خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: کتاب «شهید نوید» نوشته مرضیه اعتمادی سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شد. ۱۹۲ صفحه از این کتاب به روایتهایی از زندگی شهید نوید صفری اختصاص دارد و حدود ۱۴ صفحه هم به اسناد، عکسها و نمایه کتاب اختصاص دارد.
«شهید نوید» سهفصل نامهای همراه، همنفس و همقدم دارد که فصل اول به روایت پدر و دوست، فصل دوم به روایت مادر و خواهر و فصل سوم به روایت همسر است.
نوید صفری شخصیت اصلی این کتاب برای انجام مأموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بود، پس از پایان مأموریت به درخواست خودش و با اجازه فرماندهان به دیرالزور بوکمال اعزام شد. او طی نبرد با تروریستهای داعش در شهر بوکمال زخمی و به اسارت تروریستها درآمد. مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر بوکمال از لوث تروریستهای تکفیری در تاریخ ۵ آذر ۱۳۹۶ پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است.
نوید متأهل و تازه داماد بود و خطبه عقد او و همسرش توسط رهبر معظم انقلاب به صورت تلفنی خوانده شده بود.
در گزارشهایی که از پی میآیند، خاطرات شهید نوید صفری در کتاب «شهید نوید» را مرور میکنیم. قسمت اول اینگزارش بخشی از مطالب فصل اول اینکتاب است.
در ادامه مشروح قسمت اول گزارش مرور کتاب «شهید نوید» را از نظر میگذرانیم؛
* استخوان بازگشته شهدا با ارزش است
در فصل اول این کتاب به روایت پدر شهید نوید صفری میخوانیم: «ساعت ها با هم حرف میزدیم، بیشتر درباره سیاست، هم نظر نبودیم، ولی نوید همیشه احترام من را نگه میداشت. هیچ وقت تلاش نمیکرد نظر من را عوض کند؛ فقط نظر خودش را با احترام میگفت و به حرفهای من هم گوش میداد.
یک بار نشسته بودیم کنار هم. میوه میخوردیم و اخبار میدیدیم. خبر بازگشت پیکر شهدا را پخش میکرد. من گفتم: «ببین دسته گل مردم سالم رفته حالا یه تیکه استخون برگشته.» یک تکه سیب را زد سر چاقو و گرفت سمت من. گفت: «نه بابا نگو یه تیکه استخون، این شهدا ماندگارن، اثری که برای حفظ اسلام دارن، هیچ وقت از بین نمی ره، همین استخون خیلی با ارزشه.»
* خرید وسایل قسطی برای خانواه های نیازمند
پولش را نگه نمیداشت. یا خرج کارهای خیر میکرد یا میرفت زیارت. اهل گفتن نبود. ما هم خبر خیلی از کارهایش را بعد شهادتش فهمیدیم. میرفت وسایل قسطی برمی داشت و میداد به خانوادههای نیازمند، هر ماه قسط این وسایل را از روی حقوقش کم میکردند. بچههای بی بضاعت را جمع میکرد و میبرد پابوس امام رضا. خودش آنجا برایشان آشپزی میکرد. بچهها را میبرد حرم، برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد بچههای بی بضاعت را جمع میکرد و میبرد پابوس امام رضا. خودش آنجا برایشان آشپزی میکرد. بچهها را میبرد حرم، برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد. اهل گیر دادن و تذکرهای مستقیم نبود. با بچههای کم سن و سال تر از خودش دوست میشد. از روی رفاقت نصیحتشان میکرد. توی سفر سخت نمیگرفت. همیشه خوش سفر بود.
* نماز اول وقت حتی در سفر
روی نماز اول وقت حساس بود. وقتی میرفت سفر و اتوبوس برای نماز نمیایستاد خیلی حرص میخورد. هر طور بود راننده را راضی میکرد که نمازش از دست نرود. دامادم میگفت توی سفر کربلا همه خسته و کوفته بودند، ولو شده بودند روی صندلیهای اتوبوس. اذان که گفتند نوید پیشنهاد داده برای نماز توقف کنند و نماز اول وقت بخوانند. میگفت خیلیها غرولند میکردند که نه برویم یک جای مناسبی پیدا کنیم و حالا که دیر نمیشود؛ ولی نوید پایش را کرده توی یک کفش که شما چه زائرهای کربلایی هستید که نماز اول وقت نمی خوانید! همه را از ماشین پیاده کرده و حرف خودش را به کرسی نشانده.
* ذرهای از دریای داغ امام حسین (ع) را چشیدم
روزی که در معراج شهدا نشستم کنار پیکر نوید، همه روضههایی که تا آن سن و سال از علی اکبر امام حسین (ع) شنیده بودم برایم زنده شد. تازه فهمیدم این همه سال وقتی روضه خوان میگفت که امام حسین (ع) کنار پیکر جوان رشیدش نشسته و گفته: «علی الدنیا بعدک العفا،» چه حالی داشته، تازه نوید من کجا و علی اکبر امام حسین (ع) کجا. ولی خب ما پدرهای شهید دلمان به همین خوش است. به اینکه ذرهای از دریای داغ امام حسین (ع) را چشیدهایم. فقط ذرهای.
آن روز توی معراج نمی دانم چرا دلم خواست کنار پیکرش دراز بکشم و بغلش کنم. توان نشستن نداشتم اصلاً. دستم را انداختم دور پیکر کفن پیچ شدهاش و با صدای بلند گریه کردم. مثل بچهای که مادرش را از دست داده باشد. بوسیدمش، قربان صدقه قد و بالایش رفتم. منزل جدیدش را تبریک گفتم. چه روزی بود! روی زمین نبودم انگار.»
* با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم
در بخشی از مقطع «همراه» از فصل اول این کتاب به روایت علی اکبر دوست شهید نوید صفری میخوانیم:
«اولین باری که همدیگر را دیدیم، سال ۱۳۸۴ بود. بسیج حکیمیه با هم آشنا شدیم. نوید سرباز حوزه بود. من هم کارهای فرهنگی حوزه را انجام میدادم. با هم رفیق شدیم، ولی نه آنقدر که رابطه صمیمی و نزدیکی داشته باشیم.
بعد از سربازی هر دو دنبال کار میگشتیم. بدون اینکه با هم هماهنگ کنیم هم زمان تقاضای کار در وزارت دفاع را داده بودیم و پذیرفته شده بودیم. سال ۱۳۸۸ بود، از آنجا به بعد دیگر شدیم رفیق صمیمی. ساعتهای زیادی با هم بودیم. چه سرکار چه وقتهایی که آزاد بودیم. ماهی یکبار تقریباً یک مشهد دوسه روزه میرفتیم.
حسابی روی نفس خودش کار میکرد. به جزئیات کارهایش دقیق شده بود. نوید هم مثل من، مثل خیلیهای دیگر، یک آدم معمولی بود. همیشه با معرفت بود. خوش برخورد بود، مهربان بود، اهل نماز و روزه و هیئت بود، ولی معمولی بود. نوید از یک جایی به بعد شروع کرد به تغییر کردن. من میفهمیدم. وقتی دستم را میگرفت و میبرد پیش رفقای جدیدش تا به همدیگر معرفی مان کند میفهمیدم افتاده توی جاده دیگری.
من را برد بهشت زهرا (س). قطعه ۵۳. رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچههای مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاقی با این شهید آشنا شدم. داشتم از سر مزارش رد میشدم، نگاه و چهرش من رو جذب کرد.» از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شنیده بود. گفت اخلاص این شهید زبانزد است. از آن روز به بعد دیگر با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم. نوید خیلی بیشتر از من. نه فقط با رسول، خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت. رفیق شهید داشتن زرنگی است. اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده. دیگر از جان هم بالاتر مگر داریم؟» نوید خیلی بیشتر از من. نه فقط با رسول، خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت. رفیق شهید داشتن زرنگی است. اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده. دیگر از جان هم بالاتر مگر داریم؟
* جلسه خواستگاری
دوست شهید صفری در ادامه روایت خود میگوید: «کار سوریه رفتن من و نوید را همین آقا رسول درست کرد. خیلی پیگیری کردیم. خیلی این در و آن در زدیم. درست نمیشد. جلوی پایمان سنگ میانداختند. تا پای پرواز میرفتیم و ناامید بر میگشتیم. با هم از وزارت آمده بودیم بیرون و عضو سپاه شده بودیم؛ ولی هنوز نتوانسته بودیم برویم سوریه. متوسل شده بودیم به رسول. وقتی آذر ۱۳۹۴ برای اولین بار پایمان را گذاشتیم توی محل کار جدیدی که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شویم و عکس رسول را دیدیم، تازه فهمیدیم رسول هم دقیقاً از همین جا به منطقه اعزام شده است.
روزی که میخواست برود خواستگاری به من گفت: «باور کن دیگه خسته شدم از خواستگاری رفتن، به رسول سپردم گفتم خودت درستش کن.» فردا صبح که با هم رفتیم سرکار پرسیدم: «خب چی شد؟ دیشب خوش گذشت؟» فکرش را نمیکردم قضیه به خیر و خوشی تمام شده باشد، ولی نوید گفت که وقتی وارد اتاق دخترخانم شده و اولین چیزی که دیده عکس رسول بوده، خشکش زده، گفت: «رسول کارم رو درست کرده.» گفت: «جلسه اول فقط از رسول حرف زدیم.» نوید راست میگفت. رسول مانده بود توی این دنیا و داشت کار بقیه را راه میانداخت. نوید میگفت: «وقتی من شهید شدم به همه بگو، من می مونم مثل رسول کار راه میندازم.»
* محاصره بوکمال و پیکری که ۲۰ روز طول کشید برگردد
پیکر نوید ۲۰ روز طول کشید تا برگردد. سال ۹۶ بار آخری که نوید میخواست برود سوریه، من تازه از مأموریت برگشته بودم. نوید قرار بود برود آنجا جایگزین من شود. چند روز قبل از اینکه میخواست برود خیلی با هم صحبت کردیم. نوید از خوابی که دیده بود گفت که رسول را دیده. توی خواب فقط رسول حرف می زده و نوید هم می گفته: «راست می گی حق با توئه.» میگفت رسول دستش را گرفته و با هم رفته اند بالا، هی بالا و بالاتر. آنجا هم دوباره رسول هر حرفی زده او گفته: «راست می گی حق با توئه.» خوشحال بود. خودش هم میدانست خوابش معنی خوبی دارد. گفتم: «نوید مواظب باش خرابش نکنی، رسول شهادت رو برات گرفته. برو هر چی خرده سفارش داری بنویس، وصیتی داری بکن که رفتنی هستی.» نوید هم حرف من را جدی گرفت. قبل از رفتنش یک پاکت داد دستم که توی آن همه چیز را نوشته بود. گفت: «اگر برنگشتم بازش کن، تا خبر شهادتم نیومده راضی نیستم بازش کنی.» من هم پاکت را گرفتم و گفتم: «باشه، چه برگردی و چه برنگردی بازش میکنم!»
چه قدر روزهای مفقودی نوید امام رضا را قسم میدادم که پیکرش برگردد. آن روزها خیلی سخت گذشت. میرفتم توی هیئت بیت الزهرا (س) و همان جای همیشگی مینشستم و زار زار گریه میکردم. بعد بیست روز پیکر نوید را برگرداندند. نوید بیست روز زیر آفتاب بود! لباس پاسداری آنقدر برای نوید حرمت داشت که وصیت کرده بود وقتی که قرار است پیکرش را توی خاک بگذارند لباس سپاه تنش باشد. همیشه میگفت این لباس مقدس است. میگفت لباس پسر حضرت زهرا (س) است.
سه ماهی که نوید سوریه بود، هیچ عملیاتی انجام نشده بود. نیروها مشغول تثبیت موقعیت بودند فقط. همان وقتی که قرار بود برگردد ایران، عملیات آزادسازی شهر بوکمال کلید خورد. نوید دلش میخواست توی عملیات شرکت کند. با من تماس گرفت، گفت: «نظرت چیه بمونم این عملیات رو شرکت کنم؟» من هم گفتم: «اگر نظر من رو می خوای، برگرد استراحت کن، بعداً دوباره برو.» آخر سر هم گفتم: «حالا شک داری، می خوای زنگ بزن یه استخاره هم بگیر!»
توی همان عملیات نوید زخمی شده بود. سی نفر بودند که میزنند به خط. گیر میافتند توی محاصره دشمن. نوید و دو نفر از نیروهای سوری میایستند جلو و بقیه نیروها را پوشش میدهند که بتوانند برگردند عقب. آن دوتا نیروی سوری همان جا شهید میشوند. نوید تیر میخورد و زخمی میشود و همان جا توی دل دشمن میماند. انگار لباس شهادت دیگر اندازه اش شده بود. خودش همیشه این جمله شهید آوینی را میگفت که: «شهادت لباس تک سایزی است که باید تن انسان به اندازه ش درآید. هر وقت به اندازه این لباس تک سایز درآمدی پرواز میکنی، مطمئن باش.»
ادامه دارد…