خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخالاسلامی: لبخند ویژگی اصلی مربیهای مدرسه «صبح رویش» است. فرقی نمیکند معلم مدرسه باشد یا روانشناس. همینطور که بچهها دور هم حلقه زدهاند و سرود معروف صبح رویش را میخوانند، «آیلار زُهدی» گوشهای از حیاط ایستاده و با لبخندی عمیق، آنها را تماشا میکند. او که قرار است تا یک سال آینده هرروز با این بچهها وقت بگذراند و و دل به دل آنها بدهد، در تجربه سالهای قبلی خود هزاران ماجرا و داستان و قصههای شنیدنی دارد.
کار کردن در یک مدرسه مخصوص کودکان کار، سختیها و شیرینیهای خودش را دارد. اما اگر یک روانشناس باشید که هر روز باید با دردها، قصهها، غصهها و اشکهای بچههای شش ساله تا دوازده ساله روبرو شوید، احتمالاً به سینهای نیاز دارید که به فراخی دریا باشد. باید خوب بشنوید، زخمها را بشورید، خرده شیشهها و خرده سیاهیها را بردارید و جای آنها شادابی و طراوت بگذارید. این کاری است که زهدی، هر روزِ خدا در صبح رویش میکند. با همان لبخند همیشگی، به استقبال دردهای بچهها میرود، آنها را میشوید، مرهم میگذارد، و خون و چرک و درد و کینه و نفرت و عصبانیت و خستگی آنها را جایی دورتر از کلاس مشاوره، خاک میکند و به جایش سرزندگی. انگیزه، شور و شوق و بخشندگی میکارد.
استفاده از اصول روانشناسی در آموزش و درمان
دو سال است که صبحها با بچهها سر و کله میزند و تا شب اشک و خندهاش با هم است. نحوه کارش در صبح رویش را اینطور توضیح میدهد: «روانشناسی در این مدرسه در حوزههای مختلفی به بچهها خدمت میکند. یکی از حوزهها آموزش است؛ آموزش مهارتهای زندگی و مهارتهای فردی در حوزه روانشناسی. به صورت هفتگی با بچهها کلاس داریم، یعنی جدا از مراجعههای فردی و شخصی، هفتهای یک بار مربی روانشناس سر کلاس میرود و با بچهها وقت میگذارند. اسم واحد روانشناسی و اتاقهای درمان ما در صبح رویش، زیستکده است. مربی زیستکده هر هفته در همه پایهها به مدت یک ساعت با بچهها فعالیت انجام میدهد و سعی میکند ارتباطش را با آنها حفظ کند. روانشناسی در صبح رویش، فقط منحصر به مسائل و مشکلات بچهها نیست؛ بلکه ما از اصول روانشناسی در روند آموزش بچهها هم استفاده میکنیم.»
زُهدی، تفاوت روانشناسی با دیگر آموزشها را ارتقا سطح شناختی بچهها میداند و میگوید: «برای مثال کلاس اول و دوم ما معمولاً با کاردستی و ابزارآلات قابل لمس و عینی، آموزش میبینند؛ چون در مرحله شناختی عینی هستند. سال گذشته که با بچههای پایه سوم کلاس داشتم، روی خودآگاهی کار کردم که مختص پایه سوم تا ششم است. بچهها خودشان را تعریف میکردند و میگفتند چه لباسی دوست دارند و چه تعریفی از خودشان دارند. این تکنیک، خودپندار بچهها را درگیر میکرد.»
صبح رویش اولین محیط غنی برای کودکان کار!
روانشناسهای صبح رویش به دو گروه تقسیم میشوند؛ سه پایه اول و سه پایه دوم که در حوزه خدماتی درمان به کودکان کار خدمت میکنند: «درمان، به دو بخش رفتاری و شناختی تقسیم میشود. درمان رفتاری مربوط به مواردی است که برای مثال کودکی اضطراب دارد، افسرده است یا نافرمانی میکند. در حوزه درمان شناختی، نیازهای شناختی را تحت درمان میگیریم. مؤلفههای شناختی مربوط به یادگیری، در مدارس عادی به اختلال یادگیری معروف است. برای هریک از دانشآموزان ارزیابیهای اولیه صورت میگیرد و بعد ما به توانبخشی مؤلفههای شناختی مربوطه میپردازیم. برای مثال بچهای که خواندنش مشکل دارد، پردازش دیداری، حافظه دیداری و حافظه فعال آن بچه را تقویت میکنیم. جلسات درمان شناختی برای او برگزار میکنیم و تا جای ممکن او را بهبود میدهیم. درمانگر مربوطه سعی میکند در این دو حوزه او را کمک کند.»
از زهدی درباره جنس مشکلات بچهها میپرسم، او باز هم اصطلاحات روانشناسی را ضمیمه حرفها میکند و جواب میدهد: «بچههای ما از فقر فرهنگی شدیدی میآیند. وقتی محیط مناسب نبوده و این کودک این ضعفهای شناختی را دارد، نمیتوانیم راحت بگوییم این بچه اختلال دارد. وقتی محیط غنی نبوده و این کودک ضعفهای شناختی دارد، نمیتوانیم بگوییم او دچار اختلال است. بچهها فقر شدیدی را تجربه کردهاند و محرکهای محیطی کمی در اختیارشان بوده است. شاید اولین محیط غنی که با آن روبرو میشوند مدرسه صبح رویش باشد. دانشآموزانی داریم که کلاس اول هستند و حتی رنگها را نمیشناسند. شما اگر به مدرسه دیگری بروید، بچههای کلاس اول حداقلهای شناختی را دارند. رنگها را میشناسند، اشکال هندسی را میشناسند، میتوانند یک نگارش در سطح پایین داشته باشند، ولی بچههای ما نه؛ شاید اینجا اولینباری است که مداد دستشان میگیرند. به خاطر همین است که ما بسیاری از این بچهها را دارای اختلال یادگیری نمیدانیم؛ آنها فقط دیرتر از سایر بچهها با محرکهای شناختی ارتباط گرفتهاند.»
تحقیر کلامی و بدنی، عزت نفس را پایین میآورد
این مشاور و روانشناس کودکان، تنبیه بدنی و کلامی را یکی از مشکلات این بچهها میداند و درباره تأثیر آن بر شخصیت کودکان کار این مدرسه میگوید: «الگوهای تربیتی اکثر خانوادههای ما بر اساس تنبیه است. بچههای ما تنبیه را بخشی از الگوی هنجار میدانند؛ چون با آن زندگی کردهاند و در فرهنگشان بوده است. فکر میکنند مادر یا پدر حتماً باید آنها را بزند و اگر نزند کار عجیبی است. بچههای اینجا تحقیرهای بدنی و کلامی زیادی را در خانواده تجربه کردهاند که همین عزت نفس آنها را پایین آورده است. اصلاً چیزی به نام خود در آنها شکل نگرفته است.»
بعد از کودکی میگوید که به دلیل پرخاشگری به اتاق مشاوره ارجاع شده بود: «وقتی بررسی کردیم، دیدیم این کودک جز الگوی پرخاشگری چیز دیگری ندیده است که یاد بگیرد. ما اول از همه روی فرمت این بچهها کار میکنم، اینکه هرکسی لایق ارزش و محبت است و هیچکس حق ندارد شما را بزند؛ حتی پدر و مادرتان. من خودم برای تغییر دادن این الگو در ذهن بچهها زحمت کشیدم و با صحنههای خیلی دردناکی روبرو شدم. وقتی به بچهها قدرت اختیار میدادم که رنگ را انتخاب کند، تعجب میکرد و میگفت تو چرا به من احترام میگذاری؟ تا این حد. انگار از من میپرسید من اصلاً لایق احترام هستم؟ اینکه او به عنوان یک بچه باید تنها محبت و احترام ببیند، ولی تا این حد از ابتداییترین نیاز شناختی محروم باشد، موضوع عجیبی بود. البته خیلی لذت میبرم که بچهها بعد از مدتی از حق خودشان دفاع میکنند. مثلاً میگویند تو حق داری از من عصبانی باشی ولی حق نداری من را بزنی! حتی به پدر و مادر خودشان میگویند شما به عنوان پدر و مادر من، دارید اشتباه میکنید. من دوست دارم این بچهها به جایی برسند که به عنوان یک بزرگسال بتوانند از حقوق خودشان دفاع کنند.»
کودکی که مددکار من شد!
شاید تلخ باشد، ولی آزار و تجاوز جنسی یکی از مشکلاتی است که بعضی بچههای این مدرسه با آن روبرو هستند یا بودهاند. زهدی درباره این مسأله توضیح میدهد: «متناسب با همین مشکل، یکی دیگر از اصولیترین آموزشهای ما آموزش جنسی است. چون بچههای ما والدین سهلگیری دارند، مورد تجاوز قرار میگیرند. درمان این کار خیلی برای من سخت است که یک کودک هشت ساله در این موقعیت قرار گرفته است و من باید از او مراقبت کنم. به همین دلیل ما اینجا به آنها مراقبت از خود هم آموزش میدهیم.»
او از کودکی میگوید که به خاطر تجربه تلخ از آزار و تجاوز، نسبت به هر ارتباط بدنی ساده هم واکنش نشان میداد: «وقتی بچهها توی حیاط به او دست میزدند، جیغ میکشید. زمانی که بررسیهای تکمیلی انجام شد، متوجه شدیم این بچه یکبار در هشت سالگی و یکبار در دوازده سالگی، مورد تجاوز قرار گرفته است و الان به هر لمسی حساس است. حالا وقتی این بچه را میبینم که با دیگران ارتباط بدنی سالم دارد، خیلی خوشحال میشوم.»
اینکه بچهها با تمام خاطرات تلخ و سختشان، با کمی مشاوره و درمان، به وضعیت باثباتی میرسند برای او بهترین تشویق است: «یکی از مددکاران ما به خارج از ایران مراجعه کرد. روزی که داشت میرفت، گوشه حیاط ایستاده بودم و شدید گریه میکردم. یکی از بچهها که من با او جلسات درمان طولانی داشتم، شروع کرد به دلداری دادن من. گفت خانم زهدی چرا گریه میکنی؟ انگار من کودک شده بودم و او شده بود یک درمانگری که کنار من بود و میخواست از من حمایت کند. به من گفت تا وقتی که یک نفر توی قلب ما زنده است، کنار ماست! دستم را گرفت و کنارم نشست و طوری دلداری داد که من آرام شدم. میتوانم بگویم این اتفاق یک طور خسته نباشید به من بود؛ انگار زحماتم جواب داده بود و این کودک، خودش به یک درمانگر تبدیل شده بود و میتوانست پس از این خودش را هم مراقبت کند. گاهی فکر میکنم ما روانشناسان کودک که با کودکان کار و آسیبدیده در ارتباط هستیم، الماسهایی از بین این سنگها بیرون میآوریم که نه تنها دیگران را شگفتزده میکند، بلکه برای خودمان هم جالب و باورنکردنی است.»