلان ساعت اففور ایرانی میآید.
* خیلی از خلبانهای آزاده میگویند بازجوی عراقی که حمید نعمتی هم بعضاً پیشاش نشسته بوده وقتی پرونده ما را باز میکرده، فرگ پرواز را هم داشت.
بله اینها منتظر ما بودند. دوربین کمی گیج بود ولی در نهایت اففور را پیدا و روی آن فیکس کرد. یعنی ساعت و ثانیه را به او گفته بودند.
* جناب عمادی، شما بهجز ماجرایی که در پروازهای نجات پایگاه دزفول تعریف کردید، یکسانحه دیگر هم داشتهاید. در نجات گیلانغرب پروازی داشتید که کار را انجام داده بودید و در مسیر برگشت احساس کردید هرچه پدافند میزند چیزی به شما نمیخورد...
درست است. ولی نمیدانم کی به شما گفته است… (خنده)
* (خنده) ولی وقتی مینشینید، میبینید آتبورتتان کنده شده است.
آدم را به چهسالهایی میبرید! بله یکعصری بود. ساعت ۴ و نیم ۵ عصر بود اگر اشتباه نکنم. دستور رسید یکهواپیما حتماً برود گیلانغرب.
* تاریخش خاطرتان هست؟
تابستان ۱۳۵۹ بود. گفتند گیلانغرب دارد سقوط میکند و نیروی زمینی دارد به صورت گازانبری محاصره میشود. یکهواپیما به داد ما برسد! جناب گلچین یککابین عقب به ما داد و با بمب و راکت راهی گیلانغرب شدیم. دیدم دست راست جاده، نیروهای خودی و دست چپ هم در سیطره نیروهای دشمن است که تبادل آتش میکنند. گفتم خوب شد معلوم است خودی کجاست و غیرخودی کجا. شروع کنیم به زدن دشمن. بمب و راکتها را زدیم. هنگام برگشتن به کابین عقبم گفتم «هواپیما خوب است و جان دارد. فکر کنم ۲۰۰ تا ۳۰۰ لیتر بنزین کم داریم ولی به همدان میرسیم. پس نگران نباشیم. ولی با اینهمه توپ و تانک، چرا چیزی به ما نخورد؟»
هنگام سوار شدن به مینیبوس یکی از نیروهای فنی آمد و گفت جناب سروان شکل هواپیمایتان تغییر کرده است. گفتم یعنی چه؟ (میخندد) نگاه که میکردم نمیتوانستم تشخیص بدهم. دقیق که نگاه کردم دیدم هواپیما کج است. افسر فنی گفت باک بنزین زیر هواپیما را ندارید. دیدم بله! باک بنزین و پایلوناش سر جایش نیست بعد از فرود، به کابین عقب گفتم بررسی کند هواپیما سوراخی یا آسیبی چیزی دارد یا نه؟ خودم هم بعد از او پیاده شدم و دیدم خبری نیست. هنگام سوار شدن به مینیبوس یکی از نیروهای فنی آمد و گفت جناب سروان شکل هواپیمایتان تغییر کرده است. گفتم یعنی چه؟ (میخندد) نگاه که میکردم نمیتوانستم تشخیص بدهم. دقیق که نگاه کردم دیدم هواپیما کج است. افسر فنی گفت باک بنزین زیر هواپیما را ندارید. دیدم بله! باک بنزین و پایلوناش سر جایش نیست. فهمیدیم به احتمال زیاد موشک همهچیز را کنده و با خود برده است.
* عجیب است. چرا راو سیستم، بوق یا اعلام خطری نکرده است؟
در آنموقعیت در منطقه جنگی آدم به اینعلایم و صداها دقت نمیکند. مأموریت ما این بود که بمب و راکت بزنیم. از دو طرف تبادل آتش بود. باید میرفتیم. خودم به آتش پدافند میگفتم طاق نصرت و هنگام عبور از زیر آن، ناخودآگاه سرم را پایین میگرفتم. یک موشک به هواپیما خورده بود و ما احساس نکردیم ولی پایلون و باک بنزین را قطع کرده بود. این که دیدیم ۲۰۰ لیتر بنزین کم داریم، بهخاطر رفتن همین باک بود.
* شما خلبان ثابت همدان بودید ولی مأمور میشدید به...
سال اول جنگ فقط همدان بودم.
* ولی سالهای بعد در جنگ کشتیها و نفتکشها شما را فرستادند بندرعباس...
بله. یکسال که گذشت، یعنی سال ۶۱ ایناتفاق افتاد. بین خلبانها گردشی ایجاد کردند. آنده روز اول که گفتم جدا بود. بعد نیروی هوایی آمد یک روتیشن گذاشت و خلبانها را قاطی کرد بین بوشهر و بندرعباس و همدان و ستاد. من باید میرفتم شیراز. از اولش هم که به افچهار آمدم به طمع شیراز بود ولی نشد. بعد گفتم حالا که در جنگ، گردانی در شیراز تشکیل شده میروم آنجا. تا چهار روز هم اسمم آنجا بود. براتپور و گلچین هم گفتند حالا میروی شیراز! ولی بعد از چهار روز نامه آمد که ایشان باید برود بندرعباس. گفتند «ما چانههای خود را زدهایم ولی ستاد این دستور را داده است. همه هم موافق بودند ولی مخالفت شده است.» گفتم عیب ندارد. آنکه برای ما (تقدیر) مینویسد کس دیگری است. در مأموریتهای پروازی هم هیچوقت نمیگفتم من را بنویسید شماره سه یا دو! هیچوقت هم اعتراض نمیکردم. میگفتم چیزی نگو! کسی که به او گفته بنویس کس دیگر است.
رفتیم بندرعباس. فقط وسایل و زن و بچه را بردیم. تا رسیدیم بندرعباس گفتند بروید امیدیه. ۱۰ تا ۱۵ روز امیدیه. بعد بروید دزفول! چهار فروند هواپیما از بندرعباس میبردیم دزفول. ۱۰ و ۱۵ روز آنجا. عملیات انجام میدادیم و وقتی آرام میشد، میرفتیم همدان. حتی تبریز هم رفتهام. از بندرعباس تبریز هم رفتهایم.
* جالب است یعنی با فانتومها به تبریز هم رفتهاید و مأموریت را از آنجا انجام میدادید؟
بله. تا سال ۶۵ کارمان همین بود. هر حملهای که میشد، سهچهار فروند از بندرعباس کمک میکردند. بعد از ۶۵ دیگر جنگِ تیر غیبیها شروع شد که یادم انداختید. وقتی دستورش آمد گفتیم یعنی چه؟ گفتند مقابله به مثل است. هرجا خاک را زدند، باید یک کشتی بزنید. هرجا کشتی ما را زدند باید یککشتی به جایش بزنید. برای اینکار هواپیمای P3F روی دریا گشت میزد و اطلاعات اهداف و فلان کشتی را میداد.
خداوکیلی روی آب سخت است! روی خشکی نقطهنشان زیاد است. ولی روی آب فقط موج دریاست. در نتیجه مأموریت باید از نظر سرعت، سمت و زمان دقیق باشد. اگر زمان را از دست بدهی، ممکن است هدف را رد کنی؛ سرعت را هم همینطور. باید سر زمان مقرر کشتی را ملاقات کنی و آن را بزنی. مثل دره قطور هم نبود که اگر نزدی، دور بزنی و یکبار دیگر بزنی. چون کشتیها، هم توسط آمریکا حمایت میشدند هم عربها؛ ازجمله عربستان. دوست عزیزمان را که عربستان زد… اسمش یادم بیاید...
به ما گفته شده بود با آمریکاییها هیچ بحث و صحبتی نکنید! در یکی از اینماموریتها آمریکاییها واقعاً کلافهمان کرده بودند. فکر کنید داریم روی آب پرواز میکنیم و باید سرعت و ارتفاع را حفظ کنیم. زمان و سمت را هم داشته باشیم. طرف آمریکایی، روی فرکانس گارد صحبت میکرد. بهخاطر همین نمیشد با کابین عقب صحبت کنم. ما هم در جواب گفتیم جاست لو لول نَویگیشن! یعنی داریم پرواز ارتفاع پست تمرین میکنیم. خوشبختانه اینها هم باورشان شد * همایون حکمتی...
بله. دقیقاً! او را عربستان زد. باید سریع میزدی و برمیگشتی. راهی برای شناسایی دوباره و صحبت نبود.
* کشتیها حامی داشتند؟
نه. کنارشان نه. از بالا حمایت میشدند.
* پس مأموریت زدن یککشتی بهمعنای یکگذر و یکعبور بود.
بله. حتی گاهی ما را شناسایی میکردند. مثلاً از بندرعباس که بلند میشدیم، از بیم کیش یا بیم بندر لنگه رد میشدیم، در رادیو اینپیام را میشنیدیم که هواپیمایی که سمت و سرعتت و ارتفاعت این است، هدفت چیست؟ به ما گفته شده بود با آمریکاییها هیچ بحث و صحبتی نکنید! در یکی از اینماموریتها آمریکاییها واقعاً کلافهمان کرده بودند. فکر کنید داریم روی آب پرواز میکنیم و باید سرعت و ارتفاع را حفظ کنیم. زمان و سمت را هم داشته باشیم. طرف آمریکایی، روی فرکانس گارد صحبت میکرد. بهخاطر همین نمیشد با کابین عقب صحبت کنم. ما هم در جواب گفتیم جاست لو لول نَویگیشن! یعنی داریم پرواز ارتفاع پست تمرین میکنیم. خوشبختانه اینها هم باورشان شد. بعد رادیو ساکت شد و دیگر صدایش در نیامد. گفتیم کاشکی زودتر حرف میزدیم. روی گارد که صحبت میکند، همه شبکه هواپیماهای روی آسمان را بلاک میکند. لحظاتی بعد مأموریت را انجام دادیم و برگشتیم. روی رادیو به شوخی گفت جاست لو لول نویگیشن؟ فهمید چه کار کردهایم!
* با موفقیت زدید؟
بله با موفقیت.
* چه بود؟ نفتکش؟
بله نفتکش بود. یکماموریت دیگرمان زدن سکوی نفتی بود.
* کشتیها و سکوها را با ماوریک میزدید یا بمب؟
اوایل با ماوریک میزدیم. اواخر تشخیص دادیم کشتی غولپیکر با ماوریک آسیب جدی نمیبیند. فقط چهار پنج روز معطل تعمیرات میشود. در نتیجه تصمیم گرفتیم با بمب بزنیم. بمب اثراتش بیشتر بود. البته بمب را باید دقیق میزدی. شلیک ماوریک چون روی هدف قفل میکنی، راحتتر است. ولی بمب سختتر است. باید با مهارت و محاسبات دقیق بروی که بخورد.
* خاطرتان هست چندتا کشتی زدید؟
دقیق نه ولی بیشترین مأموریتها را انجام میدادم. میگفتند خودت انجام بدهی خیالمان راحتتر است؛ شهید بابایی و شهید ستاری. مأموریت که میدادند لابهلایش میگفتند خودت باشی خیالمان راحتتر است. اگر اسیر شوی همه اطلاعات را نمیدهی. نقشه و طرح و چیزی هم با خودت نبر! من هم تابع بودم. حتی در یکی از مأموریتها شهید ستاری داشت مشخصات خلبان مورد نظر را میگفت. گفتم اسمش جعفر عمادی باشد چهطور است؟ (میخندد) گفت خودت فهمیدی دیگر!
* شما در مستند نبردهای فانتوم خاطره زدن یکنفتکش را گفتید که بیبیسی خبرش را اعلام کرد.
(میخندد) چه خاطرههایی را یادم میآورید!
* آنکشتی برای چه کشوری بود؟
با پرچم کشور اسلامی، سوختگیری کرده بود که برای کشور غیراسلامی ببرد.
ماچ و بوسه و دستت درد نکند! زدی؟ گفتیم بله زدیم. آمدیم پست فرماندهی و گزارش را نوشتیم. وقتی گزارش را تمام کردیم، ورق برگشت. دیدم همه دارند چپچپ نگاهمان میکنند. ما هم بیخبر گزارش را عین حقیقت نوشتیم. عصر که شد، فرمانده پایگاه و همه رفتند * باری بود؟
نه نفتکش بود. خیلی تاکید کرده بودند اینکشتی از تنگه هرمز بیرون نرود! دستور خود امام بود. در پست فرماندهی بندرعباس بودیم که دیدیم نیروی زمینی آمده، دریایی آمده، دو سه خلبان قدیمی هم از ستاد مشترک آمدهاند. چندخلبان هم از ستاد کل آمدهاند. فرگ هم آوردهاند که اینکشتی را بزنید! به من ندا دادند خلبان جوان برای این مأموریت نفرستید! از پستهای شنود و هواپیمای P3F اطلاعات گرفتیم. گفتند کیش را که رد کرد زیر چارک، میتوانید ملاقات داشته باشید.
* اینماموریت با بمب بود یا ماوریک؟
ماوریک بود. مطمئنتر است. در آنشرایط به ما ماوریک دادند. قرار هم بود از روی زمین که بلند میشویم، تا وقتی مینشینیم صحبتی نکنیم. چون تجربه کسب کرده بودیم و میدانستیم از روی زمینکه حرف بزنی صدام تو را میگیرد و میفهمد چههواپیمایی را روشن کردهای.
خلاصه در سکوت مطلق بلند شدیم و با چه زحمتی کشتی را پیدا کردیم و زدیم. همه حساس بودند که اول خبر را به امام بدهند. به محض گردش، صدای رادار و برج آمد که کانْفِرم؟ گفتیم گُل! اسم رمز برای اعلام موفقیت مأموریت گل بود. گفتیم گل. چند لحظه بعد دوباره گفتند کانفرم؟ گل؟ گفتیم بله. گل. گفتند مطمئنی گل؟ گفتیم بله. اپروچ و برج و همه پرسیدند و ما هم گفتیم گل. آمدیم نشستیم. سابقه نداشت مسئولین با ماشین به باند بیایند. تا کاناپی را باز کردیم، علامت دادیم که زدهایم. هواپیما را خاموش کردیم و آمدیم پایین. ماچ و بوسه و دستت درد نکند! زدی؟ گفتیم بله زدیم. آمدیم پست فرماندهی و گزارش را نوشتیم. وقتی گزارش را تمام کردیم، ورق برگشت. دیدم همه دارند چپچپ نگاهمان میکنند. ما هم بیخبر گزارش را عین حقیقت نوشتیم. عصر که شد، فرمانده پایگاه و همه رفتند.
* فرمانده پایگاه آنزمان...
آقای (فریدون) صمدی بود. به ما محترمانه گفتند بازداشت هستید و باید بمانید! در نتیجه در پست فرماندهی ماندم و به خانه زنگ زدم و گفتم «من امشب کار دارم نمیآیم. شما شامتان را بخورید.» به سرباز هم گفتم چه دارید؟ جیره غذایی آن شب را آورد. فردا صبح هم نان پنیری به ما داد. گفتم بروم دفترم کارهایم را بکنم. جانشین پایگاه بودم. دیدم هیچچیز روی میز دفترم نیست. وقتی علت را پرسیدم، گفتند شما دخالتی نکنید و دستوری صادر نکنید! گفتم من کاری نکردهام که! پس بروم شهر خودم دنبال زراعت و زندگی! در دفترم فقط یکدفترچه یادداشت و یک کلاه فرم مانده بود. گفتم این هم مال اینها! من که کارم را کردهام. هرچه میخواهد بشود! اینها را میگذارم و میروم. دوباره به پست فرماندهی رفتم. تا عصر آنجا ماندم. تهویه آنجا کار نمیکرد و هوایش کماکسیژن بود. رنگ و رو را زرد میکرد. صمدی هم از آنوضع خسته شد. به او گفتم بروم خانه یک دوش بگیرم و برگردم. گفت برو اشکالی ندارد!
* آقای صمدی به شما گفت برو!؟
بله. گفت برو استراحتی بکن! دوشی بگیر و بیا! گفتم پس بازداشتی ادامه دارد! باشد! خلاصه رفتم خانه دوش گرفتم و عصرانهای خوردم. مشغول خوردن عصرانه بودم که صمدی زنگ زد و تبریک گفت. گفتم چه شده؟ گفت تو زدهای! گفتم من که دو روزه میگویم زدهام! شما باورتان نمیشود. گفت شما که زدهای! زدهای توی مخابراتش. در نتیجه مخابراتش را از دست داده و خبر موشکخوردنش را نه شنود نیروی هوایی، نه شنود دریایی، نه شنود سپاه گرفته و نه P3F بالا روی آسمان آن را گرفته است. کشتی که موشک میخورد، پیام مِیدی (Mayday) میفرستد. یعنی درخواست کمک میکند. اینکشتی نتوانسته بود درخواست کمک کند و در نتیجه کسی باورش نمیشد ما او را زدهایم. ولی الان مشخص شده شما زدهای. الان هم دارد خودش را لنگانلنگان به نزدیکی دوبی میرساند تعمیر شود.
* پس غرق نشد!
نه. با ماوریک غرق نشد.
* یعنی شما با گذری که از روی کشتی داشتید فقط میتوانستید یکموشک شلیک کنید؟
بستگی به ارتفاع و سرعت داشت. فکر میکنم دو موشک زدم. زمانی پیش میآید که ارتفاع بیشتری میگیری و در شیرجهکردن وقت داری دو بار موشک را قفل کنی. ولی زمانی پیش میآید که شرایط نامناسب است و اوج کمتری میگیری. در نتیجه مسافت کمتری داری. بستگی به کابین عقب هم دارد که چقدر شارپ باشد و بتواند روی هدف قفل کند. اگر بتواند دو یا سه تا قفل کند، خیلی خوب است ولی عموماً ماوریک را یکی تا دوتا میزدیم. مگر اینکه بخورد توی کابیناش، یا مخابراتش یا بنا به شرایطی بخورد توی مخازن سوختش و آتشسوزی گسترده شود.
* پاشنهاش هم خوب است. اگر به پاشنه بخورد میتواند باعث غرقش شود. حالا بازداشتی شما به خاطر این بود که فکر میکردند...
دروغ گفتهام.
* یعنی موشکها را الکی زدهاید و برگشتهاید.
بله. میگفتند چیزی را که تو میگویی، کسی تأیید نمیکند. به محض اینکه ما میزدیم، سیستم میدی کار میکند. ولی برای اینکشتی کار نکرد. بعد بیبیسی با خبر ۶ و ۴۵ دقیقهاش ما را نجات داد و گفت یک نفتکش مورد هدف موشکِ سرگردان قرار گرفته و در دوبی تحت تعمیر است. در نتیجه همه فهمیدند ما کار خودمان را کردهایم.
* خب به پایان بحث رسیدیم جناب عمادی. شما با محمود اسکندری و دیگر غولهای نیروی هوایی پرواز مشترک داشتید؟
بله. با او پرواز میکردیم. قبل از جنگ هم پرواز میکردیم. چه کابین عقب چه در بالش.
* کابین عقبش هم بودید؟
بله چندمرتبه. منتهی قبل از جنگ؛ نه زمان جنگ. در سالهای جنگ خودم لیدر سه شده بودم و میتوانستم کابین جلو پرواز کنم.
* با داریوش ندیمی چه؟
در جنگ نه. معلم خلبان گردان آموزشی در تهران بود. آنجا با او پرواز میکردیم. در تهران که ما از پایگاه دیگر میآمدیم، توسط او و فریدون ایزدستا، فریدون صمدی، قهستانی، شهلایی، رجبیان و ناصری آموزش میدیدیم. اینها برای خود یل بودند. ما در گردان آموزشی با اینها پرواز کردیم. ولی بعد از فارغالتحصیلی با اینها پرواز نکردیم.
* آقای ایزدستا فکر نمیکنم زمان جنگ در پرواز بوده باشد!
بله. ستادی بود و ماموریتش سختتر از پرواز بود. درست است خودم که بندرعباس بودم، بعضی از کشتیها را میزدم، ولی وقتی برخی را میدادیم جوانترها بزنند، روی زمین مرتب اضطراب و التهاب داشتیم که این را فرستادیم برود! میگفتم خودمان میرفتیم دیگر! چهکاری بود آخر؟ مرتب با رادار و اپروچ تماس میگرفتیم و لحظهای خبر میگرفتیم. آدم خودش ترجیح میدهد برود پرواز تا این که بنشیند طرحریزی کند.
* ولی اینیلها اجازه نداشتند پرواز کنند.
بله. چندسال هم فاصله گرفته بودند و باید چک میشدند.
* در پرواز با محمود اسکندری آنلوپسهای عجیب و غریبش را دیده بودید؟
دستور العمل و ارتفاع مورد نظر پرواز در فرگ بود. وقتی از آنارتفاع پایینتر میرفتی، میشد بیانضباطی. بیانضباطی را وقتی انجام میدادند که تکی بودند نه در دسته پروازی. در دسته هم وقتی اینکار را انجام میدادند که همه با هم رفیق بودند.
* شما در طول جنگ پرواز بغداد داشتید؟
یکی دو مرتبه. روزهای نهم دهم یا یازدهم دوازدهم جنگ بود. حتی اعلامیه هم روی بغداد پخش کردیم. مخزن اسپید بریک...
* ترمز اضطراری اش...
بله. زیر بال هواپیماست.
* از نظر نظامی ظاهراً اینکار درست نیست. چون سرعت فانتوم را پایین میآورد و در تیرس پدافند قرار میگیرد.
آنطور هم نه. ولی چندبار اینکار را کردیم.
مدتی هم که در بندرعباس مسئول بودم، اگر میخواستم کسی را تشویق کنم، جایزهای میدادم که به درد خانه و زندگیاش و همسرش بخورد. لوح تقدیر هم که میخواستم بدهم، به نام خانمش میدادم و میگفتم «اگر داری خوب کار میکنی به خاطر خانمت و همسرت است. وگرنه اینطوری کار نمیکردی!» * لیدر آنپروازهای بغداد را خاطرتان هست که بود؟
تکی رفتیم. هیچوقت دو فروندی نرفتم. یک مأموریت من بودم؛ یکی لقمانینژاد بود، یکی احمدبیگی. دو فروندی روی بغداد نرفتیم. ولی بمباران تکریت یا ناصریه یا موصل را دو فروندی میرفتند.
* شما تجربه مواجهه مستقیم با مرگ را داشتید؟
نه. ولی پیش آمد که موتورم ایراد داشته باشد یا از مدار خارج شود. خب آدم ناراحت میشد از دو تا موتور چرا یکیشان باید از بین برود...
* شما هم که شیرازی و خونسرد...
توکل به خدا میکردیم. آدم با سرنوشت نمیتواند بجنگد. به خاطر همین هیچوقت اعتراض نمیکردم و برایم فرقی نمیکرد شماره دو یا سه باشم.
* جناب عمادی به عمر گذشته در نیروی هوایی و خلبانی شکاری چهطور نگاه میکنید؟
سخت گذشت. در اضطراب بودیم. جا دارد از خانوادههایمان تشکر کنیم. یکی از خوبیهای وضعیت من این بود که خانوادهام قانع بودند و هوای بچهها را دارند. خیالم راحت بود که همسرم از بچهها محافظت میکند. در بندرعباس مشکل آب آشامیدنی داشتیم. باید دو سه کیلومتر تا اطراف پایگاه میرفتیم. جرأت هم نداشتیم به سربازی یا کسی بگوییم این دبه را برای ما آب کن. هرکس باید کار خودش را انجام میداد. خانمم میرفت و آب خوردن میآورد. از اینچیزها خیالم راحت بود. در نتیجه دربست در اختیار مأموریت بودم. ولی بچههای دیگر مشکلاتی داشتند. تماس میگرفتند و زنگ میزدند. یکی دارو نداشت، یکی دکتر میخواست، یکی غذا لازم داشت. اگر در خانه ما مشکلی بود، خانواده به من منعکس نمیکردند. این بود که از نظر خانواده خیالم راحت بود. مدتی هم که در بندرعباس مسئول بودم، اگر میخواستم کسی را تشویق کنم، جایزهای میدادم که به درد خانه و زندگیاش و همسرش بخورد. لوح تقدیر هم که میخواستم بدهم، به نام خانمش میدادم و میگفتم «اگر داری خوب کار میکنی به خاطر خانمت و همسرت است. وگرنه اینطوری کار نمیکردی!»
وقتی دزفول میرفتم خیلی کم پیش میآمد به عیال و بچههایم زنگ بزنم. با آرامش خاطر، زندگی و پرواز میکردم.
هشت سال جنگ را نمیشود در یکساعت، یک ساعتونیم تشریح کرد. چنینکاری ظلم است. ما در حدود دوسه هزار ساعت در جنگ پرواز کردیم. اینصحبتهایی که کردیم، شمهای از چهار مأموریت بود. یکسری از اینخاطرات را شما یادم انداختید که گفتم.