به گزارش خبرنگار مهر، روز گذشته مراسم روز جهانی فلسفه با حضور نجفقلی حبیبی و غلامرضا اعوانی در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد.
رضا داوری اردکانی از دیگر میهمانان این نشست بود که در جلسه حضور نداشت اما پیامی را خطاب به حاضرین در این مراسم صادر کرد که مشروح آن در ادامه میآید؛
فلسفه چیست، چرا هست و به چه کار میآید؟
روز جهانی فلسفه فرصتی است که اهل فلسفه با هم بنشینند و در باب کار و بار خود بحث کنند. پرسشی که از قدیم و در تمام طول تاریخ فلسفه مطرح بوده و اکنون با طنین تازه و خاص پرسیده میشود اینست که فلسفه چیست؟ به کجا میرود و به چه کار میآید؟ به اشاره به این پرسشها پاسخ میدهم.
فلسفه در زمره علومی نیست که همه در مدرسه بیاموزند و در جایی معین به کار رود. علم فلسفه به کار نمیآید ولی فلسفه چیزی بیش از علمی است که به نام فلسفه آموخته میشود. این علم اهمیت دارد اما جسم فلسفه است. فلسفه روح هم دارد. چنانکه فیلوسوفیا یک نام مرکب است. سوفیای آن جسم فلسفه و فیلو روح آنست. آنچه در فلسفه میتوان آموخت جسم فلسفه است و این جسم نشان روح دارد و آنها که زوایا و خفایای جسم را با طلب و همت میکارند روح را نیز درمی یابند ولی این به شرطی است که زمان به تفکر پشت نکرده باشد. وقتی تفکر غایب است روح هم پنهان میماند و بیگانگی و جدایی و قهر و کین غالب میشود. به تاریخ هم که نگاه میکنیم بهترین دورانهای زندگی هر قوم و مردمی دوران تفکرشان بوده است. فلسفه به صرف طلب عادی و سعی و با اندوختن دانش فلسفه حاصل نمیشود بلکه جویندگان در راه طلب آن را مییابند یعنی طلب شرط آنست اما کافی نیست. آن هم که طلب دارد به طلب فراخوانده شده است نه اینکه طلب صرفاً یک امر روانشناسی باشد. طلب فلسفه طلب چیزی است که مثل هیچ چیز نیست. این مطلوب شباهتی با معشوق دارد بلکه عین آنست زیرا اولاً مصداق چیزی که مثل هیچ چیز و هیچکس نیست و از همه زیباتر و خواستنیتر است، معشوق نام دارد. فلسفه از عشق و دوستی جدا نمیشود بلکه با مهر و دوستی به وجود میآید و مییابد. این معنی، علم بودن و آموختنی بودن فلسفه را نفی نمیکند. همه اهل فلسفه درس فلسفه آموختهاند و بدون آموختن این درس به دشواری میتوان به تفکر نزدیک شد اما آموختنی که صرف آشنایی با اجزا جسم فلسفه باشد و راه به روح نبرد فلسفه نمیشود و با زمان و زندگی نسبتی پیدا نمیکند و هیچ چیز را تغییر نمیدهد. کسی ممکن است با هوش و استعداد یادگیریش همه آرا ابنسینا یا کانت را بیاموزد و یاد بگیرد و البته چنین کسی به احتمال قوی با روح فلسفه هم آشنا میشود اما اگر به این آشنایی نرسد کار بیهوده کرده است.
سخن فلسفه از آغاز سخن عادی و رسمی نیست و حتی وقتی بر اثر گذشت زمان کم و بیش صورت عادی و رسمی پیدا میکند روح را در خود حفظ میکند. این روح را با رجوع به معلومات رسمی و زبان همگانی نمیتوان درک کرد و بدون درک آن به عمق فلسفه نمیتوان رسید. زبان فلسفه در ابتدا زبان درد است. افلاطون درد را منشأ فلسفه دانسته و فیلسوفان ما در جهان اسلام این درد را حیرت تعبیر کردهاند. زبان فلسفه زبان درد است و نشان از جای دیگر و ورای زندگی هرروزی و عادی دارد. بیوجه نبود که سقراط میگفت سخنش تعلیم سروش غیبی است. در بزم مهمانی افلاطون سقراط سخنانی در باب عشق میگوید اما پس از اتمام سخن به حاضران مجلس میگوید که سروش غیبی سخنانی غیر از آنچه گفته به او تعلیم کرده است و آن سخنان را تقریر میکند. سقراط نمیدانست این سروش غیبی چیست و از کجا میگوید اما سخنش را میشنید و میپذیرفت و در انتظار شنیدن از او بود. سخنانی که از شهر دوستی آمده بود و نشان عشق داشت و به این جهت در دل مستمعانش مینشست و گاهی نیز آتش در دلها میزد. البته همه سخن فرا رسیده از شهر دوستی را نمیپذیرند و دیدیم که بسیاری از مردم آتن او را منکر خدایان و گمراهکننده جوانان و … خواندند و به کشتنش حکم کردند و او این حکم را با گشادهرویی پذیرفت و جام زهر را با رضایت نوشید. این فضیلتها فضیلت شخصی سقراط نبود بلکه از آثار عشقی بود که با جانش دریافته شده بود.
شواهدی هست که سقراط و افلاطون نگران تبدیل فلسفه به علم رسمی بودند اما این تبدیل امر قهری بود. فلسفه اگر به علم رسمی تبدیل نمیشد نمیدانیم چگونه قابل حفظ و نگهداری بود.
۲- فلسفه وقتی به علم رسمی محض تبدیل میشود تا حدّ مشغولیت عده قلیلی از صاحبان فضل و سواد تنزل پیدا میکند و به هیچ کار نمیآید. وقثتی هم که فلسفه جان و روح دارد وسیله نمیشود و نمیتوان آن را برای رسیدن به مقصود خاص به کار برد. فلسفه وسیله نیست و تابع اغراض اشخاص نمیشود و در اختیار آنها هم نیست بلکه جان و روح جامعه و زندگی است و منشأ همت و همراهی و هماهنگی مردمان میشود. نکتهای که در اینجا باید به آن توجه شود اینست که بسیاری از دانشآموختگان و استادان فلسفه، فلسفه را بیشتر علم نظری میدانند. البته بعضی از آنها منکر نیستند که نظر راهنمای عمل است اما بعضی دیگر میگویندشایست و نشایست و بایست و نبایست با علم نظری که احکامش خبری است نسبتی ندارد. صاحبان این قول دانسته و ندانسته وجود فلسفه را انکار میکنند یا نتیجه قولشان اینست که فلسفه امری تفننی و بیهوده است. از میان اینان دیوید هیوم این جسارت و صراحت را داشت که این نتیجه را بپذیرد و فلسفه را انکار کند. مشکل دیگر اینست که کسانی فلسفه را سخن یقینی همیشه درست و حقیقت جاویدان میدانند و بنابراین ربطی میان فلسفه و زمان نمیتوانند قائل باشند. در نظر اینان فقط یک فلسفه درست میتواند وجود داشته باشد و بقیه فلسفهها نادرست یا ناقصند. نظر و قول دیگر هم اینست که فلسفهها همه مظاهر وجود و زمانند و به این جهت در تاریخ فلسفه میمانند و بیاعتبار نمیشوند.
هیچ فلسفهای فلسفه تمام و تمام فلسفه نیست زیرا تفکر به زمان تعلق دارد و سخنی است که عشق در گوش صاحبانش میگوید. حتی در زمان ما که آن را زمان پایان فلسفه میدانند فلسفه وجود دارد. هر چند که دیگر در بنیانگذاری دخیل نیست اما به هر حال باید باشد که بگوید این جهان چه راهی را پیموده و اکنون در چه وضعی است و چرا مهر و دوستی ضعیف شده و ظلمت و قهر و کینه همه جا را گرفته است. بعضی از اهل فلسفه نیز اعتقاد دارند که در جهان کنونی که جهان علم و تکنولوژی است نادانی بر دانایی و ناتوانی بر توانایی غلبه دارد. انکار توانایی در عصر تکنیک به انکار بدیهیات میماند ولی توجه کنیم که آنچه تکنیک بخصوص در دهههای اخیر میسازد برای انسان و رفع نیازهای انسانی نیست و به جای رفع نیازها، نیازمندیهای تازه پدید میآورد و انسان را بیشتر وابسته میکند.
اکنون در جهان به اصطلاح توسعهیافته که سیاست آن هم وجهی از نئولیبرالیسم است این وهم وجود دارد و مدام القا میشود که مردمان از همیشه تواناتر و آزادترند ولی آدمیانی که در حبس کاربرد وسایل تکنیکند آزادی و تواناییشان چیست و چه شده است که در عین اطاعت بیچون و چرا از اقتضاهای عصر اطلاعات و تکنیک خود را توانا و آزاد میانگارند. فلسفه که علم آزادی است میتواند آدمیان را به وضعی که در آن به سر میبرند متذکر سازد. به گرفتاران وهم قدرت و اختیار و بردگان خشنود فضای مجازی بگوید که فرمانبر کیستند و از چه فرمانی پیروی میکنند.
فلسفه زمان ما اگر بتواند مرز میان تواناییها و داناییها و ناتوانیها و نادانیها را تا حدودی مشخص کند کار بزرگی کرده است. عظمت آدمی در این نیست که خود را دانا و توانا بینگارد زیرا او وقتی دانا و توانا است که به نیازمندی و عجز خود پی برده باشد.
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
دانا کسی است که نادانی خود را میبیند و توانایی و اختیار و آزادی نیز از آن کسانی است که از تواناییهای خود خبر دارند و بندهایی را که بر دست و پای آزادی بسته شده است میشناسند.
فلسفه زمان ما باید مرزهای قدرت و آزادی را بشناسد و خطرها و پرتگاههای راهی را که جهان در آن میرود ببیند و نشان دهد. در این صورت است که وظیفه آمادهگری خود را ادا میکند و به درک شرایط گشایش راه آینده مدد میرساند. فلسفه معاصر نگران قدرت و آزادی و پیچیده شدن نسبت آن دو در این زمان است و لاجرم به موانع آزادی و دشواریهای راه آن میاندیشد. این موانع و دشواریها موانع دوستی و تفکر است. تفکر و دوستی و آزادی سه یار همراهند و شرف آدمی اینست که اهل تفکر و دوستی و آزادی است.